رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 22

4.5
(53)

 

اول نگاه پر استرسی به مهرداد که اخم داشت انداختم و بعد رو به اون گفتم: بله؟
– فردا استاد رحیمی امتحان‌و کنسل کرده؟
سری تکون دادم.
– آره، گفت شایدم نیاد، تا ساعت یازده امشب تو گروه اطلاع میده که کلاس کنسله یا نه.
آهانی گفت.
با صدای مهرداد سریع بهش نگاه کردم.
– مطهره خانم؟
– بله؟
– پس اگه فردا کلاستون کنسل شد شرکت بیاین.
– چشم.
به سحری که خونسرد میوه کوفت می‌کرد نگاهی انداختم و رو به نیما گفتم: آقا نیما، درمورد سحر چیزی فهمیدید؟
پوزخندی کنج لب سحر نشست.
نیما: میگه بخاطر عشق و عاشقیه.
پوزخندی زدم.
مهرداد عصبی گفت: جا داره که الان زنگ پلیس بزنم، اونا بلدند خوب از دهنش حرف بیرون بکشند.
اما سحر بیخیال به خوردنش ادامه داد.
ایمان با اخم گفت: قضیه چیه؟
– بیخیال.
چشم غره‌ای که مهرداد بهم رفت از نگاهم دور نموند.
ایمان: حالا مهرداد خان، بیماریت بهتر شده؟
انگار قلبم واسه یه لحظه نزد و با ترس بهش نگاه کردم.
ایمان نه، توروخدا‌ نگو بیچارم میکنه.
مهرداد با اخم گفت: چی داری میگی؟ چه بیماری‌ای؟
ایمان پوزخند کم رنگی زد.
– یعنی خودت نمی‌دونی؟
مهرداد نگاه تندی به منی که از ضربان قلبم داشتن پس میوفتادم انداخت و بعد رو به اون گفت: نه!
نیما: قضیه چیه ایمان؟
دست لرزونم‌و روی قلبم گذاشتم‌.
ایمان خونسرد به مبل تکیه دادم.
– شنیده بودم بدجوری سرما خورده منم دارم حالش‌و می‌پرسم.
انگار یه بار بزرگی‌و از روم برداشتند که چشم‌هام‌و بستم و نفس آسوده‌ای کشیدم.
خدا لعنتت نکنه ایمان.
مهردادبا لحنی که سعی می‌کرد عصبانیتش‌و پنهان کنه گفت: خوب خوبم، فقط اون نفری که این‌و بهت گفته پس خیلی باهات راحت بوده.
بازم ترس وجودم‌و پر کرد که چشم‌هام‌و باز کردم.
ایمان: بیشتر از اون چیزی که فکرش‌و بکنی باهام راحته.
مهرداد سشتش‌و به لبش کشید.
– که اینطور! کی هم دیگه رو دیدید؟
نزدیک بود که دیگه بزنم زیر گریه.
کل بدنم یخ کرده بود.
ایمان متفکر گفت: نمی‌دونم دقیقا کی بود اما یادمه که بهم گفته بود حتما در این مورد باهم صحبت می‌کنیم.
نیما با اخم گفت: گنگ حرف می‌زنید! اونوقت چرا؟
مهرداد: پس برو بهش بگو که به زودی هم دیگه رو می‌بینیم.
لحنش پر از تهدید بود.
بی‌طاقت بشقاب میوه رو روی میز گذاشتم و بلند شدم.
با قدم‌های لرزون به سمت در رفتم تا شاید هوای آزاد حالم‌و بهتر کنه اما با شنیدن صدای مهرداد سرجام میخکوب شدم.
– چی شده مطهره خانم؟ چرا یه دفعه بلند شدید؟
قلبم روی هزار میزد و بغض بدی به گلوم چنگ میزد.
می‌کشتم خدایا.
سعی کردم صدام نلرزه.
– یه کم حالم بده ببخشید.
به سمت در رفتم.
سریع از ساختمون بیرون اومدم و لب‌هام‌و محکم روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه.
چرا اینکار رو ‌کردی ایمان؟ چرا؟
همون‌جا رو پله‌ها نشستم و سرم‌و روی دست‌هام گذاشتم.
بغضم شکست که لبم‌و به دندون گرفتم تا صدای گریم بلند نشه.
یه دفعه صدای داد ایمان بلند شد که با صورت خیس از اشک از جا پریدم و با ترس از پله‌ها بالا اومدم.
سریع وارد شدم که دیدم نیما ایمان‌و گرفته.
مهرداد انگشت اشارش‌و به طرفش گرفت.
– یه بار دیگه نزدیکش ببینمت خونت پای خودته، فهمیدی؟
با ترس آروم به سمتشون رفتم.
ایمان خشن گفت: ولش کن وگرنه خودم ازت می‌دزدمش.
نیما با عصبانیت به عقب پرتش کرد و بلند گفت: بسه.
نگاه هر سه تاشون بهم افتاد که سکوت کردند.
با ترس و چشم‌های پر از اشک بهشون نگاه ‌کردم.
رگ شقیقه‌ی مهرداد باد کرده بود.
به سمتم اومد که از ترس سرجام میخکوب شدم.
ایمان سریع جلوش وایساد.
– کوچیک‌ترین آسیبی بهش بزنی با من طرفی.
مهرداد چشم‌هاش‌و بست و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
بازم این حالت!
بغضم گرفت.
الان یه اتفاقی میوفته.
یه دفعه چشم‌هاش‌و باز کرد و مشت محکمی بهش زد که بدن ایمان کاملا خم شد.
هینی کشیدم و دست‌هام‌و روی دهنم گذاشتم.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
– منم اگه ببینم یه قدم بخوای بهش نزدیک بشی با من طرفی.
ایمان خون کنار لبش‌و پاک کرد.
– واقعا؟!
یه دفعه به سمتش هجوم برد که جیغ زدم: ایمان؟
یقه‌ی مهرداد رو گرفت اما نیما سریع واکنش نشون داد و به زور جداش کرد.
داد زد: دیگه بسه، چرا اینقدر خرید؟ اگه یکی بیاد داخل بفهمه واسه مطهره دارید دعوا می‌کنید که آبروی این بدبخت میره.
اشک‌هام روونه شدند.
هردوشون با نفرت به هم نگاه کردند.
اون سحر کثافتم خونسرد با گوشیش ور می‌رفت.
مهرداد با قدم‌های بلند به سمت صندلیش رفت و کتش‌و برداشت.
به سمتم اومد که دست لرزونم‌و مشت کردم.
ایمان خواست به سمتم بیاد اما نیما نذاشت.
جلوم وایساد و با چشم‌های به خون نشسته و صدای فوق العاده خشن گفت: میرم توی ماشین، تا یک دقیقه بعدش نیای عواقبش پای خودت.
بعد از کنارم رد شد و رفت که به سمتش چرخیدم و با گریه بلند گفتم: مهرداد؟
از ساختمون بیرون رفت و در رو محکم بست که دو زانو روی زمین فرود اومدم و صدای هق هقم اوج گرفت.

یه دفعه صدای سیلی توی فضا پیچید که بهت زده سریع به عقب چرخیدم.
با دیدن اینکه نیما سیلی‌ای به ایمان زده چشم‌های پر از اشکم گرد شدند.
با فکی قفل شده رو به ایمانی که با تعجب نگاهش می‌کرد گفت: خیلی احمقی خیلی! فکر کردی خوب شد که مهرداد رو اونطوری عصبی کردی؟ هان؟
به من نگاه کرد.
– جایی نمیری، فهمیدی؟
بلند شدم و با عصبانیت و بغض گفتم: اصلا زندگی من به شماها چه؟
داد زدم: به شما چه که من صیغه‌ی مهرداد شدم؟ هان؟
یه دفعه در باز شد که سریع به طرفش چرخیدم.
با دیدن مهرداد نفسم بند اومد.
به سمت صندلی‌ها رفت و عصبی گفت: بتمرگید ضایع کاری نکنید دارند میان تو.
آب دهن نداشتم‌و قورت دادم و با بدنی لرزون به سمت صندلیم رفتم.
فشارم شدید افتاده بود.
نیما نگران گفت: کمکت کنم؟
دستم‌و بالا بردم و به هر جون کندنی بود خودم‌و به صندلیم رسوندم و نشستم.
اون دوتا هم نشستند.
بشقابم‌و برداشتم و به زور و بی‌میلی بقیه‌ی تیکه‌های سیب‌هام‌و خوردم.
به مهرداد نگاه کردم.
با اخم‌های درهم با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و به میز نگاه می‌کرد.
مطمئنم بیخیال نمیشه.
در که باز شد همه هم وارد شدند.
آقاجون بلند گفت: غذا حاضره؟
صدای خاتون بلند شد.
– بله آقا.
خوبیه اخلاق خاتون همیشه اینه که هر چیزی می‌شنوه خودش‌و به نشنیدن میزنه و به کسی نمیگه اما بدیش اینه که بعدا تنها گیرت میاره و سوال پیچت می‌کنه.
آقاجون همه رو به دو میز طویل ناهارخوری که بود راهنمایی کرد.
آقا شهریار: جوونا شما هم بیاین.
آقاجون بلند گفت: یکی بره جوونای توی اتاق بیلیارد رو صدا بزنه.
به صندلی دست گذاشتم و بلند شدم.
مهرداد نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد بلند شد و رفت.
تو همین نگاه کوتاهشم کلی حرف بود.
به دور از مهرداد و ایمان به اجبار کنار سپیده نشستم.
حتی نگاهم بهم ننداخت.
غذاها رو که آوردند همه مشغول خوردن شدند اما من بی‌میل فقط با غذام بازی می‌کردم و گهگاهی از دسر می‌خوردم تا کسی بهم گیر نده.
سرم‌و به دستم تکیه دادم.
مغزم از درد انگار داشت می‌ترکید.
صدای آروم و پر طعنه‌ی سپیده رو شنیدم.
– چرا غذات‌و نمی‌خوری مطهره جون؟ چون نزدیک مهرداد جونت نیستی میل به خوردن نداری؟
نگاه تندی بهش انداختم که پوزخندی زد و به خوردنش ادامه داد.
نفسم‌و به بیرون فوت کردم و شقیقه‌م‌و ماساژ دادم.
تقریبا همه غذاهاشون‌و خورده بودند.
صدای مامان ایمان باعث شد که همه بهش نگاه کنیم.
– ببخشید آقا رضا.
آقاجون: بفرمائید مرضیه خانم.
مامان ایمان: می‌دونم که الان وقت گفتنش نیست اما باید بگم که ما یکی از نوه‌هاتون‌و واسه ایمان انتخاب کردیم و اینکه شازده‌ی ما اون عزیزو دوست داره.
دلم هری ریخت و لباسم‌و توی مشتم گرفتم.
با ترس نگاهی به مهرداد انداختم که دیدم عصبی لبش‌و با زبونش تر کرد و با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفت.
این دفعه رسما ایمان‌و می‌کشه.
آقاجون با لبخند گفت: کدوم از نوه‌هامون؟
نجلا و مهلا و سپیده با دقت بهشون گوش می‌دادند.
برای اولین بار میگم کاشکی به شماها ربط داشت.
مامان ایمان از اون طرف به من اشاره کرد.
– ‌مطهره خانم.
نفس تو سینم حبس شد و زیرلب زمزمه کردم: یا خدا!
آقاجون با ابروهای بالا رفته گفت: گفتید آقا ایمانتون مطهره‌ی ‌دردونه‌ی من‌‌و دوست داره؟
بابای ایمان: درسته آقا رضا، اگه میشه اجازه‌ی خواستگاری بهمون بدید.
به مهرداد نگاه کردم.
دستش‌و مشت کرده بود و چشم‌هاش‌و بسته بود.
سپیده آروم گفت: میگما مطهره، الان دعوا نشه؟ نگاه کن مهرداد رو!
خندید.
– اوه اوه!
آقاجون رو به بابا گفت: شما که مشکلی نداری؟
بابا نگاهی به مامان انداخت و با تایید مامان با لبخند گفت: قدمتون روی چشم.
نمی‌تونستم جلوی حلقه زدن اشک توی چشم‌هام‌و بگیرم.
قلبم انگار می‌خواست سینم‌و بشکافه و بیرون بزنه.
به ایمان نگاه کردم.
خونسرد به صندلی تکیه داد بود.
دست‌های لرزون و عرق کردم‌و به زیر میز بردم.
یه دفعه مهرداد از سر جاش بلند شد.
سعی می‌کرد عصبانیتش‌و پنهان کنه اما سرخی صورتش بد توی دید بود.
– من یه کار فوری برام پیش اومده با اجازه دیگه میرم، خداحافظ.
آقا احمد متعجب گفت: کجا مهرداد؟!
حتی جواب باباش‌و ‌هم نداد و با قدم‌های بلند و تند ازمون دور شد.
چشم‌هام‌و بستم و سعی کردم خودم‌و آروم کنم اما چیزی نگذشت که صدای پیامک گوشیم بازم استرس انداخت توی جونم.
با دست لرزون از جیبم بیرونش آوردم و روشنش کردم.
مهرداد واسم پیام فرستاده بود.
با تردید بازش کردم.
” توی ماشینم، یه جوری همه رو بپیچون بیا، نترس نمی‌خوام بلایی سرت بیارم، فقط می‌خوام باهات حرف بزنم”
نفس آسوده‌ای کشیدم.
خیالم راحت شد اما بازم کمی استرس داشتم.
موبایلم‌و کنارم گرفتم و الکی صدای زنگش‌و از توی موسیقی‌هام پلی کردم و بعد مثلا جواب دادم.
– الو؟
اخمی کردم.
– چی شده؟
یه دفعه بلند شدم و گفتم: چی؟
همه‌ی نگاه‌ها به سمتم چرخید.
تند و با عجله گفتم: باشه باشه الان میام.

گوشیم‌و توی جیبم گذاشتم و رو به مامان گفتم: عطیه حالش بد شده میرم پیشش.
اخمی کرد و نگران گفت: الان خوبه؟
– زیاد نه، من باید برم، خداحافظ همگی.
خواستم برم ولی با صدای مامان ایمان وایسادم.
– صبر کن پسرم می‌رسونتت اینطور امن‌تره.
لبخند زورکی زدم.
– نه ممنون آژانس می‌گیرم.
دیگه نذاشتم کسی حرفی بزنه و با دو به سمت در دویدم.
از خونه بیرون اومدم و به جلو دویدم.
کت تنم نبود و سوز سرد مثل شلاق به بدنم می‌خورد و کل بدنم‌و می‌لرزوند.
از عمارت بیرون اومدم و نگاهم‌و چرخوندم.
با شنیدن صدای بوق ماشین مهرداد پیداش کردم و به سمتش رفتم.
همین که نشستم بدون معطلی پاش‌و روی گاز گذاشت که ماشین از جاش کنده شد.
با استرس گفتم: گوش کن مهرداد، من مجبور شدم به ایمان بگم، بِ…
– نمی‌خوام درموردش حرفی بشنوم.
– آخه…
اینبار عصبی گفت: گفتم نمی‌خوام حرفی درموردش بشنوم.
آروم باشه‌ای گفتم.
نفس عمیقی کشیدم.
– کجا میریم؟
– خونه.
استرسم گرفت.
– چی؟ چرا؟ اگه یه دفعه مامان و بابام برند آپارتمان…
حرفم‌و با عصبانیت قطع کرد.
– تا خونه صدات‌و نشنوم.
باز ضربان قلبم شدت پیدا کرده بود.
با ترس گفتم: واسه چی می‌بریم خونه؟ می‌خوای چی کار بکنی؟
با فکی قفل شده گفت: حالا می‌خواد بیاد خواستگاریت هان؟ کاری می‌کنم که مال من ثبت شدی و دیگه نتونه غلطی بکنه.
عصبی به خودش اشاره کرد.
– مال من… کاری می‌کنم که هر احدی بفهمه تو مال منی.
خواستم حرفی بزنم که با دادش از ترس به بالا پریدم و لال شدم.
– می‌فهمی؟ این‌و بکن توی گوشت، تو مال منی.
با ترس بازوش‌و گرفتم و با التماس گفتم: آروم باش مهرداد، نرو خونه بذار باهم حرف بزنیم.
پسم زد و نگاه ترسناکی بهم انداخت.
– تو زن منی، زن من، می‌فهمی؟ وقتشه پای خودم‌و توی زندگیت ثابت کنم.
داد زد: وقتشه به توی نفهم بفهمونم که نباید دیگه به کسی جز من نگاه کنی، نباید به کسی جز من فکر کنی.
از ترس لرزیدم.
بخدا دیوونه شده بود، انگار جنون گرفته بود.
بغضم گرفت.
فکری که به ذهنم خطور می‌کرد شدید می‌ترسوندم.
– مهرداد یعنی چی که میگی می‌خوای پای خودم‌و توی زندگیت ثابت کنم؟
عصبی خندید.
– می‌فهمی عسلم، می‌فهمی خانمم.
دستش‌و محکم روی رونم گذاشت و فشار داد که آخی گفتم و سعی کردم دستش‌و بردارم.
– توروخدا دستت‌و بردار درد داره.
– مال منی هرکاری بخوام به سرت میارم.
محکم‌تر فشار داد که آخ بلندتری گفتم و اشکی از گوشه چشمم پایین اومد.
با بغض گفتم: تو دیوونه شدی مهرداد! زده به سرت! بزن کنار پیاده میشم.
حرفی نزد که مشتم‌و به در کوبیدم و با بغض داد زدم: می‌خوام پیاده بشم، نمی‌فهمی؟
محکم روی فرمون زد و بلند گفت: ببر صدات‌و تا همین‌جا کارت‌و یکسره نکردم.
جوری از ترس لرزیدم که لرزیدن سلول‌هامم رو حس کردم.
با ترس گفتم: مهر… مهرداد نکنه می‌خوای…
سرم‌و تند تند به چپ و راست تکون دادم.
– نه نه، تو قول دادی، نمی‌تونی.
سرش‌و بالا و پایین کرد.
– آره من قول دادم، قول دادم.
– پس… پس این فکر تو سرت نیست؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– نترس، فقط می‌خوام کاری بکنم که دیگه به طور رسمی مال من بشی.
نفس بریده گفتم: یعنی… یعنی چی؟ من… من منظورت‌و نمی‌فهمم.
– صبر داشته باش عزیزم، می‌فهمی.
لحنش شدید می‌ترسوندم.
اون قول داده، اینکار رو نمی‌کنه.
تا خود خونه فقط می‌لرزیدم… از این مهردادی که زده بود به سرش می‌ترسیدم.
از ماشین پیاده شد و به سمت این در اومد.
درم‌و باز کرد و بازوم‌و گرفت و به سمت در کشوندم.
– کاری نکن که بعدا پشیمون بشی، باشه مهرداد؟
حرفی نزد و وارد خونه شد.
کفش‌هاش‌و درآورد که منم بیرون آوردم.
بازم کشوندم که با ترس گفتم: ببین مهرداد، حتی اگه بیان خواستگاری هم قرار نیست بله بدم، پس چرا عصبی هستی؟
پوزخندی زد و از پله‌ها بالا آوردم.
با دیدن اینکه به سمت اتاقش میره نفسم بند اومد که این دفعه تقلا کردم.
– بیشتر از این باهات نمیام.
اما مثل پر قو روی دوشش انداختم و بردم که مشت‌هام‌و بهش کوبیدم و با بغض گفتم: مهرداد توروخدا دیوونه نشو.
وارد اتاق شد و در رو قفل کرد که اشک‌هام روونه شدند.
با گریه جیغ زدم: مهرداد؟
روی تخت پرتم کرد و با چشم‌های قرمز شده فکم‌و گرفت و گفت: دختر خوبی باش و همراهیم کن وگرنه از درد به خودت می‌پیچی.
قلبم‌از کار افتاد و گریم از ترس بند اومد.
– مگه… مگه می‌خوای چی‌کار بکنی؟
کنار لبم‌و بوسید.
– کاری که اون ایمان عوضی دیگه به مال من چشم نداشته باشه.
شروع به باز کردن دکمه‌هام کرد که سریع مچش‌و گرفتم و با بغض گفتم: نه، تو نمی‌تونی، تو قول دادی.
مچ‌هاش‌و آزاد کرد.
– قول چه اهمیتی داره وقتی شاید از دست بدمت.
سریع بغضم شکست.
تو یه حرکت دکمه‌هام‌و از جا کند که مشت‌هام‌و بهش کوبیدم و با گریه داد زدم: تو حق این‌و نداری! این یه تجاو*زه می‌فهمی؟
لباس‌و از تنم درآورد که تقلاهام‌و بیشتر کردم.
داشتم از ترس ریخته شدن آبروم جون می‌دادم.

با گریه و تقلا داد زدم: مهرداد تو نمی‌تونی اینکار رو باهام بکنی، نمی‌تونی نابودم…
با سیلی‌ای که بهم زد از شدتش سرم به طرفی چرخید.
چشم‌هام‌و با گریه بستم.
– خفه خون بگیر مطهره.
همین که دکمه‌ی شلوارم‌و باز کرد و زیپش‌و پایین کشید بازم تقلا کردم که عصبی از روم بلند شد و به سمت کمد رفت.
از فرصت استفاده کردم و به هر جون کندنی بود بلند شدم و به سمت در دویدم اما تا بیام قفل‌و باز کنم دستم از پشت کشیده شد و روی تخت پرت شدم.
با دیدن کمربند توی دستش نفسم بند اومد و با ترس به تاج تخت چسبیدم.
روی تخت اومد و پایین کشیدم که مچش‌و گرفتم و درحالی که نفسم بالا نمیومد گفتم: مهرداد، اینکار رو بکنی دیگه این مطهره رو نمی‌بینی.
کمی خیره نگاهم کرد اما کمی بعد مچم‌هام‌و با کمربند به هم بست و کمربند رو به میله‌ی تاج گره زد که لبم‌و به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
خدایا واقعا اینه سرنوشتم؟
یکی تا چه اندازه بهش بدبختی میدی؟
مردن محمد بسم نبود؟ هان؟
شلوارم‌و از پام درآورد و تاپ‌و توی تنم پاره کرد.
لباسش‌و روی زمین انداخت و شلوارش‌و از پاش درآورد.
تموم مدت ناامید و با گریه بهش نگاه می‌کردم.
حتی اشک‌هامم آتیش خشم توی وجودش‌و خاموش نمی‌کرد.
خودم درمانش کردم اما حالا داره نمکدون شکنی می‌کنه؟
روم خیمه زد و کنار گوشم لب زد: من دیوونه شدم، زده به سرم، اما تو اینکار رو باهام کردی.
لاله‌ی گوشم‌و بوسید که با درد درونم چشم‌هام‌و بستم.
لب داغش که روی گردنم نشست دست‌هام‌و مشت کردم.
بوسید تا روی چونم و بعد کنار لبم اومد.
– وقتشه خودم فتحت کنم.
با گریه آروم لب زدم: این یه تجاو*زه!
نفس زنان آروم خندید.
– این فکر پوچ توعه، من فقط دارم مال خودم‌و به نام خودم میزنم.
لبم‌و عمیق بوسید.
پایین رفت و بوسه‌ای به بدنم زد که لبم‌و به دندون گرفتم.
من این‌و نمی‌خوام خدا… چرا نجاتم نمیدی؟
انگار یکی بهم گفت: تو خودت باعث شدی به اینجا برسی، وقتی با خریتت صیغه‌ش شدی باید فکر همین‌جاهاشم می‌کردی، تو دیگه کارت تمومه مطهره.
شدت اشک‌های بی‌صدام بیشتر شدند.
تموم تنم‌و بوسه میزد و به خیال خودش باهام عشق بازی می‌کرد اما کاش می‌دونست که این عشق بازی نیست، این بازی… با مرگ… روح و… احساسات… منه!

درحالی که اشک روی صورتم خشک شده بود ناامید و پر از درد و غم به ملحفه‌ی خونی نگاه می‌کردم.
درد خفیفی که توی جونم افتاده بود با درد روحم ترکیب می‌شد و من‌و تا مرز جون دادن پیش می‌کشید.
مطهره‌ی احمق، می‌بینی؟ تموم شد! اونی که بیشتر از هر کسی بهش اعتماد داشتی اینطوری نامردی کرد و نمک خورد و نمکدون شکست!
باز اشک چشم‌هام‌و به سوزش درآورد.
تنها کسی که لذت برد مهرداد بود و تنها کسی که از تک تک لحظاتش زجر کشید من.
به تخت دست گذاشتم و به هر جون کندنی بود بلند شدم که با تیری که زیر دلم کشید آخی گفتم و دستم‌و روش گذاشتم.
می‌خواستم تا قبل از اینکه مهرداد با کیسه‌ی آب گرم بیاد توی اتاق خودم‌و به حموم برسونم تا دیگه دستش بهم نخوره.
خواستم قدم بردارم اما نگاهم باز میخ ملحفه شد و تک تک لحظاتش جلوی چشم‌هام نقش بست.
اشک بی‌صدا روی گونه‌هام پایین اومد و یه دفعه با بغض و عصبانیت ملحفه رو از روی تخت کندم، از توی کمد قیچی رو برداشتم و باهاش تیکه تیکه‌ش کردم و صدای جیغ و هق هقم بلند شد.
جنون‌وار جیغ می‌زدم و ملحفه رو پاره می‌کردم.
یه دفعه مهرداد با دو وارد اتاق شد و سریع به سمتم اومد که سریع بلند شدم و گریه کنان داد زدم: نزدیکم نشو کثافت، حق نداری یه قدم بهم نزدیک بشی.
دست‌هاش‌و جلوی خودش گرفت و نگران گفت: آروم باش، حرف می‌زنیم خب؟
به سمتم اومد که عقب عقب رفتم و جیغ زدم: گفتم نیا.
اما توجهی نکرد که سر قیچی‌و روی شاه رگم گذاشتم و با هق هق گفتم: بیای خودم‌و می‌کشم.
سرجاش میخکوب شد و ترس و اشک چشم‌هاش‌و پر کرد.
– مطهره، دیوونه نشو، باشه؟
درحالی که بغض انگار گی‌خواست گلوم‌و بدره گفتم: مگه برات مهمه؟ تو نابودم کردی! تنها چیزی که داشتم‌و ازم گرفتی!
خواست قدم برداره که قیچی‌و فشار دادم و سریع گفتم: گفتم نیا.
سوزش پوستم دربرابر زخم قبلم مثل یه قطره دربرابر دریا بود.
اشکی روی گونه‌ش چکید.
– خانمم، فداتشم، قربونت برم، اون‌و بذارش زمین حرف می‌زنیم.
با هق هق گفتم: ازت بدم میاد، تو قولت‌و شکستی، من‌و بدبخت کردی.
از بالا و پایین رفتن سیبک گلوش معلوم بود که بغض داره.
– الهی قربونت برم، تو هیچی از دست ندادی، من پات هستم، اصلا من فردا میام خواستگاریت، خوبه؟
صورتم با انزجار جمع شد.
– تو خودت‌و تو دلم کشتی، کاری کردی که دیگه بهت اعتماد نداشته باشم، تو یه عوضی هستی.
با بغض گفت: نزن این حرف‌و، این‌و بذار زمین باهم حرف می‌زنیم، اگه قانعت نکردم هر جا خواستی برو.
پوزخند پر دردی زدم.
– تو برام مردی مهرداد.
با بغض داد زد: بسه، لعنت بهت دارم میگم پای کارم هستم.
یه دفعه صدای گوشیم اتاق‌و پر کرد که قیچی‌و پایین‌تر آوردم.
درحالی که حواسش بهم بود مانتوم‌و از روی زمین برداشت و گوشیم‌و بیرون آورد.
– محدثه‌ست.
– پرت کن.
– اول اون‌و بذار زمین.
کمی خیره نگاهش کردم و درآخر روی زمین پرتش کردم.
به سمتم اومد که داد زدم: گفتم پرت کن.
دست‌هاش‌و بالا گرفت.
– باشه، آروم باش.
گوشیم‌و پرت کرد که با دست‌های نیم جون و یخ کرده گرفتمش و روی سبز لمس کردم و گذاشتم اول خودش صحبت کنه.
– الو مطهره؟
سعی کردم صدام عادی باشه.
– بله؟
عصبی گفت: کجایی تو؟ هان؟ مامانت بهم زنگ زد و گفت گفتی عطیه حالش خوب نیست و از مهمونی بیرون زدی.
با استرس گفتم: تو چی گفتی؟
– فهمیدم واسه یه چیز دروغ گفتی منم الکی گفتم رسیدی توی دستشویی هستی، کجایی؟
باز بغضم گرفت.
– دارم میام.
صداش نگران شد.
– خوبی؟
دستم‌و به صورت خیس از اشکم کشیدم و به سمت در بالکن رفتم تا شاید هوای آزاد حالم‌و بهتر کنه.
– آره خوبم.
در رو باز کردم که سوز سرد لرزه‌ی بدی توی تنم که فقط یکی از لباس‌های بلندم تنم بود انداخت.
– دارم میام، خداحافظ.
تماس‌و قطع کردم و چشم‌هام‌و با بغض بستم.
برم بهشون چی بگم؟ بگم حرف‌هاتون درست از آب دراومد؟ آخرش کارم ساخته شد؟
با حس اینکه پشت سرمه نفسم بند اومد.
تا خواستم بچرخم سریع از پشت بغلم کرد که از ترس لرزیدم و با بغض گفتم: ولم کن بهم دست نزن.
محکم‌تر بغلم کرد و با عصبانیت و بغض گفت: میام خواستگاریت، حالیته که چی میگم نه؟ تو مال منی.
لبش‌و روی گوشم گذاشت که تقلا کردم و با بغض گفتم: ولم کن دیگه نمی‌خوام ریختت‌و ببینم، بیای هم میگم نه.
به پهلوم چنگ زد و عصبی گفت: نه بگو تا ببین چه بلایی به سرت میارم.
اشک‌هام روونه شدند.
– تو یه عوضی هستی، یه آشغال…
دستش‌و روی دهنم گذاشت که شدت اشک‌هام بیشتر شدند.
– یه غلطی کردم اما دارم میگم پای کارم هستم، چیه؟ نکنه می‌خوای بشینی تو خونه‌ی بابات و بپوسی؟
با گریه چشم‌هام‌و بستم.
لبش‌و باز روی گوشم گذاشت.
– پس، میام خواستگاریت، فقط ببینم مخالفت کنی من می‌دونم با تو، کاری نکن که همه خبردار بشند امشب چه اتفاقی افتاد.
قلبم خرد خرد شده بود.
دستش‌و که برداشت آروم گفتم: چند روز بهم مهلت بده، خودم بهت میگم کی بیای.

– قبوله خانمم.
گونم‌و بوسید که برای اولین بار چندشم شد.
چشم‌های پر از اشکم‌و باز کردم که قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمم پایین اومد.
*******
رو به روی آپارتمان وایساد.
خواستم پیاده بشم اما مچم‌و گرفت که سریع مچم‌و از دستش بیرون کشیدم.
معترضانه بهم نگاه کرد.
سرد گفتم: حرفی نداری برم.
پوفی کشید.
– وقتی رفتی بالا نخواب، یه چیز مقوی بخور.
– می‌خورم.
در رو باز کردم و پیاده شدم.
بدون خداحافظی به سمت محوطه رفتم که بلند گفتم: خداحافظیت کو؟
پوزخندی زدم و وارد شدم.
دیگه هروقت نزدیکمی حالم بد میشه حالا بیام به خواستگاریت جواب مثبت بدم؟
حاضرم بشینم تا ترشیم بندازند اما زن توی عوضی که دیگه اعتمادی بهت ندارم نشم…
در توسط عطیه باز شد که بی حرف وارد شدم.
– سلام کنی بد نیست.
سلام آرومی گفتم و کفشم‌و درآوردم.
محدثه رو به روم وایساد، فکم‌و گرفت و صورتم‌و این ور و اونور کرد.
با اخم گفت: خوبی؟ رنگت بدجور پریده! کجا بودی؟
دستش‌و پس زدم و به سمت اتاق رفتم.
– پیش مهرداد.
عطیه: دعواتون شده که این حالی؟
وارد اتاق شدم و مشغول باز کردن دکمه‌هام شدم.
کاش دعوا بود.
چشم‌هام‌و بستم تا اشک توشون حلقه نزنه.
بلند گفتم: آره یه کم.
حوله لباسیم‌و برداشتم.
دوتاشون وارد اتاق شدند.
محدثه: چرا؟ چی شده؟
خواستم حرفی بزنم اما با صدای تلفن خونه چیزی نگفتم.
محدثه از اتاق بیرون رفت اما کمی بعد گفت: مامانته مطهره.
پوفی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم که عطیه هم پشت سرم اومد.
گوشی‌و از دست محدثه گرفتم.
– سلام.
– سلام عزیزم، عطیه بهتره؟
روی صندلی نشستم که از تیر خفیفی که زیر دلم کشید صورتم جمع شد.
– آره بهتره.
– خب خداروشکر، زنگ زدم درمورد خواستگاری‌ای که توی مهمونی مطرح شد حرف بزنم.
خیره به زمین نگاه کردم.
می‌دونستم امشب بدترین شب عمرم میشه اما نمی‌دونستم در این حد بد.
– خب؟
– تو می‌خوای بیان خواستگاری؟ اصلا تو پسره رو می‌خوای؟
فکرش‌و نمی‌کردم که ایمان من‌و بیشتر از خواهرش ببینه… فکرش‌و نمی‌کردم دوستم داشته باشه… پس تموم نگرانی‌هاش به عنوان یه برادر نبوده، به دلیل یه چیز فراتر از اون بوده.
شقیقه‌م‌و ماساژ دادم.
از بس گریه کرده بودم بدجور سرم درد می‌کرد.
– الو مطهره؟
نفس عمیقی کشیدم.
– من مشکلی ندارم، بیان
– پس عالیه.
خوشحالی توی صداش موج میزد.
– اما مامان، فعلا زنگ نزن فردا خودم روزش‌و مشخص می‌کنم بهت میگم که بگی.
– باشه، هرجور صلاح می‌دونی، خب کار نداری دخترم؟
– نه مامان.
– شبت بخیر، خداحافظ.
– شب شما هم بخیر، خداحافظ.
گوشی‌و سرجاش گذاشتم.
محدثه کنجکاو گفت: کی قراره کجا بره؟
کمی نگاهش کردم و درآخر گفتم: ایمان می‌خواد بیاد خواستگاریم.
چشم‌های هردوشون گرد شد و هینی کشیدند.
عطیه با ترس گفت: اینبار استاد رسما ایمان رو می‌کشه.
کاش می‌تونستم بگم اون‌و نمی‌کشه، همین امشب من‌و کشته.
چشم‌هام‌و بستم و نفس عمیقی کشیدم.
دلم می‌خواد برم و یه چند مدت گم و گور بشم.
برم جایی که کسی نتونه پیدام کنه… یا اصلا نه… کاش بمیرم، چون زندگیم به شکل افتضاحی مزخرف و بیهودست… تازه زخم مرگ محمد داشت خوب می‌شد که مهرداد یه خنجر برداشت و زخمش‌و به طور بی‌رحمانه‌ای عمیق‌تر کرد.
یعنی اینقدر بهم بی‌اعتماد بود که دست به همچین کاری زد؟
گذشت و کار رو تموم کردی اما همه چیز اینجا تموم نمیشه مهرداد خان… با خودت فکر کردی زیر قولم می‌زنم‌و و کار رو تموم می‌کنم، اونم نمی‌تونه هیچ کاری بکنه و مجبور میشه باهام ازدواج کنه؟ ولی کور خوندی جناب مهرداد رادمنش، فقط بشین و ببین چی‌کار می‌کنم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پری
پری
4 سال قبل

وایییی صبر ندارم فرداشه
عالی بود

Shakiba83
پاسخ به  پری
4 سال قبل

اوهوم منممممممم . کاش روزی چند تا پارت می ذاشتید

danie
danie
4 سال قبل

چرا همش این مطهره بدبختی میببنه 🙁 ولی رمانتون خیلب جذابه دستتون دردنکنه عالیه خسته نباشید همینطوری ادامه بدین تشکر(:

هانا
هانا
4 سال قبل

میسه روزی چند تا پارت بزارید رمانتون خیلی جذابه ممنون

تارا
تارا
3 سال قبل

سلام من یه رمان منویسم میشه بهتون بدم بزارین تو سایت

Kimia
3 سال قبل

یعنی فکر نمی‌کردم مهرداد همیچسن آدمی باشه من باشم دیگه از اون آدم بدم میاد

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

عالی بقیه پارت هاشو چطور ببینیم

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x