*******
از بزرگی شهربازیای که توش بودم فکم پایین افتاده بود.
بعد از نوزده، بیست سالگی که از خدا گرفتم این اولین باری بود که بعضی از وسیلههای بازیو از نزدیک میدیدم و وای که چقدر بعضیهاش رعب انگیز بودند.
رک گفتم: میدونی رایان، من هیچ کدوم از اینا رو سوار نمیشم دلشو ندارم.
– مشکلی نداره خانمم.
از اینکه ترسو نثارم نکرد فهمیدم عاقلتر شده و شعورش بالاتر رفته.
با جیغ خفهای که آرام کشید با تعجب وایسادیم.
دست رادمانو کشید.
– برام سیب زمینی بگیر.
دستهامو به هم کوبیدم.
– آخ جون، منم میخوام.
رایان: پس بریم اون طرف.
راهمونو به سمت اون دکه کج کردیم.
ذوق تو چهرهی آرام موج میزد و رادمانم سعی میکرد نخنده.
همیشه دیوونهی سیب زمینی بوده و هست، یادمه هروقت میومد خونمون و تنها بودیم سیب زمینی درست میکردیم با سس میخوردیم.
رادمان دوتا سیب زمینی سفارش داد.
از فروشنده گرفتش و تا خواست حساب کنه رایان گفت: من حساب میکنم.
– نه اصلا خودم حساب میکنم.
– عمرا داداش من حساب میکنم.
دندونهامونو روی هم فشار دادم.
خواستیم سیب زمینیها رو از دست رادمان بگیریم اما با تنهای که به رایان زد نتونستیم.
– حرف داداش بزرگترتو گوش کن عه!
– نفس زنمه، آرامم خواهرمه پس من پولشو میدم.
نگاه پر حرصی به هم انداختیم.
سری تکون داد که معنیشو فهمیدم و هم زمان با هم یه پس گردنی بهشون زدیم که نگاه متعجبشون بهمون دوخته شد.
آرام: اول سیب زمینی ما رو بدید بعد بحث کنید.
بعدم پاکتها رو از رادمان گرفت و یکیشو بهم داد.
مچمو گرفت و به جلو کشوندم.
پاکتشو بالا گرفت و با ذوق گفت: چقدرم زیاده نفس.
خندیدم و دیوونهای نثارش کردم.
نمیدونیم بالاخره کدومشون حساب کردند و اومدند.
رایان: دفعهی بعد من حساب میکنم.
رادمان: حالا تا دفعهی بعد.
همونطور که شریکی میخوردیم دور شهربازی قدم میزدیم.
خواستم دست رایانو بگیرم اما نذاشت که چشمهام تا آخرین حد ممکنه گرد شدند.
– چرا؟
تا خواست حرفی بزنه صدای آرام نگاهمونو به سمتش چرخوند.
– اصلا یه سوالی اول شب تا حالا مغزمو داره میخوره، شما دوتا داداش از وقتی که صبح رفتید بیرون نزدیک شب برگشتید چرا تغییر کردید؟
با اخم به هردوشون نگاه کردم.
– راست میگه، نمونشم الان که نذاشتی دستتو بگیرم، از اون وقت تا حالا هم پررو نشدید، حتی یه دستم دور گردنمون ننداختید.
رادمان شیطون بهمون نگاه کرد.
– اعتراف کنید که اگه نبوسیمتون یا بغلتون نکنیم دلتون تنگ میشه.
چشم غرهای بهش رفتم.
رایان: دمت گرم داداش حرف دل منو گفتی.
با حرص گفتم: تازشم کادوهاتون کو؟ من حتی چیز کاغذ کادو شدهای ندیدم.
هردوشون مرموز نگاهمون کردند.
– خدا به خیر کنه، چی تو کلههاتونه؟
رایان: فضولو بردن جهنم خانمم.
بعدم نگاه ازم گرفت و یه سیب زمینی خورد.
نفس پر حرصی کشیدم.
چرخ و فلکی توجهمو جلب کرد.
روش نورهای رنگی به شکل قلب خودنمایی میکردند و تو این دل تاریکی شب عجیب منتظرهی تماشاییو درست کرده بودند.
گاهی به شکل گل درمیومدند و گاهی هم به شکل حلقه که باعث شد آروم بخندم.
چقدر جالبه!
نمیدونم چقدر محو چرخ و فلک بودم که وقتی به خودم اومدم با ندیدن هیچ کدومشون دلم هری ریخت.
سعی کردم اصلا دست و پامو گم نکنم و الکی استرس به جونم نندازم.
سریع گوشیمو از کیفم درآوردم و به رایان زنگ زدم.
منتظر جواب دادنش جلو رفتم و اطرافمو کاویدم.
همین که جواب داد قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: کجا موندی؟
– تو یعنی نفهمیدی من کنارت نیستم؟
– داشتم با رادمان حرف میزدم.
با حرص گفتم: پس کار اون دوتا مجسمهی پشت سرمون چیه؟ اینطوری محافظتونند؟ اینا که از منم حواسشون پرتتره!
– حرص نخور قربونت برم، چرخ و فلکو میبینی؟
نگاهی بهش انداختم.
– آره.
– برو اونجا ماهم میایم.
با یه نفس عمیق گفتم: باشه.
قطع کردم و گوشیو توی کیفم گذاشتم.
پوفی کشیدم و خیره به چرخ و فلک به اون سمت رفتم.
بهش که نزدیکتر شدم تازه فهمیدم یه پارچهی نسبتا بزرگ از نصفش به پایین اومده و اشکال روش تابیده میشند.
چشمهام از تعجب کم مونده بود از حدقه در بزنه.
یعنی چی آخه؟ مگه مردم نمیخوان سوار بشن؟ خب اگه نمیخواستید بلیطشو نمیفروختید چرا پارچه کشیدید؟
کی همچین پارچهی بزرگیو خریده وصل کرده بهش! جلل خالق! مردم چه کارایی میکننا! دیوونند!
عدهای اطراف وایساده بودند و داشتند اشکال روی پارچه رو میدیدند.
یه کم دور ازش وایسادم تا واضحتر بتونم تماشا کنم.
صدای آهنگ لایتی هم به گوشم میرسید.
یه دفعه دیگه نوری روی پارچه تابیده نشد.
فکر کردم تموم شد و خواستم گوشهای وایسم تا رایان برسه اما بازم شروع شد که این دفعه نوشتههایی پا بند موندنم کردند، نوشته هایی که به طور عجیبی فارسی بودند! و تیکه تیکه اسلاید میشدند.
” عذاب کشیدی… تحقیر شدی… دلتنگ خانوادت شدی… اما با همهی این درد و رنجهایی که بهت دادم بازم عاشقم شدی و واسه درست شدنم جنگیدی… تنهام نذاشتی.
دو دستمو روی قلبم گذاشتم.
نمیدونم چرا بیشتر تپش گرفته بود.
اون نوشتههایی که میدیدم اونقدر به من نزدیک بودند که فکر میکردم خطاب به من داره گفته میشه.
” از بین تموم کسایی که توی عمارت بودند شاید واسه این تنها عاشق تو شدم که برخلاف همه میخواستی رحم و مهربونیو یادم بیاری و از درد و رنج گذشتم بکشیم بیرون، شاید واسه این عاشقت شدم چون فقط تو خوبی درونمو میدیدی و درکم میکردی؛ تو اولین کسی بودی که در برابرش کوتاه میومدم و نمیخواستم تنبیهش کنم.
حالا درست و حسابی نمیتونستم نفس بکشم.
هراسون نگاهمو به دنبال رایان چرخوندم.
اینا یعنی چی؟ یعنی چی خدا؟
با دستی که بیدلیل خفیف میلرزید گوشیمو برداشتم و به رایان زنگ زدم.
اونقدر بوق خورد تا خودش قطع شد.
نگاه پر از اشکمو بازم به چرخ و فلک دوختم.
” اگه تو نبودی هیچوقت مامانمو پیدا نمیکردم؛ اگه نبودی اون زندگی سرد و بیرحمم هنوزم ادامه داشت، تو منو ساختی نفس! ”
دو دستم روی دهنم نشست و بغض عجیبی تو گلوم سنگینی کرد.
نگاهمو چرخوندم و با بغض داد زدم: رایان؟
نگاه هر کی دورم بود به سمتم چرخید.
به دنبال پروژکتوری که کلماتو روی پارچه میتابوند دور خودم چرخیدم و بغض کرده داد زدم: رایان؟ کجایی؟ رایان؟
به سمت چرخ و فلک دویدم.
دیدمش که از پشت حصار بیرون اومد و با لبخند دل لرزونی بهش تکیه داد.
بیاختیار سرجام وایسادم.
اونقدر اشک توی چشمم جمع شده بود که دیدمو تار میکرد.
با یه پلک زدن دو قطره روی گونم چکید.
کنترل توی دستشو چرخوند و با کمی مکث بلند گفت: I want you to know that I love you more than my life
( میخوام بدونی بیشتر از جونم (زندگیم) دوست دارم )
دستمو روی دهنم گذاشتم و هم زمان با ریختن اشکهام خندیدم.
هر کی دورمون بود صدای دستش بلند شد.
نگاه پر از اشکمو چرخوندم.
علاوه بر خودم مردمم ذوق داشتند، اونا واسه من، خودم واسه خودم.
ذوق داشتم که توی زندگیم یکیو دارم که همچین دیوونه بازیای واسم بکنه و بره یه چرخ و فلکو ببنده!
حرفش لذت داشت؛ زیادی لذت داشت، آرامش داشت، آروم بودم اما قرار نداشتم.
درسته که این کلمه رو زیاد ازش شنیدم اما به این روش… نه! و همین باعث میشه که بیاختیار بغضم بشکنه و به گریه بیوفتم.
حالا برعکس اون روز من، آرام واسه خواهرش سرخوش بود و لبخند از رو لبش نمیرفت.
رایان یه کم جلو اومد و دستهاشو از هم باز کرد و با انگشتهاش و حرکت لب اشاره کرد ” بیا “.
تازه یادم افتاد که چقدر ازش دورم و واسه رسیدن زودتر بهش با گریه تا تونستم تند دویدم و دستهامو منتظر پیچیدن دور کمرش از هم باز کردم.
همین که بهش رسیدم قبل از اینکه بذاره من تو بغلش برم خودش تو بغلش کشیدم و دو دور چرخوندم که دستهامو دور گردنش حلقه کردم و صدای هق هقمو توی شونش خفه کردم.
وایساد اما روی زمین نذاشتم و دستشو توی موهایی که حالا با افتادن شالم تو دسترسش بودند فرو کرد و نفسهاش توی موهام پخش شد.
حلقهی دستمو محکمتر کردم و با گریه لب زدم: عشق دیوونهی من، تو بخاطر من به چرخ و فلکم رحم نکردی؟
صدای خندهی آرومش توی گوشم رها شد.
– من بخاطر توی نیم وجبی هر کاری میکنم.
اشکهای لج بازم بیشتر واسه پایین اومدن حریص شدند.
موهای کنار صورتمو جمع کرد و بوسش به شقیقم این دل عاشقو بیشتر لرزوند.
برخلاف اینکه فکر میکردم تو خوانندگی افتضاحه با صدای فوق العادهای آروم لب زد: نفس جان من… درد و درمان من…
از ذوق و تصور قبلنم نسبت به خواننده بودنش میون گریم آروم خندیدم.
– گیسوی پریشان تو دریاست، صورت ناز تو، چشم بیتاب تو، حتی خیال تو خوابتو زیباست.
همین که پاهامو روی زمین گذاشت دقیقا همین آهنگ از اولش از بلندگوی پشت سرم پخش شد.
فینی کشیدم و لبمو که بخاطر اشکهام خیس شده بود رو با پشت دست تمیز کردم.
بعد از اینکه شالمو روی سرم انداخت دو طرف صورتمو گرفت و بیحرف با لبخند روی لبش به چشمهام زل زد.
بازم بغضم گرفت.
با افتادن پارچه سریع بهش نگاه کردم اما با چیزی که دیدم دو دستم روی دهنم نشست و از حیرت با بغض و چشمهای گشاد شده خندیدم.
مردمم که از قبل بیشتر شده بودند دست و سوت زدند و چند نفر بلند گفتند: wow!
کلی بادکنک قرمز داشت پایین میومد و اطرافمونو پر میکردند.
همونطور که تو همون حالت دور خودم میچرخیدم با خنده گفتم: تو چیکارا کردی رایان!
از پشت بازوهامو گرفت که بهش نگاه کردم.
به طرفی اشاره کرد که نگاهم به سمتش چرخید.
با دیدن اینکه یکی از کابینها رو با کلی گل رز قرمز تزئین کرده واسه سومین بار حیرت زده شدم.
اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم از ته دل جیغ بزنم تا شاید یه کم از هیجان درونم خالی بشه.
مچمو گرفت و از بین بادکنکها به جلو کشیدم.
متوجه پروژکتور بزرگی که کنارش یه لپ تاپ بود شدم.
کمی نزدیک کابین مچمو ول کرد و دستگیرهی دروشو گرفت.
– چشمهاتو ببند.
خندیدم.
– بازم؟
با شیطنت سرشو کمی کج کرد و چشمکی زد.
خندیدم و چشمهامو بستم.
اونقدر لبخند روی لبم بود که گونههام درد گرفته بودند.
چیزی نگذشت که گفت: باز کن.
نفس عمیقی کشیدم و چشم باز کردم.
با دیدن یه باکس قرمز_مشکی و یه شاسخین سایز متوسط سفید با پیرهن و پاپیون قرمز بی اراده جیغی کشیدم و دستهامو محکم روی لپهام گذاشتم.
– وای خدا! رایان!
با پا بادکنکها رو کنار زدم و تند به سمتش رفتم.
همین که بهش رسیدم تو بغلش پریدم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم که خندید و محکم بین بازوهای مردونش گرفتم.
گردنشو محکم بغل کردم و از لای دندونهام گفتم: لعنتی باورم نمیشه که اینکارا بلد باشی!
بعد گونشو محکم بوسیدم.
سر عقب بردم تا لبشو ببوسم اما نذاشت.
– الان نه، الان میخوایم بریم رو هوا.
خندون و سوالی نگاهش کردم.
یه نگاه به عقب انداخت و بلند گفت: Turn on the Ferris wheel And put the songs on the laptop
( چرخ و فلکو روشن کن و آهنگهای توی لپ تاپ رو بذار )
بعد همونطور که تو بغلش بودم توی کابین رفت و درشو قفل کرد.
روی زمین گذاشتم که بلافاصله شاسخینمو بغل کردم و مثل دختر بچههای ذوق کرده چشمهامو بستم و کمی خودمو تاب دادم که خندهی رایانو درآوردم.
– داداش؟
با صدای رادمان چشم باز کردم و چرخیدم.
رایان: جونم؟
– اون بالاها خوش بگذره، من و آرام میریم یه کم دوتایی خلوت کنیم…
آرام مشتشو بهش کوبید و بعد از اینکه چشم غرهای بهش رفت رو به رایان گفت: منظورش اینه که دوتایی میریم میگردیم.
رادمان با خنده گفت: تو منحرف فکر میکنی نه بقیه.
لگدی بهش زد و رو به من با لبخند عمیقی گفت: ببینمش؟
جلوی خودم گرفتمش.
– خوشگله نه؟
– آره مامانی، کوچولوی من.
لبم جمع شد و با حرص نگاهش کردم.
خندید و رو به رایان گفت: وقتی اومدید پایین به رادمان زنگ بزن.
رایان سری تکون داد.
با حرکت ناگهانی کابین سریع پامو عقبتر گذاشتم تا تعادلمو حفظ کنم.
– یعنی چرخ و فلک خالی میچرخه؟
با شیطنت گفت: چرخ و فلک امشب در اختیار ما دوتاست تا بریم.
با ذوق موهامو پشت گوشم بردم.
– که اینطور!
رو سکو نشستم و شاسخینو گوشهای گذاشتم و باکسو برداشتم.
کنارم نشست و دستشو پشت سرم گذاشت و پا روی پا انداخت.
با ذوق در جعبه رو باز کردم.
گلبرگهاش اولین چیزی بودند که توجه رو جلب میکردند.
یه ساعت شنی خیلی خوشگل؛ یه شیشهی پر از کاکائو و یه شیشهی کوچولویی که یه کاغد توش بود و یه دسته گل رز قرمز.
اون شیشه کوچولو رو برداشتم و کاغذ توشو درآوردم.
یه متن داشت.
” ارباب خوشگل من تویی! ”
به خنده افتادم اما زود دستمو روی دهنم گذاشتم و به رایان که خندون نگاهم میکرد نگاه کردم.
– جدی؟
تو صورتم خم شد.
– چرا که نه اما با این تفاوت که من بردهی تو نیستم.
دستمو پایین بردم.
– اینکه صد البته تو خودت یه پاک اربابی…
لپشو کشیدم.
– ارباب.
خندید و سرمو تو بغلش کشید و بوسهای بهش زد.
در جعبه رو بستم و کنار شاسخین گذاشتم.
کابین رو بالاترین نقطه وایساده بود و شهری که زیر پام بود با نورهای گوشه و کنارش حسابی خودشو تماشایی کرده بود.
با پخش شدن آهنگ قرص قمر۲ قر ریزی توی کمرم اومد که بشکنی زد و کمی شونمو تکون دادم.
دو دستشو روی لبههای کابین گذاشت و انگار که تو خونهی خالش نشسته لش افتاد.
– یه کم واسم برقص.
دستهامو توی هم قفل کردم و با لبخند پر خجالتی نگاه ازش گرفتم و نوچی گفتم.
سرشو کج کرد.
– بلند شو.
خندون و پر خجالت ضربهای بهش زدم.
– نگو، خجالت میکشم.
صدای دست و هوهای پایین چرخ و فلک نظرمو به پایین جلب کرد که دیدم کلی دختر ریختند دارند میرقصند.
با خنده گفتم: اینا دیگه چقدر خوشند! خوبه نمیفهمند و اینجوری هم میرقصند!
– از کجا معلوم شاید ایرانی باشند.
به کمرم زد.
– تو هم واسه من برقص، بلند شو، اینجا جز من و تو و خدا کسی نیست، وقتی ازدواج کنیم هفتهای یه بارم شده باید واسم برقصی، تازشم یکی از خدمتکارا رو میارم رقص عربی بهت یاد بده قشنگ بلرزونی.
با حرص و خنده هر دو دستمو به ترتیب بهش کوبیدم.
– بیشعور!
درحالی که سعی میکرد نخنده با حرکت دست گفت: بلندشو الان آهنگ تموم میشه.
ایشی گفتم و به اجبار بلند شدم.
خندون نالیدم: رقصم نمیاد.
بیشتر لش افتاد و خیره بهم گفت: منتظرم خانمم.
نچی زیرلب گفتم و یه کم دستمو تکون دادم اما نتونستم و به خنده افتادم.
– بخدا خندم میگیره.
معلوم بود خودشم خندش گرفته.
– نخند برقص.
– اصلا یه لحظه صبر کن اینجوری نمیشه.
شالمو روی شونم انداختم و موهامو باز کردم که تا پایین کمرم رسید و نگاهش تا آخر موهام کشیده شد.
یه نگاه به آسمون انداختم.
– خدایا رایان آخرش محرمم میشه.
دو دستمو به هم گذاشتم.
– دورت بگردم بهت قول دادم وقتی میریم ایران عاقل میشم تازشم اونوقت دیگه رایان محرممه.
بوسی هم براش فرستادم.
رایان با خنده گفت: منم امشب از خدا عفو و مهلت گرفتم.
خندون سوالی نگاهش کردم.
– تو دیگه چرا؟
خندید و قضیه رو پیچوند.
– اینقدر حرف زدی آهنگ داره تموم میشه صبر کن زنگ بزنم دوباره بذارتش.
– خب پسمیشینم.
همونطور که گوشیشو از جیبش درمیاورد پاشو جلوم گرفت.
– نخیر وایسا.
زنگ که زد چند ثانیهی بعد آهنگ از اولش پخش شد.
اینبار دست به سینه لش افتاد.
– میدون دست توعه خانمم، شروع کن.
نفس عمیقی کشیدم و موهامو پشت کمرم انداختم.
عزممو که جمع کردم همراه با تابی که به کمرم دادم شروع کردم.
اولاش که همراه آهنگ میخوندم سعی میکردم به رایان نگاه نکنم و هر لحظه نزدیک بود بخندم و وایسم اما کم کم به قول معروف گرم شدم و اینبار خیره به خودش با آهنگ میخوندم و اونم با احساس و لبخند خاصی تماشام میکرد.
به یه قسمت از آهنگ که رسید خودشم خوند.
– جان جان… تو شدی لیلی این خونه، جان جان با تو دل صدتای مجنونه، جان جان دوتا همزادیم و دیوونه، جان جان شدی شیرین به تو دل دادم، جان جان من خودم صد تای فرهادم، جان جان همهی قلبمو بهت دادم.
تموم که شد با خستگی دست به زانوهام خم شدم.
تو این سردی هوا حسابی گرمم شده بود.
یه دفعه دستمو گرفت و روی خودش انداختم که از ناگهانی بودنش هینی کشیدم و کابین تکونی خورد.
یه دستشو دور کمرم انداخت و خیره به لبهام گفت: نگفته بودی اینقدر خوب میرقصی!
سعی کردم با نفسهای عمیق ضربان قلبمو که بخاطر رقص بود آرومتر کنم.
– کجاشو دیدی، کلاس نرفته پاپشم بلدم.
شستش که روی لبم کشیده شد دلم هری ریخت.
– نه بابا!
نگاهشو به چشمهام دوخت.
چشمهای سبز نیمه خمارش تو این فاصله چقدر خواستنی بودند.
– خدا باید نسبت به کارام در برابر تو یه چشم پوشیای داشته باشه تا وقتی که محرمم بشی.
آب دهنمو با تشنگی قورت دادم و موهامو پشت گوشم بردم.
– یعنی چی؟
انگشتهاش پشت سرم لا به لای موهام فرو رفتند و خیره به لبهام سکوت کرد.
از نگاههاش از اینی که بودم بیشتر گر گرفتم.
سر انگشتهاشو بین موهام روی پس گردنم کشید.
دستمو به کنار سرش روی کابین تکیه دادم و بیاراده لبمو با زبون تر کردم.
حالا قلبم محکمتر به سینم میکوبید.
فشاری به کمرم وارد کرد و دستش کنار صورتم نشست.
واسه لحظهای کوتاه چشمهامو رصد کرد.
نمیدونم چرا واسه بوسیدنم اینقدر داشت معطل میکرد؛ شاید قصدش بیتاب کردنم بود.
آروم لب زد: دیوونم میکنی.
پایین کف دستشو چندبار روی گونم کشید.
– درموندم میکنی، انگار آفریده شدی واسه بیتاب کردن این دل لعنتیم.
بازم شستشو روی لبم کشید که این دفعه بیاختیار چشمهام بسته شدند و زمزمه کردم: تو هم خوب بلدی کل وجودمو تو تب و تاب خواستنت بندازی.
پیشونیمو روی پیشونیش گذاشت که هرم نفسهامون باهم ترکیب شد و لذت خاصیو بهم داد.
سرش یه ذره کج شد و کمی از لبش روی لبم نشست که به ثانیه نکشیده لبم نبض گرفت.
یه دفعه دست پشت گردنم انداخت و حریصانه لبمو شکار کرد که واسه لحظهای نفسم بند اومد و دستم از قفسهی سینش روی شونش نشست و بیاراده شونشو فشار دادم که متقابلا فشاری به کمرم وارد کرد.
دیگه نتونستم بیتابیمو کنترل کنم که دستمو کنار صورتش گذاشتم و مثل خودش پر نیاز بوسیدمش و صدای بوسههای تند و از سر خواستنمون تو این فضای باز داخل کابین حسابی پیچید.
#رادمان
به صندوق عقب زدم.
– بازش کن.
لبخند روی لبای سرخش غلیظتر شد و سوئیچو توی قفل چرخوند.
دست به سینه رونمو به ماشین تکیه دادم و منتظر عکس العملش خیره نگاهش کردم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یه دفعه در رو بالا زد که فکشم همراه باهاش پایین افتاد.
کشیده گفت: لعنتی!
بستهی نسبتا بزرگ پر از سیب زمینیو برداشت و صورتشو توش فرو برد.
نفس عمیقی کشید و بالا و پایین پرید.
– آخ جون چقدر سیب زمینی!
با خنده نوک اشارمو به یه تای ابروم کشیدم.
تند تند چندتاشو خورد و بسته رو زمین گذاشت و باکسو برداشت.
بعد از اینکه با لبخند پهنی نگاهم کرد و باعث شد اینبار با صدا بخندم در باکسو باز کرد که دهنش همراه با اَه طولانیای که گفت باز موند.
سریع لب صندوق نشست و دونه دونه لاکها رو برداشت.
دستش پر شد که همشونو انداخت و بازم تعداد دیگشونو برداشت.
دیدن ذوقش لذت بخش بود.
سر بلند کرد با جیغ خفهای گفت: این همه لاک واسه منه؟
با خنده گفتم: واسه خود خودته.
دستهای پر از لاکشو بالا گرفت و جیغی کشید.
بعضی وقتها شک میکنم این نوزده سالشه!
چندتا از سیب زمینیهاشو خورد و بازم لاکهاشو زیر و رو کرد.
آروم خندیدم.
میدونستم از دیدن سیب زمینی و باکس لاک ذوق میکنه اما فکر نمیکردم در این حد!
کنارش نشستم و با لبخندی از سر عشق به چهرهی غرق در خودش خیره شدم.
یه لاک قرمز برداشت و بازش کرد.
– واست بزنم؟
بهم نگاه کرد و با لبخند پر ذوقی سر تکون داد و لاکو جلوم گرفت.
ازش گرفتم و یه پامو بالاتر آوردم.
– دستتو بذار روی پام.
دستشو گذاشت که سعی کردم با دقت و بدون برخورد دستم به دستش واسش بزنم.
مشغول کارم با خنده گفتم: اگه اینجا اونجاش در زد کتکم نزن.
خندید.
– نمیزنم اما عوضش ناخونهای خودتو لاک میزنم.
سر بلند کردم و با اخم و خنده نگاهش کردم.
خندید و بازوشو بهم کوبید.
– کارتو انجام بده.
خندیدم و به کارم ادامه دادم.
آخرین انگشتشو لاک زدم و در لاکو بستم.
خیره به انگشتهاش گفتم: بدم نشدا!
همونطور که انگشتهاشو فوت میکرد با خنده گفت: از ترس اینکه ناخونهاتو لاک بزنم درست کشیدی.
از حرص خواستم فکشو فشار بدم اما یادم افتاد و زود عقب کشیدم.
نفسمو بیرون فرستادم و خیره به آسمون گفتم: خدایا کرمتو شکر؛ خیلی سخته.
– چی میگی؟
برگهی توی جیب کتمو درآوردم که نگاه کنجکاوش بهش دوخته شد.
– اون چیه؟
به سمتش گرفتم که تکونی به دستهاش دادم و بعد گرفتش.
دوست داشتم بدونم عکس العملش چیه.
برگه رو باز کرد و خط به خطشو خوند.
مشخصاتم بود اما با یه تفاوت اساسی؛ یه تفاوتی مثل…
سر بلند کرد و نگاه پر بهتشو به سمتم چرخوند.
– این جدیه دیگه؟ شوخی که نیست؟
با لبخند ابرو بالا انداختم.
با بهت خندید.
– رادمان تو…
باز به برگه و بعد به خودم نگاه کردم.
یه دفعه باکسو تو صندوق گذاشت و از جاش بلند شد و داد زد: بخدا مسلمون شدی؟ الکی که نیست؟
خندیدم.
– الکی چیه؟
جیغی کشید که از صدای گوش خراشش خندون چشمهامو روی هم فشار دادم.
– رایان چیه؟
– اونم آره.
تا خواست جیغ بکشه تند گفتم: نکش.
دستشو روی دهنش گذاشت و همراه با پریدنش جیغ خفهای کشید.
یه دفعه به سمتم اومد و تا خواست خودشو بندازه تو بغلم سریع دستهامو جلوی خودم گرفتم.
– نیا، محرم نیستیم.
خندید و سرشو خاروند.
– خیلی هم معتقد شدی که! بچه مثبتم شدی.
– وقتی اومدم این دین یعنی همه چیزشو قبول کردم ربط به بچه مثبتی نداره که.
کنارم نشست و با هیجان گفت: از کی؟
– همون وقتی که با رایان رفتم بیرون، چند روزی میشد که میرفتیم پیش حاج علی؛ بهتون نگفتیم که سوپرایز بمونه؛ حرفهای قشنگی میزد؛ حرفهاش مجبورمون میکرد کلی فکر و تجربه و تحلیل کنیم؛ من موندم وقتی اسلام اینقدر قشنگه تو چرا پسش میزدی؟
لبخند از روی لبش رفت و سرشو به زیر انداخت.
– جوونی و خامی دیگه، لذتهای دنیاییو به حرفهای خدا فروخته بودم.
با لبخند بهم نگاه کرد.
– اما کم کم دارم درست میشم؛ میبینی که؟
لبخندی زدم.
– آره.
بیشتر به سمتم چرخید.
– کی عروسی کنیم؟
نگاه ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
– با این وضعیت بابام دست و دلم به جشن عروسی نمیره، به هوش بیاد ببینه بدون اون عروسی گرفتیم دلش میشکنه.
صداش با تاخیر به گوشم رسید.
– پس نامزد میکنیم وقتی بابات به هوش اومده عروسی میگیریم چطوره؟
لبخندی روی لبم نشست و بهش نگاه کردم.
– عالیه.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد اما رشتهی نگاهمون قطع نشد.
کی گفته چشم طرفت باید آبی باشه تا جذبش بشی؟ پس چرا من جذب این چشمهای قهوهای شده بودم و دوست نداشتم نگاه ازشون بردارم؟ چشمهایی که تو همون برخورد اول یه چیزیو تو دلم تکون داد.
حتی صدای گوشیمم نتونست نگاهمو به سمت دیگه پرت کنه.
تا خواست نگاهشو برداره سریع گفتم: برندار، نگاهتو میگم.
لبخندش عمیقتر شد.
خیره به چشمهاش گوشیو از جیبم درآوردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
– بله؟
صدای زن انگلیسی زبان توی گوشم پیچید.
– آقای رادمان شاهرخی؟
اخم ریزی روی پیشونیم نشست.
– بله بفرمائید.
نگاه آرام سوالی شد.
– بهتون تبریک میگم، پدرتون به هوش اومده داریم منتقلش میکنیم به بخش.
به شدت از جا پریدم و با کنترلی که روی صدام نداشتم تقربیا داد زدم: چی؟ به هوش اومده؟
– بله.
انگار کل دنیا رو یه جا بسته بندی کردند یه راست انداختند توی بغلم.
با هیجان و سرخوشی به آرام نگاه کردم و تند گفتم: تا چند دقیقه دیگه اونجام.
اینو گفتم و قطع کردم.
از جاش بلند شد.
– چی شده؟
دستهامو توی موهام فرو کردم و بیاختیار داد زدم: بابام به هوش اومده آرام به هوش اومده!
با تعجب خندید.
– واقعا؟ بردنش بخش؟
قلبم از هیجان تند میتپید.
– دارند منتقلش میکنند.
دستهامو دراز کردم.
– کاش میشد بغلت کنم ولی نمیشه.
خندید.
– خب بغلم کن.
دستهامو انداختم.
– منو اغوا نکن.
باز خندید.
از خوشحالی گر گرفته بودم.
– بهتون تبریک میگم قربان.
با صدای افشین بهش نگاه کردم و به تلافی اینکه نمیتونستم آرامو بغل کنم اونو بغل کردم و محکم به کمرش کوبیدم.
– چاکرم.
از خوشحالی نمیدونستم چی میگم.
ازش جدا شدم و بیتوجه به نگاه متعجبش باهاش روبوسی کردم.
صدای خندهی آرام اوج گرفت.
ساق دستمو گرفت و به عقب کشیدم.
– به رایان زنگ بزن زودتر بریم.
سریع گوشیو از جیبم درآوردم و بهش زنگ زدم.
آرام بستهی سیب زمینیشو برداشت و با چهرهای که هنوزم خندون بود دوتا دونه ازشو توی دهنم گذاشت.
– جانم داداش؟
با جواب دادنش سیب زمینیها رو سریع جویدم و قورت دادم.
– یه چیز میگم اما اگه بالای چرخ و فلکی حواست باشه از خوشحالی نخوای خودتو پرت کنی پایین زودتر بهمون برسی.
صداش خندون شد.
– چی میگی؟ حرفتو بگو.
کمی صبر کردم و درآخر یه دفعه گفتم: بابا به هوش اومده دارند منتقلش میکنند به بخش.
چند ثانیه صدایی ازش بلند نشد و صدای نفس اومد.
– رایان خوبی؟ چی شده؟
با دادی که یه دفعهای زد سریع گوشیو از گوشم فاصله دادم.
– بخدا اگه داری شوخی میکنی میکشمت رادمان.
– شوخی چیه بابا؟ بلند شید بیاین میخوایم بریم.
با سرخوشی نسبتا بلند گفت: دارم میام عشق داداش، دارم میام.
خندم گرفت.
– بدو.
اینو گفتم و قطع کردم.
#راوی
رادمان با شوق خاصی بیمقدمه وارد اتاق شد و جوری که نیما واسه یک آن از ترس لرزید گفت: سلام به پدر عزیزم.
نیما که تا قبل از ورود این وروجک مردی که هنوزم شیطنتهای بچگیشو تو سینه داشت تو خیال خود غرق بود و به وضعیتش فکر میکرد حالا پلک خوابوند و دست روی قفسهی سینه آروم خندید.
رایان از ترسیدن نیما ضربهای به سر رادمان زد و تشر زنان گفت: روانی بابا ترسید.
رادمان همونطور که سرشو ماساژ میداد چشم غرهای بهش رفت.
نیما چشم باز کرد و تا دو برادر رو کنار هم دید دل غمزدش آروم گرفت و لذت پدرانهی خاصیو چشید.
به سختی و به کمک دست کاملا روی تخت نشست.
هنوزم سرش کمی گیج میرفت و حالش درست و حسابی سر جاش نیومده بود.
دستهاشو از هم باز کرد و گفت: بیاین پسرای خوشگلم.
رایان و رادمان درست مثل پسر بچههای ذوق زده شده به سمت نیما رفتند و دو طرفش نشستند که نیما دست دور گردن هردوشون انداخت و بیتوجه به درد کمرش که نفسو ازش میگرفت با لبخند ملایمی نگاهشو بینشون چرخوند.
نفس و آرام که دیرتر از هردوشون به داخل اتاق اومده بودند با حرکات و رفتارهای رادمان و مخصوصا رایانی که تا به حالا ازشون ذوق بچگونهای ندیده بودند دست روی دهنش گذاشته بودند و آروم و زیر پوستی میخندیدند.
رادمان با شیطنت ذاتیش گفت: بگو ببینم بابا؛ اون دنیا چه خبر بود؟
رایان از مزه پروندنش اخم در هم کشید و تشر زد: هوی، درست صحبت کن.
رادمان صورتشو جمع کرد و با نگاهش برو بابایی بهش انداخت.
نیما با لبخند پر طمانینهای براندازشون میکرد.
همیشه آرزوی دیدن همچین لحظهایو داشت، اینکه ببینه دوتا برادر کنار همند.
رایان: حالت که خوبه؟ درد نداری؟
نه رادمان درمورد پای نیما بحثو باز میکرد و نه رایان، راستش هیچ کدوم جرئت پرسیدن و طاقت شنیدن واقعیت رو نداشتند و تنها به خود تلقین میکردند که مشکل بزرگی برای باباشون پیش نیومده که تا آخر عمر زمین گیرش کنه.
نیما از درد کمرش دستهاشو از دور گردنشون برداشت و به جاش یکی از دستهاشونو گرفت.
– خوبم نگران نباشید.
بیاختیار نگاهش به آرام افتاد که مطهره توی ذهنش جون بیشتری کرد.
هردوشون تند دستهاشونو انداختند و خندشونو خوردند.
نیما با تعلل لب باز کرد: مامانت کجاست؟
آرام بعد از نگاهی به رادمان گفت: تا اونجایی که خبر دارم خونه.
با ذهنی مغشوشتر شده گفت: چطوری شما دوتا رو اینجا گذاشتند رفتند ایران؟
به جای آرام رادمان جواب داد: نرفتند، اینجان.
نگاه مات و مبهوت نیما روی رادمان چرخید و رادمان ادامه داد: قرار شد تا وقتی که به هوش میای اینجا باشیم.
آرام حرف رادمانو صحیحتر کرد.
– البته فروردین قرار بود برگردیم.
لبخند محوی روی لب خشک و پوسته شدهی نیما جا خوش کرد.
– چرا اونها موندند؟
آرام خواست حقیقتو بگه که بخاطر رایانه اما رایان قبل از اون به حرف اومد.
– دلیلشو نگفتند، فقط میدونیم دوست داشتند بمونند.
بعد نگاهی به آرام انداخت و به مفهوم نگه داشتن حقیقت سرشو به چپ و راست تکون داد.
لبخند روی لب نیما جون بیشتری گرفت.
– که اینطور!
به طور اتفاقی حلقهی توی دست آرام توجهشو جلب کرد.
ظریف و خوش دست بود.
ابروهاش بالا پریدند و خطاب به رادمان گفت: حلقهی توی دست آرام مال توعه یا همینطور زینتیه؟
رادمان سر به زیر انداخت و نوک انگشتشو به کنار چشمم کشید.
– راستش کریسمس با اجازهای که اومدم بیمارستان ازت کسب کردم رفتم از آرام خواستگاری کردم.
آخر حرفش نیم نگاهی به نیما انداخت.
انتظار سرزنش و دلخوری داشت.
نگاه نیما با اخم ریزی بین هردوشون چرخ خورد.
سکوت سنگینی توی اتاق پیچیده بود و حتی نفس هم نگران واکنش نیما بود.
نفسهای آرام و رادمان سنگین شده بود.
نمنمک لبخند شیطنتباری روی لب نیما نشست و یه دفعه تلنگی به زیر چونهی رادمان زد که صورتش از درد جمع شد و کامل به نیما نگاه کرد.
نیما خندید و گفت: بگو ببینم چجوری خواستگاری کردی؟ اون مهرداد به پر و پات نپیچید؟
رادمان مبهوت از رفتار و حرف نیما آروم خندید.
– نه، از خداشم باشه دامادی مثل من داشته باشه، رفتم تو تونل وحشت ازش خواستگاری کردم.
قهقهی نیما از سر تعجب و دیوونگیه پسرش اوج گرفت که هر چهارتاشون از ترس از جا پریدند.
چندین بار به رون رادمان زد و با خنده گفت: تونل وحشت؟ هان؟
و به خندش ادامه داد.
رادمان و رایان از خندهی نیما به خنده افتاده بودند و آرامم تازه به خندهدار بودن روش خواستگاری رادمان پی برده بود.
نفس با بدجنسی زیر گوش آرام پر خنده لب زد: تا حالا به جنبهی طنزش فکر نکرده بودم نیما حق داره بخنده.
آرام درحالی که خودشم خندش گرفته بود چپ چپ نگاهش کرد.
خندهی نیما تمومی نداشت شاید از قصد بود تا ذهن همه رو از پرسیدن وضعیتش پرت کنه اما با ورود کسی که انتظارشو نداشت بیاد خندش به یک باره خوابید و نگاه متعجب همه روی مطهره افتاد.
با آرامش جلو رفت.
– انگاری حالت خوبه که اینجوری داری میخندی.
نیما نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت.
خبری از مهرداد نبود!
نوک انگشتهاشو روی چندتار سفید شدهی بالای گوشش کشید و صداشو صاف کرد.
– بیاقرار متعجب شدم و از اینکه مهرداد نیست متعجبتر!
مطهره دست رو میلهی جلوی تخت گذاشت.
– توی سالن نشسته.
نه تنها نیما بلکه بقیه متعجبتر از این نمیشدند.
– مهرداد اینجاست؟ داری سر به سرم میذاری؟
مطهره تابی به گردنش داد.
– نه.
آرام و نفس واسه جستن حقیقت به بیرون از اتاق سرکی کشیدند.
درست میگفت؛ مهرداد اینجا بود، روی صندلیهای چسبیده به دیوار نشسته بود و گوشیشو توی دستش میچرخوند.
نیما مبهوت چونشو لمس کرد.
– چطوری راضی شده بیای؟
– مهرداد هر چه قدرم ازت متنفر باشه نمیتونه منکر این بشه که تو منو نجات دادی.
سر پایین انداخت و همونطور که میله رو لمس میکرد گفت: همینطور من، اگه اون کار رو انجام نمیدادی شاید الان زنده نبودم.
لبخندی مات سوک لب نیما نشست.
– قبلا هم گفتم، حاضرم جونمم واست بدم.
رایان دوست داشت این مکالمه بیشتر دامنه پیدا کنه.
هم کلام شدن مادر و پدرش بدون تشر و اخم براش لذت بخش بود.
مطهره واسه طفره رفتن از جوابی واسه حرفش گرهی روسریشو کورتر کرد و نگاهشو از پای زیر پتوی نیما تا چشمهای آبیش کشید.
– قبلا از اینکه بیام دکترتو دیدم.
یک آن شیطنت مخفی چشمهای نیما خوابید و نگاه ازش دزدید.
– کمرم چندان مشکلی نداره تا دو سه روز دیگه اون نیمه جونی که داره کاملا جون میگیره.
مطهره بیمحابا پرسید: اما پات چی؟
نیما جوابی نداد و حالا که تنها رایان و رادمان توی اتاق مونده بودند از نشنیدن جوابی بیطاقتتر شدند و قلبشون بیتابتر.
میون سکوتشون رادمان عزم جمع کرد و گفت: پات چی شده بابا؟
نیما آروم دستشو توی موهاش کشید که تارهای مشکی روی دستش لغزیدند و نگاه مطهره بیاراده حرکت دستشو برانداز کرد.
رایان: بابا؟
وقتی از به حرف اومدن نیما ناامید شد رو به مطهره گفت: مامان تو بگو.
مطهره نفسی گرفت و بیمکث گفت: عصب هردو پای نیما آسیب دیده؛ مشخص نیست کی بتونه دوباره سر پا بشه.
رادمان تموم نفس حبس شدشو از سینه بیرون فرستاد و خم شد و چشم بسته دستشو توی موهاش فرو کرد.
رایان از جاش بلند شد و همونطور که دستش توی موهاش ثابت مونده بود با حزن زمزمه کرد: خدا!
بالاخره چیزی که میترسیدند بشنوند رو شنیدند.
نیما درحالی که میخواست فقط خودش بار غمشو دوش بکشه خطاب به پسراش گفت: چیزی نیست بچهها، بیاین امیدوار باشیم که خوب میشم، هیچ چیزی غیر ممکن…
اما کلامش با ورود مهرداد و دخترا قطع شد.
– وقتشه بریم مطهره.
نیما اینبار برخلاف همیشه با دیدن مهرداد سکوت کرد و طعنه نزد.
مطهره چرخید و سری تکون داد.
مهرداد در جواب سکوت نیما بدون اخم و تخم و خیلی سر و سنگین گفت: بهتر باشی.
نیما تنها سر تکون داد.
حقیقتا نه دخترا و نه پسرا انتظار چنین رفتاری از جانب هردوشون نداشتند.
مطهره لب باز کرد حرفی بزنه اما با رفتن رایان به سمت مهرداد حرفشو خورد.
رایان خیره به چشمهای مهرداد گفت: تنها حرف بزنیم؟
مهرداد بیمخالفت باشهای گفت.
نگاه کنجکاو همه روی رایان میچرخید.
هردو از اتاق بیرون رفتند و کمی دورتر نزدیک ایستگاه پرستاری وایسادند.
مهرداد دست به جیب منتظر سکوت کرد.
نفس عمیقی کشید و جعبهی حلقه رو از جیب داخلی کتش بیرون آورد.
ابروهای مهرداد بالا پریدند.
– هنوز بهش ندادی؟
– نه قرار بود بریم کافه که شماهم بیاین اما وضعیت تغییر کرده، میشه به آقا ماهان زنگ بزنید همه بیان بیمارستان اینجا ازش خواستگاری کنم؟
مهرداد با لبخند پر طمانینهای سر تکون داد.
– زنگ میزنم اما گیر ندند بهمون؟
لبخند، روی لب رایان جون گرفت.
– نه خودم حلش میکنم.
با همون لبخند سر تکون داد.
رایان با تعلل مهرداد رو بغل کرد که واسه ثانیهای جا خورد.
– ممنون.
به خودش اومد و با لبخند پررنگی چندبار به کمرش کوبید.
– خواهش میکنم، کاری نکردم.
بیتظاهر که رایانو پسر خودش میدونست و بس.
رایان عقب کشید و بعد برگردوندن جعبه توی جیبش با شوقی که حالا توی لحنش به اوج خودش رسیده بود گفت: پس برم کارا رو هماهنگ کنم شما هم زنگ بزن.
از میزان شوق رایان کوتاه خندید.
– باشه.
رایان خیره بهش چند قدم عقب رفت و بعد چرخید و به سمت آسانسور دوید.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
خیلی قشنگ بود مرسی ممنون گریم گرفت 😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢
پس چرا تو سایت رمان برتر نیومده؟؟
آخ نیمای بیچاره
از فصل قبل تا الان من دارم غصه تورو میخورم
ایکاش عاشق یکی میشد که بخوادش :)))
شخصیت نیما حیف شد واقعا 🙂
دقیقا 😢
از فصل قبل همیشه دلم برای نیما میسوخت 😐😢😔
پشمای رادمان ریخت با این سوپرایزه رایان 😐😂
کاش مهرداد یه چیزیش بشه که مطهره بره با نیما
خیلی مشتاق پارت بدیم
مطهره و مهرداد عاشق همن به خاطره یه عشق یک طرفه آرزو میکنی که یع عشق قشنگ خراب بشه🤔😑
مگه عشق و علاقه الکیه که اخه بره پیش نیما…درسته سلامتی نیما براش مهم بود ولی نه دیگه اینطوری:/
به نظر من که نیما تقصیر خودشه….
نیما هم میتونست مثل ایمان باشه و عاشق یه نفر دیگه شه….
ولی ای کاش میشد رفتار های مرداد و نیما بهتر میشد چون اینا به هر حال دارند با هم فامیل میشن
بخاطر که پارت ها همه کپی میشن نویسنده ل کرده امروز پارت نمیزاره نویسنده خیلیی عصبانی معلوم نیست کی پارت بعدی بزاره ای بابا
من واقعا منطق نویسنده رو نمیفهمم کسی که قبول کرده رمانش از همون فصل اول و تا الان که فصل دومه داخل سایت یا حتی تلگرام باشه دیگه این رفتارا که پارت اخره یا پارت نمیزارن چیه…!!!
بخاطر همین دیر نویسنده لج کرد پارت نزاشت تا حالا نویسنده اینقدر عصبانی ندیدده بودم از مطهره بعید بود
مگه ما چی گفتیم اخه؟؟؟؟؟؟؟
فقط ازشون خواهش کردیم که پارت ها رو اینور تو سایت بزاره…بعد اینه که معشوقه جاسوس ادامه معشوقه فراری استاده و بدون خوندن معشوقه فراری استاد نمیشه فصل دومشمو خوند…خدایی تو ایران که ی کشور اسلامیه اصلا میزارن که همچین رمانی چاب بشه؟؟؟؟
نویسنده عزیز اگر میگین چاپ میشه اوکی ما مشکلی نداریم ولی خواهش میکنم اینور تو سایتم بزارید دیگه…………
نه نویسنده از حرفای شما ناراحت نشده
حتی امدن فصل اول معشوقه فراری استاد پولی دارن میفرشون خدایی انصاف نیست نویسنده حق داره عصبانی بشه ولی از اینکه پارتا کپی میکنن عصبانی بود
پارت جدید کی میزارید ؟.
بله دوستان عزیز به نظره من هم نیما و امیر عین همن خودشون چسبوندن به دخترهایی که اصلن دوستشون ندارن و عاشق یکی دیگه هستن و این اصلن هرگز چیزه خوبی نبوده و نیست••••
من میگفتم تا اون نیمای عوضی ترسناک👿👺🕵💀 تو زندان بود مطهره فرصت داشت به جای ۱ بچه/ که آرام باشه/ ۳تا بچه بیاره حال نیما رو حسابی بگیره○
هم نیما جذابتر مهرداده هم امیر جذابتر ارش،
ارش که من مدام دعا میکنم بمیره راحت شیم از دستش. باز به مهرداد تو این یکی رمان.
من نمیگم مطهره عاشق نیما شه ولی میگم ایکاش خودش عاشق یکی دیگه میشد که دوستش داشت. مثلا همون سارای بیچاره ک فصل پیش مرد ☹️ حالام ک نشده ایکاش یکم باش بهتر باشن مثلا نفس یکم بیشتر تحویل بگیره 🙂
رمان عالی بود خیلی خوشم اومد
اما از اینکه ارام و نفس و مطهره و بقیه شال ببند رمان رو خراب کرد و مذهبییش کرد
بازم ممنون از آدمین عزیز و نویسنده ♥♥