رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 7

4.4
(45)

 

– تو از بیماری من خبر داری اما به طور عجیبی واقعا به بدنت کشش دارم، شاید بتونم با تو لذتی که مردای دیگه تجربه‌ش می‌کنند رو تجربه کنم.
از خجالت سرم‌و پایین انداختم.
– چرا من؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– باور کن خودمم دلیلش‌و نمی‌دونم.
نفس عمیقی کشید.
– چقدر می‌خوای تا واسه مدتی صیغه‌م بشی؟
اخم‌هام به هم گره خوردند و با غصب بهش نگاه کردم.
– دیگه همچین حرفی‌و ازتون نشنوم، فکر کردید بخاطر پول میام زیر خواب بشم؟
برخلاف اینکه فکر می‌کردم اصرار می‌کنه آروم گفت: معذرت میخوام.
با اخم صورتم‌و به سمت شیشه چرخوندم.
چرا من خدا؟ تویی که می‌دونی من از این کثافت بازیا خوشم نمیاد چرا من؟ چرا یه دختر خراب نه؟
یه کم نزدیک ساختمون همایش و جشنواره وایساد.
بدون هیچ حرفی پیاده شدم و در رو بستم و به سمت ساختمون رفتم که با کمی مکث به راه افتاد.
حسابی شلوغ بود و ماشین‌های زیادی پارک شده بودند.
اونقدر رفتم تا اینکه با دیدن بچه‌های دانشگاهم به طور نامحسوس بهشون نزدیک شدم و خودم‌و قاطیشون کردم.
نگاهم‌و به دنبال بچه‌های کلاسم چرخوندم.
با دیدنشون از بین جمعیت به طرفشون رفتم و از چند نفرشون سراغ عطیه و محدثه رو گرفتم که یکیشون جایی که وایساده بودند رو نشونم داد.
با استرس به سمتشون رفتم.
کتک نخورم صلوات.
بهشون که رسیدم گفتم: سلام.
به طرفم چرخیدند که با دیدنم اخمی کردند.
تا خواستند به سمتم هجوم بیارند سریع دست‌هام‌و بالا گرفتم و تند گفتم: آروم باشید واستون تعریف می‌کنم، مربوط به استاده.
با این حرفم چشم هاشون انگار برقی زد اما سعی کردند اخمشون‌و نگه دارند.
محدثه: بگو تا کتک نخوردی، کدوم استاد رو میگی؟
– استاد رادمنش.
عده‌ای توجهشون بهم جلب شد که اخمی کردم.
انگار اسم این استاد رادمنش خیلی خاصه! اگه می‌دونستند که چه بی‌شعوریه عمرا اگه جذبش می‌شدند.
خواستم یه جای خلوت بکشونمشون ولی صدای آقای معینی بلند شد.
– همگی بیاین تو، اول ترم اولیا.
عطیه پوفی کشید.
– بر خرمگس معرکه لعنت.
نفس آسوده‌ای کشیدم.
پشت سر بقیه رفتیم.
وارد که شدم نگاهم‌و اطراف چرخوندم.
آقای معینی: ترم اولیا پس دیگه دست شما.
– نگران نباشید.
با شنیدن صدای استاد اونم کنارم از جا پریدم و سریع بهش نگاه کردم که دیدمش.
آروم آروم ازش دور شدم ولی صدای محدثه گند زد.
– کجا میری مطهره؟
با حرص به سمتش چرخیدم که دیدم استادم داره بهم نگاه می‌کنه.
– الهی این مطهره بمیره از دستت راحت بشه.
اخم‌های استاد چنان به هم گره خوردند که به غلط کردن افتادم.
– مواظب حرف‌هاتون باشید، از همین‌جا هم جم نخورید ممکنه گممون کنید.
نیش اون دوتا غزمیت حسابی باز شد.
محدثه: بخدا می‌بینید از دستش چی می‌کشیم استاد؟ همش باید مراقبش باشیم که یهو در نره.
نیم نگاهی به منی که از حرص داشتم آتیش می گرفتم انداخت و گفت: دیشبم معلوم نیست کجا گذاشته رفته!
استاد سعی کرد نخنده و انگشتش‌و به لبش کشید.
– ‌دیشب جاشون خوب بوده.
عطیه: او! مگه کجا بوده؟ شما می‌دونید؟
تهدیدوار گفتم: خفه می‌شید یا خفتون کنم؟
استاد با تعجب گفت: با منم هستید؟
با حرص گفتم: شاید.
عطیه و محدثه هینی کشیدند و عطیه تو پهلوم زد.
یکی از اون سه تا دخترا که اسمش هلیا بود رو به روی استاد وایساد.
– وای نمی‌دونید چقدر خوشحالم که باهامون اومدید، اینجور اگه سوالی داشه باشیم می‌تونیم ازتون بپرسیم، شما شبا کجا می‌مونید؟ با مایید؟
به سمتشون رفتم و با حرصی که سعی می‌کردم پنهانش کنم گفتم: دقیقا تو چی‌کار داری که ببینی شبا استاد کجا می‌مونه؟
– می‌خوام بدونم تا اگه سوالی داشتیم بریم ازشون بپرسیم عزیزم.
با حرص خندیدم.
– اونم شب؟
دختره یه لبخند مسخره‌ای زد و با ناز نگاهی به استاد انداخت.
– شاید.
استاد دست به جیب گفت: امشب ساعت ده تو ویلای شماره‌ی پنج تنهام، می‌تونید بیاین سوالاتون‌و بپرسید.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
بهم نگاه کرد.
– همه می‌تونند بیان.
هلیا: وایی ممنونم استاد، فعلا با اجازه.
این‌و گفت و رفت.
– شما هم میاین؟
لبخند پر حرصی زدم.
– نه…
کشیده گفتم: استاد.
با حرص لبش‌و با زبونش تر کرد.
– منکه مثل اون دخترا نمی‌خوام تا شاید بعدا بتونم بیام توی تخ…
فهمیدم چی دارم میگم که سریع ساکت شدم.
با چشم‌های ریز شده گفت: تا کجا بتونی بیای؟
نگاهم‌و ازش گرفتم.
یه کم جا به جا شد و اونورم وایساد.
همون‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد آروم‌تر گفت: تختم نه؟ ولی تو که می‌دونی من فقط با تو…
عصبی به سمتش چرخیدم.
– بسه، دیگه نگید.
بهم نگاه کرد و آروم‌تر گفت: چرا نگم عزیزم؟ واقعیته.
بعد بلند گفت: خب بچه‌ها دیگه ساکت باشید دنبالم بیاین.
بعد از رو به روم رد شد و رفت که همه پشت سرش رفتند.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و دستم‌و مشت کردم.
محدثه با اخم گفت: دیشب چی شده مطهره؟
– الان وقتش نیست، بعدا میگم.
پشت سر بقیه رفتم که همراهم اومدند.
بیشعور!

خواستم در رو باز کنم که عطیه گرفتم و با تعجب گفت: تو رسما دیوونه شدی مطهره!
دستش‌و پس زدم.
– حرف نزن، دختره‌ی هرزه اگه بمیرمم نمی‌ذارم به استاد نزدیک بشه.
محدثه خندید.
– تو عاشقشی.
غریدم: خفه شو.
– قبول کن عشقم.
انگشت اشارم‌و طرفش گرفتم.
– ببند دهنت‌و، هیچ کدوم همراهم نمیاین، فهمیدید؟
دست‌هاشون‌و بالا گرفتند.
از در پشتی ویلا بیرون اومدم و در رو بستم.
این طرف مورچه هم رفت و آمد نمی‌کرد.
به سمت ویلای استاد قدم برداشتم.
کبریت توی جیبم‌و لمس کردم.
تیکه چوب‌هایی که پیدا کرده بودم‌و محکم‌تر گرفتم.
پشت ویلا وایسادم و آروم از پنجره نگاهی به داخل انداختم.
اتاق که خالی بود.
از اون پنجره نگاهی انداختم که استاد رو با اون دختره دیدم.
دستم خود به خود مشت شد.
استاد دست به سینه یه چیزی بهش گفت.
دختره دفتر به دست با عشوه به سمتش رفت.
تو نگاه استاد بی‌حسی موج میزد.
پوزخندی زدم.
استاد تحریک نمیشه هرزه خانم.
پنجره‌ی چوبی رو کمی باز کردم که صداشون‌و شنیدم.
استاد: فکر کنم قرار بود بقیه هم بیان.
هلیا: آم… گفتن من بیام بپرسم بعد برم بهشون بگم.
– خیلوخب، پس بشینید.
روی مبل نشست که هلیا هم با پررویی کنارش نشست.
– هیکل خوبی دارید استاد.
– نظر لطفته.
هلیا پاش‌و روی پاش انداخت که مانتوی جلو بازش کنار رفت و رون‌هاش بدجور تو دید قرار گرفتند.
کاش می‌شد تو رو آتیش میزدم.
دستش‌و روی بازوی استاد گذاشت.
– راستی، آقای معینی می‌گفت شما هیچ وقت نمیومدید، امسال چی شده؟
استاد مچش‌و گرفت و دستش‌و برداشت.
– دلم می‌خواست.
هلیا بهش نزدیک‌تر شد و از عمد خودکار رو از دستش انداخت.
دستش‌و روی رون استاد گذاشت و خم شد.
نفس عصبی کشیدم.
دیگه بسه.
کبریت‌و برداشتم و باهاش چوب‌و آتیش زدم.
وقتی خوب آتیش گرفت زیر لب “بسم الله‌ای” گفتم و یه دفعه درست جلوی پاش که فرشی هم نبود پرت کردم که جیغی زد و سریع بلند شد.
– آتیش! استاد آتیش!
استاد سریع بلند شد و سعی کرد با کفشش خاموشش کنه ولی نشد و به سمت آشپزخونه دوید.
یکی دیگه آتیش زدم و به سمت هلیا پرت کردم و سریع در پنجره رو بستم که بازم جیغ زد.
– این‌ها از کجا میان؟
بازم یکی دیگه به سمتش پرت کردم و سریع در پنجره رو بستم.
این دفعه با جیغ به سمت در رفت.
استاد با یه پارچ آب بیرون اومد و آتیش‌ها رو خاموش کرد.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
صدای داد هلیا رو از اون طرف شنیدم.
– این خونه جن داره.
نفس سر خوشی کشیدم.
آخیش، جگرم حال اومد.
صدای عده‌ای‌و اون طرف شنیدم و پس بندش صدای در.
با احتیاط به داخل نگاه کردم‌.
دود خونه رو پر کرده بود.
استاد لباسش‌و تمیز کرد و در رو باز کرد که با عده‌ای دانشجو و یه مسئول رو به رو شدم.
بالاخره با کلی حرف زدن در رو بست و به سمت پنجره اومد که سریع کمی از خونه فاصله گرفتم.
همون‌طور که قوطی کبریت‌و بالا پرتاب می‌کردم و می‌گرفتم به سمت ویلا رفتم.
با سر خوشی خندیدم و دور خودم چرخیدم.
درست مثل این‌هایی که مست کردند هیچی از غم نمی‌فهمیدم.
خودم‌و به سمت بالا کشیدم و با خنده گفتم: قیافه‌ش خدا!
باز چرخی زدم اما با کسی که پشت سرم دیدم سرجام میخکوب شدم و قلبم وایساد.
دست به سینه به سمتم اومد که سریع کبریت‌و توی جیبم گذاشتم.
– تو این سرما اینجاها چی‌کار می‌کنی؟
لبخند پر استرسی زدم.
– قدم… قدم میزدم.
ابروهاش‌و کوتاه بالا انداخت.
– آهان.
رو به روم وایساد.
– می‌دونی تو ویلا چی شد؟
– نه، چی شد؟
انگار سعی می‌کرد نخنده.
انگشتش‌و به لبش کشید.
– خیلی عجیب بود! یه دفعه چوب‌هایی که آتیش زده شده بودند داخل پرت می‌شدند.
الکی خودم‌و متعجب نشون دادم.
– واقعا؟ شاید کار جنا بوده! باهاتون خصومتی دارند؟
بهم نزدیک‌تر شد.
– نمی‌دونم کار کی بوده اما شاید تو بفهمی.
هل خندیدم.
– چرا من؟
– چون تو اینورا بودی.
– ولی منکه چیزی ندیدم.
یه دفعه مچم‌و گرفت و کشوندم که با تعجب گفتم: چی‌کار می‌کنید؟!
– می‌خوام صحنه‌ی جرم‌و نشونت بدم شاید بفهمی.
ناخونم‌و گاز گرفتم.
وایی خدا!
در ویلا رو باز کرد.
– برو تو.
– استاد من خوابم میاد.
داخل پرتم کرد و در رو بست که با استرس به طرفش چرخیدم.
کتش‌و از تنش درآورد.
– کسی نیست، راحت باش، استادا رفتند ویلای آقای معینی، یه کم اونورتره.
– چیزه… من می‌خوام برم.
خونسرد تموم پرده‌ها رو کشید.
– چرا بری؟ مگه هلیا رو بیرون نکردی که خودت بیای؟
با تعجب گفتم: چی؟!
خودش‌و روی مبل انداخت.
– تو دیوونه‌ای نه؟ اگه ویلا آتیش می‌گرفت چی؟
خودم‌و به نفهمی زدم.
– من منظورتون‌و نمی‌فهمم.
بلند شد و به سمتم اومد.
– چرا اینکارا رو می‌کنی؟ امشب یه جواب درست و حسابی بدون فرار کردن ازت می‌خوام.
سعی کردم خونسرد باشم.
– من کار خاصی نکردم، درضمن، برای چی کاری بکنم وقتی می‌دونم دختره هر چی هم زور بزنه قرار نیست خودش‌و توی تختتون ببینه؟
نیشخندی زد.
– خوبه که می‌دونی، پس چرا اینکار رو کردی؟
– من اینکار رو…

با تحکم گفت: کردی، فکر نکن من خرم مطهره!
سرم‌و پایین انداختم و گوشه‌ی شالم‌و به بازی گرفتم.
انگشت اشارش‌و زیر چونم گذاشت و سرم‌و بالا آورد.
– ازم فرار نکن.
فقط خیره نگاهش کردم.
به لبم چشم دوخت و لبش‌و با زبونش تر کرد.
– وقتی می‌دونی بهت محتاجم و ازم فرار می‌کنی این یعنی بی‌رحمی.
چند قدم به عقب رفتم و آروم گفتم: من نمی‌خوام فقط یه وسیله باشم که وقتی دیگه ناکار آمد شدم دور ریخته بشم.
– تو دور ریخته نمیشی، تو مال من می‌مونی.
نفسم بند اومد.
به عقب رفتم.
– من نمی‌تونم.
به سمتم اومد.
– بخوای می‌تونی، مطهره بی‌رحمی نکن، تو شانس درمان شدنمی، شاید تو بتونی من‌و از این چاه دربیاری.
سرم‌و به چپ و راست تکون دادم.
– نمی‌تونم، متاسفم.
به سمت در چرخیدم.
تا خواستم بازش کنم از پشت سرم در رو بست.
ضربان قلبم تند شده بود.
– نکن اینکار رو باهام، نکن اینکار رو با هردومون، تو من‌و دوست داری.
عصبی گفتم: چرنده! من هیچ کسی‌و دوست ندارم.
نفس‌های داغش که به گوشم خورد یه جوری شدم.
– پس چرا اینقدر به نزدیک شدن دخترا بهم واکنش نشون میدی؟
سکوت کردم.
– فقط داری به خودت دروغ میگی عزیزم.
چشم‌هام‌و با بغض بستم.
نزدیک گوشم گفت: قبول کن تا هم من طعم خوشبختی‌و بچشم هم خودت، من‌و از این سیاهی بیرون بیار، خواهش می‌کنم، دنیا رو به پات می‌ریزم فقط نجاتم بده.

نفس عمیقی کشیدم.
– اول برید عقب.
با حس اینکه ازم فاصله گرفته به سمتش چرخیدم.
تو نگاهش التماس موج میزد.
این نگاه درموندش‌و دوست نداشتم چون آزارم می‌داد اما واقعا نمی‌تونستم.
از پشت سرم دستگیره رو گرفتم.
– من… بعد از اون اتفاق سه سال پیش از عشق می‌ترسم.
خواست حرفی بزنه که زود گفتم: دست خودمم نیست ولی ازش هراس دارم و نمی‌خوام دوباره درگیرش بشم پس واسم بهتره که ازتون دوری کنم، متاسفم.
این‌و گفتم و سریع در رو باز کردم و بیرون اومدم که داد زد: مطهره.
دستم‌و روی شالم گذاشتم و تا تونستم دویدم که صدای دادش‌و شنیدم: تو یه بی‌رحم خودخواهی لعنتی.
سعی کردم اشکم‌و پس بزنم.
من بی‌رحم نیستم، فقط می‌ترسم.
مشت‌هام‌و به در کوبیدم.
همین که در باز شد وارد شدم و کفشم‌و بیرون آوردم.
عطیه: چی شد؟
سعی کردم بغضم‌و پنهان کنم.
از کنارشون رد و وارد اتاق شدم.
اون سه تا نبودند.
شال‌و از سرم کندم و از پله‌های تخت بالا رفتم و بلافاصله خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
محدثه: مطهره میگم چی شد؟
با عصبانیت و بغض داد زدم: برید بیرون، نمی‌خوام حرف بزنم.
محدثه: آخه…
عطیه: بذار تنها باشه فردا ازش می‌پرسیم.
لبم‌و به دندون گرفتم و چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم تا اشکم نریزه.
من بی‌رحم نیستم.
****
امروز قرار بود تا ظهر همه دور هم باشیم و ناهار بخوریم و بعد بعدازظهر به سمت تهران راه بیوفتیم.
کلاه آفتابیم‌و روی سرم گذاشتم و از ویلا بیرون اومدم.
محدثه: نمی‌خوای تعریف کنی دیشب چی شد؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
– اتفاق خاصی نیفتاد فقط با استاد بحثم شد.
عطیه با بدجنسی گفت: او، پس دخترمون چون استاد باهاش بد رفتاری کرده دلش گرفته شده بود.
پوزخند محوی زدم.
این‌ها به چی فکر می‌کنند، بذار تو خیال خودشون باشند.
ساحل حسابی شلوغ بود و سر و صداشون با صدای آب ترکیب می‌شد.
محدثه نگاهش‌و اطراف چرخوند.
– جون عجب پسرای جیگرینا.
من و عطیه جدی بهش نگاه کردیم که یه نیم نگاهی بهمون انداخت.
– یعنی چیزه… خدا برای مادرشون نگهشون داره.
جلوی ویلای استاد که رسیدیم مکث کردم و بهش نگاهی انداختم.
امیدوارم من‌و ببخشید.
عطیه و محدثه رو دیدم که واسه هم چشم و ابرو رفتند.
یه دفعه در باز شد و استاد درحالی که یه لباس سفید جذب آستین کوتاه تنش بود بیرون اومد که هل کردم و سریع از ویلا رد شدم.
دور که شدیم وایسادم و چرخیدم.
به همراه دوتا از استادها بیرون اومد که دست یکیشون توپ والیبال بود.
دخترای خر ذوق شده و پسرای کلاسمون به سمتشون رفتند که دستم خود به خود مشت شد.
صدای خندون بلندش‌و شنیدم.
– واسه والیبال فقط دوازده نفر می‌خوایم که الان سه تاش پر شده پس شلوغ نکنید.
همه رو کنار زد و به این سمت اومد که بعضی‌ها پشت سرش اومدند.
سریع چرخیدم.
عطیه و محدثه به دیوار یه ویلا تکیه دادند.
استاد از کنارمون رد شد که محدثه بلند گفت: سلام استاد.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم.
استاد به طرفمون چرخید.
خواستم بچرخم که عطیه بازوم‌و گرفت و نذاشت.
از این دوتا بشر باید ترسید.
استاد: سلام.
سرم‌و پایین انداختم.
صدای پوزخندش‌و شنیدم و بعد باز راهش‌و ادامه داد.
با حرص بهش نگاه کردم.
– واسه ننه‌ت پوزخند بزن.
محدثه: انگار میونتون یه خرده شکر…
با نگاهی که بهش انداختم لال شد.
عطیه به بازومون زد.
– بریم.
قدم برداشتیم.
از عمد به سمت جایی که تور والیبال بود رفتم.
عطیه: بیاین یه کم لب دریا بشینیم.
همون‌طور که می‌رفتم گفتم: شما برید بشینید.
محدثه کنارم اومد.
– ‌پس منم میام.
چرخی به چشم‌هام دادم.
عطیه: ایش، خیلی نامردید پس منم میام.
دور از محل والیبال وایسادم.
اون‌و اون استادا داشتند با دختر و پسرا بازی می‌کردند و چند نفرم دور زمین وایساده بودند و تماشا می‌کردند.
خیره نگاهش کردم و به میله‌ی کنارم تکیه دادم.
انگار همه‌ی اطراف واسم محو شده بود و فقط اون‌و می‌دیدم.
” نکن اینکار رو باهام، نکن اینکار رو با هردومون؛ تو من‌و دوست داری”
تو رو دوست دارم؟ نمی‌دونم یا نه، خودم‌و می‌زنم به ندونستن.
با اون هیکلش که بازی می‌کرد و توپ‌و پرتاب می‌کرد دلم می‌‌لرزید.
” شاید بتونی این بدن‌و مال خودت کنی ”
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
یعنی فقط فقط به من کشش داره؟
زود سرم‌و به چپ و راست تکون دادم و بین انگشت اشاره و شستم‌و گاز گرفتم.
استغفرالله.
نگاهم به اون دوتا خورد که دیدم دست به سینه با نیش باز بهم زل زدند.
اخم کردم.
– چیه؟
محدثه با همون حالت گفت: چشم‌هات مثل دوتا قلب شده بودند.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
عطیه به بازوم زد و شیطون گفت: باید بریم لباس بخریم؟
با اخم گفتم: لباس واسه‌ی چی؟
– عروسی دیگه.

خواستم به سمتش هجوم ببرم که یه دفعه صدای هین بلند یه دختر رو شنیدم که سریع به طرفش چرخیدم اما با دیدن اینکه استاد برای اینکه نیوفته بازو و کمرش‌و گرفته نفسم بند اومد و مانتوم‌و تو مشتم گرفتم.
استاد درست وایسوندش.
– مواظب باش.
دختره خر ذوق شده دستی به شالش کشید و با لبخند خجالت‌زده‌ای گفت: ممنونم.
انگار دود از کلم بلند می‌شد.
استاد نگاهی به اطراف انداخت که بلافاصله نگاهش تو نگاهم گره خورد.
سریع به سمت میله چرخیدم و با لبخند ساختگی دستی بهش کشیدم.
– چه میله‌ی خوشگلیه بچه‌ها نه؟
عطیه با خنده گفت: آره، یه میله‌ی زنگ زده‌ی بسیار خوشگلیه.
سرفه‌ی مصلحت‌آمیزی کردم و زیر چشمی به استاد نگاه کردم.
توپ رو برداشت و تو جایگاه سرویس وایساد که نفس آسوده‌ای کشیدم و چرخیدم.
محدثه: چرا از استاد فرار می‌کنی؟ معلومه که اونم دوست داره.
دست به سینه به میله تکیه دادم و پوزخندی زدم.
همون‌طور که به استاد نگاه می‌کردم زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفتم: دوستم داره؟ نه اون فقط من‌و می‌خواد تا درمان بشه.
عطیه با چهره‌ی سوالی گفت: چی داری میگی؟
دستی به بینیم کشیدم.
-‌ هیچی، بریم یه جای خلوت بشینیم.
بعد به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومدند.
جایی که خلوت‌تر بود نشستم و پاهام‌و تو شکمم کمی جمع کردم و دست‌هام‌و زیر رونم به هم قفل کردم.
اون دوتا هم کنارم نشستند.
به دریا زل زدم.
انگار دریا دلش کمی آشوبه که موج‌ها و آبش کمی تند شدند.
از آسمون معلومه قراره بارون بیاد.
عطیه: میگی تو آیندمون چیه؟
محدثه: امیدوارم یه چیز خوب باشه، یه شوهر لاکچری جنتلمن.
پوکر فیس به دریا نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید.
– والا.
سنگینی نگاهی‌و رو خودم حس می‌کردم.
نگاهم‌و کمی چرخوندم که با همون پسره ایمان چشم تو چشم شدم.
سریع نگاهش‌و ازم گرفت و به سمت دریا چرخید و از چاییش خورد.
نفس عمیقی کشیدم.
” تو دور ریخته نمیشی، تو مال منی ”
قلبم کمی ضربان گرفت که دستم‌و روش گذاشتم.
به آسمون نگاه کردم.
خدایا چی تو سرنوشتم گذاشتی؟
یه کسی کمی نزدیک بهم وایساد ولی توجهی نکردم و چشم‌هام‌و بستم.
باد نوازش‌وار به صورتم می‌خورد.
– دریا رو دوست دارم.
با شنیدن صدای استاد از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم.
دست به سینه به دریا خیره بود.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و کمی ازش دور شدم.
محدثه: کیه که دریا رو دوست نداشته باشه استاد.
استاد با همون حالت گفت: دریا هم می‌تونه به یکی امید زندگی بده و هم زندگی‌و از یکی بگیره، دریا هم مثل بعضی از آدم‌هاست، گاهی اونقدر آرامش توی خودش داره که باعث میشه تو هم آرامش بگیری اما بعضی وقت‌ها اونقدر بی‌رحم میشه که…
نفس عمیقی کشید.
– ازش دلخور و ناراحت میشی.
می‌دونستم داره به در میگه که دیوار بشنوه.
نگاهم‌و ازش گرفتم و به دریا دوختم.
– دریا دست خودش نیست، مجبور به بی‌رحمی میشه، بخاطر عوامل اطرافش مثل طوفان.
– اما طوفان بالاخره تموم میشه و دریا به آرامش می‌رسه جوری که انگار هیچ وقت طوفانی بهش نخورده.
اشک چشم‌هام‌و پر کرد و بهش نگاه کردم.
نگاه از دریا گرفت و چشم‌های مشکیش نگاهم‌و شکار کرد.
– دریا بدون اینکه خودش بخواد امید زندگیه، به آدم ناامید، امید میده، یکی‌و از قعر تاریکی بیرون می‌کشه.
بی‌طاقت گفتم: بسه استاد، تمومش کنید.
با غم پوزخندی زد.
– سخته که بی‌رحمیت‌و جلوی روت بیارم؟ نه؟
– من بی‌رحم نیستم.
– هستی.
– نیستم.
-‌هستی.
از جا پریدم و با عصبانیت گفتم: میگم نیستم فقط می‌ترسم.
عطیه گیج گفت: یکی به ما هم بگه چه خبره.
دست‌هاش‌و از هم باز کرد.
– از چی می‌ترسی؟ هان؟
دست‌هاش‌و‌ انداخت و عصبی آروم‌تر گفت: می‌گند دنیا از هر چی که بترسی سرت میاره، تو اینجور داری زندگی من‌و، خودت‌و داغون می‌کنی لعنتی.
صدای هین محدثه رو شنیدم.
به اطراف نگاه کردم.
عده‌ی کمی بهمون نگاه می‌کردند.
بهش نگاه کردم.
– برید استاد، برید و شر بپا نکنید حوصله‌ی کمیته‌ی انضباطی‌و اینجور چیزها رو ندارم، اصلا برید و دیگه هم پشت سرتون‌و نگاه نکنید.
عصبی لبش‌و با زبونش تر کرد.
انگشت اشاره‌ش‌و به طرفم گرفت.
– من دست از سرت برنمی‌دارم، این‌و بکن توی گوشت.
با عصبانیت و چشم‌های پر از اشک بهش نگاه کردم.
چرخید.
با قدم‌های تند ازم دور شد و چنگی به موهاش زد.
با بغض چشم‌هام‌و بستم و دندون‌هام‌و روی هم سابیدم.
عطیه جدی گفت: می‌خوای بگی چی شده یا بریم از خود استاد بپرسیم؟ هان؟
دو دستم‌و توی صورتم کشیدم.
– اصلا حالم خوب نیست سوال نپرسید.
خواستم قدمی بردارم که جلوم وایساد.
– برم از خود استاد بپرسم؟
– اگه بهت گفت برو ازش بپرس.
از کنارش رد شدم که محدثه بلند گفت: باشه مطهره خانم، من‌و که می‌شناسی ته و توی قضیه رو درمیارم.
نفس کلافه‌ای کشیدم.
با وایسادن پسره ایمان جلوم اخمی کردم.
دقیق بهم نگاه کرد.
– حالت خوبه؟ استاد چیزی بدی بهت گفت؟
– خوبم ممنون.
خواستم برم که نذاشت.

– اگه کمک می‌خوای رو من حساب کن.
با کمی مکث گفتم: نه ممنون.
*******
کارام‌و که تموم کردم توی فلش ریختم تا واسه احمد آقا ببرم.
پشت در اتاقش وایسادم و چند تقه به در زدم که با شنیدن صدای استاد دستم رو هوا خشک شد.
– بفرمائید.
با تردید دستگیره رو گرفتم.
نرم؟ برم؟
– بفرمائید داخل.
دستم‌و انداختم اما باز دستگیره رو گرفتم.
بالاخره عزمم‌و جمع کردم و وارد شدم.
کوتاه سرش‌و بالا آورد که با دیدنم اخم‌هاش در هم رفت و به لپ تاپ نگاه کرد.
– چی کار داری؟
به سمتش رفتم.
– کارام‌و آوردم ببینید.
– مگه نمی‌دونی باید بدیش به خانم عسکری نه من؟
از لحنش حرصم گرفت.
– منم نمی‌خواستم به شما بدمش می‌خواستم به آقا احمد بدم.
– به بابامم نباید بدی.
از اینکه بهم نگاه نمی‌کرد حرص می‌خوردم.
آخرش لپ تاپش‌و بستم و با حرص گفتم: وقتی یکی داره باهاتون حرف میزنه بهش نگاه کنید.
دست‌هاش‌و توی هم قفل کرد و به صندلی تکیه داد.
– چرا باید بهت نگاه کنم؟
– چون دارم باهاتون حرف میزنم.
از جاش بلند شد و میز رو دور زد که به طرفش چرخیدم.
– دوست‌هات اومدند سراغم.
– می‌دونم.
– بهشون چیزی نگفتم.
– اینم می‌دونم.
خوب بهم نزدیک شد که یه قدم به عقب رفتم‌.
– به حرف‌هام فکر کردی.
رک و پوست کنده گفتم: نمی‌تونم.
به اطراف نگاه کرد و لبش‌و با زبونش تر کرد.
– که اینطور.
– اصلا میرم فلش‌و به خانم عسکری بدم.
خواستم برم که دستش‌و کنارم گرفت.
– می‌دونی، همیشه می‌تونم بدزدمت و مجبورت کنم.
با تعجب گفتم: چی؟!
کمی تو صورتم خم شد.
– اما به نفعته که باهام راه بیای عزیزم.
ناباورانه گفتم: شما خیلی دارید از حدتون می‌گذرید دیگه!
لبخند محوی زد.
– واقعا؟
خواست دستش‌و روی صورتم بکشه که دستش‌و پس زدم و غریدم: بهتره مواظب کاراتون باشید…
برای اینکه حدش‌و بدونه کشیده گفتم: استاد.
دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
فلش‌و توی جیبم گذاشتم و به سمت در رفتم.
هنوز دستم رو دستگیره نرفته بود که به دیوار کوبیده شدم و از ترس هینی کشیدم.
عصبی گفت: من‌و مجبور به کاری نکن که دوست ندارم انجامش بدم.
با تمسخر گفتم: مثلا چی‌کار می‌خوای بکنید؟ کاری هم می‌تونید بکنید؟
عصبانیت توی نگاهش محو شد و لبخندی مرموزی زد که استرسم گرفت.
– به نظرت نمی‌تونم؟
سرش‌و زیر گلوم برد و لب داغش‌و روش گذاشت که نفسم بند اومد و سعی کردم عقب ببرمش.
– چی‌کار دارید می‌کنید؟!
بوسه‌ای زد که وجودم لرزید و چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
دستش‌و روی بدنم کشید که گر گرفتم و ضربان قلبم از استرس و این همه نزدیکی روی هزار رفت.
اونقدر در برابرش ریزه بودم که نمی‌تونستم به عقب ببرمش و انگار تو حصار بدنش بودم.
نالیدم: نکنید.
نزریک گوشم آروم لب زد: دیدی؟ ضربان قلبت رفته بالا.
سرش‌و کمی عقب برد و نزدیک لبم گفت: الان کل وجودت یه چیز رو می‌خواد.
نفس زنان عصبی گفتم: نرید عقب جیغ میزنم، شما از حدتون بیشتر پیش رفتید.
آروم خندید که آب دهنم‌و با استرس به سختی قورت دادم.
– من هروقت بخوام می‌تونم با یه اشاره تو رو مال خودم کنم.
با عصبانیتی که رگه‌ی ترس داشت گفتم: مگه بی‌صاحابم؟ مگه بی‌کسم؟
– نه نیستی، اما با کاری که می‌کنم مجبوری مال من بشی.
از ترس نزدیک بود پس بیوفتم.
با عجز گفتم: اینجوری اذیتم نکنید، لطفا.
– سخته نه؟ می‌بینی؟ منم دقیقا حس تو رو دارم، تو من‌و اینجور آزار میدی.
نفس زنان فقط خیره نگاهش کردم.
– بی‌رحم باشی مجبورم می‌کنی که منم بی‌رحم بشم پس… درموردش فکر کن، بعد از کلاس امروز ازت جواب…
یه دفعه در به صدا دراومد که نفسش‌و به بیرون فوت کرد و عقب کشید که انگار تازه راه نفسم باز شد.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بدنم انگار آتیش داشت ازش بیرون میزد.
روی صندلیش نشست و دستی توی موهاش کشید.
– بفرمائید داخل.
با پاهای نسبتا سست کمی وسط اتاق وایسادم.
در باز شد و یه نفر به داخل اومد اما با کسی که دیدم دلم هری ریخت و سریع به استاد نگاه کردم.
آروم از روی صندلیش بلند شد و متعجب گفت: لادن!

لبخندی زد و در رو بست.
– سلام.
استاد با همون حالت گفت: سلام، اینجا چی‌کار می‌کنی؟
سر تا پاش‌و نگاه کردم.
معلوم بود همه چیزش مارک‌داره.
دختره بهم نگاه کرد.
– لطفا ما رو تنها بذارید.
اخم کردم و دست به سینه گفتم: نمی‌تونم چون اینجام تا جناب رئیس کارها رو ببینند.
لادن اخمی کرد و رو به استاد گفت: مهرداد بگوش بره.
از اینکه بهش ‌گفت مهرداد دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
استاد اخم کم رنگی کرد.
– اینجا چی‌کار می‌کنی؟
لادن: اینجام چون همکاریم دیگه!
اخم کردم.
استاد: یعنی چی؟
نیم نگاهی به من انداخت.
– این دختره رو بفرست بره تا بگم.
با غدی گفتم: تا وقتی که جناب رئیس کارام‌و نبینند من نمیرم.
لادن با حرص گفت: این چقدر پرروعه!
استاد سعی کرد نخنده.
لبخندی زد و دستش‌و رو بازوش بالا و پایین کرد که دستم مشت شد.
– آروم باش، حرفت‌و بگو.
دختره خر ذوق شده گفت: اینقدر دلم برات تنگ شده بود.
استاد نیم نگاهی به منی که داشتم از حرص خفه می‌شدم انداخت و بعد رو به لادن با لبخند گفت: فکر نمی‌کردم دیگه ببینمت.
عوضی می‌دونه حساسم و از عمد داره این لبخندای زورکی‌و میزنه، منکه می‌دونم.
لادن دستش‌و روی بازوش گذاشت و جوری بهش نزدیک شد که انگار می‌خواد بهش بچسبه.
خواست ببوستش که استاد عقب کشید.
لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبم نشست.
استاد نیم نگاهی بهم انداخت که زود لبخندم‌و جمع کردم.
لادن: آم… اومدم اینجا تا بگم که منم جزو یکی از فتوشاپیست‌های اینجا شدم.
عالی شد مطهره!
استاد با تعجب گفت: شوخی می‌کنی؟! تو بیای شرکت بابات‌و ول کنی بیای اینجا فتوشاپیست بشی؟!
لادن: مگه چشه عزیزم؟ حقوقشم واسه منی که مجردم خیلی خوبه.
از قیافه‌ی استاد مشخصه زیاد خوشحال نشده.
لبخندی زد و موهای لادن‌و داخل شالش برد.
– چه عالی!
دیگه کم کم داشتم تا حد پوکیدن میرفتم که با حرص به سمت در رفتم.
صداش بلند شد.
– مگه نمی‌خواستید کارا رو نشون بدید؟
به سمتش چرخیدم.
نگاهش داد میزد داره از حرص خوردنم لذت می‌بره.
واسه اینکه حرصم‌و خالی کنم لبخندی زدم و گفتم: تو کلاس می‌بینمتون…
کشیده گفتم: استاد!
لادن تعجب کرد و استاد نگاهش پر از حرص شد.
بیرون اومدم و سعی کردم در رو محکم نبندم.
بیشعور!
یعنی بلایی امروز سر کلاس به سرت بیارم که مرغای هوا به حالت قهقهه بزنند، حالا ببین.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازلی
نازلی
4 سال قبل

رمان جالبیه ،خواهشا هر شب یه پارت جدید بزارید و مثل مابقی رمان های سایت ما رو جگر خون نکنید.

Shakiba83
4 سال قبل

رمان خیلی خوشگلیه . من که بدجور عاشقش شدم 😍😍

اسما
اسما
4 سال قبل

وای دمتون گرم چه خوبه هر روز پارت میذارین الآن دارم ذوق مرگ میشم 😄😄😄😄

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x