رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 4

4.5
(41)

 

ابروهام بالا پریدند.
خندید.
– خودتی، خداحافظ.
گوشی‌و پایین آورد و به سمتم چرخید که با دیدنم هینی کشید و دستش‌و روی قلبش گذاشت.
دست به جیب به سمتش رفتم.
– به من میگی پررو؟
با استرس خندید.
– سلام، شما اینجا بودید؟ رفته بودید که!
کنارش وایسادم که به سمتم چرخید.
– کی بهت زنگ زد؟
اخم کرد.
– نکنه واقعا باور کردید که نامزدمید؟
با حرص ادامه داد: من ازتون پرسیدم که دختره چی گفت؟
بهش نزدیک شدم که به دیوار چسبید.
– دوست نداشتی که پیشنهاد صحبت کردنش‌و قبول کنم؟
سعی می‌کرد جدی باشه ولی چندان موفق نبود.
– نه، اصلا کارای شما به من چه آخه؟
دستم‌‌و کنار سرش گذاشتم که به وضوح صدای قورت دادن آب دهنش‌و شنیدم.
– ب… برید عقب اس…
سریع انگشت‌هام‌و روی لبش گذاشتم که با چشم‌های گرد شده بهم نگاه کرد.
با اخم گفتم: چرا نمی‌فهمی که نباید بهم بگی استاد؟ هان؟
با استرس گفت: ببخشید، دیگه نمیگم حالا برید عقب.
نگاهم به سمت لبش کشیده شد.
تموم اجزای بدنم وادارم می‌کردند که ببوسمش.
نمی‌دونستم این حس چیه اما هر چی بود من‌و به سمت بوسیدنش می‌کشید.
هیچ لبی حتی لب گوشتی که پسرا معتقدند جون میده واسه بوسیدن وادار به بوسیدنم نمی‌کنه اما این لب ظریف…

#مـطـهـره

قلبم انگار توی حلقم میزد و شدید گرمم شده بود.
نگاهش به لبم اذیتم می‌کرد.
می‌ترسیدم ببوستم چون خیلی بد نگاه می‌کرد.
من حتی محمدم نبوسیدتم، یعنی هیچ تجربه‌ی بوسه‌ای نداشتم، بوسه‌‌ی چندش آور ارشیا هم که اسمش‌و نمی‌شه گذاشت بوسیدن.
نفس بریده گفتم: می‌خوام برم خونه.
بالاخره اون نگاه لعنتیش به سمت چشم‌هام کشیده شد.
– تا وقتی من نگم خونه نمیری.
نگاهی به اول راهرو انداخت که گردنش به چشمم خورد.
بهم نگاه کرد که نگاهم‌و بالا آوردم.
آروم گفت: باید ببوسمت پس مخالفت نکن.
با چشم‌های گرد شده گفتم: چی دارید می‌گید؟!
– پروانه پشت راهرو وایساده، شک کرده که ما دوتا نامزدیم، باید طبیعی جلوه بدیمش.
به عقب هلش دادم اما فقط کمی به عقب رفت و باز فاصله رو پر کرد.
با اضطراب گفتم: لطفا…
با اخم آروم گفت: یه باره.
خدایا چه غلطی کردم پیشنهادش‌و واسه یه نمره قبول کردم.
باز به لبم نگاه کرد.
– اذیت نکن، فقط یه بوسه‌ست.
این‌و گفت و بلافاصله لبش‌و روی لبم گذاشت که نفسم بند اومد و یه حس عجیبی وجودم‌و پر کرد.
دستش‌و کنار صورتم گذاشت.
محکم و پرنیاز می‌بوسیدم.
دیگه نتونستم رو پاهام وایسم و نزدیک بود بیوفتم اما سریع دستش‌و دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم که ضربان قلبم‌و بالاتر برد و نفس تو سینم حبس شد.
دست‌هام‌و روی شونه‌هاش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما جونی نداشتم.
چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
مثل وقتی که ارشیا بوسیدم حالم به هم نخورد، برعکس، یه جور عجیبی شدم، یه جور خیلی عجیب.
درآخر گاز ریزی از لبم گرفت و کمی عقب کشید که نفس زنان و درحالی که از شرم عرق سرد کرده بودم بهش نگاه کردم.
باز به لبم چشم دوخت و آروم گفت: لعنتی چی داری که حتی سیر نمیشم!
دستم‌و روی لبم گذاشتم.
– دیگه بهتون اجازه نمیدم.
به چشم‌های ملتمسم نگاه کرد.
– برید عقب وگرنه میرم همه چی‌و خراب می‌کنم و میگم که نامزد نیستیم.
مچم‌و گرفت و سعی کرد دستم‌و پایین بیاره.
– فکر نکنم تو شرایط‌و تعیین کنی دانشجوی عزیزم.
دستم‌و یه ضرب پایین کشید.
– ‌استاد…
خواست لبم‌و ببوسه که سرم‌و چرخوندم و این بار با بغض گفتم: به جون عزیزترین کستون قسمتون میدم دیگه اینکار رو نکنید.
تنها چیزی که ازش شنیدم سکوت بود.
آروم نگا‌هم‌و به سمتش چرخوندم که دیدم یه جور عجیب و خاصی داره بهم نگاه میکنه.

بی‌حرف به نگاه عجیبش خیره شدم.
بالاخره لب باز کرد.
– مطهره؟
– ب… بله؟
دستش‌و کنار سرم جا به جا کرد و چشم‌هام‌و بست.
از بابت اینکه تحریک نمیشه خیالم راحت بود اما نمی‌دونم چرا داشت اینکارها رو می‌کرد!
یه دفعه درست وایساد و با قدم‌های تند و بلند ازم دور شد و چنگی به موهاش زد.
نفس حبس شدم‌و به بیرون فرستادم و چشم‌هام‌و بستم.
سعی کردم خودم‌و آروم کنم.
این چش شده بود؟!
بی‌اراده دستم روی لبم رفت.
نفس عمیقی کشیدم و به بیرون از راهرو راه افتادم.
دیگه نمی‌تونم اینجا باشم.
از راهرو بیرون اومدم.
به مبل‌ها نزدیک شدم اما استاد رو ندیدم.
همه‌ی نگاه‌ها به سمتم چرخید.
لیندا: چیزی شده مطهره جون؟ چرا مهرداد اینقدر کلافه رفت توی آشپزخونه؟
کیفم‌و برداشتم.
– از خودش بپرس.
این‌و گفتم و به سمت در رفتم که ماهان بلند گفت: کجا میری؟
جوابش‌و ندادم.
چیزی به در نرسیده بود که یه دفعه ماهان با دو جلوم وایساد.
با اخم گفت: کجا میری؟
– دقیقا به شما چه ربطی داره؟ برید کنار می‌خوام برم.
گوشیش‌و درآورد.
– اول باید معلوم بشه بین تو و مهرداد چه اتفاقی افتاده بعد اگه مهرداد گذاشت میری.
دست به سینه پوفی کشیدم.
– بیا دم در.
-…
– می‌خواد بره.
چیزی نگذشت که صداش‌و شنیدم.
– کجا میری؟
به سمتش چرخیدم.
– کجا دیگه؟ خونه.
اخم کرد.
– لازم نکرده، تا وقتی من اینجا هم تو هم باید باشی.
پوزخندی زدم.
-‌اختیارم که دست خودمه.
چرخیدم و خواستم ماهان‌و کنار بزنم اما بازوم‌‌و گرفت و به سمتی کشوندم که نفس عصبی کشیدم.
– گفتم می‌خوام برم.
چیزی نگفت و وارد آشپزخونه شد.
هیچ کسی داخلش نبود.
از اینکه باز باهاش تنها شدم استرسم گرفت.
ولم کرد و کلافه دستی به گردنش کشید.
– یه امشب بذار بگذره، خواهش می‌کنم، من رو تو حساب کردم.
نالیدم: حالم خوب نیست اس… چیزه… حالم خوب نیست، بذارید برم.
اخم کرد.
– چرا؟ چی شده؟ ببرمت بیمارستان؟
جلوی لبخندم‌و گرفتم.
– نه، فقط حالم داره از اینحا به هم می‌خوره، تریپ هیچ کدوم به من نمی‌خوره، تازشم، جایی که مشروب باشه جای من نیست.
دست‌هام‌و توی هم قفل کردم و مظلوم گفتم: لطفا.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد.
– خیلوخب، بیا بریم.
با خوشحالی از جا پریدم.
– ممنونم.
سری به چپ و راست تکون داد و از کنارم رد شد که چرخیدم و پشت سرش رفتم.
وسط هال وایساد و بلند گفت: ما داریم میریم، خداحافظ.
عده‌ای به سمتمون دویدند.
حالا هی این بگو، هی اون بگو.
درآخر راضی شدند ولمون کنند که از خونه بیرون اومدیم…
توی ماشین نشستیم.
روشنش کرد و به راه افتاد.
– شام نخورده نمی‌برمت خونه.
اومدم مخالفت کنم که دستش‌و بالا برد.
– مخالفتی نشنوم.
نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
کمی بیشتر ازش فاصله گرفتم.
بیشعور چجوری هم بوسیدم!
اخمی روی پیشونیم نشست.
نیم نگاهی بهم انداخت.
– با یه من عسلم نمیشه خوردت! اخم‌هات‌و باز کن.
با همون حالت بهش نگاه کردم.
– من اخم کردم، به شما چه؟
ابروهاش بالا پریدند.
– به نظرتون یه معذرت خواهی بهم بدهکار نیستید؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– واسه بوسیدنت؟
چه رکم میگه!
– اینجور فکر کنید.
– من بخاطر پروانه اینکار رو کردم وگرنه هرگز همچین کاری نمی‌کردم، کششی سمتت ندارم که بخوام ببوسمت.
پوزخندی زدم.
– آره معلومه، پس چرا اونقدر تند و محکم…
تازه فهمیدم چی دارم میگم که از خجالت لبم‌و گزیدم.
با ابروهای بالا رفته گفت: ادامه‌ش، تند و محکم چی؟
– هیچی.
با بدجنسی گفت: می‌خواستی بگی تند و محکم می‌بوسیدمت؟
سرم‌و به سمت شیشه چرخوندم و دستم‌و زیر چونم زدم.
– خب حالا بداخلاق نشو، دارم می‌برم بهت شام بدم که معذرت خواهی بشه دیگه.
سعی کردم لبخند نزنم و اخمم‌و نگه دارم.
بازوم‌و گرفت که دستش‌و پس زدم و انگشت اشارم‌و به سمتش گرفتم که یه دستش‌و بالا برد.
– باشه باشه، آرام باش حیوان.
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
انگار فهمید چی گفت که دستش‌و روی دهنش گذاشت و با خنده گفت: معذرت میخوام، از بس به ماهان گفتم تیکه کلامم شدم.
با همون حالت گفتم: ناسلامتی استاد این مملکتید! تا حالا همچین استادی ندیده بودم!
خندید و گفت: خوبه که یه استاد شیطون داشته باشی، نکنه می‌خواستی از اون مغرورا باشه که نتونی سر کلاسش نفس بکشی؟
آروم خندیدم و سرم‌و به چپ و راست تکون دادم که کوتاه بهم نگاه کرد.
– آهان، حالا شد، چهره‌ی مهربون بیشتر بهت میاد تا برج زهرمار.
اینبار بلندتر خندیدم.
– بخدا با این کارا و حرف هاتون دیگه نمی‌‌تونم به عنوان استادم ببینمتون.
کمی به سمتم خم شد.
– مثلا به عنوان کی می‌بینیم؟
– یه پسر شر.
با خنده گفتم: بهم حق بدید که روز اول به عنوان یه دانشجو دیدمتون.
خندید و ضبط‌و روشن کرد و صداش‌و بالا برد.
بلند گفت: تو هنوز من‌و کاملا نشناختی دانشجو کوچولو.
با حرص بلند گفتم: اگه یه بار دیگه بهم بگید دانشجو کوچولو منم بهتون میگم…
کشیده ادامه دادم: استاد.

با حرص نیم نگاهی بهم انداخت که با لبخند پیروزمندانه به صندلی تکیه دادم و به بیرون چشم دوختم.
به سمتم خم شد که به در چسبیدم.
– سر کلاس دارم برات.
اینبار من با حرص بهش نگاه کرد که با بدجنسی خندید.
خدایا امسال آخر و عاقبتم‌و از دست این استاد روانی به خیر کن؛ آخه استادم اینقدر شر؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟
********
جلوی آپارتمان یه ضرب زد رو ترمز که سریع دست‌هام‌و روی داشبورد گذاشتم و نفس پر حرصی کشیدم.
بهش نگاه کردم که دیدم با لذت داره به حرص خوردنم نگاه می‌کنه.
به کیفم چنگ زدم و همون‌طور که با حرص بهش نگاه می‌کردم در رو باز کردم.
– خوش حالم که دیگه رسیدم، خداحافظ.
با خنده گفت: فردا بعدازظهر با من کلاس داری.
با یادآوری این، محکم به پیشونیم زدم و پیاده شدم که صدای خنده‌ش‌و شنیدم.
در رو محکم بستم و خم شدم.
– خداحافظ.
دستش‌و بالا گرفت.
– خداحافظ.
سرم‌و به چپ و راست تکون دادم و چرخیدم و به سمت آپارتمان رفتم‌.
صداش‌و شنیدم.
– از اینکه رسوندمت نمی‌خوای تشکر کنی؟
بدون توجه به اینکه استادمه برو بابایی نثارش کردم.
وارد آپارتمان شدم و یه نفس راحت از خلاص شدن از دستش کشیدم.
اگه بگم تا رستوران چی‌کار به سرم آورد! رسما سکته‌م داد با اون رانندگیش‌.
با خستگی کلید توی قفل انداختم و در رو باز کردم.
همین که وارد شدم اون دوتا رو دیدم که با چشم‌های ریز شده دست به سینه روی مبل نشستند و بهم نگاه می‌کنند.
در رو بستم و کفشم‌و درآوردم.
– سلام.
دوتاشون: سلام.
به سمت تک اتاقی که بود رفتم.
محدثه بلند گفت: زود بیا باهات کار داریم.
پوفی کشیدم و وارد اتاق شدم.
یعد از اینکه لباس‌هام‌و عوض کردم خودم‌و روی تخت انداختم، دستم‌و زیر بالشت بردم و چشم‌هام‌و بستم‌.
چیزی نگذشت که بالشت از زیر سرم کشیده شد که بی‌حوصله پوفی کشیدم و چشم‌هام‌و باز کردم که دوتا عزرائیل بالای سرم دیدم.
عطیه جدی گفت: زود باش تعریف کن.
دست‌هام‌و زیر سرم بردم.
– چیز خاصی اتفاق نیفتاد، رفتیم اونجا سه تا دختر بودند که کلی عصبی شدند، شام خوردیم و الانم اینجا درخدمتتونم.
محدثه مشکوک گفت: هیچ اتفاق رمانتیکی هم نیفتاد؟
با یادآوری بوسیدنش خجالت وجودم‌و پر کرد و بی اراده لبم‌و با زبونم تر کردم‌
– نه، فیلم که نیست خواهر من، زندگیه واقعیه.
کنارم نشستند.
– شما چه خبر؟
محدثه گوشیش‌و روشن کرد و شیطون گفت: ببین چه اطلاعاتی کسب کردیم مطی، بلند شو.
کنجکاو بلند شدم.
بهم نگاه کرد.
– رفتیم شهربازی، سه تا از دخترای همکلاسیمون‌و دیدیم، چندتا اطلاعات مشتی از استاد رادمنش کسب کردم.
ابروهام بالا پریدند.
– خب؟
– فهمیدم استاد مدلینگه.
با چشم‌های گرد شده داد زدم: چی؟!
هردوشون خندیدند.
محدثه: اسمش‌و توی گوگل سرچ کردم اینستاگرامش‌و پیدا کردم.
با همون حالت گفتم: واقعا مدلینگه؟
سر تکون داد و صفحه‌ی گوشیش‌و بهم نشون داد.
– این پیجش‌.
متعجب به صفحه نگاه کردم.
با عکس‌هایی که دیدم نفسم رفت.
یا خدا! جذابیت از این عکس‌ها می‌باره.
گوشیش‌و ازش گرفتم و خودم تک به تک عکس‌ها رو دیدم‌.
تعجبم واسه این بود که امشب کنار یه مدلینگ بودم، باهاش شام خوردم و…
لبم‌و گزیدم.
– حتی بوسیدتم.
عطیه بازوش‌و به بازوم زد و شیطون گفت: تو که مدلینگ‌ها رو خیلی دوست داری، استادمون‌و هم دوست داری؟
با یه ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم.
– زر نزن.
آیدی پیجش‌و سریع حفظ کردم و گوشی‌و به صاحبش برگردوندم.
– مدلینگه خوش به حال زنش…
بالشت‌و برداشتم و روش خوابیدم.
– حالا هم بکپید ساعت یازده‌ست خوابم میاد.
محدثه: ایش، بی‌ذوق، هنوز اطلاعات داشتما!
سعی کردم خودم‌و کنجکاو نشون ندم.
– بگو.
گوشیش‌و روی میز گذاشت.
– می‌گند قبلا می‌خواسته با یه نفر به اسم لادن مرادی ازدواج کنه.
مثل جت سرجام نشستم.‌
– چی؟! ازدواج کرده؟!
با لبخند بدجنسی به هم نگاه کردند.
عطیه: انگار اونم می‌خواد تورش کنه که رو قضیه‌ی ازدواجش حساسه!
با عصبانیت گفتم: ببین…
دست‌هاش‌و بالا گرفت.
– باشه باشه جوش نکن.
محدثه با خنده گفت: نه، نامزد بودند، نزدیک عروسیشون بوده که یه دفعه از هم جدا می‌شند و هیچ کسی هم دلیلش‌و نمی‌دونه، دختره هم مدلینگه.
نامحسوس نفس حبس شدم‌و به بیرون فرستادم.
– آدرس پیج دختره رو داری؟
– آره، سرچ کردم.
الحق که همیشه ته و توی ماجراها رو به طور کامل درمیاره.
پیجش‌و آورد که گوشی‌و از دستش گرفتم.
با چشم‌های کمی ریز شده به عکس‌ها نگاه می‌کردم.
تو می‌خواستی با استاد ازدواج کنی؟
اونقدر پایین اومدم تا بالاخره با یه عکس که با استاد گرفته بود رسیدم.
استاد دستش‌و دور گردنش حلقه کرده بود و عکس سلفی بود.
نمی‌دونم چرا یه حس بدی بهم دست داد.
پایینش‌و خوندم.
“پایان قصه‌ی دونفر همیشه تا پای پیری و مرگ نیست!”
اونقدر نگاهم رو عکس طولانی شد که آخرش محدثه گوشی‌و از دستم کشید و بشکنی زد.
– کجایی؟
پلکی زدم و بهش نگاه کردم.
– چی؟… هیچی.

سرم‌و روی بالشت گذاشتم و خودم‌و زدم به بیخیالی و چشم‌هام‌و بستم.
– برید بخوابید چراغم زود خاموش کنید خوابم میاد.
هردوشون بلند شدند.
مچم‌‌و روی پیشونیم گذاشتم.
شاید عاشقش بوده… شاید…
کلافه به پهلو خوابیدم.
اصلا به من چه؟
شاید بخاطر عشقش به دختره‌ست که می‌خواست اون دخترا رو از خودش دور کنه، شایدم نه‌.
حس کردم چراغ‌ها خاموش شد.
صدای پایین رفتن تخت هردوشون‌و شنیدم.
عطیه: شب بخیر.
محدثه: شب تو هم بخیر.
پتو رو روم کشیدم.
عطیه: الو آخری؟
دستم‌و بالا گرفتم.
– شب بخیر.
دستم‌و زیر بالشت بردم و چشم‌هام‌و باز کردم.
اون دستم‌و روی لبم گذاشتم.
هنوز انگار داغی لبش‌و حس می‌کردم.

#مهـرداد

دست‌هام‌و زیر سرم گذاشته بودم و تو اون تاریکی اتاق که تنها با نور ماه کمی روشن می‌شد به سقف خیره بودم.
با یادآوری بوسیدنش لبم‌و با زبونم تر کردم.
چه حس قشنگی بود! واقعا عجیبه واسه بوسیدنش اینقدر حریص شدم!… چطور این اتفاق افتاد؟! یادم باشه از دکترم وقت بگیرم برم باهاش درمیون بذارم، شاید خبر خوبی باشه شاید هم نه.
نفسم‌‌و به بیرون فوت کردم.
با یادآوری حرص خوردن‌هاش و موقع رانندگی و لایی کشیدنام که چشم‌هام‌و می‌گرفت و جیغ میزد آروم خندیدم.
این دختر همه‌ی کارهاش واسم جالبه.
حالا هم که قراره تو شرکت بابام بیاد و استخدام بشه، این یعنی که بیشتر می‌بینمش.
به پهلو خوابیدم و چشم‌هام‌و بستم.
فردا با یه برند قرارداد دارم و نباید خواب‌آلود باشم.
یعنی مطهره می‌دونه مدلینگم یا اینکه کلا تو فاز بیشتر دخترای امروزی که واسه مدلینگ‌ها غش و ضعف می‌کنند نیست؟

#مـطـهـره

با خوشحالی از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
وایی از حرف‌هاش که معلوم بود استخدامم می‌کنند ولی بالاخره تا ساعت دوازده باید منتظر خبرشون باشم.
نگاهی به ساعت انداختم.
دیگه وقت دانشگاه رفتنمه.
وایی بازم اون استاد دیوونم‌و باید ببینم!
از این فکر خندم گرفت.
بعد از اینکه از نگهبان درخواست آژانس کردم و زنگ زد و آژانس اومد داخل ماشین نشستم و اسم دانشگاهم‌و گفتم که به راه افتاد…
وارد کلاس شدم که با دیدن اون دوتا به سمتشون رفتم.
باهاشون دست دادم.
– سلام، سلام.
عطیه: سلام، چی شد؟
روی صندلی کنارش نشستم و کولم‌و به صندلی آویزون کردم.
– فکر کنم استخدامم می‌کنند، استخدام بشم یه کم بگذره شماها رو هم میارم کنار خودم.
محدثه با لبخند عمیقی گفت: دمت گرم جیگرم.
کوتاه خندیدم.
به طرفی اشاره کرد.
– اون سه تا دختر که کنار هم نشستند رو می‌بینی؟
کوتاه بهشون نگاه کردم.
– خب؟
خندید و آروم گفت: سه تاشون شرط گذاشتند هر کدوم بتونه استاد رادمنش‌و رام خودش کنه یا حتی واسه یه شب باهاش بخوابه باید اون دونفر دیگه هرکدوم یه میلیون بهش بدند.
پوزخندی زدم.
– بهتره بهشون بگی هیچ کدومشون موفق نمی‌شند.
هردوشون ابروهاشون‌و بالا دادند.
عطیه: از کجا می‌دونی؟
شیطون گفت: نکنه خودت…
با نگاهی که بهش انداختم لال شد و سعی کرد نخنده.
– استاد واسه اینکه شر اون دخترا رو از سرش کم کنه دیشب من‌و برد مهمونی، حالا بیاد…
با بلند شدن همه و ورود استاد ساکت شدم و بلند شدیم.
سر تا پاش‌و برانداز کردم.
مثل همیشه خوشتیپ.
دم کلاس وایساد.
– میریم کارگاه.
ابروهام بالا پریدند.
یکی از پسرا با تعجب گفت: مگه نگفتید امروزم تئوری داریم؟
استاد: برنامه ریزیم‌و عوض کردم؛ زود باشید.
این‌و گفت و بازم بیرون رفت.
همگی کیف‌هامون‌و برداشتیم و از کلاس بیرون اومدیم.
پشت سرش از پله‌ها بالا رفتیم.
صدای یکی از دخترا رو شنیدم.
– خداییش می‌بینی چقدر جذابه! خوش به حال زن یا دوست دخترش.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
نمی‌دونم چرا دوست ندارم دخترا ازش تعریف کنند.
کلافه کولم‌و روی دوشم جا به جا کردم.
وارد کارگاه شدیم که کلی کامپیوتر دیدم.
کامپیوترها دور تا دور کارگاه چیده شده بودند و یه فضای خالی بزرگی‌و وسط درست کرده بودند و چوب های ام دی اف باعث میشد هر مانیتور واسه بغلی مشخص نباشه.
هر کدوم رو به روی یه کامپیوتر نشستیم.
کنارم محدثه بود و اونورم کلا خالی از صندلی بود چون به دیوار نزدیک بودم.
صدای استاد بلند شد که به طرفش چرخیدم.
– کامپیوترها رو روشن کنید، اما قبلش یه مسئله‌ای‌و بهتون بگم، شاید هفته‌ی بعد کلاس نداشته باشیم چون باید برید شمال، امسال جشنواره‌ی پویانمایی اونجا برگزار میشه، دانشگاه تموم کارها‌ش‌و انجام میده، اگه قطعی باشه خود آقای معینی بقیه‌ی نکات‌و بهتون میگه.
لبخندی روی لبم نشست.
وایی شمال! عاشقشم.
کامپیوترها رو روشن کردیم.
بالاخره بعد از گفتن یه سری نکات و آشنایی با نرم افزارهای مربوطه اجازه داد که یه کم مطالب‌و هضم کنیم.
عطیه با ذوق گفت: وایی دخترا، می‌بینید بالاخره داریم به آرزومون می رسیم؟
آروم خندیدم.
– آره؛ یه شرکت می‌زنیم به اسم…
به حالت نمادین تابلویی رو روی هوا با حرکت دست کشیدم.
– انیمیشن سازان ایران.

هر سه تامون آروم خندیدیم اما با صدای استاد صاف سرجاهامون نشستیم.
– آخر کلاس، حرف نزنید نگاهتون به کامپیوتر خودتون باشه.
دستم‌و روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتم و آروم با مسخرگی گفتم: چشم استاد.
اون دوتا هم ریز خندیدند.
یه کم الکی گزینه‌های نرم افزار رو امتحان کردم.
کلا فضولم، هر نرم افزاری دستم بیوفته کلهمش‌و امتحان میکنم حتی اگه بلد نباشم.
چیزی نگذشت که یکی کنارم اومد‌.
با دیدن استاد هل کرده سریع برنامه رو مینی‌مایز کردم.
دست به سینه مشکوک آروم گفت: چی‌کار کردی؟ ببینم‌.
با خودکارم سرم‌و خاروندم.
– هیچی، داشتم حرف‌های شما رو بررسی می‌کردم.
سرش‌و بالا و پایین کرد و یه دفعه ماوس‌و از زیر دستم بیرون کشید و برنامه رو میکسی‌مایز کرد که لبم‌و گزیدم.
خندون بهم نگاه کرد.
– این‌ها دقیقا چیند؟
حق به جانب گفتم: داشتم امتحان می‌کردم ببینم گزینه‌ها چیان.
– کار خوبی می‌کنی.
همون‌طور که خم بود ماوس‌و به سمت دستم فرستاد.
– ادامه بده.
با اخم گفتم: بفرمائید سرجاتون بشینید استاد‌.
– نمی‌خوام.
تعجب کردم.
چقدر پرروعه!
باز نگاه گستاخش لبم‌و شکار کرد که سریع سرم‌و به سمت کامپیوتر چرخوندم و اخم کردم.
دستش که پشت سرم روی صندلی نشست باعث شد سریع تکیه‌م‌و بگیرم و مو به تنم سیخ بشه.
آروم‌تر از قبل گفت: راستش‌و بخوای هنوز طعم لبت با خیس کردن لبم حسش می‌کنم.
از خجالت چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– تا حالا…
اما کلامش با صدای یه دختر قطع شد.
– استاد یه لحظه میاین، انگار کامپیوتر یه مشکلی داره.
آروم نگاهم‌و به سمتش سوق دادم.
کمی بهم نگاه کرد و بالاخره رفت که دستم‌و روی قلبم گذاشتم و نفس حبس شدم‌و به بیرون فرستادم.
به طور خیلی عجیبی اون دوتا سوال پیچم نمی‌کردند که بهشون نگاه کردم.
مشکوک داشتند بهم نگاه می‌کردند که لبخند دندون نمایی زدم.
– سلام.
یه دفعه محدثه مچم‌و گرفت که از ترس به بالا پریدم.
با چشم‌های ریز شده گفت: چرا اینقدر تو چهرت استرس موج میزد؟
نفس آسوده‌ای از اینکه اون حرف استاد رو نشنیدند کشیدم.
– دیشب بهت گفتم که استاد دستش‌و دور کمرم حلقه کرده بود، بازم داشت در مورد اون شب می‌گفت منم خجالت کشیدم.
آروم‌تر گفتم: بخدا استادی پرروتر از این ندیدم.
دوتاشون خندیدند.
عطیه: خوبه که، اگه برج زهرمار بود چی‌کار می‌خواستیم بکنیم؟ از درسم زده می‌شدیم.
نفس عمیقی کشیدم و درست نشستم.
*******
همین که استاد از کلاس بیرون رفت آقای معینی وارد شد که به احترامش بلند شدیم و باز نشستیم.
به طرفش چرخیدم.
– سلام به همگی.
سلام کردیم.
– همینطور که استاد رادمنش بهتون گفتند هفته‌ی آینده دوشنبه جشنواره‌ست، مثل هر سال که دانشجوها رو می‌بریم شما رو هم می‌بریم، این سفر جنبه‌ی درسی داره و اینکه واسه گرفتن ایده و اینجور چیزها میرید، جا و مکان و غذا به عهده‌ی خود دانشگاه‌ست و البته نکته‌ی مهم، باید ثبت نام کنید و اینکه هیچ کسی نمی‌تونه خودش شخصی بیاد، همگی با اتوبوس میریم.
عده‌ای از پسرا غرزنان گفتند: اه.
دستش‌و بالا گرفت.
– ‌همین که گفتم، مسئولیتتون با ماست.
یکی از دخترا گفت: ببخشید، استاد رادمنشم که باهامون میان؟ آخه استاد مربوطه هستند.
آقای معینی: فکر نکنم، چون هیچ سال همراهمون نیومده.
لبخند عمیقی زدم.
آخیش، هفته‌ی بعد از دستش راحتم.
با خوردن آرنجی توی پهلوم لبخندم‌و جمع کردم.
– یکشنبه راه میوفتیم، وقتی میان واسه ثبت نام، مبلغ و ساعت حرکت و مبدا حرکت‌و بهتون میگم.
****
بعد از اینکه ثبت نام کردیم و پول‌و پرداخت کردیم از دفتر مدیریت بیرون اومدیم.
عطیه با چشم‌هایی که انگار شبیه قلب شده بودند گفت: وایی شمال ما داریم میایم.
محدثه با ذوق گفت: بچه‌های ترم پارسال می‌گند ویلاهاشون درست رو به روی دریاست.
لبخندی روی لبم نشست.
تنها چیزی که سه سال پیش بعد مرگ محمد تونست حالم‌و بهتر کنه دریا بود، دریا یه معجزه‌ی عجیبی توش داره.

#فردا_صبح

با خوشحالی وارد شرکت شدم.
می‌دونستم استخدام میشم.
به لطف رشته‌ای که توی هنرستان انتخاب کردم الان هم فتوشاپ بلدم و هم افترافکت و پریمیر.
یادمه چقدر معلم‌هام و همینطور مدیر باهام بحث کردند که چرا با این معدل می‌خوام برم هنرستان؟ اونم رشته‌ای که فقط یه هنرستان داره و اونم یه هنرستان پایین شهر ولی من رو تصمیمم وایسادم و دنبال علاقم رفتم.
به جای آسانسور از پله برقی واسه اومدن به طبقه‌ی دوم استفاده کردم.
کلا شرکت سه طبقه‌ست ولی حسابی بزرگه، پایین‌ترین طبقه هم پارکینگه، یه ساختمون دیگه هم کنارشه که واسه همایش‌ها و اینجور چیزهاست.
قسمتی‌و دیدم که کل کارمندها جمع شدند و با خوشحالی دارند دست می‌زنند و یکی شیرینی پخش می‌کنه‌.
با کنجکاوی به سمتشون رفتم.
به شونه‌ی یه زن زدم که به طرفم چرخید.
– چه خبره؟
با خوشحالی گفت: یکی از برندهای مشهور از بین شرکت‌ها واسه تبلیغات ما رو انتخاب کرده.
ابروهام بالا پریدند.
– چه خوب!

با صدای آقا احمد بهش نگاه کردیم اما با کسی که کنارش دیدم نفس تو سینم حبس شد.
– توجه کنید عزیزان‌… به مناسبت پیروزیمون، امروز کار تعطیله و همگی خونه‌ی من مهمونید.
صدای دست و سوت‌ها اوج گرفت.
آقا احمد: همه هم که می‌دونید خونم کجاست پس برید راه بیوفتید.
همگی با خوشحالی پراکنده شدند اما من هنوز نگاهم میخ استاد و پاهام میخ زمین بودند.
کم کم دورمون داشت خلوت می‌شد.
نگاهش‌و چرخوند که با دیدنم ابروهاش‌و بالا انداخت و با خنده دست به جیب به سمتم اومد.
– به! دانشجوی عزیزمم که اینجاست.
چرخیدم و پیشونیم‌و آروم به ستون کوبیدم.
خدایا چرا؟ چرا آخه؟ تو به من بگو چرا این باید همه جا باشه؟
آقا احمد: اگه مطهره خانم ماشین نیاوردند باهم بیاین.
استاد: باشه بابا‌.
رو به روم وایساد.
با حالت زار گفتم: شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
یه نگاه به اطراف انداخت.
– اینجا؟ چون شرکت بابامه.
دستم‌و روی سرم گذاشتم و با پاشنه‌ی پا چرخیدم و جلو رفتم که با خنده بازوم‌و گرفت و کنار گوشم گفت: خوشحال نشدی استادت‌و توی شرکتم می‌بینی؟
دستم‌و روی گوشم گذاشتم و با حرص بازوم‌و آزاد کردم.
به سمتش چرخیدم.
– نخیر، همون توی کلاس بس…
حرفم با صدای گوشیم قطع شد.
گوشیم‌و از کیفم بیرون آوردم اما با دیدن شماره‌ی حسام به معنای واقعی گریم گرفت.
– کیه؟
سریع رد دادم و توی کیفم گذاشتم‌.
– هیچکی.
اخم کرد.
– همون پسره‌ست؟
بی‌توجه به حرفش گفتم: خونه‌ی باباتون دعوتم.
خواستم بچرخم که دوباره زنگ زد.
یه دفعه کیفم‌و به سمت خودش کشید و در مقابل چشم‌های گرد شدم گوشیم‌و ازش بیرون آورد و جواب داد.
– بله؟
یه دفعه با لحن عصبی و ترسناکی که برخلاف شخصیت شیطونشه گفت: به خداوندی خدا اگه یه بار دیگه بهش زنگ بزنی پیدات می‌کنم‌و دمار از روزگارت درمیارم، فهمیدی؟
-…
– نامزدمه، شیرفهم شدی؟
بهت زده بهش نگاه کردم.
تماس‌و قطع کرد و قاب گوشیم‌و باز کرد و سیمکارتم‌و در مقابل چشم‌هام برداشت و توی جیبش گذاشت.
– تا وقتی که سیمکارت برات بخرم پیشم می‌مونه.
شکه گفتم: شما رسما دیوونه‌اید!
با همون اخمش گوشیم‌و توی کیفم گذاشت و کیفم‌و گرفت و به جلو کشوندم.
این دیگه کیه خدایا؟ سیمکارتم! میگه نامزدشم! این رسما کم داره!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x