رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 5

4.3
(53)

 

تا خود ماشینش که توی پارکینگ بود همون‌طور با تعجب و قفل کرده بهش نگاه می‌کردم.
درم‌و باز کرد و با اخم گفت: بشین.
کم کم اخمی روی پیشونیم نشست.
– سیمکارتم‌و بدید ببینم.
با تحکم گفت: حرف نباشه، بشین.
اونقدر این حرفش‌و محکم زد که به اجبار نشستم.
درم‌و بست و بلافاصله خودشم سوار شد.
ماشین‌و روشن کرد و به راه افتاد.
نیم نگاهی به جیبش انداختم.
باید یه جوری برش دارم.
وارد خیابون شد و عینک آفتابیش‌و به چشم‌هاش زد که لعنتی حسابی هم بهش میومد.
با فکری که به ذهنم جرقه کرد آروم بشکنی زدم.
باید حواسش‌و پرت کنم.
– شما مدلینگید؟
با ابروهای بالا رفته گفت: از کجا می‌دونی؟
– از بچه‌های کلاس شنیدم.
آروم آروم دستم‌و به جیبش نزدیک کردم.
– آره.
– یه سوال دیگه، قرار بوده ازدواج کنید؟
چهره‌ش جدی شد و کوتاه بهم نگاه کرد.
– اینم هم کلاسی‌هات بهت گفتند؟
– آره.
دستش‌و روی فرمون جا به جا کرد.
– اون یه اشتباه بود، هردومون فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم از هم جدا شدیم.
درحالی که خجالت داشتم و نمی‌دونستم درسته که این حرف‌و بزنم یا نه گفتم: اون موقع… چیزه…
گونم‌و خاروندم.
– اون موقع چیز می‌شدین که می‌خواستین ازدواج کنید؟
– چیز چیه؟
با خجالت خندیدم.
– چیزه…
دستم‌و به جیبش رسوندم.
– منظورت تحریکه؟
از خجالت لبم‌و گزیدم و سری تکون دادم‌.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– نه.
ابروهام بالا پریدند.
– پس چرا…
– اونموقع هیچ کسی به جز ماهان خبر نداشت که من چه بیماری‌ای دارم، با خودم گفتم شاید ازدواج کنم درمان بشم پس پیشنهاد خواستگاری رفتن بابام‌و قبول کردم.
تلخ گفت: مامان موقعی که نه سالم بود بخاطر سرطان فوت شد.
غم وجودم‌و پر کرد و از برداشتن سیمکارت فعلا دست برداشتم.
– خدا رحمتشون کنه.
– ممنون.
نفس عمیقی کشید.
– رفتیم خواستگاری، لادن من‌و دوست داشت اما من نه، قرار بود ازدواج کنیم، همه بهم می‌گفتند علاقه بعدا میاد، اما نشستم با خودم فکر کردم چرا یکی‌و درگیر خودم بکنم درحالی که نمی‌تونم باهاش زندگی نرمالی داشته باشم و ممکنه حس مادر شدن‌و ازش بگیرم.
توی لحنش یه دنیا غم موج میزد و قلبم‌و فشرده می‌کرد.
– مشکلم‌و به لادن گفتم اما اون بازم اصرار داشت که باهم ازدواج کنیم اما آخرش من همه چی‌و به هم زدم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– اینم از زندگی من.
نفس پر غمی کشیدم.
– چه زندگی سختی داشتید.
نفس عمیقی کشید.
باز کوتاه بهم نگاه کرد.
– تو یه کم از خودت بگو، اون پسره کیه؟
به خیابون چشم دوختم و با غم خندیدم.
– نپرسید.
بهش نگاه کردم.
– شاید یه روزی بهتون گفتم.
ابروهاش‌و بالا داد و انگار بهش برخورد.
– من تو رو محرم رازم دونستم و بهت گفتم، بهم اعتماد نداری؟
– نه نه اصلا اینطور نیست، اگه تعریف کنم امکان نداره که گریه نکنم، من نمی‌خوام جلوی کسی که هنوز چهار روزه می‌شناسمش گریه کنم.
– پس یه جورایی مغروری!
– مغرور نه، از بچگی دوست ندارم کسی ضعفم‌و ببینه، هروقت سردرد میشم نمی‌ذارم کسی بفهمه، سرما هم بخورم درصورتی می‌فهمند که حالم خیلی خراب باشه.
– اینطور خوب نیست!
– همین‌جوری بزرگ شدم، مستقل، کاریش نمیشه کرد.
– چی باعث شده که بیشتر از سنت بزرگ بشی؟
لبخند محوی زدم.
– بابام، تو هر کاری کمکش کردم، از وقتی که پنجم رفتم تا وقتی که بیام دانشگاه من نون می‌گرفتم، تو خرید کردن کمک بابام بودم.
با تعجب گفت: نون تو می‌گرفتی؟!
– آره.
بدون هیچ خجالتی از حرفی که میخوام بزنم گفتم: بابام یه پاش فلجه و با عصا راه میره.
سریع عینکش‌و برداشت و بهت زده گفت: واقعا؟!
لبخندی زدم.
– آره.
گیج گفت: من موندم این لبخندت چیه؟
– چرا لبخند نزنم؟ من از وضعیت بابام یه ذره هم خجالت نمی‌کشم، همیشه همه جا عمدا همراهش میرم چون افتخار می‌کنم پدری دارم که با این وضعش بازم برام سنگ تموم گذاشته، کارهایی واسم کرده که خیلی از باباهای سالم واسه دخترشون نمی‌کنند.
تعجب توی نگاهش از بین رفت و یه لبخند شیرینی زد.
لبخندی که چهره‌ش‌و خواستنی‌تر می‌کرد.
– تو دختر نیستی مطهره، تو اصلا انسان نیستی، تو یه فرشته‌ای.
لبخند پر ذوق و خجالتی زدم و سرم‌و پایین انداختم.
– شما لطف دارید.
– جدی دارم میگم.
****
همه روی حیاط بودند.
یا نوشیدنی می‌خوردند و یا میوه و شیرینی.
روی حیاط به طور خوشگلی جای جایش کاناپه‌ها و صندلی‌های بادی و اینجور چیزها وجود داشت.
از معماری سرسبزی حیاطم که نگم، حتی از حیاط خونه‌ی آقاجونم خوشگل‌تره، مدرن و به روزه.
آقای وحیدی که یه مرد سی ساله بود زیر سایه‌ی چترها وایساد و بلندگو به دست گفت: همگی گوش بدید… به مناسب پیروزیمون به یکی از دوست‌های عزیزم گفتم که بیاد برامون گیتار بزنه و بخونه.
لبخندی روی لبم نشست.
شربتم‌و یک نفس سر کشیدم و از روی کاناپه بلند شدم.
نگاهم به استاد خورد که از خونه بیرون اومد.
لباس‌هاش‌و عوض کرده بود.
یادم باشه حواسش که پرته برم توی خونه رو بگردم سیمکارتم‌و پیدا کنم.

همه رو به روی گیتاریست وایسادیم.
یه چیزهایی به دی جی پشت سرش گفت و بعد بلندگو رو تنظیم کرد.
رو کرد به استاد و با لحن جالبی گفت: خیلی خیلی ببخشید که جای شما گیتار میزنما، شما که استاد مایید.
ابروهام بالا پریدند.
گیتارم میزنه!
استاد خندید و گفت: اینقدر مزه نریز فرهاد، بزن ببینم چی تو آستین داری.
خندید و بند گیتارش‌و روی شونش تنظیم کرد.
– شاد باشه؟ یا احساسی؟
همه نظرشون‌و گفتند که همهمه‌ای شد.
اگه روم می‌شد می‌گفتم احساسی.
درآخر دست‌هاش‌و بالا گرفت.
– اینجور نمیشه.
به استاد نگاه کرد.
– نظر شما چیه استاد؟
منتظر بهش نگاه کردم.
دست به سینه نگاهش‌و اطراف چرخوند تا اینکه نگاهش تو نگاهم گره خورد.
خیره نگاهم کرد که سرم‌و پایین انداختم و با نوک کفشم روی زمین خط‌های فرضی کشیدم.
چیزی نگذشت که صداش‌و شنیدم.
– احساسی.
عده‌ای دست زدند و عده‌ای که طبق نظرشون نبود سکوت کردند.
نگاهم‌و بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
به پسره فرهاد نگاه می‌کرد.
فرهاد: چندتا آهنگ احساسی مد نظرم هست که سه تاش‌و براتون اجرا می‌کنم.
همگی دست زدند که منم آروم دست زدم.
شروع کرد به زدن که از همین اولش خوب فهمیدم که آهنگ حال دل من از امو بنده.
لبخند محوی زدم.
این آهنگ‌و خیلی دوست دارم.
با صدای زیرلبی همراهیش کردم.
صدای پسره عالی بود و هم خوب می‌تونست احساسی بخونی.
اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود که سریع با دو دستم پاکشون کردم.
اگه یه دقیقه دیگه بمونم مطمئنم اشکم درمیاد.
به استاد نگاه کردم.
حواسش به پسره فرهاد بود.
به سمت ساختمون دویدم.
باید سیمکارتم‌و پیدا کنم.
خیلی عادی وارد خونه شدم.
هیچ کسی داخلش نبود.
با دیدن پله‌های چوبی به سمتشون رفتم و ازشون بالا اومدم.
چهارتا در دیدم.
در اتاق اولی‌و باز کردم که از عکسی که به دیوار زده بود فهمیدم اتاق احمد آقاست.
در رو بستم و سراغ اتاق بعدی رفتم که فهمیدم مال ماهانه.
در این یکی‌و بستم و سراغ سومی رفتم که با دیدن عکس استاد بشکنی زدم.
خودشه!
وارد شدم.
یعنی استاد خونه نداره؟
به عکس‌ها نگاه کردم.
هم عکس‌های خودش بود و هم هنری.
لعنتی عجب عکس‌هایی! الحق که مدلینگه.
به خودم اومدم و سرم‌و به چپ و راست تکون دادم.
من الان دارم چه غلطی می‌کنم؟ اومدم اتاق‌و دید بزنم یا سیمکارتم‌و پیدا کنم؟!
سریع به سمت کمد نقره‌ای رنگی که بود رفتم و درش‌و باز کردم.
حالا اون شلوارش کجاست؟
تک به تک نگاه کردم ولی نبود.
طبق معمول موقع فکر کردم و فشار آوردن به مغز عزیزم دستی به لبم کشیدم.
یکی از کشوها رو باز کردم.
تند تند می‌گشتم.
غرزنان گفتم: معلوم نیست این استاد پررو این شلواری که سیمکارت عزیزم توشه رو کجا گذاشته، عه عه! چجوری هم سیمکارتم‌و درآورد! نمیگه این بشر شاید یه عده بهش زنگ بزنند نگرانش بشند! عجب آدمیه‌ها!
یه دفعه دستی از پشت سرم روی کمد نشست که سریع وایسادم و از ترس لبم‌و گزیدم.
– اینحا نیست.
با شنیدن صداش چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
گرمای خیلی نزدیک بودنش‌و خوب حس می‌کردم.
کنار گوشم گفت: کار تو بهش می‌گند تجاوز به حریم خصوصی و منم اصلا خوشم نمیاد.
از نزدیکیش ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
– چیزه… اومدم… اومدم سیمکارتم‌و بردارم.
باز نزدیک گوشم گفت: اما من چی بهت گفتم؟
آب دهنم‌و به سختی قورت دادم.
آروم به سمتش چرخیدم که تو فاصله‌ی کمی ازم دیدمش.
– میشه برید عقب؟ نمی‌تونم نفس بکشم.
اجزای صورتم‌و از زیر نظر گذروند.
از فکر اینکه بازم اتفاق دو شب پیش بیوفته داشتم از استرس پس میوفتادم.
باز به لبم نگاه کرد که دستم‌و روش گذاشتم.
– برید عقب.
به چشم‌هام نگاه کرد.
– بذار یه بار دیگه ببوسمت.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و با عصبانیت گفتم: نمی‌خوام.
پوزخندی زدم.
– شما که گفتید هیج کششی بهم ندارید حالا چی شده؟
دست‌هام‌و روی شونه‌هاش گذاشتم و سعی کردم عقب ببرمش.
– حالا هم برید کنار می‌خوام برم گیتار زدن‌و ببینم.
سرش‌و کمی کج کرد.
– ندیدی هم خودم برات میزنم خوشگلم.
با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم.
به لبم نگاه کرد.
– به شرطی که بذاری کوتاه ببوسمت.
کم کم اخم‌هام به هم گره خوردند و تو یه حرکت خیلی محکم به عقب پرتش کردم که چند قدم به عقب رفت.
عصبی گفتم: من واقعا نمی‌فهممتون، چجوری می‌گید هیچ کششی به دختری ندارید اما من‌و اینجور اذیت می‌کنید؟!
بی‌حرف بهم زل زد که نفس عصبی کشیدم و از کنارش رد شدم.
تند از اتاق بیرون اومدم و از پله‌ها پایین رفتم.
همین که وارد حیاط شدم از روی کاناپه کیفم‌و چنگ زدم و با قدم‌های تند و عصبی از بقیه دور شدم.
زیاد بهش رو دادم فکر می‌کنه می‌تونه وسیله‌ی بازیش انتخابم کنه.
بالاخره به در رسیدم و بیرون اومدم.
با همون شدت قدم برداشتن به سمت سر کوچه رفتم.
وارد خیابون شدم و کنار پیاده‌رو وایسادم.
واسه تاکسی‌ها دست تکون دادم که بالاخره یکیشون وایساد.

تا خواستم در رو باز کنم ماشینی به شدت پشت سرش ترمز گرفت و یکی ازش پیاده شد که با دیدن استاد سریع در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم بهم رسید و جلوم وایساد.
با اخم گفت: بشین تو ماشین.
اخم کردم.
– برید کنار می‌خوام برم.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد و بازوم‌و گرفت و کشوندم که تقلا کردم و با عصبانیت گفتم: ولم کنید، من با شما هیج جایی نمیام.
در ماشینش‌و باز کرد و عصبی گفت: بشین.
محکم گفتم: نمی‌خوام.
بلند گفت: مگه سیمکارتت‌و نمی‌خوای؟ پس بشین.
دست از تقلا برداشتم که ولم کرد.
نگاه خصمانه‌ای بهش انداختم‌و نشستم که در رو محکم بست و ماشین‌و دور زد.
دست به سینه به خیابون چشم دوختم و عصبی با پام کف ماشین ضرب گرفتم.
نشست و در رو بست و بلافاصله با سرعت از جای پارک دراومد و به راه افتاد.
کلافه دستش‌و تو موهاش تکون داد که کمی به هم ریخته شدند.
روی فرمون زد.
– لعنتی!
خود درگیری مزمن داره فکر کنم!
نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی می‌کرد عصبی نباشه گفت: معذرت می‌خوام.
جوابش‌و ندادم.
– مطهره میگم معذرت می‌خوام.
بازم جوابش‌و ندادم.
سرم‌و به سمت شیشه چرخوندم و دستم‌و زیر چونم گذاشتم.
یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز.
– به من نگاه کن.
آدم لج بازی نبودم اما واسه رو ندادن به این استاد مجبور به لج بازی بودم.
بازوم‌و گرفت و به سمت خودش چرخوندم اما بهش نگاه نکردم.
خواست چونم‌و بگیره که دستش‌و پس زدم و عصبی گفتم: حدتون‌و رعایت کنید.
دست‌هاش‌و بالا گرفت.
– باشه.
خواستم بچرخم که سریع گفت: نبینم بچرخی.
جدی گفتم: برای چی؟
– گفتم معذرت میخوام.
– خب باشه.
دستی به گردنش کشید.
– ببین مطهره، مطمئن باش دیگه این اتفاق نمیوفته.
خیلی سرد گفتم: امیدوارم.
پوفی کشید و پیشونیش‌و روی فرمون گذاشت.
دستم‌و دراز کردم.
– سیمکارتم.
تو همون حالت دستش‌و داخل جیبش کرد و سیمکارتم‌و بیرون آورد و به طرفم گرفت.
خواستم ازش بگیرم که نذاشت و درست نشست.
– پسره بهت زنگ زد جوابش‌و نمیدی، فهمیدی؟
نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
– باشه.
سیمکارت‌و کف دستش گذاشت و به طرفم گرفت.
سعی کردم سیمکارت‌و با ناخونم و بدون خوردن پوستم به پوستش بردارم که موفق هم شدم.
– ممنون، خداحافظ.
خواستم پیاده بشم که قفل مرکزی‌و زد و دستم‌ رو دستگیره خشک شد.
به راه افتاد.
– خودم می‌رسونمت.
نفس پر حرصی کشیدم و درست نشستم.

#دو_روز_بعد

در تاکسی‌و باز کردم اما یه دفعه ماشین کناریمم درش باز شد که… بوم… مثل چی درا به هم خوردند.
با اخم رو به پسره‌ی جلوم گفتم: نمی‌بینید دارم در رو باز می‌کنم؟
اون پسره که در قضا یکی از پسرای هم کلاسیمم بود و چه تصادف عجیبی با اخم گفت: شما باید حواستون باشه!
عصبی خندیدم.
– نه بابا! دیگه چه خبر؟ حالا شما بدهکارید؟
عطیه که بیرون وایساده بود پوفی کشید.
– ول کن بیا بریم، بنده خدا می‌خواد بره.
رو به پسره گفتم: درتون‌و ببندید می‌خوام پیاده بشم.
پوزخندی زد.
– شما در رو ببندید اول من پیاده بشم.
اونقدر هردومون لج بازی کردیم که آخرش مجبور شدم از همون تنگی که بود پیاده بشم اما اون بیشعورم همین قصد رو کرد و دوتامون تو میلی متری هم وایسادیم.
نفس پر حرصی کشیدم.
– نمی‌بینید دارم پیاده میشم؟
اون دوتا و سه تا از دوست‌های پسره هم مثل بز به ما نگاه می‌کردند و می‌خندیدند.
پسره دستش‌و به در تکیه داد.
– بفرمائید برید خانم همکلاسی.
از روی حرص دیگه احترام و سوم شخص جمع‌و گذاشتم کنار و با حرص گفتم: توجه داری که اگه یه کم دیگه تکون بخورم به تو می‌خورم؟
– به من ربطی نداره، می‌خوای بری برو وگرنه اول خودم میرم.
چشم‌هام‌و بستم و نفس عمیقی کشیدم.
آروم باش مطهره.
چشم‌هام‌و باز کردم و لبخند عصبی زدم.
– نمی‌شینی نه؟
خونسرد سری تکون داد.
دستم‌و مشت کردم.
– باشه.
و تو یه حرکت مشت محکمی به صورتش زدم که به سمت در پرت شد و تو همین لحظه بیرون اومدم.
صدای خنده‌ی دوست‌هاش بلند شد.
– عجب ضربه‌ای زدیا!
دستش‌و روی گونش گذاشت و با تعجب بهم نگاه کرد.
مشتم‌و باز و بسته کرد.
– هیچ وقت با یکی که مدام داره ورزش می‌کنه در نیوفت پسرجون.
این‌و گفتم و سبد رو از دست محدثه که از خنده سرخ شده بود گرفتم و با قدم‌های تند ازشون دور شدم.
پسره بلند گفت: تلافی می‌کنم.
برو بابایی نثارش کردم.
محدثه و عطیه خنده کنان بهم رسیدند.
عطیه: وایی دمت گرم مطهره، خوشم اومد، مشته رو از خانم فرهادی یاد گرفتی؟
دستی به مانتوم کشیدم.
– آره، فهمیدم یه زمانی علاوه بر مربی بدنسازی، کاراته هم تدریس می‌کرده.
وارد پارک شدیم.
محدثه به طرفی اشاره کرد.
– بریم اونجا، آب هم نزدیکمونه.
به اون سمت رفتیم.

از اون جایی که فردا بخاطر رفتن به شمال کلاسمون کنسله گفتیم امشب بیایم پارک؛ اونقدرا هوا سرد نبود اما بازم یه خورده سرد بود و همین سردی باعث نمی‌شد که مردم نیان.
از پنجشنبه تا حالا هم استاد رو ندیدم، بخاطر قرارداد مربوط به مدلینگیش شرکتم نیومده.
نمی‌دونم چرا از ندیدنش یه حس عجیب و بدی دارم.
رو فرشی رو پهن کردند که سبد رو روش گذاشتم.
کفش‌هامون‌و درآوردیم و نشستیم.
به درخت پشت سرم تکیه دادم و پاهام‌و دراز کردم.
عطیه: چایی می‌خواین؟
محدثه: آره.
منم سری تکون دادم که فلاسک چایی رو از سبد به همراه سه تا لیوان بیرون آورد.
محدثه کیسه‌ی تخم رو برداشت و وسط گذاشت که یه مشت برداشتم و مشغول شکستن شدم.
زیاد اهل تخمه خوردن نیستم ولی توی پارک بدجور می‌چسبه.
با دیدن اون قوم پسره سریع گفتم: اوه اوه! بچه‌ها بچرخید که اون پسره داره میاد.
خودم سریع چرخیدم.
محدثه نیم نگاهی به عقب انداخت.
– وویی دارند این سمتی میان.
لبم‌و گزیدم.
آخه یکی نیست بگه تو که مثل سگ می‌ترسی چرا مشتی که تازه یاد گرفتی‌و رو یه پسر اونم همکلاسیت امتحان می‌کنی!
از کنارمون رد شدند که سریع اون طرف چرخیدیم.
وقتی دور شدند نفس آسوده‌ای کشیدم.
عطیه نالید: ببین چه دردسری هم برامون درست کردیا!
چشم غره‌ای بهش رفتم.
با حس پر شدن مثانه‌م پوفی کشیدم و بلند شدم.
– میرم دستشویی.
کارتم‌و به سمت محدثه پرت کردم.
– برو چندتا خوراکی بگیر‌.
کفشم‌و پام کردم.
– لازم نیست، خودم پول دارم.
– با کارت من بگیر نمی‌خواد خرج کنی.
با نیش باز گفت: به به! چقدر سخاوتمند!
با خنده چشم غره‌ای بهش رفتم و به سمت دستشویی قدم برداشتم‌.

#محدثه

با صدای عطیه بهش نگاه کردم.
– اون پسره رو ببین، خیلی به مطهره و ما نگاه می‌کنه.
رد نگاهش‌و گرفتم که با پسری که دیدم نیشم باز شد.
– لامصب چقدر خوشگله!
با آرنجی که تو پهلوم خورد سریع چشم ازش گرفتم.
با اخم گفت: بیا جامون‌و عوض کنیم.
از جام بلند شدم.
– لازم نکرده، بشین، میرم خوراکی بگیرم.
از عمد به سمت پسره رفتم که با ابروهای بالا رفته سر تا پام‌و برانداز کرد.
صدای عطیه رو شنیدم: بیا، بازم رفت شر به پا کنه.
با عصبانیت گفتم: چیه داری بر و بر به ما نگاه می‌کنی؟
نگاه اون عده پسری که همراهش بودند به سمتمون کشیده شد.
متفکر دستی به ته ریشش کشید.
– ادب بهت یاد ندادند؟
با حرص گفتم: نبینم دیگه بهمون نگاه کنی، اوکی؟
خونسرد دست‌هاش‌و ستون بدنش کرد.
– چشم‌هامه دلم می‌خواد، فکر نمی‌کردم همچین دوستی داشته باشه.
با اخم و گیج گفتم: کی‌و میگی؟
شونه‌ای بالا انداخت.
– به تو چه؟
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و با تموم حرصی که داشتم بدون خجالت لگدی محکمی به پاش زدم و از کنارش رد شدم که با حرص بلند گفتم: خیلی پررویی!
بلند گفتم: نه به اندازه‌ی تو.
به مغازه که رسیدم سه تا چیپس سرکه‌ای و سه تا آبمیوه و کیک برداشتم.
دیگه پول من که نیست، پس باید دست و دلبازی کرد!
پولشون‌و حساب کردم و کیسه به دست بیرون اومدم.
حوض رو دور زدم.
با دیدن سگ گوگولی و خوشگلی که به طرفم می‌دوید بدون هیچ ترسی وایسادم اما بعضی‌ها از ترس جیغی زدند و کنار رفتند.
بهم که رسید نشستم و دستم‌و روی سرش کشیدم.
– صاحبت کیه خوشگله؟
انگار که صد ساله من‌و می‌شناسه خودمونی شده بود.
نوازشش می‌کردم که اونم واسم ناز میومد.
با وایسادن کسی بالای سرم و گرفتن قلاده‌ش بهش نگاه کردم که با دیدن همون پسره تا ته ماجرا رو رفتم.
بیشعور از عمد سگش‌و ول کرده.
درست وایسادم.
– آخ ببخشید، از دستم در رفت.
پوزخندی زدم.
– آره جون عمت، ضایع شدی که از سگ نمی‌ترسم؟
حرص نگاهش‌و پر کرد.
– درضمن، از این به بعد حواست باشه چون شاید یکی از شدت ترس یه چیزیش بشه، همه که نترس نیستند.
لبخندی زد که عوضی خیلی جذابش کرد.
زنجیر قلاده‌ی سگه رو به یکی از دوست‌هاش داد و رو بهم گفت: ماهانم.
بی‌تفاوت گفتم: خب باش.
با حرص گفت: اسم تو چیه؟
– به تو چه؟
این‌و گفتم و از کنارش رد شدم.
از ضایع کردنش و حس خوبی که نصیبم شده بود لبخند عمیقی روی لبم نشست.
کلا همیشه کار من توی پارک همینه.
ضایع کردن پسرا، یه لذتی خاصی داره لعنتی.
با وایسادنش رو به روم وایسادم.
– ازت خوشم میاد، نمی‌خوای بیشتر باهم آشنا بشیم؟
– نه، چرا بخوام؟
چشمکی زد که نزدیک بود پس بیوفتم.
– قبول کن، پشیمون نمیشی.
با اخم گفتم: ببخشید، من اینکاره نیستم.
خواستم برم که بازم رو به روم وایساد و تند گفت: نه نه، بد برداشت نکن، منظورم بد نبود، منظورم قرار گذاشتن‌و باهم وقت گذروندن بود.
دست به جیب با ژست خاصی گفت: دوست نداری با داداش استادت رفت و آمد کنی؟
با چشم‌های گرد شده گفتم: کدوم استاد؟
– استاد…
با صدایی پشت سرم سکوت کرد.
– دوباره داری چه غلطی می‌کنی؟

به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد رادمنش چشم‌هام چهارتا که چه عرض کنم هشتا شد.
کنارم وایساد.
– این استادت.
با تعجب نگاهم‌و بینشون چرخوندم.
استاد با تعجب بهم نگاه کرد.
– خانم شناوه؟ نه؟
– بله استاد.
بهم نزدیک شد.
– خانم موسوی هم اینجان؟
نزدیک بود نیشم باز بشه.
میگم نظر خاصی بهت داره مطی جون!
– بله استاد.
انگار چشم‌هام برقی زدند.
– که اینطور، همین جاها نشستین؟
– بله.
– خوبه.
با جدیت به پسره ماهان اشاره کرد و تهدیدوار گفت: برو بشین تا نزدم آش لاشت بکنم، دیگه هم نبینم مزاحم دختری بشی.
ماهان با حرص گفت: تو چی کار به من داری؟ تو برو دنبال مطه…
با نگاهی که استاد بهش انداخت لال شد.
مشکوک بهش نگاه کردم.
می‌خواست بگه مطهره؟!

#مـطـهـره

دست‌هام‌و با شالم خشک کردم.
هوف، چقدر شلوغ بود!
از پشت دیوار خواستم بیرون بیام و بچرخم اما به یکی برخوردم که نزدیک بود بیوفتم ولی سریع بازوم‌و گرفت.
نفس آسوده‌ای کشیدم و بهش نگاه کردم که با دیدن همون پسره دلم هری ریخت و سریع بازوم‌و آزاد کردم.
با اخم دست به جیب گفت: انگار قراره امشب تو هی به من بخوری! دستت بشکنه خیلی بد زدی.
لبخند مغرورانه‌ای زدم.
– حقته، تا باشی با یه خانم درست صحبت کنی.
با حرص خندید.
– عوض معذرت خواهیته؟
خونسرد گفتم: معذرت خواهی واسه چی؟
با حرص انگشتش‌و به لبش کشید.
از کنارش رد شدم اما بازوم‌و گرفت و به دیوار کوبیدم که با چشم‌های گرد شده گفتم: چی‌کار می کنی؟!
دستش‌و کنار سرم گذاشت.
– معذرت خواهی کن دخترجون، نذار ناراحتی‌ای بمونه که بعدا توی کلاس تلافیش کنم.
دست به سینه پوزخندی زدم.
– مثلا می‌خوای چی‌کار کنی؟
تو صورتم خم شد.
– خیلی کارا، شاید بتونم کاری بکنم که از دانشگاه اخراج بشی.
عصبی خندیدم.
– نه بابا! می‌تونی؟
نیشخندی زد.
– چرا نتونم؟ تازشم بابام یکی از استادهای سرشناس اونجاست.
ابروهام بالا پریدند.
– واو.
اخم کردم.
– برو کنار بذار باد بیاد بچه قرتی.
خواستم به عقب هلش بدم اما با صدای آشنایی که شنیدم دستم‌و انداختم.
– چه خبره اونجا؟
پسره چرخید که با دیدن شانس خوب و گندم قالب تهی کردم.
با اخم‌های شدید به هم گره خورده بهمون نزدیک شد.
پسره: عه! سلام استاد!
با استرس بهش نگاه کردم.
قیافش بد عصبی بود.
رو به پسره گفت: چه نسبتی باهاش داری؟
ایمان: آم… چیزه… یه کم اعصابم‌و به هم ریخته بودند داشتم باهاشون حرف میزدم.
به سمتم اومد که به دیوار چسبیدم.
یا خدا!
– حتمانم باید دستت‌و…
دستش‌و کنار سرم گذاشت و به پسره ایمان نگاه کرد.
– اینجا می‌ذاشتی؟
لبم‌و گزیدم.
این دیوونه‌ست، بخدا با کاراش آخرش باعث میشه شایعه پخش بشه که استاد رادمنش با دانشجوش… یا خدا! نه!
ایمان: معذرت میخوام استاد، سوءتفاهم نشه، با اجازه.
این‌و گفت و سر به زیر رفت.
سرش‌و به طرفم چرخوند که از نگاهش با ترس بهش نگاه کردم.
– چی کار کردی؟
با استرس خندیدم.
– هیچ…
مشتش‌و به کنار سرم کوبید و داد زد: میگم چی‌کار کردی؟
از ترس به بالا پریدم اما با چشم‌های گرد شده گفتم: به شما چه که چی‌کار کردم؟
تو صورتم خم شد و یقه‌م‌و تو مشتش گرفت.
– حرف میزنی یا یه جور دیگه به حرف بیارمت؟
این چشه؟! استادی فضول‌تر از این ندیده بودم.
از رو نرفتم و اخم کردم.
– شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟ نکنه من‌و تعقیب می‌کنید؟
چشم‌هاش‌و بست و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد که آب دهنم‌و با صدا قورت دادم.
چشم‌هاش‌و باز کرد.
خواست حرفی بزنه که نگاهش به لبم افتاد که نفسم بند اومد.
باز داره نگاه می‌کنه! چرا آخه؟ چی‌کار به لب من داری؟
– میگی یا وسط این همه جمعیت که شایدم هم کلاسی‌هات اینورا باشند ببوسمت؟
با ترس گفتم: باشه باشه میگم.
به چشم‌هام نگاه کرد.
– چیزه، خیلی داشت پررو بازی درمیاورد منم عصبانی شدم یه مشت خوابوندم توی صورتش.
ابروهاش بالا پریدند.
با استرس خندیدم.
یقه‌م‌و ول کرد و عقب رفت که نفس آسوده‌ای کشیدم.
– با اجازه.
این‌و گفتم و د فرار که بلند گفت: صبر کن باهات حرف دارم.
توجهی نکردم.
بین مردم بیشتری که اومدم آروم‌تر قدم برداشتم.
صداش و پشت سرم شنیدم.
– دقیقا چرا داری فرار می‌کنی؟
یه دفعه صدای عده‌ای دختر رو شنیدم.
– وایی آقای رادمنش!
– هین، باورم نمیشه که شما رو اینجا می‌بینم.
با اخم وایسادم و چرخیدم که دیدم عده‌ای دختر دورش‌و گرفتند و ازش می خوان که باهاشون عکس بگیره.
دستم مشت شد و نمی‌دونم چرا حرص وجودم‌و پر کرد.
یکی از دخترا با ناز گفت: به نظر من شما بهترین مدلینگ ایرانید.
استاد به اجبار لبخند میزد.
دختره اینقدر به استاد نزدیک بود که دوست داشتم کلش‌و بکنم.
با عشوه موهاش‌و دور انگشتش چرخوند‌.
نگاهم به آبخوری خورد.
با فکری که به ذهنم جرقه خورد به سمتش رفتم.
صبر کن، دارم برات، واسه استاد من عشوه می‌ریزی؟
با دیدن یه لیوان کاغذی که روی چمن‌ها افتاده بود برش داشتم و پر از آب کردم.

استاد نگاهش‌و اطراف می‌چرخوند.
مطمئنم دنبال منه.
– ببخشید من عجله دارم باید زودتر برم.
اما دخترا تازه گیرش آورده بودند و ولش نمی‌کردند.
همون دختره به سر تا پاش نگاهی انداخت.
– شما اسطوره‌ی زندگی منید.
یه اسطوری‌ای بهت نشون بدم که سر تا پات‌و خیس کنه.
کمی دور ازش همون‌طور که پشتش بهم بود از کنارش رد شدم و تو یه حرکت آب‌و با لیوانش به سمتش پرت کردم که جیغی زد و چرخید.
زود وارد درخت‌ها شدم و گوشیم‌و درآوردم که مثلا دارم حرف میزنم.
دختره با جیغ گفت: کدوم عوضی‌ای اینکار رو کرد؟
نامحسوس به خودم اشاره کردم.
– شاخ شمشاد اسطوره‌ی زندگیت.
خندم گرفت.
با حس خوبی که نصیبم شده بود به جلو قدم برداشتم و ریسه‌های شالم‌و دور انگشتم پیچوندم.
گوشیم‌و روشن کردم و یه آهنگ دبش به نام فقط خود تویی از میلاد باران پلی کردم.
یعنی انرژی گرفته بودم و هر خاطره‌ی بد توی ذهنم نمی‌تونست انرژیم‌و ازم بگیره.
روی جدول وایسادم و بدون توجه به نگاه‌های مردم دست‌هام‌و از هم باز کرد و با احتیاط قدم برداشتم.
زیر لب همراه آهنگ خوندم.
– گذشته‌ها گذشت، چشات‌و روش ببند آینده رو ببین، این زندگی درست، مثل نگاه تو شیرینه بعد از این، این روزا قلب من، از بی‌نهایت وابستگی پره، تو هم مث خودم عاشق شدی آره، حتما همین‌طوره… فقط خود تویی، هر چی که هست و نیست، هیچکی به جز تو نیست، فقط خود تویی…
با دستی که دور شکمم حلقه شد نفسم بند اومد و سرجام میخکوب شدم.
صدای استاد رو کنار گوشم شنیدم.
– کبکت خروس می‌خونه دانشجو کوچولو!
– استاد…
بهم چسبید که بی‌اراده حرفم‌و قطع کردم و به دستش چنگ زدم.
نزدیک گوشم گفت: استاد نه، برای تو مهردادم!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تینا
تینا
4 سال قبل

پارت ۶ کی میاد ادمین؟

arshin
arshin
4 سال قبل

بیست۲۰

هانیه
3 سال قبل

چقدر عالی نوشتی
دمت گـــــــــــرم👌👌

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x