رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 17

4.4
(46)

 

خواست پیاده بشه که با ترس سریع مچش‌و گرفتم.
-‌ مهرداد دیوونه نشو!
به صورتم نزدیک شد و عصبی لب زد: نمی‌دونی که من دیوونم عزیزم؟
این‌و گفت و مچش‌و به شدت آزاد کرد و پیاده شد که داد زدم: مهرداد؟
با قدم‌های تند به سمت شرکت رفت که با ترس هل کرده سوئیچ‌و برداشتم و پیاده شدم.
در رو قفل کردم و تا تونستم تند دویدم.
وارد شرکت شدم که دیدم نگهبان‌و پرت کرد و زیر نگاه همه از پله‌هایی که وسط شرکت بودند بالا رفت.
داد زد: نیمای عوضی دزد، حسابت‌و کف دستت می‌ذارم، از من دزدی می‌کنی؟
روی پله‌ها قدم برداشتم که پشت سرم نگهبان‌ها هم اومدند.
نفس زنان گفتم: مهرداد وایسا.
همه‌ی کارمندا بلند شدند و با تعجب بهش نگاه کردند.
نیما از یه اتاقی که دیوارهاش تماما شیشه‌ای بودند بیرون اومد و دست به جیب گفت: چیه؟! شرکت‌و گذاشتی رو سرت؟!
نفس کم آوردم که وایسادم و به ستون دست گذاشتم.
نگهبان‌ها از کنارم رد شدند.
به سمتش هجوم برد که داد زدم: مهرداد!
اما قبل از اینکه بهش برسه نگهبان‌ها گرفتنش که تقلا کرد و داد زد: ولم کنید.
نیما خندید.
– داری می‌سوزی که هی می‌بازی نه؟
غرید: شماها اینقدر بی‌عرضه‌اید که از طرح‌های دیگه دزدی می‌کنید؟
یکی از کارمندا گفت: حرف دهنت‌و بفهم، چرا بی‌عرضگی کارمندای خودت‌و به ما می‌چسبونی؟
مهرداد چشم‌هاش‌و بست و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
این حالتش‌و خوب می‌شناسم، یه دفعه‌ای حمله می‌کنه.
با دو به سمتش رفتم.
یه دفعه هر دوی نگهبان‌ها رو به شدت پس زد و به سمت نیما هجوم برد که سریع وسطشون وایسادم.
– ول کن بیا بریم.
صدای نیما رو شنیدم.
– اوه، تو هم که اینجایی! می‌دونستم یه ربطی به هم دارید، خوشحالم که اینقدر باهوشم.
قبل از اینکه مهرداد حرفی بزنه گفتم: تو احمق‌ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم.
به سمتش چرخیدم که دیدم ابروهاش‌و بالا انداخته.
پوزخندی زدم و به سمتش رفتم.
– یه احمق که خودش به خودش اعتماد نداره که نمی‌تونه بدون نگاه کردن به طرح‌های بقیه یه ایده بده!
نگاهش جدی شد.
– حرفت‌و مزه مزه کن بد بزن خوشگله، اینجا شرکت منه.
مهرداد: مطه…
دستم‌و بالا بردم.
رو به روش وایسادم.
– دلم واست می‌سوزه.
عصبی انگشت اشارش‌و سمتم گرفت.
– بفهم…
– ببین چی میگم، یه بار دیگه فقط می‌خوام اون جاسوس کوچولوت طرحی برات بیاره اونوقت می‌دونم باهاش چی‌کار کنم.
به صورتش نزدیک شدم و برخلاف واقعیت آروم لب زدم: من می‌دونم جاسوست کیه.
شدید جا خورد.
نیشخندی زدم.
– پس حواست به کارهات باشه جناب شاهرخی.
پوزخندی زد و با تردید گفت: داری بلوف میزنی! اگه راست میگی کیه؟
آروم خندیدم.
– خودت بهتر می‌دونی، فکر نکنم نیاز باشه که من بهت بگم… پس، اگه یه بار دیگه دست از پا خطا کنه اول توسط من یه کم اذیت میشه و بعد تحویل پلیس میدمش، اوکی؟
حرص نگاهش‌و پر کرده بود.
با همون لبخند مرموز روی لبم عقب عقب رفتم.
– پس قبل هر کاری به عاقبتش فکر کن.
چرخیدم که دیدم مهرداد بدجور خشکش زده.
بدبخت حق داره.
تا حالا من‌و اینجوری ندیده.
ولی خداییش دمم گرم، عجب بازیگر خوبیم!
بازوی مهرداد رو گرفتم و چرخوندمش.
– بریم.
بی‌حرف همراهم اومد.
همین که توی ماشین نشستیم زدم زیر خنده.
دلم‌و گرفتم و خم شدم.
با خنده گفتم: وایی خدا، قیافه‌ش‌و دیدی؟
با تعجب گفت: مطمئنی خوبی؟! تو اومدی من‌و آروم کنی اونوقت خودت اونجوری…
تکونم داد.
– مطهره؟
با خنده نگاهش کردم.
– چیه؟
دستی به ته ریشش کشید.
– یه چیز دیگه به جای نوشابه خوردی؟
با ته مونده‌ی خندم خم شدم و دو طرف صورتش‌و گرفت و لبش‌و محکم بوسیدم.
فقط خشک زده نگاهم کرد.
دستی به مقنعه‌م کشیدم و به خیابون اشاره کردم.
– نمی‌خوای راه بیوفتی؟
باز دستی به ته ریشش کشید و گیج نگاهی بهم انداخت.
به جا سوئیچیش نگاه کرد.
– سوئیچ کو؟
از توی جیبم بیرونش آوردم و به سمتش گرفتم که ازم گرفت و ماشین‌و روشن کرد.
به راه افتاد.
– چی بهش گفتی که نگاه پیروزمندانه‌ش خوابید؟
– بهش گفتم می‌دونم جاسوس کیه.
سریع بهم نگاه کرد.
– می‌دونی؟
خندیدم.
– نه بابا، چاخان گفتم بترسه!
اینبار اونم خندید.
– تو دیگه کی هستی مطهره!
باز خندیدم که با خنده سرش‌و به چپ و راست تکون داد.
یه دفعه سرم‌و گرفت و به سمت خودش کشوندم.
بوسه‌ای زد و ولم کرد.
– دیوونه‌ی خودمی دیگه!
با تعجب بهش نگاه کردم که سرفه‌ای کرد و خودش‌و جمع کرد.
– هنوز نمی‌خوای بگی دکترت چی گفت؟
ابروهاش‌و بالا انداخت که چشم غره‌ای بهش رفتم.
وقتی دیدم داره طرف خونه‌ی خودش میره سریع گفتم: گفتم می‌خوام برم پیش محدثه.
– شب میریم.
معترضانه گفتم: مهرداد!
اخم ریزی کرد.
– خستم، سرمم درد می کنه، اول یه کم بخوابیم بعد میریم.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه، ماهان چی شد؟
نگاهش رنگ غم گرفت.
– تو کمپه، هیچ وقت فکر نمی‌کردم به اینجا برسه.
با غم شونش‌و ماساژ دادم.
– زود می‌گذره.
لبخند تلخی زد.
– دکتر میگه چون هنوز اولاش بوده زودتر درمان میشه.

کوتاه بهم نگاه کرد.
– به محدثه مدیونم که قبل از غرق شدن ماهان‌و بیرون کشید.
با غم خندیدم.
– اما تا می‌خورد زدنش.
نگاهش شرمنده شد.
– جبران می‌کنم.
لبخندی زدم.
– این حرف‌و نزن، من فکر می‌کنم محدثه ماهان‌و دوست داره.
لبخندی زد.
– فکر کنم هردوشون هم‌و دوست دارند.
سری تکون دادم.
خیره نگاهش کردم.
تو چی؟ من‌و دوست داری؟
*********
دست‌هاش‌و از هم باز کرد که تو بغلش خزیدم.
سرم‌و بالا گرفتم.
– الان دیگه بگو.
موهام‌و پشت گوشم برد.
– دارم درمان میشم، یه سری دارو داده که باید سر موقع بخورم…
شیطون ادامه داد: اما یه بخش درمانش خیلی جذابه.
دستم‌و تکیه گاهم کردم و کنجکاو گفتم: چی؟
لبش‌و با زبونش تر کرد و به یقه‌م چشم دوخت‌.
– گفت تا وقتی که کامل درمان بشم هرشب باید رابطه داشته باشیم‌.
بادم خالی شد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم: چی؟! نه مهرداد من نمی‌تونم.
دستم‌و گرفت و روی خودش انداختم.
– نترس، نمی‌ذارم اذیت بشی.
با نارضایتی بهش نگاه کردم.
روی بینیم زد.
– اخم نکن دیگه‌، مگه نمی‌خوای درمان بشم؟
بدون فکر گفتم: درمان بشی که بعد بری با دختر دیگه‌ای حالش‌و بکنی و من‌و دور بندازی؟
چشم‌هاش گرد شدند.
با غم نگاه ازش گرفتم و دست‌هاش‌و از دورم برداشتم.
با فاصله ازش خوابیدم و پشتم‌و بهش کردم و چشم‌هام‌و بستم.
چیزی نگذشت که از پشت بهم چسبید و روی شونه‌ی لختم‌و بوسید.
موهام‌و کنار زد و نزدیک گوشم گفت: کی گفته تو رو دور می‌ندازم؟ کی گفته میرم با دختره دیگه؟ هوم؟
زیر گوشم بوسید.
– مگه می‌تونم تو رو ولم کنم؟
دلم لرزید، جوری لرزید که صدای لرزیدن احساسم‌و خوب شنیدم.
یه دستش‌و دورم حلقه کرد و با یه پاش پاهام‌و حبس کرد.
گردنم‌و بوسید که آروم گفتم: نکن مهرداد.
نزدیک گوشم آروم گفت: فقط تو من‌و دیوونه می‌کنی.
باز بوسه‌ای به گردنم زد که روکش‌و توی مشتم گرفتم.
– فقط تو… دانشجوی سرکش من.
یه دفعه چرخوندم و لبش‌و با قدرت روی لبم گذاشت.
دستش‌و به زیر لباسم برد که سریع بالا مچش‌و گرفتم.
به زور سرم‌و چرخوندم.
– نمی‌خوام.
اما فکم‌و گرفت و بازم لبم‌و بوسید.
روم خیمه زد و سرش‌و تو گودی گردنم فرو کرد و آروم بوسید و کم کم پایین اومد که نفس زنان گفتم: نکن مهرداد الان نمی‌خوام‌.
دستش‌و روی بدنم کشید و تاپ‌ و لباس زیرم‌و با هم بالا زد که لبم‌و به دندون گرفتم.
همون‌طور که دست‌هاش روی بالا تنم بود بوسه‌ای به لبم زد و نفس زنان گفت: تو مال منی.
بازم بوسیدم.
– همه چیزت مال منه.
فقط خیره نگاهش کردم.
زبونش‌و روی لبم کشید و عمیق بوسیدم.
– تو من‌و مست می‌کنی لعنتی.
لباسش‌و از تنش کند و باز به جون لبم افتاد که اینبار دستم‌و توی موهاش فرو و همراهیش کردم.

#نـیــما

همون‌طور که متفکر خودکار رو به لبم می‌کشیدم به لادن نگاه می‌کردم.
– ‌عمرا اگه فهمیده باشه منم! می‌خواسته شاخ بازی دراره.
جوابش‌و ندادم.
تموم فکر و حواسم به اون دختره‌ی جسوری بود که توی چشم‌هام زل زد و تهدیدم کرد.
اولین دختری که نیما شاهرخی‌و تهدید کرد!
عجب جرئتی! عجب چهره‌ی تو دل برویی داشت! لعنتی چه خوبم حرف میزد، تهدیدوار و بدون ترس!
– می‌فهمی چی میگم؟
با صدای داد لادن حواسم‌و بهش جمع کردم.
– دیدی گفتم هردوی دخترا ربطی به مهرداد و ماهان دارند؟
نفس پر حرصی کشید.
– میگی چرا دختره همراه مهرداد بوده؟
شونه‌ای بالا انداختم.
– اینش‌و نمی‌دونم تنها چیزی که می‌دونم اینه که باهاش راحت بود و بهش می‌گفت مهرداد.
زیرلب غرید: غلط می‌کنه!
نیشخندی زدم.
– چیه؟ حسودیت میشه؟
از جاش بلند شد و عصبی گفت: زر نزن، چرا باید حسودیم بشه؟
– پس چرا عصبی شدی؟
– چون ‌دختره گند میزنه به نقشه‌هام!
لبخند مرموزی زدم.
– نه اتفاقا عالیه، لعنتی کاش سمت من بود، اگه بود یه امتیاز بزرگ برامون بود.
پوزخندی زد.
– کی؟ اون دختره؟ عمرا!
صندلیم‌و عقب بردم و پاهام‌و روی میز گذاشتم.
همون‌طور که به سقف نگاه می‌کردم گفتم: باید یه کاری کنیم سمت ما بیاد، ازش خوشم میاد.
با حرص گفت: نیما!
خودکار رو روی میز پرت کردم‌و دست‌هام‌و زیر سرم بردم.
زیر لب گفتم: اون لبش… اوف… اون چشم‌های لعنتیش!
یه دفعه لادن با داد گفت: چی داری میگی واسه خودت؟
اخم‌هام‌و توی هم کشیدم و بهش نگاه کردم.
– نبینم دیگه واسه‌ی من صدات‌و بندازی پس سرت؟ حالیته که چی میگم؟
دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد و به کیفش چنگ زد.
– من دارم میرم خونه.
بازم دست‌هام‌و زیر سرم بردم.
چرخی به صندلیم دادم.
– به سلامت.
– آخر شب میای؟
بهش نگاه کردم.
– بهت خبر میدم.
– باشه، خداحافظ.
سری تکون دادم که بیرون رفت و در رو بست.
چشم‌هام‌و بستم.
چه چشم‌های جسوری! حیف تو نیست که کنار مهرداد باشی؟
لبم‌و با زبونم تر کرد.
تو لیاقتت بهترین از ایناست، مثلا یکی مثل من.
اگه آموزش ببینی واسه باند کمک خوبی میشی.
یه ملکه‌ی جسور کنارم، اوف چه شود!
لبخندی روی لبم نشست.
خلافکار بودن بهت میاد خوشگلم!

#مـطـهـره

خیلی خوشتیپ از پله‌ها پایین اومد که رسما هنگ کردم.
بوی ادکلنش هوش از سر آدم می‌پروند.
اون کت و شلوار… اون ساعت مچیش…. اون موهاش… لعنتی!
با خنده به سمتم‌ اومد.
– چیه؟ چشمت‌و گرفتم؟
با همون حالت گفتم: داریم میریم تو خونه‌ها! نکنه داری میری عروسی؟
باز خندید و بازوهام‌و گرفت.
– نه، امروز روز ملاقات با طرفدارامه.
چنان خونم به جوش اومد که انگار اونم متوجه شد که با تعجب یه قدم به عقب رفت.
عصبی گفتم: طرفدار چیه؟ برن گمشند، تو بری اونجا که چی بشه؟ هان؟ یه مشت دختر بیوفتن روت باهات عکس بگیرن‌و عشوه‌های خرکی برن؟
با چشم‌های گرد شده دست‌هاش‌و بالا گرفت.
– آروم باش بابا! چرا جوش آوردی؟
به قفسه‌ی سینه‌ش زدم که یه قدم به عقب رفت.
– فکر نکردی باید به من بگی که می‌خوای بری؟
با همون حالت گفت: چرا باید بگم؟ وقتی می‌رفتم خودت می‌فهمیدی دیگه!
شدید از حرفش جا خوردم.
کل عصبانیتم فروکش شد و جاش‌و به یه دنیا دلخوری داد.
کیفم‌و روی شونم انداختم.
– راست میگی، منکه زن واقعیت نیستم که بخوای بهم بگی.
به سمت در رفتم که پوفی کشید.
– مطهره؟
کفشم‌و از جا کفشی بیرون آوردم و مشغول پوشیدنشون شدم.
کنارم وایساد.
– به من نگاه ببینم.
– چیز دیدنی نیستی بهت نگاه کنم.
در رو باز کردم و بیرون اومدم که با حرص گفت: مطهره؟
توی ماشین نشستم که بعد از چند ثانیه کلافه به سمت ماشین اومد.
نشست و ماشین‌و روشن کرد.
بی‌حرف به سمت در روند، منم یه نیم نگاهم بهش ننداختم.
اصلا این روزا زیاد از حد تو خیالات فرو رفتم که فکر می‌کنم به عنوان زنش می‌‌بینتم…
جلوی آپارتمان وایساد که بی‌حرف در رو باز کردم.
تا خواستم پیاده بشم بازوم‌و گرفت.
– ساعت ده میام دنبالت.
جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: باشه.
خواستم برم که بازوم‌و کشید.
پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم.
– از خونه بیرون نمیری.
به صورتش نزدیک شدم.
– اگه هم بخوام برم بهت ربطی نداره آقای مدلینگ.
عصبانیت نگاهش‌و پر کرد.
ادامه دادم: برو به اونایی که واسشون اینقدر خوشتیپ کردی امر و نهی کنه.
بازوم‌و آزاد کردم و سریع پیاده شدم.
در رو بستم و با قدم‌های تند به سمت محوطه رفتم که داد زد: بازم که هم‌و می‌بینیم.
پوزخندی زدم و وارد محوطه شدم.
صدای گوش خراش لاستیک‌هاش بلند شد و با سرعت رفت…
کنار محدثه نشستم و دستش‌و گرفتم‌.
– بهتری؟
لبخندی زد.
– آره.
دستی به چسب زخم‌های روی صورتش کشیدم.
– داغون شدی که!
نفس عمیق اما پر حرفی کشید.
– بیخیال.
عطیه سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
سینی‌و روی میز گذاشت و نشست.
– از ماهان چه خبر؟
با خنده ادامه داد: از کمپ که فرار نکرده؟
خندیدم.
– نه.
لیوان شربت‌و برداشت و به لبش نزدیک کرد.
لبخندی زدم و موهاش‌و پشت گوشش بردم.
– ماهان‌و دوست داری؟
یه دفعه شربت تو گلوش پرید که شروع کرد به سرفه کردن.
من و عطیه خندیدیم و دست‌هامون‌و هم زمان به کمرش کوبیدیم.
لیوان‌و روی میز گذاشت و تک سرفه‌ای کرد.
با تندی بهم نگاه کرد.
– یه بار دیگه این حرف‌و بزن تا دمار از روزگارت درارم.
لبخند بدجنسی زدم.
– بازم میزنم عزیزم، تو ماهان‌و دوست داری.
عطیه هم سری تکون داد.
نیشخندی زد‌ و دستش‌و روی کمرم آروم کوبید.
– پس کی به تو بگه عزیزم؟ تو هم استاد رو دوست داری.
پوزخندی زدم.
– چه حرفا!
عطیه با لبخند بدجنسی گفت: دیروز رو یادت رفته؟
چپ چپ بهش نگاه کردم که جفتشون خندیدند.
محدثه: دوسش داری دیگه.
به کاناپه تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
– بیخیال بچه‌ها، حتی اگه دوسشم داشته باشه بعد از اینکه کاملا درمان شد برمی‌گردم همین‌جا.
دوتاییشون با تعجب گفتند: وا!
– والا.
عطیه: دیوونه‌ایا! هم پولداره هم جذاب، آرزوی هر دختریه و راست افتاده تو بغل تو، اونوقت میگی ولش می‌کنی؟
– نه پول ملاکه و نه جذابیت، عشقه که باید باشه ولی نیست.
عطیه: اونم دوست داره.
پوزخندی زدم و با دلی پر گفتم: آره کاملا مشخصه، اون فقط من‌و واسه درمانش می‌خواد، همین امشب بهم ثابت شد، حتی یه کلام قبل‌ترش نگفت که امشب قراره جایی بره، وقتی هم بهش گفتم گفت واسه چی بگم؟ هر وقت می‌رفتم می‌فهمیدی دیگه.
نفس عمیقی کشیدم.
– بیخیال بچه‌ها، به پسرای پولدار نمیشه اعتماد کرد.
محدثه: این‌و راست میگه.
لیوان شربتم‌و برداشتم اما تا خواستم بخورم گوشیم به لرزش دراومد.
با فکر به اینکه مهرداد و می‌خواد ازم معذرت خواهی کنه سریع از جیبم ببرونش آوردم اما با دیدن شماره‌ی ایمان بادم خالی شد.
بی‌حوصله جواب داد.
– سلام.
با اون لحن پر انرژی همیشگیش گفت: سلام خانم همکلاسی، خوبی؟
– ممنون تو خوبی؟
– نه دیگه من پرسیدم خوبی ممنون واسه من جواب نشد، دوباره می‌پرسم، خوبی؟
خندم گرفت.
– خوبم تو چطوری؟
– حالا شد، منم خوبم، میگما.‌
– بله؟
– خانوادم می‌خوان ببیننت، میام دنبالت.
چشم‌هام گرد شدند.
– واسه چی می‌خوان من‌و ببینند؟!

– بهشون گفتم کمکم کردی درس بهم یاد دادی، و اینکه گفتم درس خون کلاسمونی مشتاق شدن ببیننت، مخصوصا مامانم.
با همون حالت گفتم: وا! فقط من که درس خون کلاس نیستم!
اون ‌دوتا سوالی بهم نگاه می‌کردند.
– حالا ناز نکن، آماده شو میام دنبالت.
با یادآوری مهرداد و حرفش لبم‌و گزیدم.
گفت جایی نرم، تازشم بفهمه…
اصلا به درک، مگه اون بفهم گفت کحا می‌خواد بره، مگه اون الان وسط یه عالمه دختر نیست؟ پس چرا من با همکلاسیم وقت نگذرونم؟
– باشه، میام.
لحنش شاد شد.
– واقعا خوشحالم کردی، پس وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم.
– باشه.
– پس فعلا تا بعد.
– ‌فعلا.
گوشی‌و روی میز گذاشتم.
عطیه با اخم گفت: کی بود؟ کجا میری؟
دست به سینه به کاناپه تکیه دادم.
– ایمان بود، گفت خانوادش می‌خوان ببیننم چون بهش کمک کردم.
هردوشون تعجب کردند.
محدثه: و تو هم می‌خوای بری؟
سری تکون دادم.
– آره، چرا نرم؟
عطیه آروم به گونش زد.
– استاد بیچارت می‌کنه بخدا، می‌دونی که رو ایمان حساسه.
بیخیال شونه‌ای بالا انداختم.
– به درک! مگه واسه اون مهمه که من رو اون دخترا حساسم؟
عطیه: مطهره…
با تحکم گفتم: حرف نباشه، من تصمیم‌و گرفتم، اگه مهرداد اومد و سراغ من‌و گرفت بگید بی‌خبر بیرون رفته، وای به حالتون اگه بهش بگید.
*********
به یه خانم چادری شیک پوش اشاره کرد.
– مامانم.
با خوشرویی باهاش دست دادم.
– سلام.
با لبخند گفت: سلام عزیزم، ماشاالله چه خانمی!
لبخندم خجالت‌گونه شد.
– لطف دارین شما.
یه خانم مسن‌تر و با چهره‌ی به شدت مهربونی باهام دست داد و پیشونیم‌و بوسید.
– سلام.
– سلام دختر گلم.
ایمان تموم مدت خرذوق شده نگاهمون می‌کرد‌.
رو به باباش سلام آرومی کردم که با مهربونی جوابم‌و داد.
ایمان: خواهرم چون مشهده نتونست اینجا باشه.
با لبخند گفتم: زیارتشون قبول.
ایمان به یه قسمت رستوران اشاره کرد.
– بشینیم.
به اون سمت رفتیم و نشستیم.
من کنار مامانش نشستم.
مامان بزرگ ایمان با لبخند گفت: تعریف‌هایی که ایمان ازتون کرده واقعا برازندتونه.
ابروهام بالا پریدند.
ازم تعریف کرده؟!
زود خودم‌و جمع کرد و با خجالت سرم‌و پایین انداختم.
مامانش: متاسفانه خونمون بخاطر رنگ آمیزی یه کم نامناسب بود انشالله دفعه‌ی بعد خونه‌ی خودمون دعوتت می‌کنیم.
با خجالت گفتم: همین الانشم واقعا من‌و خجالت زده کردید.
ایمان خندید.
– بابا خجالت چیه؟ راحت باش… راستی، چرا امروز دانشگاه نیومدی؟
– کارام حسابی زیاد شده بود، دیگه نشد که بیام.
– پس این دفعه نوبت منه که درس بهت یاد بدم.
کوتاه خندید.
– ممنون، عطیه همه چی‌و بهم گفت.
قیافه‌ش پکر شد.
– من بهتر بهت یاد میدما.
مامانش با خنده گفت: عه ایمان!
خندید که منم آروم خندیدم.
واقعا کنار این پسر آدم یادش میره غم یعنی چی، انرژیش به اطرافیانشم منتقل میشه.
باباش: خب بابا جان، قصد داری تا چه مدرکی ادامه بدی؟
ذوق مرگ شده از اینکه بابا جان گفت با خجالت گفتم: اگه بشه فوق لیسانس.
ابروهاش بالا پرید و با تحسین گفت: عالیه.
ایمان: منم همین‌طور، دوست دارم یه شرکت بزنم.
دیگه یادم رفت تو جمع خانوادشم و با ذوق گفتم: واقعا؟ دمت گرم، منم این آرزو رو دارم.
با صدای خندشون به خودم اومدم و از خجالت لبم‌و گزیدم که بازم خندیدند.
سرم‌و پایین انداختم و با خجالت گفتم: معذرت می‌خوام.
مامانش خندید و دستش‌و روی کمرم بالا و پایین کرد.
– اشکال نداره عزیزم، راحت باش، ماهم مثل خانواده‌ی خودت.
لبخندی روی لبم نشست.
چقدر خانوادش دوست داشتنیند.
*********
بعد از اینکه تعریف کردن باباش که درمورد آشناییش با مامانش می‌گفت و کلی خندیدیم با خنده گفتم: حالا نوبت منه.
سعی کردم نخندم.
– روز سوم دانشگاه یه خورده دیر رسیدم، دم کلاس نگاهی به داخل انداخت که دیدم استادی نیست و راست وارد شدم، بی‌خبر از اینکه اونی که روی صندلی استاد نشسته خود استاده، وای تازه باهاش کلکلم کردم، بعدش که فهمیدم استاده نمی‌دونید چقدر خجالت کشیدم.
همشون خندیدند.
ایمان: منظورت استاد رادمنشه؟
خندون سری تکون دادم که خندید.
– حیف شد که اون روز غایب بودم؛ وگرنه صحنه‌ی دیدنی‌ای بوده.
چپ چپ بهش نگاه کردم که دستی به لبش کشید تا نخنده.
بالاخره بعد کلی حرف زدن و شام خوردن ساعت نزدیک یازده گذاشتند که برم.
به سر کوچه نرسیده زود گفتم: همین‌جا وایسا.
با تعجب گفت: خب بذار توی کوچه برم!
با استرس گفتم: نه ممنون، همسایه ها حرف درست می‌کنند.
باشه‌ای گفت و نگه داشت.
از استرس داشتم خفه می‌شدم.
مهرداد چندبار بهم زنگ زد که جوابش‌و ندادم.
با لرزش گوشیم گفتم: ممنونم بخاطر امشب، کلی خندیدم دلم باز شد.
خندید.
– قابلی نداشت.
– خب دیگه خداحافظ.
لبخندی زد.
– خداحافظ.
پیاده شدم و در رو بستم.
با قلبی که از استرس تند میزد به جلو قدم برداشتم که رفت.
چیزی نیست مطهره، اون که نمی‌دونه تو کجا بودی.
وارد کوچه شدم که با دیدنش دلم هری ریخت.

به ماشین تکیه داده بود و تند با پاش روی زمین ضرب می‌گرفت.
نگاهش که بهم افتاد بدون معطلی به سمتم اومد.
یا خدا قیافه‌ش‌و!
بهم که رسید لباسم‌و تو مشتش گرفت و به خودش نزدیکم کرد.
با چشم‌های به خون نشسته گفت: کدوم قبرستونی بودی؟
سعی کردم خونسرد نگاهش کنم.
– دقیقا به تو چه ربطی داره؟
اینبار صداش‌و بالا برد.
– من‌و دیوونه نکن، میگم کجا بودی؟
فقط نگاهش کردم.
همون‌طور که یقه‌م تو مشتش برد به سمت ماشین کشوندم و بهش کوبوندم که از درد صورتم جمع شد.
فکم‌و گرفت و غرید: تا یه بلایی سرت نیاوردم حرف بزن.
دستش‌و پس زدم و عصبی گفتم: چیه رم کردی؟ نکنه هوادارات بهت پا ندادند عصبی شدی؟
دستش‌و بالا برد تا بزنتم اما همون بالا نگهش داشت و نفس زنان و عصبی بهم نگاه کرد.
ابروهام بالا پریدند.
– نه بزن! ببین چی میگم، من و تو فقط یه ازدواج صوری کردیم، من فقط واسه درمان پیشتم وگرنه بقیه‌ی کارام بهت ربط نداره، اینکه خواستم تنها باشم و برم قدم بزنمم بهت ربط نداره، پس دور ورت نداره که فکر کنی شوهرمی و بتونی بهم دستور بدی.
رگ شقیقه‌ و گردنش حسابی باد کرده بودند.
اگه داشتم این حرف‌ها رو بهش میزدم تنها از روی دلخوری بود.
یه دفعه بازوم‌و گرفت، در رو باز کرد و توی ماشین پرتم کرد و در رو محکم بست که از صداش اخم‌هام به هم گره خوردند.
سریع سوار شد و با اخم‌های شدید به هم گره خورده دور زد و سریع رانندگی کرد.
اگه بگم از این چهره‌ی کبود شدش نترسیدم دروغ گفتم.
هروقت سکوت می‌کنه یعنی اینکه بد عصبیه و قراره یه جوری تلافی کنه.
تا خود خونه از رانندگیش تا مرز سکته رفتم.
همین که ماشین‌و پارک کرد پیاده شد و درم‌و باز کرد که با ترس نگاهش کردم.
بازوم‌و گرفت و به زور بیرونم کشید.
– مهرداد چی‌کار می‌خوای بکنی؟
حرفی نزد و در خونه رو باز کرد.
کفش‌هاش‌و درآورد و گوشه‌ای پرت کرد که سریع کفش‌هام‌و درآوردم.
به جلو کشوندم.
همین که از پله ها بالا رفت مقاومت کردم.
– چی‌کار می‌خوای بکنی؟
یه دفعه به سمت خودش کشوندم که هینی کشیدم.
با فکی قفل شده غرید: مگه نگفتی فقط واسه درمانم اینجایی پس دارم می‌برمت وظیفت‌و انجام بدی.
ماتم برد.
لحنش هم عصبی بود و هم پر حرص.
توی اتاق پرتم کرد که با ترس به طرفش چرخیدم.
در رو بست و قفل کرد.
دونه دونه دکمه‌های لباس سفیدش‌و باز کرد و به سمتم اومد که به عقب رفتم.
قلبم انگار توی حلقم میزد.
– مهرداد.
نگاهش بد می‌ترسوندم.
لباسش‌و از تنش درآورد و روی زمین پرت کرد.
بهم که رسید سریع دویدم تا قفل در رو باز کنم اما یه دفعه موهام‌و با شالم گرفت و به سمت خودش کشیدم که از سوزش جیغی کشیدم.
از پشت بهم چسبید و شال‌و از سرم درآورد که با التماس گفتم: ولم کن اول آروم شو.
همون‌طور که دکمه‌هام‌و باز می‌کرد نزدیک گوشم آروم و عصبی گفت: من آروم آرومم، اونقدر آروم که بتونم سه چهار بار ج*رت بدم.
قلبم از کار افتاد.
هم زمان با بیرون آوردن لباسم روی تخت پرتم کرد.
از پشت روم خیمه زد و همون‌طور که دستش‌و روی رونم می‌کشید نزدیک گوشم گفت: تو دوست داری چند بار ج*ر بخوری؟ هوم؟
با بغض گفتم: مهرداد؟
موهام‌و پشت گوشم برد و بوسه‌ای به زیر گوشم زد.
– چرا بغض کردی خانم کوچولو؟ مگه وظیفه‌ت نیست؟ مگه نگفتی فقط واسه درمان پیش منی؟
دکمه‌ی شلوارم‌و باز کرد.
با بغض گفتم: فقط یه بار.
زبونش‌و روی شاه رگم کشید که لبم‌و به دندون گرفتم.
– اما من چندبار می‌خوام، چندبار اونم خشن.
وجودم لرزید و این دفعه اشک‌هام روونه شدند.
– توروخدا اذیتم نکن مهرداد.
دستش‌و به زیر لباس و لباس زیرم برد.
– مگه تو اذیتم نمی‌کنی؟ هوم؟
با گریه گفتم: مگه من چی‌کارت دارم؟
دستش‌و مشت کرد که از درد چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– میری رو اعصابم، بدم میری رو اعصابم.
– اصلا تو دیگه چیکار به من داری؟ برو به لادن بگو بیاد درمانت‌و تکمیل کنه، تو فقط بلدی دلم‌و بشکنی و اشکم‌و دراری، خیلی ازت دلخورم.
فشار دستش شل‌تر شد.
با کمی مکث به سمت خودش چرخوندم که دیدم دیگه عصبانیتی توی نگاهش نیست.
با دست‌هاش‌ اشک‌هام‌و پاک کرد که چشم‌هام‌و بستم تا باز بغضم نشکنه.
بوسه‌ای به پلکم زد و لبم‌و آروم بوسید.
بغلم کرد و آروم گفت: معذرت میخوام.
لبم‌و روی هم فشار دادم تا گریم نگیره.
بوسه‌ی عمیقی به موهام زد و باز لبم‌و بوسید.
چشم‌های پر از اشکم‌و باز کردم.
– از این به بعد هرجا خواستم برم بهت میگم، امشبم اصلا بهم خوش نگذشت چون تو ازم ناراحت بودی، بیشتر اعصاب خوردکنی بود.
درست مثل بچه‌هایی که یکی نازشون‌و می‌کشه بغض کرده بودم.
نگاهش رنگ شرمندگی داشت.
بینیم‌و کشید.
– حالا دیگه بغض نکن.
با قهر نگاهم‌و ازش گرفتم.
لپم‌و کشید.
– قهر نکن وگرنه می‌خورمتا.
سعی کردم نخندم.
– یه خورده دیگه اخم‌هات‌و باز کن.
سرم‌و بالا انداختم.
سرش‌و نزدیک گوشم آورد‌.
– زیادی داری ناز می‌کنیا، متوجهی؟

دستش‌و زیر لباسم برد و یه دفعه شروع کرد به قلقلک دادنم که جیغی کشیدم و با داد و خنده گفتم: توروخدا نکن!
دست‌هاش که روی شکمم نشست با خنده شروع کردم به جیغ زدن و توی خودم جمع شدن.
خنده امونم‌و بریده بود جوری که دلدرد گرفته بودم.
اینقدر به کارش ادامه داد که دیگه تحمل نداشتم، توی خودم جمع شده بودم تا از دستش در امان باشم ولی اون بدتر سراغ شکم و پهلوهام رفته بود.
جیغ می‌کشیدم و از زور قلقلک می‌خندیدم و اونم از لذت کارش می‌خندید.
با خنده بلند گفت: بگو آشتی کردم.
از بس خندیده بودم اشک از گوشه‌های چشمم پایین میومد.
نفسم به زور بالا میومد.
بلند گفتم: نمی‌..گم… ولم کن.
با حرص گفت: باشه.
تا تونست شکمم‌و قلقلک داد که در آخر بی‌جون بریده بریده بلند لب زدم: باشه… آشتی.
بی‌حرکت ایستاد و و پیروزمندانه گفت: حالا شد!
روی تخت ولو شدم و درحالی که به زور نفسم بالا میومد به مهردادی که می‌خندید نگاه کردم.
لگد بی‌جونی بهش زدم.
– خیلی بیشوری.
یه دفعه لبش‌و روی لبم گذاشت و مک عمیقی زد که از نفس تنگی تقلا کردم و مشتم‌و به بازوش کوبیدم.
دیگه نزدیک از هستی ساقط شدن بودم که لبش‌و برداشت و خودش‌و کنارم انداخت و کوتاه خندید.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و سعی کردم نفس بگیرم.
اشک توی چشم‌هام‌و پاک کردم.
یه دفعه روش نشستم تا بخواد عکس العملی نشون بده لبش‌و بین دندون‌هام بردم و گاز محکمی گرفتم که دادش تو گلوش خفه شد و سعی کرد جدام کنه.
درآخر از خوشحالی تلافی کردنم سریع ولش کردم، بلند شدم و به سمت در دویدم که با درد گفت: دعا کن دستم بهت نرسه نیم وجبی وحشی‌.
با خنده سریع قفل‌و باز کردم و به بیرون دویدم.
وقتی دیدم پشت سرم میاد جیغی کشیدم و تند از پله‌ها بالا اومدم.
داد زد: اگه جرئت داری وایسا.
از خنک شدن دلم بلند بلند خندیدم.
پا برهنه از خونه بیرون اومدم که سوز سرد مثل شلاق به بدنم خورد.
سریع پشت خونه پنهان شدم.
صدای پر حرصش بلند شد: جرئت داری خودت‌و نشون بده تا بهت بگم مهرداد رادمنش کیه.
چشم‌هام‌و بستم و دو دستم‌و روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه.
چیزی نگذشت که با حس دستی کنار سرم و هرم نفس‌هایی حس خندم پرید و آب دهنم‌و با صدا قورت دادم‌.
دست‌هام‌و از روی دهنم برداشتم و آروم روی صورتش کشیدم.
از ته ریشش پایین اومدم و انگشت‌هام‌و روی لبش کشیدم.
چشم‌هام‌و آروم باز کردم و با استرس خندیدم.
– سلام، خوبی؟ تو کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردی؟
سعی کرد نخنده.
نگاهش به لبم افتاد‌.
خم شد و همون‌طور که به لبم نگاه می‌کرد انگشتش‌و روی لبم کشید.
– اگه بفهمم یه روز، یه وقت، یه کسی، این لبت‌و بوسیده، طعمش‌و چشیده، بیچارش می‌کنم، کاری می‌کنم که به غلط کردن بیوفته.
به لبم نزدیک‌تر شد.
– می‌فهمی که چی میگم؟
سری تکون دادم.
تند تند قند تو دلم آب می‌کردن.
– خوبه.
لبش‌و آروم روی لبم گذاشت که چشم‌هام‌و بستم.
آروم می‌بوسیدم.
دستم‌و توی موهاش فرو و با تموم احساسم همراهیش کردم.
یه دفعه جدا شد و روی دوشش انداختم که از ترس جیغی کشیدم.
مشت‌هام‌و به کمرش کوبیدم و با تقلا گفتم: ترسیدم روانی، بذارم ‌زمین.
سیلی‌ای به باسنم زد که اوفی گفتم و مشت محکمی به کمرش کوبیدم.
– وحشی!

#فردا_شب

عطیه و محدثه از ماشین پیاده شدند.
نالید: منم بیام؟
ابروهام‌و بالا انداختم.
– نوچ، میای دخترا می‌بیننت می‌گند…
اداشون‌و درآوردم: بیا باهامون عکس بگیر.
خندید و لپم‌و کشید.
– خیلوخب، خواستید برگردید بهم زنگ بزن.
منم لپش‌و کشیدم.
– باشه.
باز خندید.
– حالا ببوسم برو.
نگاهی به عطیه و محدثه انداختم که سریع نگاهشون‌و به اطراف دوختند.
زود خم شدم و بوسه‌ای به لبش زدم.
لبخندی زد.
– خداحافظ.
با لبخند گفتم: خداحافظ.
پیاده شدم و در رو بستم.
دستی براش تکون دادم که خندید و دستش‌و تکون داد، بعدم رفت.
به سمت اون دوتا چرخیدم.
عطیه: لعنتیا عجیب به هم میاین.
اینبار برخلاف همیشه گفتم: تا چشم حسودا کور.
تعجب کردند اما به ثانیه نکشیده خندیدند و به کمرم زدند.
به سمت پاساژی که طبقه‌ی زیرینش سالن بولینگ و بیلیارد داره رفتیم.
بعد از اینکه بلیط‌هامون‌و تحویل دادیم وارد سالن شدیم.
محدثه دست‌هاش‌و به هم کوبید.
– بریم که ببازونمتون.
من و عطیه پشت چشمی نازک کردیم.
– می‌بینیم کی می‌بازه.
خواستم قدمی بردارم اما با کسی که دیدم تعجب کردم اما لبخندی روی لبم نشست.
محدثه: چرا وایسادی؟
بی‌حرف به سمت ایمان رفتم.
یه جورایی به عنوان برادر نداشتم دوسش دارم.
عطیه با چشم‌های ریز شده گفت: بدجور شیفته‌ی این ایمان شدیا!
اخم کردم.
– زر نزن، مثل برادرمه.
تا خواستم ایمان‌و صدا بزنم با کسی که چشم تو چشم شدم شدید اخم‌هام درهم رفت.
ابروهاش بالا پریدند و دست به جیب نگاهی به سر تا پام انداخت.
وقتی میگم شانسم گنده باور کن که هست.
از بین این همه سالن بولینگ توی تهران این نیمای دزد باید جایی باشه که ما اومدیم، اونم امشب!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x