رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 9

4.2
(54)

با سردرد چشم‌هام‌و به زور باز کردم و با دید تار نگاهم‌و چرخوندم.
چندین بار پلک زدم تا دیدم نرمال شد.
خواستم دستم‌و روی سرم بذارم اما دیدم که به یه صندلی آهنی بسته شدم.
کم کم تازه متوجه موقعیتم شدم که انگار روح از تنم جدا شد.
هراسون نگاهم‌و چرخوندم و با استرس داد زدم: آهای؟
اما گلوم بخاطر خشک بودن شدید سوخت و باعث شد چشم‌هام‌و روی هم فشار بدم.
به زور دستم‌و داخل جیبم کردم اما با نبود تیغی که تو آستینم جاساز کردم امید ازم گرفته شد و یادم اومد که نذاشتمش.
تند نفس می‌کشیدم و عرق سرد روی کمرم نشسته بود.
آب دهنم‌و قورت دادم و داد زدم: کدوم عوضی‌ای من‌و دزدیده؟
با صدای باز شدن قفل نفس تو سینه‌م حبس شد.
در آروم باز شد و به یه پسر هیکلی درحالی که کاکائویی داشت کوفت می‌کرد وارد شد.
از چهره‌ش خوب مشخص بود که ایرانیه.
دست‌هام‌و مشت کردم و غریدم: کدوم خری هستی؟ برای چی دزدیدیم؟
خونسرد جلو اومد و نچ نچی کرد.
– خیلی بی‌ادبی!
عصبی گفتم: جوابم‌و بده.
رو به روم وایساد.
تموم مدت به اون پسره رادمان شک داشتم.
آخرین تیکه‌ی کاکائوش‌و خورد و دست‌هاش‌و داخل جیب‌های کتش برد.
– یه دختر تنها و بی‌پول… واقعا موندم چجوری تونستی تو این کشور دووم بیاری؟
پس هر کسی هست هویت اصلیم‌و نمی‌دونه.
– به تو چه؟ هان؟ آزادم کن می‌خوام برم، از تیپت هم که معلومه بچه پولداری، پس ولم کن چون اصلا حوصله‌ی پولدارا رو ندارم.
لبخند کجی زد.
– می‌دونی، تو این کشور خوب بهت رسیدگی نمیشه، می‌تونی بری دبی و خانمی کنی.
همین که اسم دبی اومد اخم‌هام از هم باز شدند‌.
نفس!
خم شد و دست‌هاش‌و روی دسته‌ها گذاشت که به تکیه گاه چسبیدم.
– خوشگلی، هم تو واسه من سود داری و هم من.
اخم کردم.
– منظورت چیه؟
-‌ من کلا دخترای فقیر رو پیدا می‌کنم و می‌برمشون یه جای بهتر، در عوض کلی پول نصیبم میشه.
چونم‌و گرفت که سرم‌و چرخوندم و با تشر گفتم: به من دست نزن.
خندید.
– واسه‌ی همین رفتارته که مجبور شدم بدزدمت.
با اخم نگاهش کردم.
– من‌و کجا دیدی؟
به لبم که نگاه کرد خونم به جوش اومد.
– تو مهمونی.
پوزخندی زدم.
– نکنه به دستور اون پسره رادمان داری اینکارا رو می‌کنی؟ نکنه کارش همینه؟
نیشخندی زد و به چشم‌هام نگاه کرد.
– ‌اون پسره که هیچوقت عرضه‌ی خلاف نداره!
همین حرفش کافی بود تا سیر تا پیاز قضیه رو بفهمم.
خوب نشون دادن اون پسره رادمان!
پوزخند محوی زدم.
واقعا رادمان خان؟
می‌خوای اینجوری من‌و به سمت خودت بکشی؟
نکنه الانم می‌خوای بیای نجاتم بدی؟
تو دلم خندید.
تو نمی‌دونی داری کی‌و گول می‌زنی و با کی بازی می‌کنی! من یک صفر از تو جلوترم.
جدی گفتم: من نه می‌خوام برم دبی و نه می‌خوام وضعم بهتر بشه، اوکی؟ پس حالا ولم کن و برو رد کارت پسر جون.
موهای بیرون اومده از کش موم‌و پشت گوشم برد.
– واقعا عاقلانه‌ست اگه ولت کنم؟
خیالم کمی راحت شده بود، چون پشت پرده‌ی این بازی‌و می‌دیدم.
خونسرد گفتم: گرسنمه، اول یه چیز بده بریزم توی شکمم، بعد باهم اختلال می‌کنیم.
ابروهاش بالا پریدند.
– زود نرم میشی.
پوزخندی زدم.
– هیچ کسی هنوز من‌و کاملا نشناخته، زود قضاوت نکن.
کمی به چشم‌هام نگاه کرد و بعد وایساد.
– چشم‌هات هیچ حست‌و لو نمیدند، عجیبی!
نیشخندی زدم.
عقب عقب رفت.
– نگران نباش، قبل از اینکه بفرستمت دبی غذای خوبی بهت میدم.
بازم خونسرد نگاهش کردم.
درآخر سردرگم نگاهم کرد و بعد بیرون رفت که لبخند مرموزی رو لبم نشست.
من آرامم، دختر همون مادری که هنوز که هنوزه با اینکه دخترشم نتونستم بشناسمش!
چشم‌هام‌و بستم و نفرتی که تو وجودم بود رو با تک تک سلول‌هام حسش کردم.
دختری که هیچ غمی تو زندگیش نبود الان پر از حس نفرت و انتقام شده.
قبل از پلیسا پیدات می‌کنم نفس، این‌و بهت قول میدم.
یه دفعه تو اون سکوت صدای آژیرهای ماشین پلیس همه جا رو پر کرد که از ترس به بالا پریدم.
سکوت چند ثانیه پیش تبدیل به آشوب بزرگی شد.
حدسم همیشه درست از آب درمیاد.
یه دفعه در به صورت وحشیانه‌ای باز شد و همون پسره با چهره‌ی عصبی وارد شد و به سمتم اومد.
پوزخندی زدم.
– انگار خوب مخفی نشده بودی!
همون‌طور که بازم می‌کرد غرید: خفه شو.
– اوه چه عصبانی!
طناب‌ها رو به جز طناب دستم‌و باز کرد و وحشیانه بلندم کرد که دادم دراومد: وحشی دسته ها!
یعنی نگاهی بهم انداخت که کلا لال شدم.
به سمت در کشوندم اما برای اینکه اینقدر ضایع بازی درنیارم تقلا و مقاومت کردم.
– ولم کن عوضی، برو یه دختر دیگه رو ببر، ولم کن.
عصبی گفت: ببند دهنت‌و باهام بیا.
از اتاق بیرونم کشید که داد زدم: کمک، کمک.
موهام‌و تو مشتش گرفت که از سوزش جیغی کشیدم.
تو صورتم غرید: من‌و سگ نکن.
عصبی گفتم: تو تو حالت عادی هم سگی!
یه دفعه چنان سیلی‌ای بهم زد که از شدتش گوشم سوت کشید و کنار لبم پاره شد و شدید سوخت اما تعجب وجودم‌و پر کرد.
عجب آشغالی!

به جلو کشوندم.
– برسیم یه جای امن می‌دونم باهات چیکار کنم.
زبونم‌و به زخم کنار لبم کشیدم که از سوزشش صورتم جمع شد.
یعنی کارد می‌زدی خونم درنمیومد.
به چه حقی بهم سیلی زد؟
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
نه، مثل اینکه تا تلافی نکنم آروم نمیشم!
بالاخره با کلی دست دست کردن پام‌و محکم به پشت زانوش کوبیدم که آخ بلندی گفت و افتاد.
نزدیک بود همراهش بیوفتم اما با همون دست‌های بسته جوری دستش‌و پیچوندم که صدای دادش بلند شد و دستم‌و ول کرد.
با حرص لگد محکمی تو صورتش کوبیدم که بلافاصله خون از دماغش پایین اومد و چشم‌هاش‌و روی هم فشار داد.
عصبی گفتم: هیچوقت و هیچ کسی حق دست بلند کردن روم‌و نداره، شاید بی‌پدر باشم، شاید بی‌مادر باشم، اما خودم یه پاک مردیم واسه خودم.
این‌و گفتم و به سمت در آهنی د فرار که با درد داد زدم: می‌کشمت.
هنوز به در نرسیده بودم که یه دفعه در باز شد اما با کسی که رو به روم دیدم بی‌اراده سرجام میخکوب شدم.
نگرانی تو نگاهش موج میزد و نفس نفس میزد.
یه نگاه به عقب انداخت اما عصبانیت نگاهش‌و پر کرد.
غرید: می‌کشمت کثافت.
همون‌طور فقط نگاهش می‌کردم تا اینکه با خشم توی نگاهش از کنارم رد شد.
داد زد: حالا کارت به جایی رسیده که یه دختر ایرانی‌و می‌دزدی؟ هان؟
پوزخندی روی لبم نشست.
پسره عصبی گفت: کارای من به تو مربوط نیست کثافت.
خونسرد به سمتشون چرخیدم.
یه دفعه به سمتش هجوم برد و مشت محکمی بهش زد که روی زمین پرت شد.
الکی خودم‌و ترسیده نشون داد و داد زدم: ولش کن بیا بریم.
اما توجهی نکرد و لگدی به صورتش زد که داد پسره بلند شد.
جیغ زدم: توروخدا بیا بریم.
خواست لگد دیگه‌ای بزنه که با بغض ساختگی داد زدم: رادمان؟
سرجاش میخکوب شد.
بغض کرده گفتم: لطفا ولش کن، من می‌ترسم.
یعنی نزدیک بود اشکم دربیادا.
من چرا نرفتم بازیگر بشم؟
کوتاه بهم نگاه کرد و بعد رو به پسره گفت: اینجا ته خطه.
پسره نیم خیز شد و خون توی دهنش‌و توف کرد.
رادمان به سمتم چرخید که حالتم‌و شبیه لحنم کردم.
بهم که رسید مچم‌و گرفت و به بیرون کشیدم که بلافاصله چندتا پلیس به داخل ریختند.
عده‌ای که مثلا گرفته بودنشون داخل ماشین پلیس‌ها نشسته بودند.
خدا می‌دونه حتی این پلیس‌هاشم الکیند.
با بغض گفتم: چجوری پیدام کردی؟ اون پسره‌ی عوضی می‌خواست من‌و ببره دبی.
به سمت ماشینش رفتیم.
– از خطر دور بشیم بهت میگم.
دیگه حرفی نزدم.
در ماشین‌و واسم باز کرد که نشستم.
خودشم زود دور زد و نشست.
ماشین‌های پلیس تک به تک از کنارمون رد شدند و گرد و خاکی‌و به پا کردند.
چاقویی‌و از داشبورد بیرون آورد و باهاش دست‌هام‌و باز کرد.
با چشم‌های پر از اشک نگاهش کردم.
– فکر کردم دیگه کارم ساخته‌ست، چون هیچ کسی به فکر من نیست، خیلی ترسیدم.
چشم‌هام‌و بستم و وانمود کردم که گریم‌ گرفته.
دو طرف صورتم‌و گرفت.
– هی، چیزی نیست، دیگه تموم شد، من پیشتم، باشه؟
سرم‌و پایین انداختم و الکی هق هق کردم.
همین که تو گرمای آغوشش فرو رفتم نفرت بازم تو وجودم شعله کشید.
دستش‌و توی موهام کشید و آروم کنار گوشم لب زد: گریه نکن، اگه هیچ کسی‌و نداری از این به بعد من‌و داری، میشم مثل یه دوست برات، چشم ازت برنمی‌دارم.
به اجبار دست‌هام‌و دور کمرش حلقه کردم.
چقدر خوب بود اگه یکی به طور واقعی اینطوری دوسم داشت و این حرف‌ها رو بهم میزد.
این دفعه واقعا بغضم گرفت.
دلم واسه حرف‌های بابا خیلی تنگ شده.
با بغض واقعی گفتم: دیگه از اون محله می‌ترسم، تو اون محله نزدیک بود چندین بار بهم تعرض بشه اما کسی نفهمید، یه دختر چقدر می‌تونه بدبخت باشه؟
محکم‌تر بغلم کرد.
– دیگه غصه‌ی هیچ چیز رو نخور چون دیگه من هستم، الانم میریم خونه‌ی من.
از خودش جدام کرد که الکی اشک‌هام‌و پاک کردم.
بازوهام‌و گرفت.
جوری غم توی چشم‌هاش بود که شک می‌کردم داره نقش بازی می‌کنه.
– گرسنته نه؟
سرم‌و پایین انداختم و آروم لب زدم: خیلی زیاد.
چونم‌و گرفت و سرم‌و بالا آورد.
لبخندی زد.
– سرت همیشه بالا باشه، قوی باش.
به زور لبخند کم رنگی زدم.
حیله‌گر مکار!
خودش‌و به سمتم کشید که نفس تو سینه‌م حبس شد.
می‌خوای چه غلطی بکنی؟
دستش‌و بالا برد و از توی جا دستمال کاغذی چسبیده به سقف یه دستمال برداشت.
فاصلمون درحد میلیمتری بود.
آب دهنم‌و به زور قورت دادم.
دستش‌و به صندلی تکیه داد و به صورتم نزدیک شد.
به لبم که نگاه کرد خون تو رگم یخ بست.
یعنی اگه لبم‌و ببوسه دهنش‌و پر از خون می‌کنم.
لبش‌و با زبونش تر کرد.
نفس بریده گفتم: میشه بری عقب؟
به چشم‌هام نگاه کرد و با پررویی گفت: نه.
حرص وجودم‌و پر کرد.
خواستم سر تا پاش‌و پر از فحش کنم اما با کشیده شدن دستمال به زخم کنار لبم صورتم از سوزش جمع شد.
دستمال‌و آروم به زخمم کشید.
– می‌دونم با اون آشغال چی‌کار کنم، اون کنار لبت‌و زخم کرده اما من کلا تیکه تیکه‌ش می‌کنم.
تنها خیره نگاهش کردم.

چقدر خوب می‌تونی نقش بازی کنی!
به چشم‌هام نگاه کرد.
– چطور دلش اومد یه خط رو صورت به این خوشگلی بندازه، من به جاش بودم که دلم نمیومد.
نگاه ازش گرفتم.
– برو عقب.
اما برعکس، نزدیک‌تر شد!
قلبم بی‌اراده تند میزد.
گرمی لبش که روی گونه‌م نشست انگار برق هزار ولتی‌و بهم وصل کردند و دلم هری ریخت.
بوسه‌ی طولانی‌ای زد و خیلی کم عقب کشید.
آروم لب زد: آرامش خوبی‌و بهم میدی!
دستم‌و مشت کردم.
خوب بلده با دل یه دختر بازی کنه اما با دل من نمی‌تونه.
بازم گونه‌م‌و بوسید که این دفعه به عقب پرتش کردم و با فکی قفل شده گفتم: جرئت داری بازم بوسم کن تا دهنت‌و سرویس کنم.
خندون دست‌هاش‌و بالا گرفت.
– ببخشید.
چشم غره‌ی بدی بهش رفتم و بعد درست نشستم.
به جلو اشاره کردم.
– برو، واسه‌ی مجازات کارتم باید یه غذای توپ بهم بدی.
خندید و گفت: همیشه غذای خوب بهت میدم تو فقط بذار ببوس…
با نگاه برزخی‌ای که بهش انداختم حرفش‌و خورد و سرفه‌ای کردم.
ماشین‌و روشن کرد.
– فکر کنم داشتیم می‌رفتیم رستوران.
بعد به راه افتاد که دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.
پرروی جذاب دزد!
با یادآوری بوسه‌ش آستینم‌و با حرص به لپم کشید.
اه اه! چندش!

#نفس

از حرص لباسم‌و گرفتم تا پارش کنم اما منصرف شدم.
من کی تا حالا جلوی یه عالمه پسر همچین لباسی‌و‌ پوشیدم که الان بپوشم؟
دست به سینه دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و با پام روی زمین ضرب گرفتم.
یه لباس مجلسی لیمویی عروسکی با نقش و نگارای فوق العاده خوشگل… خیلی خوشگل بود اما خیلی هم باز بود.
در آسانسور باز شد و خود غزمیتشم اومد.
با دیدن اینکه اونم لباس دکمه‌دار لیمویی پوشیده ابروهام بالا پریدند.
طبق معمول چند دکمه‌ی بالاییش‌و باز گذاشته بود و سینه‌ی ورزیده‌ش خوب تو دید میزد.
درسته از پسرای هیکل توپ خیلی خوشم میاد اما از این عوضی با این اخلاق سگیش نه.
با سر اشاره کرد که دنبالش برم.
نفسم‌و به بیرون فوت کردم و پشت سرش رفتم.
قبل از اینکه بیرون بریم کتی که هما بهم داده بود رو پوشیدم.
یکی بیاد بگه کت بدنم‌و گرم می‌کنه، پاهام‌و چی‌کار کنم؟
کتش‌و پوشید و بیرون رفت که پشت سرش رفتم.
همین که بیرون اومدم سوز سرد مثل شلاق به پاهام خورد که خفیف لرزیدم.
از پله‌ها پایین رفتیم.
یعنی نمی‌دید من سردمه و اینقدر ریلکس راه می‌رفت؟
درآخر نتونستم دهنم‌و بسته نگه دارم و گفتم: تندتر بری بد نیستا! دارم یخ میزنم.
عوضی به جاش دست‌هاش‌و داخل جیب‌هاش برد و آروم‌تر قدم برداشت و شروع کرد به سوت زدن.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
بالاخره از چمنا به راه سنگ فرش شده رسیدیم.
یکی از نگهبان‌ها در لیموزین مشکی رنگی که رو به رومون بود رو باز کرد.
به سر و ته ماشین نگاه کردم و سوتی کشیدم.
زیر لب گفتم: چقدر دراز و بی‌ریخته!
– نفس؟
با صدای جدی اون چشم سبز به خودم اومدم و اخمی کردم.
توی ماشین رفتم که همونه در رو بست و راننده دور حوض دور زد.
روی صندلی رو به روش نشستم.
با اخم ریزی سرش توی گوشی بود.
از استرس با ناخون‌هام بازی کردم و با پام روی زمین ضرب گرفتم.
یعنی تو اون مهمونی چه خبره؟
با سنگینی نگاهش بهش نگاه کردم.
همون‌طور که گوشیش‌و توی دستش می‌چرخوند سر تا پام‌و رصد می‌کرد.
اخم کردم و چیزی نگفتم.
به صورتم نگاه کرد.
– انگار به آرایشگره پول مفت ندادم.
با دلی پر گفتم: لباس پوشیده‌تر نبود؟
لبخند مرموزی زد و به چشم‌هام نگاه کرد.
– اینطور هات‌تری.
لب صندلی نشست.
– ببین چی میگم، اونجا دیگه توی عمارت نیست که سرپیچی کنی و چنان عکس العملی نشون ندم، اونجا سر پیچی تو مساویه با رفتن آبروی من…
لحنش پر از تهدید شد.
– پس ببین نفس، به هر چیزی اعتقاد داری قسم که اگه همچین اتفاقی بیوفته بدترین اتفاق توی عمرت‌و واست رقم میزنم، هنوز کاملا قاطی کردن من‌و ندیدی و پیشنهادم می‌کنم که سعی نکنی ببینی، بذار بگم که با برده‌ی یک سال پیشم چی‌کار کردم، اونم غود بود، اونقدر عاصیم کرد که آخرش چنان عصبی شدم و اونقدر بهش شلاق زدم که از خونریزی مرد.
خون تو رگم یخ بست و به معنای واقعی ترسیدم.
به چشم‌هام زل زد.
– پس لج بازی‌ای که نمی‌کنی؟ نه؟
با استرس گفتم: نه.
تهدیدوارتر گفت: نشنیدم.
چشم‌هام‌و بستم و به زور گفتم: نه… ارباب.
– خوبه.
لباسم‌و توی مشت‌هام گرفتم و چشم‌هام‌و باز کردم.
دست به سینه تکیه داده بود و خیره نگاهم می‌کرد.
****
جلوی یه عمارت که نه، بهتره بگم یه قصر وایسادیم.
صدای آهنگ عربی با ولوم بالایی میومد.
به داخل سرک کشیدم تا شاید بفهمم چه خبره اما اون گنده‌وک جلوم اینقدر پهن بود که نمی‌تونستم پشت سرش‌و ببینم.
با حرص نگاهش کردم و به شکمش زدم که به سردی نگاهم کرد.
– برو اونور.
اما انگار به خر گفتم که نفهمید و دوباره به رو به روش نگاه کرد.
والا صد رحمت به خر!
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و پاهام‌و تکون دادم تا گرم بشم.
حرف زدن رایان با گوشیش تموم شد و به سمتمون اومد.
نگهبانه احترام گذاشت و درکمال تعجب به فارسی خوش آمد گفت.
فکر کردم عربه که حرفم‌و نفهمید.
ریموت‌و زد که در بزرگ میله‌ای شروع کرد به باز شدن.
رایان کتش‌و درست کرد و وارد شد.
قبل از اینکه پشت سرش برم رو به نگهبانه گفتم: خیلی نفهمی، این‌و یادت…
با کشیده شدن بازوم حرفم‌و خوردم.
رایان نگاه تندی بهم انداخت و به راهش ادامه داد که پشت سرش رفتم.
زیر لب گفتم: چشم‌هات تو حلقت!
زیر یه چیز شبیه دروازه که رد شدیم با دیدن رو به روم سرجام میخکوب شدم و نفس تو سینه‌م حبس شد.
رایانه همون‌طور می‌رفت تا اینکه محافظش صداش زد.
به طرفمون چرخید.
با اخم گفت: چرا وایسادی؟
از شرم سرم‌و پایین انداختم و به طرفش رفتم.
باغ پر بود از پسرای جوون با دخترایی که وضعشون به شدت افتضاح بود.
پسرا نشسته بودند و دخترا بالای سرشون و یا روی پاشون بودند.
همراه پسرا می‌خندیدند و یا عشوه میومدند.
پوزخندی زدم.
فکر می‌کردم وقتی دخترا دزدیده می‌شند و به عنوان برده فروخته می‌شند افسردگی شدید می گیرند اما الان کل تصورم عوض شده، انگار زیادم بدشون نمیاد!

سیستم‌های گرمایشی باعث شده بودند که سردی هوا رو زیاد حس نکنم، فقط گهگاهی سوز سردی بادهای گرم‌و می‌شکست و بهم می‌خورد.
به یه دسته پسر که روی کاناپه‌‌هایی نشسته بودند رسید و وایساد که صداهاشون بلند شد.
– به رایان!
– فکر می‌کردم نمیای پسر!
– کم پیدا شدی، معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟
رایان با همشون دست داد و مشتش‌و به مشت همشون کوبید و به تک به تکشون جواب داد.
نگاه همشون که به من افتاد اخم ریزی بین دو ابروم افتاد.
یکیشون سر تا پام‌و رصد کرد.
– برده‌ی جدیدته؟
رایان خودش‌و رو یه کاناپه‌ی خالی انداخت و مچم‌و گرفت.
– آره، کمتر از یه هفته‌ست.
به سمت خودش کشیدم که بی‌مخالفت بهش نزدیک‌تر شدم.
– خوشگله! لعنتی تو داف‌ها رو واسه خودت نگه می‌داریا!
خندید که ابروهام بالا پریدند.
واقعا این بشر می‌تونه بخنده؟!
بهم نگاه کرد.
– بین پام بشین.
حرص نگاهم‌و پر کرد و اومدم جبهه بگیرم که تهدیدوار نگاهم کرد و مچم‌و تو مشتش فشرد.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و به اجبار نشستم اما همین که دستش دورم حلقه شد و به خودش چسبوندم دلم هری ریخت و بی‌اراده به دستش چنگ زدم.
گرمای تنش اونقدر زیاد بود که تیکه‌ای از کمرم که لخت بود حسابی گرم شد.
یکیشون نگاهی بهم انداخت و بعد همون‌طور که دستش‌و توی موهای یه دختر که پایین مبل نشسته بود می‌کشید گفت: اسمت چیه؟
سکوت کردم.
ابروهاش‌و بالا داد.
– موش زبونت‌و خورده خوشگله؟
دست رایان روی دستم نشست.
– ازت سوال پرسید، جوابش‌و بده.
از وقتی که اومده بودم قلبم حسابی تند میزد.
درآخر آروم گفتم: نفس.
یه دختر مشروب به دست بهمون نزدیک شد و لیوان‌و به یکی از پسرا داد.
پسره با سر اشاره‌ای بهش کرد که پشت سرش رفت و شونه هاش‌و ماساژ داد.
به معنای واقعی حالم داشت به هم می‌خورد.
خدا خدا می کردم که زود تموم بشه و بریم.
پسرای حال به همزن هوس‌باز.
یا صدای یکیشون بهش نگاه کردم.
– رایان خان، چه عجب بدن این یکی کبود نیست!
دستم‌و مشت کردم و لبم‌و گزیدم.
موهام‌و پشت گوشم برد.
– به وقتش میشه.
چرخیدم و با استرس تو فاصله‌ی کم به چشم‌هاش نگاه کردم‌.
خیره به چشم‌هام گفت: گذاشتمش ذخیره.
اشک توی چشم‌هام جوشید.
حتی حرفشم زود باعث میشه که اشک چشم‌هام‌و پر کنه، به شدت از روزی که این اتفاق بیوفته هراس و وحشت دارم.
پشت دستش‌و کنار صورتم کشید.
– مگه میشه ازش بگذرم؟
با چشم‌های پر از اشک آروم گفتم: اون همه دختر، دست از سر من بردار.
زیر رونم‌و گرفت و جوری نشوندم که درست رو به روش قرار گرفتم.
همین‌طور که دستش‌و به یقه‌م می‌کشید گفت: من سخت پسندم، واسه‌ی همین دیر به دیر برده انتخاب می‌کنم، وقتی هم انتخاب کنم ولش نمی‌کنم.
بغضم گرفت.
– چرا اینقدر بی‌رحمی که توجه نداری یکی جلوت خرد میشه؟ می‌شکنه؟!
پوزخندی زد و چونم‌و گرفت‌.
– وقتی دنیا واسم بی‌رحم بوده چرا من واسه آدماش رحم داشته باشم کوچولو؟
– تو می‌تونی مهربون باشی، می‌تونی…
نگاه ازم گرفت و با تحکم گفت: بیشتر از حدت پیش نرو.
نگاه تندی بهم انداخت.
– فهمیدی؟
انگار پشت عصبانیتش… تو عمق چشم‌هاش یه چیزی بود… یه چیزی غیر از بی‌رحم بودن.
اما اگه من نفسم، می‌فهمم، من راز و ضعف این پسر مرموز و بی‌رحم‌و می‌فهمم و بر علیه‌ش استفاده می‌کنم، کسی نیاد واسه‌ی نجاتم خودم دست به کار میشم اما قبلش باید نرمش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: چشم ارباب.
واسه یه لحظه ابروهاش بالا پریدند.
– می‌تونم برم واستون نوشیدنی بگیرم؟
تعجب کرده بود اما درهر حال گفت: به خالد میگم بره، تو هر جایی من برم میری.
– هر چی شما بگید.
نگاه مشکوکی بهم انداخت و بعد به خالد نگاه کرد.
– یه بدون الکل واسم بگیر.
چشمی گفت و خواست بره که زود گفت: دوتا بگیر.
بازم چشمی و اینبار رفت.
بهم نگاه کرد.
– خوب باشی واست خوبم، پس لج بازیات‌و بذار کنار.
سرش‌و کمی کج ‌کرد و یقه‌م‌و پایین‌تر کشید.
– باور کن به نفعته.
داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم اما خیلی سعی می‌کردم بازم غودبازی درنیارم و یه چیزی از دهنم بیرون نره.
لبش‌و با زبونش تر کرد و همون‌طور که یقه‌م تو دستش بود به سمت خودش کشیدم.
خیره به چشم‌هام گفت: رنگ چشم‌هات‌و از کی به ارث بردی؟
با کمی مکث گفتم: بابام.
کنار چشمم‌و نوازش کرد.
خیلی سعی می‌کردم نفرتم‌و از توی چشم‌هام بدزدم.
همراه آرام آموزش دیدم، تموم فنون رزمی‌و، تیراندازی‌و بلدم، شاید بتونم با ثابت کردن خودم پیشش تو باندش راه پیدا کنم، شایدم دست راست خودش بذارتم، اونوقته که شروع می‌کنم به مدرک جور کردن ازش.
روزی که توسط پلیس گیر بیوفتی اون روز، روز جشن گرفتن منه جناب رایان شاهرخی!

🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yas
Yas
4 سال قبل

پارت بعدی کی میزارید؟

_mina
_mina
4 سال قبل

با تشکر از نویسنده پارت ده کی گذاشته میشه ادمین عزیز؟؟؟

مل
مل
4 سال قبل

اینکه با چه منطقی چشماشون همرنگه رو درک نمیکنم بای.

اسما
اسما
پاسخ به  مل
4 سال قبل

😂😂😂😂😂😂😂😂😂

Ghazal
Ghazal
پاسخ به  مل
4 سال قبل

دقیقاااااا😂😂

-mina
-mina
4 سال قبل

ادمین عزیز میشه لطفا آیدی کانال تلگرامیتونو بدین

Roghaye
Roghaye
پاسخ به  -mina
4 سال قبل

ادمین پارت گذاری چند روز ی باره لطفا جواب بده

اااا
اااا
4 سال قبل

خب شاید چون بابای رایان و بابای نفس فامیل بودن

Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

ادمین امشب پارت داریم عایا؟؟

Narges
Narges
4 سال قبل

ادمین فردا پارت داریم

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x