رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 31

4.5
(278)

 

با صدای آرمیتا بهش نگاه کردیم.
رایان: چیه؟
– جمعیت زیاد شده خدمتکار کم آوردیم، باید نفس‌و ببرم.
به رایان نگاه کردم.
با اخم گفت: برو یکی از نگهبانا رو ببر.
آرمیتا: آخه ارباب هر کدومشون کم بشند امنیت عمارت به خطر میوفته، خودتون بهتر می‌دونید که چقدر دشمن دارید.
نگران گفتم: میرم.
خواستم قدمی بردارم که مچم‌و گرفت و با اخم رو به آرمیتا گفت: چند دقیقه بعد میاد.
آرمیتا: هر چی شما بگید ارباب.
به من نگاه کرد.
– بیا توی باغ، اونجا که سلف نوشیدنیاست.
سری تکون دادم که رفت.
– نخوای امشب کار کنی…
لبخندی زدم و حرفش‌و قطع کرد.
– می‌خوام مهمونیت بی‌نقص باشه، کم اومدن خدمتکار یعنی ضعیف شدن پذیرایی، آبروت برام مهمه.
لبخند شیرینی زد.
– لعنتی! تو همیشه اینطور باش.
خندیدم.
– خدمتکار بیشتر استخدام می‌کنم، از فردا به بعد فقط خدمتکار مخصوص خودمی، دست به کارای دیگه‌ی عمارت نمیزنی.
حسابی ذوق کردم.
– بگو جون من.
اخم ریزی کرد.
– جونت‌و قسم نمی‌خورم اما حرفم حرفه، بگم باید انجام بشه.
با ذوق گفتم: خیلی خوبی رایان، نمی‌دونی چقدر کارا خسته‌م می‌کنند.
لبخندی زد اما تا خواست حرفی بزنه صدای مردی کنارمون بلند شد.
– آقای رایان شاهرخی؟
به سمت صدا نگاه کردیم اما با کسی که دیدم از بهت و شک ثابت موندم و یه لحظه به چشم‌هامم شک کردم.
رایان: بله خودمم.
عمو حمید نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد رو به رایان کارتش‌و نشون داد.
– باید درمورد یه سری مسائل حرف بزنیم.
رایان با اخم‌های درهم کارت عمو حمید رو گرفت و دقیق نگاهش کرد.
نگاه عمو به نگاه پر از اشکم گره خورد و لبخند محوی زد.
باورم نمیشه که بالاخره پیدام کردن! خواب که نمی‌بینم؟ نکنه تو بغل رایان خوابم برده و الان یه رویاست که وقتی بیدار شدم ببینم همش خیالات بوده؟

رایان کارت‌و به عمو برگردوند و با اخم به طرفی اشاره کرد.
– بریم بشینیم.
منم خواستم همراهشون برم اما دستش‌و جلوم گرفت و گفت: برو کمک بقیه.
سریع گفتم: آخه…
با تحکم گفت: همین که گفتم.
با نارضایتی به عمو حمید و بعد به خودش نگاهی انداختم.
بدون توجه به التماس چشم‌هام به طرفی رفت که عمو هم بعد از انداختن نگاه گذرایی بهم همراهش رفت.
نگاهم به آقا محسن خورد که دورتر کنار خالد وایساده بود.
مشتم‌و به کف دستم کوبیدم.
– اه!
دست‌هام‌و به کمرم زدم و نفسم‌و به بیرون فرستادم.
حالا چی‌کار کنم؟
نگاهی به جایی که نشستند انداختم و اطرافش‌و سنجیدم.
نگاهم به پنجره‌ی بالای سرشون خورد که تقربیا کمی ازش باز بود.
واسه راحت‌تر دویدنم لباسم‌و بالا گرفتم و سریع به بیرون دویدم.
همین که بیرون اومدم نگاهی به اطراف انداختم و بعد درست کنار پنجره وایسادم.
آروم دستم‌و به سمتش بردم، بیشتر بازش کردم و سریع دستم‌و عقب کشیدم.
به زمین چشم دوختم و تموم حواسم‌و به اون داخل دادم تا شاید از بین این همه هیاهو صداشون‌و بشنوم.
گوشم‌و نزدیک‌تر کردم.
– ما شما رو به چیزی متهم نمی‌کنیم.
صداشون میومد اما خیلی کم.
– من فقط اونا رو به عنوان یه پیشکش قبول می‌کردم، نمی‌خریدمشون، فکر نکنم تو این کشور برده‌داری چندان جرمی باشه.
صدای عمو حمید رو درست و حسابی نشنیدم که با حرص پام‌و به زمین کوبیدم.
– کارت زشته‌ها!
اونقدر تمرکز کرده بودم که نمی‌خواستم به همش بزنم.
برو بابایی نثارش کردم.
رایان: همشون جزو دارایی‌های من ثبت شدند، پس فکر نکنم دوست داشته باشم از اموالم یه قرونشم…
– یکی متوجه گوش وایسادنت بشه و بره بگه رایان بیچارت می‌کنه.
با عصبانیت به سمتش چرخیدم تا کلی فحش حواله‌ش کنم اما با دیدن آرمین تازه حواسم جمع شد و حضورش‌و درک کردم.
آب دهنم‌و با استرس قورت دادم.
– عه! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
دستش‌و به دیوار گذاشت و از اون لبخندایی که پلیسا وقتی مجرما رو می‌گیرند تحویلم داد.
آروم آروم به نرده‌ی سفید نزدیک شدم.
– اومده بودم هوا بخورم، می‌خواستم به دیوار تکیه بدم رفتم…
با خنده گفت: باشه نفس، هر چی تو میگی.
به سمتم اومد.
-‌اما حالا که رایان دستش بنده نوبت منه.
وایسادم و اخم کردم.
– چی چی‌و نوبت توعه؟ مگه من اسباب بازیم که هی دست به دستم می‌کنید؟
رو به روم وایساد.
– واسه من نه اما واسه رایان آره.
سریع جبهه گرفتم.
– او او! بفهم داری چی میگیا!
نیشخندی زد.
– از آدم اشتباهی داری دفاع می‌کنی.
عصبی خندید.
– باشه اصلا هر چی تو بگی.
بعد از کنارش رد شدم اما بازوم‌و گرفت که نگاه تندی بهش انداختم.
به سمت خودش کشیدم و تو چشم‌هام زل زد.
– یه چیز رو بخوام تا به دستش نیارم ول کنش نیستم.
– منم اگه یه چیز رو نخوام هر کار می‌کنم تا ازش دور باشم.
لبخند مرموزی زد.
– می‌بینیم کی برنده میشه…
صورتش‌و نزدیک‌تر کرد که اخم‌هام بیشتر به هم گره خوردند.
با صدای آروم‌تری ادامه داد: سرکار خانم نفس رادمنش.
اخم‌هام از هم باز شدند و با بهت نگاهش کردم.
– تو فامیلی من‌و…
آروم خندید.
– من وقتی یه چیز رو بخوام باید همه چی‌و درموردش بدونم، حیف شد که با اون رتبه‌ی کنکور نتونستی بری پزشکی بخونی.
همین حرف‌هاش باعث شد بیشتر ازش بترسم.
دست کمش گرفته بودم اونم بدجور.
سعی کردم خودم‌و جمع کنم.
– خب حالا که چی؟ می‌دونی، خوش به حالت.
– می‌خوای برگردی پیش خانوادت؟ دلت براشون تنگ نشده؟
سکوت کردم.
لبخندی زد.
– معلومه که می‌خوای، تنها راه نجات تو منم، رایان بمیره هم نمی‌ذاره برگردی ایران چون یه خودخواهه، فکر می‌کنه اموالشی.
نگاه ازش گرفتم و بازوم‌و آزاد کردم.
با امید اینکه عمو حمید نجاتم میده گفتم: حرفات‌و زدی، الانم می‌خوام برم کمک بقیه.
این‌و گفتم و با قدم‌های تند که بخاطر اون کفشای پاشنه بلند سخت می‌شد ازش دور شدم و از پله‌ها پایین رفتم.
نیاز به کمک هیچ کدومتون ندارم، بودن عمو اینجا یعنی آزادیه من.

#رایان

– حله، آزادشون می‌کنم… اما… به غیر از یکی.
باز اخم‌هاشون به هم گره خوردند.
– منظورتون کدومه؟
به مبل تکیه دادم.
– نفس، بقیشون مال خودتون.
عصبی گفت: ببین آقای شاهرخی، ما گفتیم همشون، حتی خانواده‌های اینا می‌تونند بر علیه‌تون شکایت کنند، پس نذارید کار به جاهای باریک بکشه.
خونسرد گفتم: من‌و از چیزی نترسونید جناب سرگرد، حرف من یه کلامه، همشون به غیر از نفس.
به اون یکی نگاهی انداخت که خم شد و نزدیک گوشش یه چیزی گفت.
محاله که نفس‌و بهتون بدم، من تازه دارم حس می‌کنم که زندگی می‌کنم، عاملش‌و به هیچ احدی نمیدم.
از جاشون بلند شدند.
– تا فردا بهتون مهلت میدیم، بهتره منطقی درموردش فکر کنید، نذارید از راه غیر دوستانه وارد بشیم.
لبخند بیخیالی زدم.
– فردا می‌بینمتون اما بهتره بنزین نسوزونید.
انگشت‌هام‌و به حالت تلفن گرفتم.
– یه زنگ بزنید.

سرگرده نگاه عصبی و کلافه‌ای بهم انداخت.
– پشیمون می‌شید.
همون لبخندم‌و نگه داشتم.
دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد و با اون یکی به سمت در رفتند.
پوزخندی زدم و دست‌هام‌و پشت سرم گذاشتم.
اگه کل تیر و طایفه‌شم بسیج بشند بهشون نمیدمش؛ آره من خودخواهم اونم بدجور.
خالد رو به روم وایساد.
-‌ارباب فکر نمی‌کنید بهتر باشه…
با نگاهی که بهش انداختم حساب کار دستش اومد و معذرت می‌خوامی گفت.
با همون نگاه گفتم: برو نفس‌و بیار پیشم.
چشمی گفت و رفت.
چشم‌هام‌و بستم و به تک تک لحظاتی که قراره بعد از این با نفس داشته باشم فکر کردم.
همشون‌و می‌فرستم میره، فقط تو می‌مونی و خودم، قرارداده رو فسخ می‌کنم و تو تماما مال من میشی.
از این فکر لبخند سرخوشی روی لبم نشست و زیر لب گفتم: مال رایان شاهرخی!

#نفس

چیزی نمونده بود که به سلف برسم اما با وایسادن صحرا جلوم وایسادم.
نگاهی به اطرافش انداخت و بعد بهم نگاه کرد.
انگار پر از استرس بود.
نگران گفتم: چیزی شده؟
باز به اطراف نگاه کرد.
کمی بهش نزدیک‌تر شدم.
– با توعم صحرا، میگم چیزی…
حرفم‌و قطع کرد.
– امشب از پیش ارباب جم نخور، باشه؟ بهم قول بده.
از لحن و نگاهش یه لحظه ترسیدم.
-‌چرا؟ مگه چی شده؟
بازوم‌هام‌و گرفت و با تحکم گفت: سوال نپرس، فقط بهم قول بده.
گیج و نگران گفتم: باید بدونم.
چشم‌هاش‌و بست و پوست لبش‌و کند.
دستم‌و روی دستش گذاشتم که از یخ بودنش تعجب کردم.
– خوبی؟ صحرا من دارم می‌ترسم، چیشده؟
چشم‌هاش‌و باز کرد.
– امشب اگه از ارباب دور باشی می‌کشنت.
نفسم دیگه بالا نیومد و از ترس یه قدم به عقب رفتم.
– چ… چی… چی داری… داری میگی؟
– به حرفم گوش بده نفس، خب؟ الانم برو پیش ارباب و هرکسی بهت گفت بیا به کمکت نیاز داریم اصلا بهش گوش نده.
فاصله‌ی بینمون‌و پر کردم و نفس بریده گفتم: کیا می‌خوان بکشنم، چرا؟
– نمی‌دونم، خودمم نمی‌دونم کیا بودن فقط صداشون‌و شنیدم.
هلم داد.
– حالا هم برو، زود باش.
خواستم برم اما صدای سوگل‌و شنیدم.
-‌عه اینجایی تو!
بهش نگاه کردیم.
داشت به سمتمون میومد.
– بیا بریم کمک.
اما صحرا باز هلم داد و گفت: حرفم‌و یادت رفت؟ برو نفس، تو نباید از ارباب دور باشی.
نگاه پر ترسی بینشون انداختم و بعد قبل از اینکه سوگل بهم برسه چرخیدم و تا تونستم به سمت عمارت دویدم که صدای سوگل بلند شد.
– وا! نفس؟
قلبم روی هزار میزد و حالا از کنار هر کسی که رد می‌شدم دلم هری می‌ریخت و فکر می‌کردم اونه که می‌خواد بکشتم.

#صحرا

سوگل بهم رسید و با تعجب گفت: چی شد یه دفعه؟
نگاهم‌و از رو نفس که حالا خیلی دور شده بود برداشتم و به سمتش سوق دادم.
– ‌دستشوییش گرفت، گفت میره دستشویی و برمی‌گرده.
آهانی گفت.
به بازوم زد.
– بیا یه سینی‌و ببر داخل؛ اینقدر کارا زیاد شده‌ها دارم دیوونه میشم.
چطور می‌تونی اینقدر پست و سنگدل باشی سوگل؟
اونقدر نگاهم طولانی شد که باز به بازوم زد.
– الو؟
اخم ریزی کردم.
– بریم.
نگاه گذرایی به پشت سرم انداخت و بعد چرخید که همراهش به سمت سلف رفتم.
امشب خونی ریخته نمیشه سوگل.

#نفس

نمی‌دونم چجوری دویدم که وقتی به خودم اومدم دیدم توی ساختمونم.
با بغضی که دست خودم نبود به دنبال رایان نگاهم‌و چرخوندم.
یه پسر بهم خورد که از ترس جیغی کشیدم و سریع به سمتش چرخیدم.
با تعجب دست‌هاش‌و بالا گرفت.
– ‌معذرت می‌خوام.
تا وقتی که ازم دور بشه نگاه پر ترس و اشکم‌و بهش دوختم.
کل تنم یخ کرده بود و دست‌هام خفیف می‌لرزیدند.
با دیدنش که همونجای اولی نشسته بود لباسم‌و بالا گرفتم و با بغضی که هر لحظه نزدیک بود بشکنه به سمتش دویدم.
یه دختر درحالی که رو پای یه پسر نشسته بود روی مبل رو به روش نشسته بودن.
سعی کردم بغضم‌و نشون ندم اما همین که بهش رسیدم طاقت نیاوردم و خودم‌و تو بغلش انداختم و صدای هق هقم اوج گرفت.
انگار جا خورده بود که صدایی ازش بلند نمیشد.
از ترسی که هنوزم تو وجودم بود دست‌هام‌و محکم‌تر دور کمرش حلقه کردم و از ته دل زار زدم.
هم یاد اون سه نفری که تا پای مرگ زدنم میوفتادم و هم اینکه می‌فهمیدم چقدر اینجا بدبختم.
بالاخره دستش دورم پیچید و با تعجب گفت: نفس؟ چی شده؟
سعی کرد بلندم کنه ولی دست‌هام‌و حریصانه‌تر دورش پیچیدم.
تو بغلش بودن حس امنیت بهم می‌داد و فکر می‌کردم اگه ازش جدا بشم می‌تونند بکشنم.
– بلند شو ببینمت، چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
صدای پسره بلند شد: تنهاتون می‌ذاریم.
عطر تلخش نفس کشیدن‌و واسم سختتر می‌کرد.
باز سعی کرد بلندم کنه.
– نفس؟
با هق هق به سختی گفتم: بذار تو بغلت باشم، می‌ترسم رایان.
– نکنه جای تاریک گیر افتادی؟
– نه.
سعی کردم سرم‌و بلند کنه.
– درست و حسابی حرف بزن ببینم نفس، داری نگرانم می‌کنی.
سرم‌و بلند کردم.
برق اشک توی نگاهش بود.
– گریه نکن بگو چی شده.
اینبار دست‌هام‌و دور گردنش حلقه و بغلش کردم.
سکوت کرد و دست‌هاش‌و محکم دور تنم پیچید.

– اول آروم شو بعد حرف می‌زنیم.
پیشونیم‌و به سینه‌ش تکیه دادم و سعی کردم صدای گریه‌م‌و خفه کنم.
دستش‌و توی موهام کشید و چونش‌و روی سرم گذاشت.
– روزگارش‌و سیاه می‌کنم اونی که باعث گریه‌ت شده.
لعنتی آرامش داشت، همه چیزش آرامش داشت، چشم‌هاش، صداش، گرمای تنش.
می‌خواستمش، بیش از حدم می‌خواستمش اما خانوادم‌و هم می‌خواستم؛ وقتی باید بگم خوشبختم که هردوشون‌و داشته باشم نه یکیشون‌و.
آروم شده بودم اما نمی‌خواستم ازش جدا بشم، دوست داشتم همیشه تو بغلش باشم و صدای نفس‌هاش‌و بشنوم.
انگار اونم خواسته‌ی من‌و داشت که چیزی نمی‌گفت.
آروم و صدا گرفته گفتم: ممنونم که هستی رایان.
با کمی مکث دست‌هام‌و از دور گردنش جدا کرد و عقب بردم.
صورتم‌و قاب گرفت و اشک‌هام‌و با شست‌هاش پاک کرد.
– دیگه اینجور گریه نکن، دیگه هیچوقت اینطور گریه نکن.
باز نم اشک چشم‌هام‌و تر کرد.
صورتش که نزدیک شد چشم‌هام‌و بستم.
گرمی لبش روی پلکم نشست و بوسه‌ی کوتاه زد که لبخند کم رنگ و بی‌جونی زدم.
عقب کشید.
– حالا بگو.
خیره به چشم‌هاش چند ثانیه سکوت کردم، اونم منتظر نگاهم کرد.
عزمم‌و جمع کردم و گفتم: صدای یکی‌و شنیدم که داشت درمورد کشتن من حرف میزد.
چنان اخم‌هاش به هم گره خوردند که یه لحظه جوری ترسیدم که انگار من می‌خوام خودم‌و بکشم و اونم قاتلم‌و پیدا کرده.
با فکی قفل شده غرید: کی بود؟
با تته پته گفتم: نمی‌‌… نمی‌دونم، فقط صداش‌و شنیدم بعدم اینقدر ترسیدم که فقط دویدم.
دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد و یه دفعه داد زد: خالد؟
از ترس چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
بلند شد و بلندم کرد.
قیافه‌ش جوری برزخی شده بود که می‌ترسیدم کنارش وایسم.
خالد سراسیمه خودش‌و بهمون رسوند.
– بله ارباب.
– امشب هیچ کسی راحت از این عمارت بیرون نمیره، درا رو ببند، هر فرد مشکوکی یا کسی که بدون دعوت اینجاست رو پیدا کردی بلافاصله می‌گیریش، لیست تک تک مهمونا رو از عبدالله بگیر.
سریع گفت: چشم ارباب.
رایان با سر اشاره کرد بره که رفت.
باز استرس به جونم افتاده بود.
قلنج انگشت‌هام‌و شکوندم.
به سمتم چرخید و دستم‌و محکم گرفت.
– یه سانت هم ازم جدا نمیشی، فهمیدی؟
با استرس تند سرم‌و تکون دادم.
– عادی باش، نباید جوری رفتار کنی که فهمیدی.
باز سرم‌و تکون دادم.
انگشت‌هاش‌و قفل انگشت‌هام کرد.
– فکر کنم تانگو واسه آرامش هردومون خوب باشه.
با استرس گفتم: بیخیال رایان من از استرس دارم می‌میرم.
اون دستش‌و دور کمرم حلقه کرد.
– من پیشتم، پس از چی می‌ترسی؟ هوم؟
خیره به چشم‌های سبزش با کمی مکث لبخند محوی زدم.
– هیچی.
– خوبه.
و بعد بوسه‌ای به پشت دستم زد که از حس خوبش قلبم یقین پیدا کرد کنارش جام امنه و همین باعث تقریبا آروم شدنم شد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 278

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.B
Maryam.B
4 سال قبل

ووووییی! چه غیر منتظره :)))))
مرسییییییی ‌‌‌‌‌(ولی کوتاه بوداا):

Amitis
Amitis
4 سال قبل

عالی بود
ولی دیگه چرا از آرام و رادمان چیزی تایپ نمیکنید؟؟
🤔🤔

Ana
Ana
4 سال قبل

عالى ولى واقعا کم نوشته بودى😭

اسما
اسما
4 سال قبل

کاش یجوری میشد از رو اسمش بفهمن رایان پسر مطهرست دیگه کش داده نشه مثل بقیه رمانا😐

Pedram
Pedram
4 سال قبل

قشنگترین پارت همین بودد

Angle
Angle
پاسخ به  Pedram
4 سال قبل

عالی ولی کم بود و اینکه بیشتر از رایان و نفس نوشته شده بود و از مهرداد و مطهره و نیما و ارام و رادمان این پارت به کار برده نشده بود .

ماریا
ماریا
4 سال قبل

تک تک لحظه های داستان عالیه…دقیقا همین چیزیه که مخاطب و جذب خودش میکنه و باعث میشه ادامه رمانو دنبال کنه**
مرسی از نویسنده عزیز:مطهره جون🌸

MZ
MZ
4 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزارین

Yas
Yas
4 سال قبل

چرا پارت نمی زارید

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x