رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 19

4.1
(34)

 

بالاخره با تقلب رسوندنای این غزمیت سواستفاده کن پایان تایم امتحان‌و اعلام کرد و گفت: از همین‌جا دم در، دونه دونه برید بیرون، نبینم دیگه به ماوس‌هاتون دست بزنید.
نوبت به نوبت بیرون رفتند.
نوبت به من که رسید بلند شدم و بعد از اینکه چشم غره‌ای به مهرداد رفتم از کنارش رد شدم اما با صداش سرجام وایسادم.
– خانم موسوی؟
به سمت چرخیدم.
– بله استاد؟
– من به کارتون‌ توجه داشتم نمره‌ی کامل‌و آوردید، لطفا بمونید کمکم کنید.
به اجبار چشمی گفتم.
بعضی از دخترا نگاه حسرت‌باری بهم انداختند و بیرون رفتند.
آخرین نفر که بیرون رفت مهرداد در رو بست.
آروم گفتم: اگه این دخترا می‌دونستند چه غزمیتی هستی عمرا به من حسرت می‌خوردند.
خندون بهم نزدیک شد.
چونم‌و بین انگشت‌های مردونه‌ش محصور کرد و به سمتم خم شد.
– بد کردم بهت تقلب رسوندم؟ عوض تشکرته؟
دستش‌و پس زدم و با حرص آروم گفتم: نه که در عوضش یه چیز بزرگ نخواستی!
خندید و خم شد و لبم‌و بوسید.
به بینیم زد و لیست به دست به سمت کامپیوترها رفت.
با صدای عادی گفت: خانم موسوی اون کامپیوتر رو چک کنید.
سعی کردم نخندم و سری به عنوان تاسف تکون دادم.
به سمتش رفتم.
به کامپیوتری اشاره کرد که به اون طرف راهم‌و کج کردم.
خم شدم، ماوس‌و گرفتم و مشغول دیدن شدم.
یکیش‌و انجام نداده بود که با خودکار قرمز اون سوال‌و ضربدر زدم.
مهرداد تند تند نگاه می‌کرد.
دیگه ناسلامتی چند سال تدریس کرده.
از پشت سرم رد شد اما حین رد شدنش دستش‌و محکم به پشتم زد که با حرص از جا پریدم و نگاه تندی بهش انداختم.
خندید و آروم گفت: وقتی اینجور خم میشی وسوسه انگیز میشه.
چپ چپ بهش نگاه کردم و به کارم ادامه دادم.
این کامپیوتر که تموم شد سراغ کامپیوتر ایمان رفتم.
تا اومدم ماوس‌و بگیرم زود به کنارم اومد و رو دستم زد که با اخم نگاهش کردم.
با اخم ریزی گفت: این‌و خودم می‌بینم.
دست به سینه با بدجنسی گفتم: آقا مهرداد انگار دز حسادتت رفته بالا!
نگاه تیزی بهم انداخت.
– چی گفتی؟
آروم چندبار به گونش زدم.
– همون که شنفتی شوهر جون.
سعی کرد نخنده و جدی باشه.
با ناز نگاه ازش گرفتم و روی صندلی نشستم.
– خودت بقیش‌و ببین من کمرم درد گرفت.
به صندلی دست گذاشت و تو صورتم خم شد.
– آره بشین کمرت‌و واسه شب نگه دار…
به بینیم زد.
– دانشجو کوچولو، قراره حسابی خوش بگذره.
با یه ابروی بالا بهش نگاه کردم که خندید و به کارش ادامه داد…
از کلاس که بیرون رفت کولم‌و برداشتم.
محدثه: مطهره یه خواهشی ازت بکنم؟
– بگو.
کمی دست دست کرد و درآخر گفت: میشه به استاد بگی من‌و اون کمپی که ماهان توشه ببره؟
لبخندی زدم.
– دلت براش تنگ شده؟
برخلاف همیشه فقط خیره نگاهم کرد.
با همون لبخند دستم‌و روی شونش گذاشتم.
– باشه.
لبخندی روی لبش نشست.
– ممنونم.
عطیه به طور نمادین اشک‌هاش‌و پاک کرد.
– چه صحنه‌ی خواهرانه‌ای!
بعدم خندید و به بازوهامون زد.
– بریم.
از بینمون رد شد و رفت که با حرص نگاهش کردیم.
محدثه آروم گفت: این‌و باید بندازیم تو بغل یه پسر یه کم احساس بهش منتقل بشه.
خندیدم و به سمت در رفتم.
– دقیقا!
عطیه همین که خواست از کلاس خارج بشه یه دفعه به عقب پرت شد اما یکی سریع دستش‌و دور کمرش حلقه کرد و نذاشت بیوفته‌.
با دو خودمون‌و بهش رسوندیم که با دیدن ایمان شروع کردم به خندیدن که صدای خنده‌ی محدثه هم اوج گرفت و گفت: کاش زودتر اون حرف‌و می‌زدم!
ایمان و عطیه هل کرده از هم جدا شدند و عطیه پا به فرار گذاشت که با خنده به هم نگاه کردیم.
ایمان دستی به گردنش کشید.
– نزدیک بود دختر مردم ضربه مغزی بشه.
به من نگاه کرد.
– یه کم حرف بزنیم؟
– آم… راستش… امروز خیلی کار دارم باشه واسه یه وقت دیگه.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد.
– باشه، هرجور راحتی.
– من دیگه برم، خداحافظ.
– خداحافظ.
محدثه هم خداحافظی کرد و باهم ازش دور شدیم.
– حالا این عطیه کجا رفت؟
وارد محوطه شدیم که دیدم رو نیمکت نشسته.
به سمتش رفتیم.
– خوب بود؟
خونسرد بهمون نگاه کرد.
– چی خوب بود؟
محدثه: حس کردن گرمای تن یه پسر.
جوری که اتفاقی نیوفتاده گفت: من منظورت‌و نمی‌فهمم گلم.
بلند شد و کولش‌و برداشت.
– بریم تو کوچه تا استاد بیاد.
بعدم زودتر رفت که با ابروهای بالا رفته به محدثه‌ای که سعی می‌کرد نخنده نگاه کردم و باهم گفتیم: عجب آدمی!…
سوار ماشین شدیم که مهرداد به راه افتاد.
– مهرداد؟
– بله؟
– میگما میشه محدثه رو پیش ماهان ببری؟
یه دفعه یکی از پشت نیشگونی ازم گرفت که سریع چرخیدم.
محدثه الکی خندید.
– مطهره مزاح می‌کنه، گفتم همگی باهم بریم دیدنش که…
چشم غره‌ای به منی که دستم‌و جلوی دهنم گرفته بودم تا نخندم رفت و ادامه داد: روحیه بگیره.
مهرداد با خنده گفت: اول میریم رستوران ناهار می‌خوریم بعد.
عطیه واسه خوشمزگی گفت: به شرطی که شما مهمون ما.
مهرداد نگاه به من انداخت و درحالی که سعی می‌کرد نخنده گفت: قبوله.

عطیه لبش جمع شد و توی صندلی فرو رفت و آروم به پیشونیش زد.
مهرداد با خنده گفت: شوخی کردم.
بعدم دوتایی زدیم زیر خنده که به وضوح دیدم که خیال عطیه چقدر راحت شد.
به محدثه که انگار اصلا تو این دنیا نبود و به بیرون نگاه می‌کرد نگاه کردم.
لبخند محوی زدم.
عاشق شدی اونم خراب خواهرم!…
درخواست ملاقات دادیم اما ماهان قبول نکرد.
به وضوح دیدم که برق خوشحالی توی نگاه محدثه چجور خوابید.
به مهرداد نگاه کردم و آروم گفتم: برادرت‌و راضی کن حداقل محدثه بره پیشش.
سری تکون داد و به سمت اون مسئول رفت.
یه حرف‌هایی بهش زد و بعد باهم وارد یه راهرو شدند.
کنار محدثه نشستم و دستش‌و گرفتم.
– بهش حق بده که نخواد تو این وضعیت کسی ببینتش.
نفس پر غم و حرفی زد.
– من اون سحر رو می‌کشم.
یعنی تو این وضعیتم دست برنمی‌داره!
بهم نگاه کرد.
– قسم می‌خورم سر دستش‌و پیدا کنم و انتقام این حال ماهان‌و ازش بگیرم.
به رد بخیه‌ی کنار صورتش دست کشیدم.
– یادت که نرفته؟
با جسارت تمام گفت: نه، اگه فکر کردی من با این بادا می‌لرزم پس چند ساله هنوز من‌و خوب نشناختی.
عطیه لیوان آب به دست بهمون نزدیک شد و لیوان‌و به محدثه داد که تشکر کرد.
با نزدیک شدن مهرداد بلند شدم.
– چی شد؟
– محدثه خانم، ماهان می‌خواد ببینتت.
برق امیدی توی نگاهش درخشید و سریع بلند شد.
– کجا باید برم؟

#محدثه

با دلتنگی وارد اتاق شدم که دیدم پشت بهم روی تخت نشسته.
در رو بستم و سعی کردم پر انرژی باشم.
– سلام کله شق.
سلام آرومی کرد.
به سمتش رفتم.
– نمی‌خوای بچرخی من‌و ببینی؟
صدای نفس عمیقش‌و شنیدم.
خواستم تخت‌و دور بزنم اما سریع دستش‌و بالا برد و گفت: نیا، صورت رنگ نداشته‌ی من دیدن نداره.
کل انرژیم خوابید اما کمی بعد خندیدم و گفتم: چیه؟ فکر کردی اولشم قیافه‌ت خیلی خوب بود یابو؟
آروم خندید.
کنارش نشستم اما سرش‌و به طرفم نچرخوند.
– الو؟ ببین، با اینکارات دیگه نمیام دیدنتا.
بازم بهم نگاه نکرد که این دفعه خودم دستم‌و اون طرف صورتش گذاشتم و سرش‌و چرخوندم ولی چشم‌هاش‌و بست.
بمیرم براش راست می‌گفت.
رنگ به صورت نداشت، موهاشم به مرتبی همیشه نبودند.
موهاش‌و با دست مرتب کردم.
– نمی‌خوای چشم‌هات‌و باز کنی؟ دلم می‌خواد اون چشم‌های سبز لعنتیت‌و ببینم.
کم کم چشم‌هاش‌و باز کرد که دیدم اشک توی چشم‌هاشه.
لبخند کم رنگی زدم.
– چرا اومدی؟
لبخندم جمع شد و خیره نگاهش کردم.
– چرا اومدی محدثه؟
آروم لب زدم: می‌خواستم ببینمت.
بلند شد و با چشم‌های پر از اشک بلند گفت: چرا؟ واسه چی می‌خواستی من‌و ببینی؟ می‌خواستی ببینی که چطور حرفت درست دراومده؟
اشک توی چشم‌هام حلقه زد، نه از دلخوری… تنها از این حالش که قلبم‌و تیکه تیکه می‌کرد و نفرتم‌و از سحر بیشتر.
چرخید و دستش‌و توی موهاش فرو کرد.
بلند شدم و به سمتش رفتم.
– اومدم تا یادت باشه که اون بیرون به جز برادرت یه نفر دیگه هم هست که بهت اهمیت میده، که نگرانته.
وایساد ولی نچرخید.
پشت سرش رفتم.
اینبار بغض به گلوم چنگ زد.
– ماهان من… من فقط… فقط دلم برات تنگ شده بود.
با ناباوری چرخید که بهش مهلت ندادم و مثل بچه‌های دو ساله خودم‌و تو بغلش انداختم و زدم زیر گریه.
بغلم کرد و بهت زده گفت: محدثه؟!
تنها صدای هق هقم اوج گرفت.
محکم‌تر بغلم کرد و اینبار صداش لرزش پیدا کرد.
– تو دلت برام تنگ شده بود؟
با هق هق گفتم: آره، خیلی.
سرم‌و به سینه‌ش چسبوند و با بغض گفت: منم بیشتر از هر کسی دلم واسه تو تنگ شده بود، بیشتر از هرکسی به تو فکر می‌کردم.
به لباس آبی توی تنش چنگ زدم و با حس خوبی که از حرف‌هاش نصیبم شده بود سعی کردم صدای هق هقم‌و خفه کنم.
بوسه‌ای به سرم زد و حصار دست‌هاش‌و تنگ‌تر کرد.
با گریه خندید.
– دختره‌‌ی چموش و پرروی من.
منم با گریه خندیدم.
با کمی مکث دست‌هاش‌و دو طرف صورتم گذاشت که سرم‌و عقب بردم.
صورتش خیس از اشک بود.
سشت‌هاش‌و روی صورتم کشید.
– دیگه گریه نکن.
چشم‌هام‌و بستم.
گرمی لبش که روی پیشونیم نشست وجودم پر شد از حسی غریب و هم آشنا.
لبش‌و که برداشت چشم‌هام‌و باز کردم.
باز تو بغلم گرفت و این دفعه لبش‌و روی لبم گذاشت که چشم‌هام بسته شدند و تموم وجودم لرزید.
بوسه‌های محکم و حریصانه‌ای میزد که غرق لذت و آرامش می‌شدم.
کم کم یه دستم‌و توی موهاش فرو و یه دست دیگم‌و دور گردنش حلقه کردم و مثل خودش حریصانه لبش‌و به بازی گرفتم.

#مــطـهـره

از دستشویی بیرون اومدم اما با کسی که دیدم سریع پشت دیوار پنهان شدم.
سحر با یکی از مسئول‌ها داشتند آروم حرف می‌زدند.
سعی کردم بفهمم چی می‌گند اما لعنتیا هم خیلی آروم صحبت می‌کردند و هم کمی دور بودند.
چرا اومده اینجا؟
باز چه نقشه‌ی شومی توی سرشه؟
بعد از اینکه یه خورده حرف زدند سحر یه چیزی به مسئوله داد و نگاهی به اطراف انداخت که سریع سرم‌و پشت دیوار بردم.
اینبار دیگه نمی‌تونی قسر در بری.
جیب‌هام‌و گشتم.

خداکنه سوئیچ‌و به مهرداد پس نداده باشم‌.
با پیدا کردنش لبخندی روی لبم نشست.
سرم‌و کمی بیرون آوردم که دیدم مسئوله وارد یه اتاقکی شد و سحر هم از محوطه‌ی رو به رویی کمپ بیرون رفت.
سریع به سمت در دویدم.
همین که سوار ماشینش شد و روشنش کرد و رفت با آخرین سرعتم به سمت ماشین مهرداد دویدم و قفلش‌و زدم.
سوار شدم و بدون معطلی روشنش کردم، از جای پارک بیرون اومدم و پام‌و روی گاز گذاشتم.
ماشینش‌و زود پیدا کردم.
سعی کردم طوری که متوجه نشه تعقیبش کنم.
گوشیم‌و از جیبم بیرون آوردم و همون‌طور که حواسم به خیابون بود به مهرداد زنگ زدم.
با چند بوق جواب داد.
– چرا زنگ میزنی؟! اصلا کجایی؟ دو ساعت رفتی دست…
– ببین چی میگم مهرداد، برو مراقب برادرت باش اون دختره سحر رو دیدم که یه چیزی به یکی از مسئولا داد، الانم دارم تعقیبش می‌کنم.
صداش پر از استرس شد.
– چی داری میگی؟ تو کجایی؟
پوفی کشیدم.
– همین کار رو که گفتم انجام بده باشه؟ باید بفهمم این دختره کجا میره.
یه دفعه عصبی گفت: برگرد ببینم، تو دیوونه‌ای؟ هان؟ سریع برگرد.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– مهر…
بلند و با تحکم گفت: میگم برگرد.
– متاسفم اما فرصت پیش اومده رو از دست نمیدم، فعلا تا بعد.
داد زد: مط…
تماس‌و قطع کردم و گوشی‌و کنارم انداختم.
وارد یه کوچه شد که با فاصله ازش وارد شدم.
رو به روی یه در چرخید که واسه اینکه ضایع بازی نشه ازش رد شدم.
کمی جلوتر جلوی یه ماشین پارک کردم و از آینه بهش چشم دوختم.
چیزی نگذشت که به داخل اون خونه رفت.
شاید اینجا خونشه.
گوشیم‌و که از بس با زنگ خودش‌و کشته بود رو برداشتم اما تا خواستم به مهرداد زنگ بزنم با کسی که دیدم چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و گوشی‌و کنارم انداختم.
آینه رو تنظیم کردم تا درست ببینمش چون شاید اشتباه کرده باشم اما خود خود دزدش بود!
عصبانیت وجودم‌و پر کرد.
پس همه چیز زیر سر اون نیمای عوضیه!
باید حدسش‌و می‌زدیم.
به داخل که رفت گوشیم‌و برداشتم و به مهرداد زنگ زدم.
یه بوق نخورده صدای عصبیش تو گوشم پیچید.
– کدوم قبرستونی هستی مطهره؟
– ببین چی فهمیدم مهرداد خان… اون دختره به نیما ربط داره، دیدمشون که رفتند توی یه خونه.
سکوت کرد اما کمی بعد غرید: مطمئنی درست دیدی؟
– آره، مطمئنم.
– یعنی این دفعه واقعا اون کثافت‌و می‌کشم.
معترضانه گفتم: مهرداد؟
عصبی گفت: زود از اونحا دور شو، باشه؟
– باشه، نگران نباش الان راه میوفتم.
– خوبه.
بعدم تماس‌و قطع کرد.
گوشی‌و روی صندلی کنارم انداختم و ماشین‌و روشن کردم.
تا خواستم حرکت کنم یه ماشین کنارم وایساد که دلم هری ریخت.
شیشه‌ش پایین کشیده شد که یه مرد رو دیدم.
کاغذی‌و به طرفم گرفت.
– سلام خانم، میشه بگید این آدرس کجاست؟
با اخم گفتم: من مال اینحا نیستم نمی‌دونم.
– خب حالا یه نگاه بندازید.
پوفی کشیدم و خم شدم.
کاغذ‌و گرفتم اما یه دفعه مچم‌و گرفت که کل وجودم لرزید و داد زدم: چی‌کار می‌کنی؟
نگاهش سرد و خشن شد و به سمت خودش کشوندم که با ترس داد زدم: کمک!
اما یه نفر دیگه پیاده شد و سریع به طرفم اومد.
در تقلا بودم که دستم‌و آزاد کنم.
با بغض داد زدم: کمک، کم…
اما اون مرده سریع بهم رسید و دستش‌و روی دهنم گذاشت و از ماشین بیرون کشیدم که درد بدی توی دلم پیچید و شروع کردم به تقلا کردن.
با اون هیکل گندش بدون اثر گذاری تقلاهام به سمت ماشین بردم.
قلبم روی هزار میزد و بغض بدی گلوم‌و می‌فشرد.
یه نفر دیگه پیاده شد و سوار ماشین مهرداد شد.
به زور توی ماشین انداختم و در رو بست.
خواستم داد بزنم ولی دستش‌و روی دهنم گذاشت و خشن گفت: ببر صدات‌و وگرنه خودم اینکار رو می‌کنم.
اشک‌هام روونه شدند و با ترس نگاهش کردم.
دیدم که جلوی همون خونه وایسادند.
همین که در باز شد وارد شدند که انگار واسه یه لحظه قلبم دیگه نزد.
با دست لرزونم مانتوم‌و توی مشتم گرفت.
خدایا کمکم کن.
وقتی ماشین وایساد مرده دهنم‌و ول کرد و از ماشین پیادم کرد.
به جلو کشوندم که با گریه شروع کردم به تقلا کردن و داد زدم: ولم کن عوضی، ولم کن.
اما اون راحت می‌کشیدم.
مشت یخ کردم‌و روی دستش زدم.
– میگم ولم کن… نمی‌شنوی؟
اما عوضی هیچی دردش نمی‌گرفت و با چهره‌ی سنگی به جلو می‌کشیدم.
از کنار یه حوض فواره‌دار رد شدیم.
پاهام‌و از روی زمین بلند کردم که نزدیک بود هردومون روی هم بیوفتیم اما سریع روی کولش انداختم که مشت‌هام‌و به کمرش کوبیدم و داد زدم: بوزینه‌ی عوضی گنده ولم کن خودم میام.
یه دفعه روی زمین پرتم کرد که از درد چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم و به کمک دستم نیم خیز شدم.
چشم‌هام‌و باز کردم و خواستم بهش فحش بدم اما با دیدن نیما بالای پله‌ها لب‌هام به هم قفل شدند و ترس نگاهم‌و پر کرد.

با لبخند مرموزی کنج لبش از پله‌ها پایین اومد که سریع بلند شدم و اشک‌هام‌و پاک کردم تا ضعفم‌و نبینه.
– اینجا چی‌کار می‌کنی خانم شجاع؟ دلت برام تنگ شده بود اومدی ببینیم؟
رو به روم وایساد که با عصبانیت به قفسه‌ی سینه‌ش زدم و گفتم: باید حدسش‌و میزدم که تو هم هم دست اون سحر کثافتی.
ابروهاش بالا پریدند.
– هم دست؟ واسه چی؟
پوزخندی زدم.
– خودت‌و نزن به اون راه، یالا به اون نوچه‌هات بگو سوئیچ ماشینم‌و بدن که برم.
با اخم گفت: درست حرفت‌و بزن، برای چی باید با سحر هم دست باشم؟ اصلا هم دست چی؟
عوضی چهره‌ش جوری بود و جوری وانمود می‌کرد که مظلوم‌ترین پسر دنیاست.
با عصبانیت گفتم: فکر نکن من احمقم، فکر نکن نمی‌دونم که تو به اون سحر گفتی که ماهان‌و معتاد کنه.
متعجب گفت: چی ‌داری میگی مطهره؟ سحر چی‌کار کرده؟
از اینکه انکار می‌کرد می‌خواستم سرش‌و بکوبم به دیوار.
عصبی پوزخندی زدم.
– بازیگر خوبی هستی!
بازوم‌و گرفت و عصبی به سمت خودش کشیدم.
– میگم سحر چه غلطی کرده؟
مشکوک گفتم: یعنی تو واقعا نمی‌دونی؟
غرید: حرف بزن مطهره.
دقیق و مشکوک بهش نگاه کردم.
– به سحر چه ربطی داری؟
– سحر دختر عممه.
ماتم برد و زمزمه کردم: چی؟
داد زد: سحر؟
یعنی اشتباه فکر می‌کردم؟
همون‌طور خیره نگاهش می‌کردم.
بهم نگاه کرد.
– مطمئنی کار سحره؟
با همون حالت آروم گفتم: آره.
با بیرون اومدن سحر از عمارت بازوم‌و ول کرد و از پله‌ها بالا رفت.
عصبی گفت: تو چه غلطی کردی؟ هان؟ یعنی اینقدر پست شدی؟
سحر با تعجب گفت: چی میگی؟!
به عقب هلش داد که به ستون خورد و از درد صورتش جمع شد.
داد زد: برای چی ماهان‌و معتاد کردی؟
سحر با ترس بهش نگاه کرد.
– نیما اشتباه می‌کنی.
عصبی گفتم: اشتباه؟ توی عوضی تقاصش‌و پس میدی.
نیما گردنش‌و گرفت و نزدیک صورتش گفت: یا میگی چرا اینکار رو کردی یا همه چی‌و کف دست مامانت می‌ذارم.
سحر با ترس اول نگاهی به من بعد به نیما انداخت.
– توروخدا چیزی به کسی نگو میگم چرا اینکار رو کردم، باشه نیما؟
روی زمین انداختش و غرید: بدبختت می‌کنم سحر.
وای خدا باید مهرداد رو از اشتباه بیرون بیارم.
روانی چرا مطمئن نشده زر میزنی؟!
نیما به همون غوله که گرفته بودم نگاه کرد.
– سوئیچ‌و بهش بده.
غوله چشمی گفت و سوئیچ‌و از یه نفر دیگه گرفت و به سمتم اومد.
بهم دادش که یه چشم غره‌ای هم بهش رفتم.
نیما: کیا می‌دونند؟
– مهرداد و من و دوتا از دوست‌هام.
دستی توی موهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد: لعنتی!
بهم نگاه کرد.
– به کسی دیگه نگو، خودم حلش می‌کنم.
نگاه تندی به سحری که به ستون تکیه داده بود و سرش‌و روی دست‌هاش گذاشته بود انداخت.
– می‌دونم باهاش چی‌کار کنم.
سوئیچ‌و توی دستم چرخوندم.
– اگه فهمیدی رئیسش کیه بهم بگو.
سری تکون داد و از پله‌ها پایین اومد.
از جیبش کارتی‌و بیرون آورد.
– وقت داشتی بهم زنگ بزن اگه چیزی فهمیدم بهت بگم.
کارت‌و ازش گرفتم.
– باشه.
دست به جیب وایساد.
– خداحافظ.
سری تکون داد.
– خداحافظ.
بعد از اینکه نگاه کوتاهی به سحر انداختم چرخیدم و به جلو قدم برداشتم.
بعد از اینکه ماشینم‌و تحویل گرفتم و سوار شدم از عمارت بیرون اومدم.
گوشیم‌و روشن کردم که دیدم مهرداد ده بار بهم زنگ زده.
لبم‌و گزیدم و باهاش تماس گرفتم.
الان بهم فحش میده.
با دومین بوق جواب داد که با صدای دادش گوشی‌و از گوشم فاصله دارم.
– کجایی؟
با اخم گفتم: صدات‌و بیار پایین، برسم همه چی‌و بهت میگم.
عصبی گفت: ده بار بهت زنگ زدم کجا بودی؟
– اشتباه فکر می‌کردم، نیما تو کار سحر دخالتی نداره.
کمی سکوت کرد و بعد گفت: از کجا فهمیدی؟
– بیام واست میگم، کجایی؟
– کمپ.
– خوبه.
بعدم تماس‌و قطع کردم و گوشی‌و کنارم انداخت.
یه کم گوشم‌و ماساژ دادم.
وحشی فقط بلد هوار بکشه!

#نیما

با خنده خودم‌‌و روی مبل انداختم.
– خوب بازی کردی سحر.
خندید و به مبل تکیه داد.
– من‌و دست کم نگیر.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
– معلوم نیست این لادن کجا مونده!
با اخم به سحر نگاه کردم.
– از این به بعدم نبینم اینقدر بی‌احتیاطی کنی، فهمیدی؟
– خب حالا اخم نکن.
بلند شد و کنارم نشست.
دستش‌و روی بازوم گذاشت و نزدیک گوشم لب زد: لادنم بیاد یه کم باهم خوش بگذرونیم، چطوره؟
لاله‌ی گوشم‌و بوسید که بهش نگاه کردم.
شستش‌و روی لبم کشید.
نیشخندی زدم و دستم‌و روی رونش گذاشتم.
روی مبل خوابوندمش و روش خم شدم.
– تا لادن میاد اول یه کم بهم حال بده بعد به جفتتون حال میدم.
چشم‌هاش برقی زدند.
– اوف، هر چی تو بگی.
گردنش‌و بوسیدم و دکمه‌هاش‌و باز کردم.
سرم‌و بالا آوردم تا لبش‌و ببوسم اما یه دفعه چهره‌ی مطهره جلوی چشم‌هاش نقش بست و صداش توی گوشم پیچید که چشم‌هام‌و بستم و سرم‌و به چپ و راست تکون دادم.
لعنتی!
دست سحر کنار صورتم نشست.
– خوبی؟
با کمی مکث کلافه از روش بلند شدم و به سمت پله‌ها رفتم.
– تا لادن میاد میرم یه کم دوش بگیرم.
با حرص گفت: نیما!

#مــطـهـره

– راستش‌و بخوای هنوزم نمی‌تونم باور کنم که کار نیما نیست.
دستم‌و روی بازوش گذاشتم.
– اما اگه واقعا نباشه چی؟
پوفی کشید و بلند شد.
– میرم یه دوش بگیرم.
همون‌طور که لباسش‌و از تنش درمیاورد از پله‌ها بالا رفت.
کنترل رو برداشتم و شبکه‌ی آهنگ‌و آوردم.
چیزی نگذشت که گوشیم به لرزش دراومد.
از روی میز برش داشتم که با دیدن شماره‌ی ایمان سریع صدای آهنگ‌و کم کردم که دیدم صدای آب میاد.
نفس آسوده‌ای کشیدم و جواب دادم.
– سلام.
– سلام، خوبی؟
روی مبل دراز کشیدم.
– خوبم، تو چطوری؟
– منم خوبم… وقت نداری هم‌و ببینیم؟
کمی دست دست کردم و درآخر به اجبار گفتم: ایمان… راستش‌و بخوای مهرداد خیلی روت حساسه.
صدای پوزخندش‌و شنیدم.
– واقعا فکر کرده شوهرته؟
نفس عمیقی کشیدم.
ادامه داد: چرا صیغش شدی؟
دستی به پیشونیم کشیدم.
– شنبه که مهرداد تو دانشگاه نیست همه چی‌و واست میگم.
– باشه، هرجور صلاح می‌دونی، کاری داری واست انجام بدم؟
لبخندی زدم.
– نه ممنون.
– پس خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشی‌و روی مبل انداختم و بلند شدم.
بی‌حوصله پوفی کشیدم.
حوصلم داره سر میره… شیطونه میگه برو یه بلایی سر مهرداد بیار یه کم بخندی.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند شیطانی روی لبم نشست.
از توی آشپزخونه فلفل‌و برداشتم و از پله‌ها بالا اومدم.
سرکی داخل اتاقش کشیدم که با نبودش وارد شدم.
به سمت لباس‌هاش که روی تخت انداخته بود رفتم.
لباسش‌و برعکس کردم و کمی فلفل بهش زدم.
لبم‌و به دندون گرفتم تا نخندم.
با دیدن شورتش چشم‌هام برقی زدند.
چی شده توی حموم نبرده؟
تا تونستم فلفل توش ریختم.
با قطع شدن صدای آب سریع همه چیزش‌و سر جاش گذاشتم و با دو از اتاق بیرون اومدم و از پله‌ها پایین رفتم.
آروم خندیدم.
یه کم خارش می‌گیری عزیزم!
فلفل‌و سرجاش گذاشتم و یه کتاب برداشتم.
وارد هال شدم و نشستم.
یه صفحه‌ش‌و باز کردم و وانمود کردم که دارم مطالعه می‌کنم اما تموم حواسم به پله بود.
بالاخره انتظار سر اومد و از پله‌ها پایین اومد که لبم‌و روی هم فشردم تا نخندم.
به سمتم که اومد سریع نگاهم‌و به کتاب دوختم اما با چیزی که دیدم هل کرده خواستم پرتش کنم ولی صداش بلند شد.
– اوه! ببین چه کتابی هم می‌خونه!
سریع بستمش و با استرس بهش نگاه کردم.
– این کتاب چیه؟ از کجا آوردیش؟
خندید و خودش‌و کنارم انداخت.
کتاب‌و از دستم چنگ زد و بازش کرد.
– واسه تو خریدمش یه کم درمورد مسائل زناشویی بدونی.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
خندید و دستش‌و دور کمرم حلقه کرد.
کنترل‌و برداشت و شبکه‌ رو عوض کرد.
پایین رفتم و سرم‌و روی شونه‌ش گذاشتم.
با لبم بازی می‌کردم تا مبادا بزنم زیر خنده و لو برم.
چیزی نگذشت که شروع کرد به خاروندن بدنش اما بی‌تفاوت شبکه‌ها رو عوض کرد.
شدت خارشش انگار بیشتر شد که بیشتر خاروند و اینبار سراغ پاش رفت.
لبم‌و محکم‌تر گاز گرفتم.
یه دفعه با یه اوف وایساد که با تعجب گفتم: چی شده؟!
همون‌طور که خودش‌و می‌خاروند گفت: نمی‌دونم چرا کل بدنم داره می‌خاره.
سریع لباسش‌و از تنش درآورد و شلوارش‌و پایین کشید.
خواست شورتش‌و هم دراره که با چشم‌های گرد شده داد زدم: جلوی من درش نیار!
با خارش خندید و همون‌طور که تنش‌و می‌خاروند و اوف می‌گفت به سمت پله‌ها رفت.
– فکر کنم دوباره باید برم حموم.
همین که از پله‌ها بالا رفت زدم زیر خنده اما سریع دست‌هام‌و جلوی دهنم گرفتم و از شدت خنده روی مبل ولو شدم.
چیزی نگذشت که صدای آب بلند شد که درحالی که از خنده اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود بلند شدم و بعد از برداشتن فلفل از پله‌ها بالا اومدم.
وارد اتاق شدم اما پیرهنی روی تخت ندیدم.
داشتم اطراف‌و می‌گشتم اما یه دفعه در باز شد که مثل مجرما از جا پریدم و سریع به طرفش چرخیدم و فلفل‌و پشتم پنهان کردم.
درحالی که آب ازش چکه می‌کرد و سر تا پا لخت بود بیرون اومد که جیغی کشیدم و سریع دستم‌و روی چشم‌هام گذاشتم.
– بیشعور این چه وضع بیرون اومدنه؟!
– تو خودت اینجا چی‌کار می‌کنی؟
حس کردم که بهم نزدیک میشه.
– دستت چرا پشت سرته؟
با استرس چشم‌هام باز کنم.
– همین‌طوری.
مشکوک بهم نگاه کرد.
– پس ببینم دستت‌و.
فلفل‌و به اون دستم دادم و این دستم‌و نشونش دادم.
ابروهاش‌و کوتاه بالا انداخت.
– هردوتا دستت‌و بیار.
آب دهنم‌و با صدا قورت دادم.
خوب بهم نزدیک شد و مشکوک اجزای چهرم‌و از زیر نظر گذروند.
یه دفعه دستش‌و پشت سرم برد و دستم‌و گرفت که نفس تو سینم حبس شد.
فلفل‌و از دستم بیرون کشید که لبم‌و گزیدم.
حرص نگاهش‌و پر کرد.
– پس تو لباس من فلفل ریخته بودی؟ هان؟
فقط با استرس بهش نگاه کردم.

فلفل‌و توی دستش چرخوند و لبش‌و با زبونش تر کرد.
– که اینطور موش کوچولو.
ناخودآگاه نگاهم به پایین تنه‌ش افتاد که سریع چشم‌هام‌و بستم.
صداش‌و که کنار گوشم شنیدم لباسم‌و تو مشتم گرفتم.
– به نظرت مجازاتت‌و چی تعیین کنم؟
لاله‌ی گوشم‌و توی دهنش برد که لبم‌و به دندون گرفتم.
بوسید و لبش‌و به لبم نزدیک کرد.
فلفل‌و روی زمین انداخت و یه دفعه دستش‌و دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم که با خجالت گفتم: من‌و نچسبون به خودت!
موهام‌و پشت گوشم برد.
– بعدا تلافی دارم برات، اما الان باید معامله‌مون‌و انجام بدی.
با نارضایتی گفتم: باشه واسه فرداشب.
انگشت اشارش‌و زیر چونم گذاشت.
– نشد دیگه! زود باش… درضمن از امشب شروع می‌کنیم.
با چهره‌ی سوالی گفتم: چی‌و شروع می‌کنیم؟
دستش‌و روی بالا تنم گذاشت.
– این‌و تبدیل به هشتاد و پنچ کنم دیگه!
با حرص دستش‌و پس زدم و به عقب هلش دادم اما چون دستش دور کمرم بود میلی متری هم تکون نخورد.
– بیا برو تا نزدم آش و لاشت نکردما!
دستش‌و به زیر لباسم برد.
– ‌دوست نداری هشتاد و پنج بشه؟
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– نه، دوست ندارم.
سرش‌و کمی کج کرد.
– اونوقت چرا عسلم؟
دستش‌و به زیر لباس زیرم برد که لبم‌و گزیدم.
– خوبه که بزرگ بشه.
نزدیک صورتش گفتم: هشتاد و پنج می‌خوای برو پیش لادن.
ابروهاش بالا پریدند.
– تو از کجا می‌دونی هشتاد و پنجه؟
– حدس میزنم.
سعی کرد نخنده.
– آهان چه عالی!
تهدیدوار گفتم: چی گفتی؟
با پررویی گفت: گفتم چه عالی، مشتریای خودش‌و داره.
با حرص گفتم: پس برو با اون حال کن.
خندید و نزدیک به لبم گفت: چرا نمی‌فهمی من فقط با تو حال می‌کنم جوجه دانشجو!
این‌و گفت و بلافاصله لبش‌و روی لبم گذاشت و روی تخت خوابوندم.
دستم‌و روی لبش گذاشتم و به زور جداش کردم که با تعجب نگاهم کرد.
خیره به چشم‌هاش گفتم: اگه کاملا درمان بشی و یه روزی من برم چی‌کار می‌کنی؟
اخم‌هاش چنان به هم گره خوردند که یه لحظه ترسیدم.
– این مزخرفات چیه که کردی تو مغزت؟ بری؟ فکر کردی می‌ذارم؟ ببین چی میگم مطهره، بخوای بری، بخوای ازم دور شی مجبور میشم اون کاری‌و بکنم که نمی‌خوای!
ناباور گفتم: منظورت چیه؟
به صورتم نزدیک شد و عصبی لب زد: خودت بهتر می‌دونی، بفهمم همچین فکری توی سرت داری با زن کردنت برای همیشه پام‌و توی زندگیت ثابت می‌کنم، بخوای سمت فرد دیگه‌ای بری بد می‌بینی مطهره، بد.
متعجب بهش نگاه کردم.
یعنی اینقدر حرفم بد بود که اینطور عصبیش کرد؟!
چشم‌هاش‌و بست و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
یه دفعه از روم ‌بلند شد و به سمت کمدش رفت.
دست‌هام‌و ستون بدنم کردم.
– من… من فکر نمی‌کردم اینقدر عصبی بشی، فقط یه سوال بود!
شورت و شلوارش‌و پوشید و با اخم‌های درهم گفت: بدون گند زدی به حس و حالم.
یه پیرهن برداشت و به سمت در رفت.
از اتاق خارج شد که متعجب و گیج نشستم.
– چرا اینطوری کرد؟!

#نـیــما

با صدای در نگاه از لپ تاپ برداشتم و گفتم: بیا تو.
در باز شد و کوروش به داخل اومد که به صندلی تکیه دادم.
رسمی وایساد.
– سلام قربان.
سری تکون دادم.
– خب، چی‌کار کردی؟
دستش‌و داخل جیب کتش کرد.
با بیرون آوردن اون دارو چشم‌هام برقی زدند.
به سمتم اومد و بهم دادش.
– اینم همونی که می‌خواستید.
لبخندی روی لبم نشست.
همون‌طور که بهش نگاه می‌کردم گفتم: تو فرودگاه که بخاطرش مشکلی پیش نیومد؟
– نه قربان، حلش کردم، فقط یه چیز.
بهش نگاه کردم.
– بگو.
– بیش از حد مصرف کردنش باعث فراموشی دائم میشه.
زیرلب گفتم: چه عالی!
دارو رو توی جیبم گذاشتم و چک صد میلیون‌و روی میز گذاشتم.
– اینم از قولم.
با خوشحالی برش داشت.
– ممنونم قربان.
سری تکون دادم.
– دیگه می‌تونی بری.
*****
کیفم‌و روی مبل انداختم و روش نشستم.
– وای خدا! چقدر امروز شرکت کسل کننده بود.
همون‌طور که به سمت پله‌ها می‌رفت گفت: نشین، بلند شو یه چیز بپز بخوریم، خیر سرت زنمی.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– زنتم؟
از پله‌ها بالا رفت و بلند گفت: نه پس عمه‌می! بلند شو.
درحالی که از ذوق داشتم می‌مردم گفتم: اول برم حموم بعدش.
باشه‌ای گفت.
بلند شدم و از پله‌ها بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و بعد از بیرون آوردن مانتو و شلوار و مقنعه‌م وارد حموم شدم.
اون‌دوتا چیزم‌و درآوردم و به همراه لباس‌هام توی سبد انداختم.
دوش‌و باز کردم.
به طور اتفاقی نگاهم به شامپوها خورد که با ندیدن ‌شامپو مو اخمی کردم.
تمومش کردم؟
دوش‌و بستم و بعد از پوشیدن حوله لباسیم و بستن بندش از حموم و اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق مهرداد رفتم.
وارد اتاق شدم که دیدم داره با لپ تاپ کار می‌کنه.
تقه‌ای به در زدم که سرش‌و بالا آورد.
– شامپوی موی زنونه نداری؟
لپ تاپش‌و کنارش گذاشت.
– فکر کنم داشته باشم، صبر کن.
بلند شد و وارد حموم شد.
چیزی نگذشت که شامپو به دست بیرون اومد.
با نگاه شیطونی به سمتم اومد که زیر لب گفتم: خدا رحم کنه!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sadaf
sadaf
4 سال قبل

نویسنده رسما داره الکی کشش میده:/

Zori
Zori
پاسخ به  sadaf
4 سال قبل

اره والا…
تازه نیما میخوان مهرداد فراموشی بگیره تا مطهره را مال خودش کنه.
هوووف

رکسانا
رکسانا
پاسخ به  Zori
4 سال قبل

شایدم میخواد مطهره فراموشی بگیره تا از مهرداد جدا بشه و بره سمت نیما که در هر صورت خیلی بده 😑 رمان به این خوبی حیفشه با همچین چیزایی خراب بشه بعد نکته جالب تر اینه که مهرداد اصن هیچ کاری نمیکنه تا جلوی نیما رو بگیره از صب تا شب چسبیده به مطهره

danie
danie
4 سال قبل

اخه چرا انقد طولش میدن من مردم از فوضولی ک

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x