رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 9

4.2
(48)

 

ابروهاش‌و بالا داد.
– یعنی می‌خوای قبول کنی؟
اخم کردم.
– من این‌و گفتم؟
شیطون گفت: آره دیگه، واسه همینه که گفتی الان وقتش نیست.
نفسم‌و به بیرون فوت کردم و زیر لب گفتم: لا اله الا الله از دست این!
به بدنش نگاه کردم.
لعنتی جوریه که فقط می‌خوای نگاش کنی.
– تو من‌و درمان کن اونوقت من هر چی‌ بخوای بهت میدم.
به چشم‌هاش خیره شدم.
– هر چی؟
– آره هر چی.
لبخند محوی زدم.
-‌ تا شنبه صبر کنید.
لبخندی زد.
– باشه… درضمن باید بیای اینجا زندگی کنی.
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– چی؟!
اخم کردم.
– برید ببینم.
خونسرد گفت: همین که گفتم، هروقت اراده کنم باید آماده باشی نمی‌تونم که صبر کنم تا بیای.
با اخم گفتم: پس قبول نمی‌کنم.
دستی به لبش کشید.
– باشه پس این ترم می‌ندازمت.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
نفس پر حرصی کشیدم و برای اینکه بحث‌و عوض کنم گفتم: هنوز تب دارید؟
دستش‌و روی پیشونیش گذاشت.
– فکر کنم خیلی کم.
– سرما خوردید؟
نفس عمیقی کشید.
– نه، کار تو کلاسم کار دستم داد.
سردرگم گفتم: یعنی چی؟
نفسش‌و به بیرون فوت کرد.
– هروقت یه کم یه چیزی‌و حس می‌کنم اما نمی‌تونم تحریک بشم که خودم‌و خالی کنم این بلا سرم میاد واسه همینه که گفتم طبیعیه.
خجالت زده از اینکه اینقدر رک و بی‌خجالت حرف میزنه گفتم: آهان… چرا سوپ نخوردید؟
اجزای صورتم‌و از زیر نظر گذروند.
– رفتم حموم.
نالیدم: خیلی گرسنمه.
رو لبم که ثابت موند استرسم گرفت.
– ناهار سفارش دادم.
– مم… ممنونم حالا برید لباس بپوشید.
به چشم‌هام نگاه کرد.
– میگی میشه که درمان بشم؟
مکث کردم.
دلم برای لحنش سوخت.
لبخندی زدم.
– حتما میشه.
لبخند کم رنگی زد.
همین که عقب رفت نفس حبس شدم‌و به بیرون فرستادم.
به سمت پله‌ها رفت.
– یه چیز بخور تا ناهار برسه.
از پله‌ها بالا رفت.
ولی عجب بازوهایی! عجب سینه‌ی ستبری!
سریع سرم‌و به چپ و راست تکون دادم.
آدم باش.
یه کاسه برداشتم و داخلش پر از سوپ کردم.
کمی ازش چشیدم.
همه چیش خوب بود.
یه قاشق توی کاسه گذاشتم تا بیاد و بخوره.
با صدای گوشیم از روی اپن برش داشتم.
شماره ناشناس بود.
با کمی مکث جواب دادم.
– الو؟
صدای یه پسر بلند شد.
– سلام، مطهره خانم؟
– بله، خودم هستم.
– من ایمان قاسمیم.
اخم‌هام به هم گره خوردند.
– شما شماره‌ی من‌و از کجا آوردید؟
– راستش‌و بخواین از توی پروندتون برداشتم.
با عصبانیت گفتم: خیلی کار اشتباهی کردید آقای محترم.
با عجله گفت: واقعا ببخشید به شما نیاز داشتم که مجبور شدم دست به همچین کاری بزنم.
– چی کارم دارید؟
– همون‌طور که می‌دونید شنبه امتحان داریم، جلسه‌ی قبل خودتونم که دیدید حالم زیاد خوب نبود هیچی از درس نفهمیدم، لطفا قبول کنید یه جا قرار بذاریم بهم یاد بدید.
با اخم گفتم: بین این همه همکلاسی چرا من؟
– خداییش شما درستون بهتره، لطفا، تو یه کافه قرار می‌ذاریم، بدونید جبران می‌کنم.
نفس عمیقی کشیدم.
– کجاش‌و نفهمیدید بگید از همین پشت گوشی واستون توضیح بدم.
– اینجور که نمیشه خانم موسوی!
خندید.
– باور کنید هیچ جاش‌و نفهمیدم.
انگشتم‌و به لبم کشیدم.
از اونجایی که دل بی‌صاحابم زود رحم میاد گفتم: باشه، آدرس‌و بفرستید میام.
با خوشحالی گفت: واقعا ممنونم، اگه می‌خواین خودم میام دنبالتون.
– نه ممنون.
– هر جور راحتید، آدرس‌و واستون می‌فرستم.
– باشه.
-‌پس فعلا خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشی‌و قطع کردم و روی اپن گذاشتمش.
لبم‌و با زبونم تر کردم.
یعنی کار درستی می‌کنم که می‌خوام برم؟

***
به سر در کافه نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
وارد شدم و نگاهم‌و اطراف چرخوندم.
با صداش بهش نگاه کردم.
– مطهره خانم؟
به سمتش رفتم که بلند شد و صندلی‌و واسم عقب کشید.
واو چه جنتلمن!
از فکرم خندم گرفت.
تشکری کردم و نشستم.
رو به روم نشست.
– واقعا ممنونم.
– خواهش می‌کنم.
به یه گارسون اشاره کرد که گفتم: چیزی نمی‌خورم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– اینکه نمیشه!
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی می‌خورید؟
– هر چی خودتون می‌خورید.
به گارسون نگاه کرد.
– دوتا قهوه با کیک.
وقتی گارسون رفت گفتم: کتاب آورید؟ من نیاوردم.
کیفش‌و روی میز گذاشت.
– خودم آوردم.
کتاب و دفتر و خودکاری‌و بیرون آورد و روی میز گذاشت.
کتاب‌و برداشتم.
– گفتید همه جاش؟
خندید که چال گونه‌هاش چهرش‌و جذاب‌تر کرد.
– آره.
آروم خندیدم و کتاب‌و باز کردم.
کتابش سفید سفید بود.
پوکر فیس بهش نگاه کردم.
– هیچی هم ننوشتید؟
خودش‌و روی میز به سمتم کشید و یه دستش‌و زیر چونش زد.
به نوشته‌های خود کتاب اشاره کرد.
– این‌ها که هستند دیگه نیازی به چیز اضافه‌ای نیست.
با یه ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم که خندید.
– خب واسه همینه که سراغ شما اومدم.
نفسم‌و به بیرون فوت کردم و خم شدم تا خودکارش‌و بردارم که حس کردم نفس عمیقی کشید.
– عطرتون بوی خوبی میده.
خودکار رو برداشتم و درست نشستم.
– نظر لطفتونه.
به کتاب اشاره کردم.
– حالا هم حواستون به درس باشه.

#مهـرداد

کلافه بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم.
روزای دیگه هم تو خونه تنها بودم اما چرا امشب اینقدر واسم خسته کننده شده؟
نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
با فکری که به ذهنم رسید به سمت پله‌ها رفتم.
برم دنبال اون دانشجوی کوچولوم ببرمش شام بهش بدم یه کمم اذیتش کنم سرحال بیام.
از این فکر خندیدم.
***
جلوی واحدش وایسادم و چند بار در زدم.
چیزی نگذشت که در توسط محدثه باز شد.
با تعجب گفت: سلام استاد.
نگاهی داخل انداختم.
– سلام، اون یکیتون هست؟
با تعجب گفت: اون یکیمون کیه؟!
خواستم حرف بزنم که خندید و گفت: مطهره رو می‌گید؟
سوئیچ‌و توی دستم چرخوندم.
– آره، بهش بگید بیاد کارش دارم.
دستی به شالش کشید.
– چیزه… نیست.
عطیه هم چادر به سر جلوی در اومد.
– سلام.
اخم کردم.
– سلام… کجاست؟
هردوشون دست دست می‌کردند.
با تحکم گفتم: میگم کجاست؟
محدثه هل کرده گفت: رفته به یکی از همکلاسی‌هامون درس یاد بده آخه شنبه امتحان داریم.
با اخم گفتم: کدوم همکلاسی؟
عطیه: بیاین داخل بهش زنگ می‌زنیم برگرده.
عصبی از جواب ندادنشون گفتم: میگم کدوم همکلاسی؟
محدثه چشم‌هاش‌و بست و تند گفت: ایمان قاسمی.
با فهمیدن اسمش خونم به جوش اومد.
چشم‌هام‌و بستم‌ و دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
غریدم: رفته خونش؟
عطیه تند گفت: نه نه، رفتند کافه.
چشم‌هام‌و باز کردم که از طرز نگاهم آب دهنشون‌و با صدا قورت دادند.
– کدوم کافه؟
محدثه با تته پته گفت: میگم… میگمش بیاد خونه.
مشتم‌و به در کوبیدم و بلند گفتم: کدوم کافه؟
هردوشون از جا پریدند و عطیه تند گفت: کافه‌ی… تو خیابون…
سریع به سمت آسانسور رفتم که محدثه بلند گفت: استاد بخدا فقط واسه درسه چیز خاصی نیست.
در آسانسور رو باز کردم و وارد شدم.
بلافاصله دکمه‌ی هم کف‌و زدم.
بین این همه آدم توی کلاس چرا تو؟ آخه احمق اگه ببرتت یه بلایی سرت بیاره چی؟
حالیت می‌کنم دختره‌ی احمق.

#مطـهره

بهش توضیح می‌دادم اما می‌دونستم بهم زل زده.
آخرش خودکار رو روی کتاب انداختم و با حرص بهش نگاه کردم.
– میشه به جای نگاه کردن به من به کتاب نگاه کنید؟
حق به جانب گفت: منکه به شما نگاه نمی‌کردم.
با حرص گفتم: آره جون عمتون! اصلا من دارم میرم.
به کیفم چنگ زدم و بلند شدم که سریع به طرفم اومد و بازوم‌و گرفت.
– غلط کردم بابا، لطفا بشینید.
یه دفعه صدای گوشیم بلند شد که بازوم‌و آزاد کردم و چشم غره‌ای بهش رفتم.
گوشیم‌و از کیفم بیرون آوردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
خواستم بگم بله اما با صدای داد استاد چشم‌هام چهارتا شدند.
– خودت از اون خراب شده میای بیرون یا خودم بیام بیرونت بکشم؟
کمی از ایمان دور شدم و با تعجب گفتم: چی دارید می‌گید؟!
باز داد زد: رو اعصاب من راه نرو مطهره، نیای بیرون به خداوندی خدا میام تو جلوی اون پسره ایمان دستت‌و می‌گیرم بیرونت می‌کشم.
با تته پته گفتم: باشه باشه خودم میام فقط یه کم برید جلوتر که نبینتتون.
نفس عصبی کشید.
– زود باش.
تماس‌و که قطع کرد نفس پر استرسی کشیدم.
وای خدا این فضول کیه که افتاده تو زندگیم؟!
به سمت ایمان چرخیدم.
– من باید برم، معذرت میخوام.
سریع به سمتم اومد.
– چرا؟ چیزی شده؟
– نه، فقط زود باید برم یه مسئله‌ی خانوادگیه.
نگران گفت: پس بیاین برسونمتون.
– نه خودم میرم خداحافظ.
این‌و گفتم و سریع به سمت در دویدم که بلند گفت: مطهره خانم صبر کنید.

سریع از کافه بیرون زدم و قبل از اینکه بیرون
بیاد به جلو دویدم.
با دیدن ماشینش تردید داشتم که به سمتش برم ولی برای آبروریزی نکردنش به سمتش رفتم و درش‌و باز کردم.
نشستم که هنوز نذاشت در رو کامل ببندم و پا روی گاز گذاشت که ماشین از جاش کنده شد.
– استاد من…
با دستش که محکم روی دهنم نشست رسما خفه شدم و متعجب بهش نگاه کردم.
غرید: حرف نزن.
آخه یکی بیاد بگه به تو چه؟!
دستش‌و پس زدم و عصبی گفتم: آخه زندگی من به شما…
داد زد: گفتم حرف نزن.
خونم به جوش اومد و منم داد زدم: به چه حقی سر من داد می‌زنید؟ هان؟ فکر کردید کیه منید که تو کارام سرک می‌کشید؟
یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز و لباسم‌و گرفت و به سمت خودش کشوندم.
تو صورتم غرید: از این به بعد همه کارتم، حالیت شد؟
ناباور لب زدم: شما خیلی دارید از حدتون می‌گذرید!
دستش‌و پس زدم و با عصبانیت گفتم: شما هیچ کاره‌ی من نیستید، اینکه من می‌خوام به همکلاسیم از سر لطف درس یاد بدم به شما ربطی نداره.
به کیفم چنگ زدم و در رو باز کردم.
خواستم پیاده بشم اما یه دفعه بازوم‌و گرفت و به طرف خودش پرتم کرد.
خواستم حرفی بزنم اما لبش‌و چنان محکم روی لبم گذاشت که تموم تنم گر گرفت.
دو طرف صورتم‌و با عصبانیت گرفت و حریصانه بوسیدم.
سعی می‌کردم عقب ببرمش اما تموم عصبانیتش‌و سر لبم خالی می‌کرد جوری که از درد نفسم بالا نمیومد.
مشتم‌و چندبار محکم به بازوش کوبیدم که بالاخره لبش‌و جدا کرد و نفس زنان به چشم‌هام زل زد.
لبم حسابی جز جز می‌کرد.
در حالی که از عصبانیت صدام می‌لرزید گفتم: شما حتی حق بوسیدن من‌و هم ندارید.
کمرم‌و محکم گرفت و به سمت خودش کشوندم.
– اینجور فکر می‌کنی؟ اما باید بدونی از این به بعد تمام تو مال منه.
قلبم فرو ریخت.
– از این به بعد تو در اختیار کامل منی.
با عصبانیت به عقب هلش دادم اما به کمرم چنگ زد.
– می‌خواین درمان بشید خب باشه اما حق این‌و ندارید که تو زندگی من دخالت کنید.
عقب کشید و شالم‌و مرتب کرد.
– چه بخوای چه نخوای دخالت می‌کنم چون ناموس من حساب میشی، یعنی تو…
لبش‌و با زبونش تر کرد و ادامه‌ش‌و نگفت.
با اخم گفتم: یعنی من چی؟
به راه افتاد.
– هیچی.
نفس عصبی کشیدم و درست نشستم.
– می‌خوام برم خونه.
– وقت شامه.
– میرم خونه می‌خورم.
دستی به پیشونیش کشید.
– بذار آروم باشم مطهره، مخالفت نکن.
نفس پر حرصی کشیدم و پا روی پا انداختم.
من آخرش از دست این دق می‌کنم.
چیزی نگذشت که گفت: دیگه هم دور و ور پسره نبینمت.
– اون فقط می‌خواست بهش درس یاد بدم.
پوزخندی زد.
– یه نظرت بین این همه همکلاسی چرا تو؟
شونه‌ای بالا انداختم.
– چه می‌دونم؟ میگه درس من بهتره.
نفس عمیقی کشید و دیگه سکوت کرد.
نزدیک یه رستوران پارک کرد.
پیاده شدیم و در رو بستیم.
در رو قفل کرد و ماشین‌و دور زد.
خواستم برم که رو به روم وایساد.
سوالی بهش نگاه کردم.
بازوهام‌و گرفت و آروم گونم‌و بوسید که نفسم بند اومد و متعجب بهش نگاه کردم اما با کاری که کرد تعجبم دوبرابر شد و حس عجیبی وجودم‌و پر کرد.
با ملایمت بغلم کرد و با آرامش گفت: معذرت می‌خوام، نباید سرت داد میزدم.
لبخندی روی لبم نشست.
دستش‌و آروم روی کمرم بالا و پایین کرد که با بالا و پایین شدن دستش رو بند لباس زیرم سریع خودم‌و از بغلش بیرون کشیدم که متعجب بهم نگاه کرد.
– چی شد؟
هل خندیدم.
– هیچی.
نگاهش شیطون شد.
– دستم‌و که روی کمرت کشیدم انگار یه چیز حس کردم.
از خجالت گر گرفتم.
به سمتم اومد.
– بذار ببینم چی بود.
سریع چند قدم عقب رفتم و با حرص و خجالت گفتم: لازم نکرده.
خندون لبش‌و با زبونش تر کرد.
تلنگی به پیشونیم زد و به سمت رستوران رفت که با حرص دستم‌و روش گذاشتم و پشت سرش رفتم.
بیشعور!
در رستوران رو واسم باز کرد.
– اول خانما.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
از در رد شدم که دستش‌و روی کمرم گذاشت و پایین کشید که از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم.
با حرص بهش نگاه کردم که با بدجنسی خندید و دست به جیب وارد شد.
سرش‌و کنار گوشم آورد و آروم لب زد: فکر کنم بند لباس زیرت بود.
این‌و گفت و در حالی که از خجالت گر گرفته بودم از کنارم رد شد.
لبم‌و گزیدم.
چقدر پررو و بیشعوره!
با خنده گفت: نمیای؟
چرخیدم و با غضب بهش نگاه کردم که خندید و بازوم‌و گرفت و به جلو کشوندم.
بازوم‌و آزاد کردم.
– خیلی پررویید! خجالت بکشید‌.
دست به جیب گفت: وقتی قراره بدتر از این‌و ببینم چرا خجالت بکشم؟
سریع نگاه ازش گرفتم و لبم‌و گزیدم که خندید.
به یه میز دونفره نزدیک شدیم.
برخلاف تصورم صندلی‌و برام بیرون کشید که ابروهام بالا پریدند.
نشستم و گفتم: شما هم از این کارا بلدید؟
سرش‌و کنار گوشم آورد و دستش‌و روی کمرم گذاشت که مو به تنم سیخ شد.
– حتی بدترشم بلدم.
یه دفعه تو یه حرکت فوق حرفه‌ای قفلش‌و باز کرد که با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم.

خندید و روی صندلیش نشست که با همون حالت گفتم: خیلی بیشعورید!
دستم‌و روی کمرم گذاشتم که دیدم هر سه تاش‌و هم باز کرده!
آخه چجوری؟!
– این کاراتون چیه آخه؟ هنوز صیغه‌تونم نشدم.
دستش‌و توی موهاش کشید.
– واسه من محرمی.
حرص وجودم‌و پر کرد.
– حالا من کجا برم ببندمش؟
به طرفی اشاره کرد.
-‌ دستشویی.
با حرص بلند شدم و کیفم‌و به سمتش پرت کردم که با خنده گرفتش.
با قدم‌های تند و پر حرص به سمت دستشویی رفتم.
عه عه! عجب آدمیه!
وارد دستشویی شدم و دکمه‌هام‌و باز کردم.
دستم‌و پشت سرم بردم و سعی کردم ببندمش.
هر کسی دیگه جای اون بود قطعا دیگه تو صورتش نگاهم نمی‌کردم و دیگه بهش محل نمی‌دادم اما این می‌دونم از روی هوس و شه.وت این‌کارا رو نمی‌کنه چون تحریک نمی‌شه که کاراش رو هوس باشه فقط از روی اذیت کردنه منه.
هر مرد دیگه‌ای بود با این کاراش عطش خواستن تو چشم‌هاش موج میزد اما تو چشم‌های این چیزی جز شیطنت و لذت بردن از حرص خوردن من نیست.
حداقل صیغه‌ش بشم اینقدر گناه نمی‌کنم از دستش.
تعجب کردم.
چقدر راحت از صیغه میگم! انگار ته دلم می‌خواد که صیغه‌ش بشم.
استغفرالله‌ای زیر لب گفتم.
بالاخره بستمش و نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
دکمه‌هام‌و بستم.
دستشویی هم رفتم و بعد از شستن دست‌هام بیرون اومدم.
به سمتش رفتم که دیدم سرش توی گوشیه.
رو به روش نشستم که بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تونستی ببندی یا اگه نه برات ببندم؟
با حرص مشتم‌و آروم روی میز کوبیدم.
– بس کنید دیگه!
پررو خندید.
به گوشی که دقت کردم چشم‌هام گرد شدند.
اینکه گوشی منه!
به سمتش یورش بردم که دستم‌و خوند و سریع گوشی‌و ازم دور کرد.
– گوشیم‌و بدید ببینم.
– عکسای خوبی داری مثلا…
یه عکسی که پسر و دختره تو بغل هم هم دیگه رو می‌بوسیدند رو آورد که لبم‌و گزیدم.
شیطون نگاهم کرد.
– حاج خانم این عکس‌ها چیه؟
با حرص گفتم: اگه دقت کنید می‌بینید عکس نوشته‌ست.
میز رو دور زدم و به سمتش رفتم اما گوشیم‌و توی جیبش گذاشت.
پام‌و به زمین کوبیدم.
– بدید ببینم.
– بعدا بهت میدم موش کوچولوی من.
هنگ کرده بهش نگاه کردم.
موش کوچولوی من؟!
با نزدیک شدن گارسون گفت: چشم‌هات‌و واسه من اینجور نکن جوجه وگرنه همین‌جا یه لقمه‌ی ‌چپت می‌کنم، برو بشین.
با همون حالت آروم روی صندلیم نشستم.
چرا اینجور باهام حرف میزنه؟!
گارسون که نزدیک شد گفت: چی میل دارید؟
بهم نگاه کرد.
– چی می‌خوری؟
چندبار پلک زدم و روی صندلی جا به جا شدم.
– نمی‌دونم.
منو رو رو به روم گذاشت.
خواستم براساس قیمت انتخاب کنم که دست‌هاش‌و روی قیمت‌ها گذاشت.
– بدون نگاه کردن به قیمت.
به ناچاری به منو نگاه کردم.
درآخر دست‌هام‌و توی هم قفل کردم و گفتم: پیتزای قارچ و پنیر.
رو کرد سمت گارسون و گفت: یه قارچ و پنیر و یه قارچ و گوشت و دوتا دلستر هلویی و دوتا سیب زمینی.
گارسون سفارش‌ها رو نوشت و رفت.
آرنج‌هاش‌و روی میز و سرش‌و روی دست‌هاش گذاشت.
این موهاش… دلم می‌خواد دست بکشم توش.
بی‌اراده دستم‌و به سمتش بردم.
نزدیک بود توی موهاش فرو بره که سریع مشتش کردم و عقب آوردمش.
سرش‌و کمی بالا آورد.
– راستی، فردا واسه یکی از برندها عکاسی داریم توی حیاط باغ من، یکی از مدلینگ‌ها میاد، یادت باشه شرکت نری بیای خونه‌ی من.
با ابروهای بالا رفته گفتم: به من چه؟ منکه عکاسی نمی‌کنم!
– باید بیای همه جمعند.
– باشه پس میام.
باز سرش‌و روی دستش گذاشت.
– خوبه.
با کمی مکث گفتم: سرتون درد می‌کنه؟
– نه کمرم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: واه، مگه کوه کندید؟ تازشم بعدازظهر شرکتم نرفتید من چی خوابیدید.
خندید و درست نشست.
دستش‌و توی صورتش کشید.
– طبیعیه.
دست به سینه به اطراف نگاه کردم.
– آهان، اینم طبیعیه.
درآخر با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
– بپرس.
نفس عمیقی کشیدم و تو چشم‌هاش زل زدم.
– وقتی درمان شدید میرید با لادن ازدواج می‌کنید؟
با تعجب گفت: چی؟! چرا باید برم با اون ازدواج کنم؟
با غم گفتم: چون قرار بود باهاش ازدواج کنید و هم اینکه دوستون داره.
با قاطعیت توی صداش گفت: نه ازدواج نمی‌کنم.
لبخند محوی زدم.
– من‌و چی‌کار می‌کنید؟
خیره نگاهم کرد.
– فعلا بهت جوابی نمیدم.
نفس عمیقی کشیدم.
– هرجور راحتید.
لبش‌و با زبونش تر کرد.
– وقتی قبول کردی و صیغم شدی نگران نباش، زود بهت نمیگم که شروع کنیم، می‌ذارم هروقت خودت می‌خوای و آمادگیش‌و داشتی.
آروم ممنونی گفتم و سرم‌و روی دست‌هام گذاشتم.
********
کنار استخر روی سکو نشسته بودم و با حرص به دختره مدلینگه نگاه می‌کردم.
داشتند واسه مدل عکاسی بعدی گریمش می‌کردند.
استاد هم کنار خانم عسکری بود و داشت عکس‌هایی که گرفته بودند رو بد و خوبش‌و می‌گفت.
دختره یه جور خاصی به استاد نگاه می‌کرد، جوری که می‌خواستم چشم‌هاش‌و از کاسه دربیارم.
آخرش از سکو پایین پریدم و گوشیم‌و بیرون آوردم.

خودم‌و سرگرم گوشی نشون دادم و وسطشون جوری که دیگه استاد مشخص نباشه وایسادم.
صدای دختره بلند شد.
– عزیزم میری کنار؟
بهش نگاه کردم.
– عزیزم چرا باید برم کنار؟ شما نگاهتون‌و همه جا نچرخونید ممکنه آرایش چشمتون خراب بشه.
بعد لبخند حرص دراری زدم و بازم به گوشیم نگاه کردم.
چرخیدم و زیر چشمی به استاد نگاه کردم.
دستی به لبش کشید و بعد به صفحه‌ی لپ تاپ اشاره کرد.
– این خوبه.
به طرفه دختره چرخیدم که دیدم صندلیش‌و جلوتر کشیده و داره به استاد نگاه می‌کنه.
چشم‌هام‌و ریز کردم و زاویه‌ی نگاهش‌و سنجیدم.
با فهمیدن اینکه داره به لبش نگاه می‌کنه حرصی شدم.
فقط من حق دارم به لبش نگاه کنم.
با فکری که به ذهنم رسید نگاهی به زمین انداختم.
یه دفعه بالا پریدم و با ترس بلند گفتم: وایی موش!
دختره با جیغ از صندلی پایین پرید و دور شد که عده‌ای با ترس دور شدند و عده‌ای هم نگاهشون‌و اطراف چرخوندند.
سریع صندلیش‌و برداشتم و به سمتی بردم.
– بیاین اینجا بشینید من موشه رو پیدا می‌کنم.
صندلیش‌و درست جایی گذاشتم که استاد مشخص نباشه.
همه به اجبار وسایل گریمشون‌و جا به جا کردند.
دختره روی صندلی نشست و با ترس خودش‌و باد زد.
خوشحال از نقشه‌م دست‌هام‌و داخل جیب‌هام بردم.
رو پاشنه‌ی پام چرخیدم و به دیوار تکیه دادم.
استاد جلو اومد.
– چی شده؟
دختره با ناز گفت: آقا مهرداد موش تو خونتون چی‌کار می‌کنه آخه؟
استاد با تعجب گفت: موش؟!
– آره.
بعد به من اشاره کرد.
– مطهره خانم دیدش.
نگاه استاد خندون شد.
– آهان موش.
به دختره ساناز نگاه کرد.
– نگران نباشید من حلش می‌کنم.
بعد به سمتم اومد که سریع به گوشیم نگاه کردم.
آروم گفت: یه موش اینجا می‌بینم.
خودم‌و به نفهمی زدم.
– پس بگیریدش، در بره باز میره تو پاچه‌ی ساناز جون.
رو به روم وایساد و سرش‌و کنار گوشم آورد.
– خیلی وقته گرفتمش خودش خبر نداره.
می‌دونستم منظورش منم.
– خوش به حالتون، خوب ازش مراقب کنید.
یه دفعه گوشیم‌و از دستم کشید که با اخم بهش نگاه کردم.
– موش کوچولوم بیا بریم باهات کار دارم.
با حرص بهش نگاه کردم.
به سمت خانم عسکری رفت که پشت سرش رفتم.
**********
مشغول عکس برداری از ساناز بودند و استاد هم داشت مدل نشستنش روی صندلی‌و تنظیم می‌کرد.
آب نبات و شکلاتم آخه تبلیغ داره؟
خانم عسکری یه سبد گل رو رو به روم گرفت.
– بگیر هروقت جناب رئیس گفتند گل‌ها رو بالا بریز که وقتی پایین میاد توی عکس باشه.
درمقابل چشم‌های متعجبم سبد رو توی دستم گذاشت و رفت.
مگه نوکرتونم؟!
با حرص کمی کنار ساناز وایسادم.
استاد بهم نگاه کرد.
– خانم ‌موسوی هروقت اشاره کردم بریزید.
سعی کردم حرصم مشخص نباشه.
– چشم جناب رئیس.
با اشاره‌ی دستش گل رو ریختم و دختره هم هزار جور با عشوه ژست گرفت.
بازم گفت که بازم ریختم اما اینبار آخرش یه گل‌و با حرص تو صورتش پرت کردم که لبخندش جمع شد و با حرص بهم نگاه کرد.
با لبخند به دوربین اشاره کردم که چپ چپ بهم نگاه کرد.
استاد بازم بهم گفت که گل‌ها رو بالا ریختم اما اینبار درست تو صورتش که نفس پر حرصی کشید و استاد گفت: اینجوری نریزید.
با حرص نگاهش کردم.
– از دستم در رفت.
خندون دستی به لبش کشید.
بالاخره این گل ریختن مسخره تموم شد که درآخر یه گل رو با تموم حرصم محکم تو صورتش پرت کردم که اونم کم نیاورد و با حرص یه گل رو به سمتم پرت کرد و بلند شد.
استاد به طرفی اشاره کرد.
– استراحت کنید که آخرین مرحله‌ی عکاسی‌و انجام بدیم.
ساناز با ناز گفت: چشم آقا مهرداد.
بعد به اون سمت رفت که با پا یه گل‌و به سمتش پرت کردم و زیر لب گفتم: برو واسه ننه‌ت عشوه بریز.
استاد خندید و به طرفم اومد.
– میری واسم شربت بیاری؟
– نمی‌خوام، نوکرتون که نیستم.
سرش‌و کمی کج کرد.
– لطفا.
سبد رو روی زمین انداختم.
– خیلوخب باشه.
بعد چرخیدم و به سمت ساختمون رفتم.‌..
شربت به دست از خونه بیرون اومدم که دیدم چند نفر دور ساناز جمع شدند و انگار دارند بحث می‌کنند.
کنجکاو به سمتشون رفتم.
– ساناز جان، تو قراردادمون هم هست، یکی از محصولات ما آبنبات توت فرنگیه، پس باید بخوری.
با حرص گفت: نخیر من نمی‌تونم بخورم، میگم من آلرژی دارم بهش، آلرژی.
ابروهام بالا پریدند.
– میوفتم بیمارستان، بدنم ورم می‌کنه، سرخ میشم، ای بابا!
با صدای استاد به طرفش چرخیدیم.
– چی شده؟
دختره به سمتش رفت.
– من به توت فرنگی حساسیت دارم، نمی‌تونم این ‌یکی حتی یه ذرش‌و بخورم.
دستی به ته ریشش کشید.
به آقا سعید نگاه کرد.
– سعید، آبنبات‌های لیمویی رو ببر، داخل رنگ خوراکی قرمز هست، با اون رنگشون کن.
چشمی گفت و آبنیات‌ها رو برداشت.
دختره با لبخند به استاد خیلی نزدیک شد.
-‌ هوش به این می‌گند، بهتون مدیون شدم آقا مهرداد.
تا استاد خواست حرفی بزنه با حرص به سمتشون رفتم و دختره رو عقب کشیدم.
بدون توجه به غر زدن‌هاش گفتم: بیاین رو صندلیتون بشینید خسته می‌شید.

روی صندلی نشوندمش که چشم غره‌ای بهم رفت و دستی توی موهاش کشید.
من نمی‌دونم چرا با اینکه اینجا ایرانه اما سر برهنه عکس می‌گیرند!
خدا عاقبت هممون‌و به خیر کنه.
بالاخره تموم عکس‌های لازم‌و گرفتند که استاد چند بار دست زد.
– عالی بود… خب دوستان خسته نباشید، کارمون تموم شد.
صدای دست و سوت اوج گرفت.
ساناز با هیجان دستی زد و به طرف استاد رفت.
– آقا مهرداد؟
خواست از کنارم رد بشه که سریع کفشم‌و درآوردم و جلوی پاش انداختم که ندیدش و با اون کفش پاشنه بلند نازکش با جیغ و با صورت افتاد زمین که بعضی‌ها هینی کشیدند و بعضی‌ها آروم خندیدند.
سریع کفشم‌و برداشتم و پام کردم.
استاد به سمتش رفت و کمک کرد که بلند بشه.
– خوبید؟
دختره درحالی که معلوم بود حسابی دردش گرفته گفت: خوبم خوبم.
با حرص به استاد نگاه کردم.
برای چی تو بلندش می‌کنی؟
– برید تو خونه استراحت کنید.
بعد رو به عده‌ای که می‌خندیدند نگاه تندی انداخت که حساب کار دستشون اومد و پراکنده شدند.
ساناز لنگون به کمک خانم عسکری به سمت ساختمون رفت.
چهره‌ای به خودم گرفتم که انگار دلم به حالش سوخته.
– حتما پاش به سنگی چیزی خورده بیچاره!
خندون بهم نگاه کرد و دست‌هاش‌و کوتاه از هم باز کرد.
– کدوم سنگ مطهره؟ اون سنگ‌و بهم نشون بده.
بهش نزدیک‌تر شدم و شونه‌ای بالا انداختم.
– من از کجا باید بدونم کدوم سنگ جناب رئیس؟ به باغبونتون بگید که‌ اگه سنگی چیزی هست تمیزشون کنه.
دست‌هاش‌و داخل جیب‌هاش برد و سعی کرد نخنده.
از کنارش رد شدم و از خنک شدن دلم لبخند عمیقی زدم.
آخیش، جیگرم حال اومد، کل حرصم خالی شد.
خداروشکر لادن نیست وگرنه می‌موندم چی‌کار به سر هردوتاشون بیارم.
*****
شب شده بود و همه هم بعد از خوردن شام رفع زحمت کرده بودند.
منم که استاد هنوز بهم نگفته بود برم پس اینجا موندم، بیشترشم بخاطر دختره سانازه که هنوز اینجاست و نرفته‌.
معلوم نیست چه فکر شومی توی سرشه.
وارد حیاط شدم و کیفم‌و برداشتم.
خواستم داخل برم اما با شنیدن صدای ساناز اخم‌هام در هم رفت.
– یه راهی پیدا می‌کنم و امشب رو اینجا می‌مونم، وای خیلی هیجان زدم، زودتر می‌خوام لذت باهاش بودن‌و حس کنم.
خون جلوی چشم‌هام‌و گرفت.
دختره‌ی هرزه!
حس کردم داره این سمت میاد.
سریع وارد خونه شدم.
با اینکه به خواستت نمیرسی اما اینجا می‌مونم تا حتی دستت به استادم نخوره.
وارد هال شدم.
خدمتکار داشت ظرف‌ها رو می‌شست و استاد هم قطعا طبقه‌ی بالا رفته بود حموم.
ساناز وارد شد که با دیدنم ابروهاش‌و بالا انداخت.
– تو هنوز نرفتی؟
– داشتم دنبال گوشیم می‌گشتم.
دست به سینه گفت: که اینطور.
لبخندی زد.
– اگه پیداش کردی زود برو عسلم حتما خسته‌ای.
بعد از کنارم رد شد که صورتم جمع شد.
عسلم!
رو به خدمتکار گفت: لطفا یه آب سبزیجات واسم درست کنید شب‌ها عادت دارم که بخورم.
بعد یه کاغذی‌و از توی جیبش بیرون آورد و روی اپن گذاشت.
– این‌ها رو داشته باشه.
خدمتکار با نارضایتی چشمی گفت.
از پله‌ها که بالا رفت قلبم فرو ریخت.
به اطرافم نگاه کردم.
چی‌کار کنم؟
صدای دستگاه آبمیوه‌گیری بلند شد.
با فکری که به ذهنم رسید وارد آشپزخونه شدم.
با لبخند گفتم: خودم براشون می‌گیرم شما ظرف‌هاتون‌و بشورید.
بعد به سمت سینک کشوندمش.
– ممنونم خانم.
لبخندی زدم.
– خواهش می‌کنم.
وقتی دیدم حواسش نیست در یخچال‌و باز کردم.
با دیدن توت فرنگی چشم‌هام برقی زدند.
امشب قراره یه کم سرخ بشی، ورم کنی.
پنج‌تا برداشتم و در یخچال‌و بستم.
توی آبمیوه‌گیری ریختم و با سبزی‌ها مخلوطش کردم.
کارم که تموم شد لیوانش‌و روی اپن گذاشتم.
لبخند مرموزی زدم.
یه کم خارش می‌گیری گلم.
با پایین اومدن استاد و دختره بهشون نگاه کردم.
با دیدنم ابروهاش بالا پریدند.
– عه! هنوز اینجایی؟
از آشپزخونه بیرون اومدم.
– چیزه… گوشیم‌و گم کرده بودم الان پیداش کردم، دیگه داشتم می‌رفتم، اگه بگید برو میرم اما اگه بگید نرو نمیرم.
دختره با حرص گفت: چیستان که نمی‌پرسی گلم! دیگه برو.
خواستم حرفی بزنم اما لیوان‌و برداشت و رو به خدمتکار گفت: ممنونم.
یه دفعه حس حسادتم خوابید که از کردم پشیمون شدم و خواستم بگم نخور اما همش‌و یه نفس سر کشید که با دهن باز و چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم.
نــــــــــــه!
لیوان‌و سرجاش گذاشت و باز از پله‌ها بالا رفت.
– آقا مهرداد بیاین باهاتون کار مهمی دارم.
استاد دستش‌و جلوی صورتم تکون داد و سوالی بهم نگاه کرد اما قدرت جواب دادن نداشتم.
وای خدا اگه دختره بمیره چی؟!
لبم‌و گزیدم و زود وارد هال شدم.
استاد از پله‌ها بالا رفت.
محکم توی صورتم زدم.
با صدای خدمتکار بهش نگاه کردم.
– کارم دیگه تموم شد، خداحافظ.
با استرس گفتم: خداحافظ.
کیفش‌و برداشت و رفت.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم.
حسابی تند میزد.
آروم آروم از پله‌ها بالا اومدم.
خدایا توبه، برم اعتراف کنم بخشیده میشم؟
وارد راهرو شدم و آب دهنم‌و با صدا قورت دادم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اسما
اسما
4 سال قبل

دمش گرم کاش مغز منم به این کارا میرسید خدایی خیلی حال کردم😂😂😂😂

BAHAR
BAHAR
4 سال قبل

این که همش فیلم عطر عشق 😐😐😐😐😐

نازلی
نازلی
4 سال قبل

خداییش نویسنده کوپی کار خوبیه .قشنگ برداشته یه قسمتی از سریال پرنده سحرخیز یا همون عطر عشق بدون اینکه تغییرش بده گذاشته .عزیزم فکر کردی ما هالوییم،مثلا نفهمیم .گلم شما از نویسنده فیلم اجازه گرفتی سناریوش رو ورداشتی آوردی گذاشتی واسه ما اخه اگه بی اجازه باشه پیگرد قانونی داره.میخوای بگم پارت بعدی رمان رو چه میخوای بزاری چون من تمام قسمت های این سریال رو از اول تا آخر دیدم و تمام دیالوگ هاش رو از برم اگه کمکی خواستی یا دیالوگی از فیلم رو یادت نیومد حتما بهم بگو تا کمکت کنم.ولی دیگه به شعور ما توهین نکن ،

Baharafshar79
پاسخ به  نازلی
4 سال قبل

👌😂

melika
melika
پاسخ به  نازلی
4 سال قبل

daghighan

پری
پری
4 سال قبل

رمانتون عالیه یعنی میشه گفت بهترینه
ممنون میشم هر شب بزاریدش

Fatemeh
4 سال قبل

سلام چرا دیالوگ فیلم پرنده سحر خیز و گذاشتین کپی خودش بود

* فاطمه *
* فاطمه *
4 سال قبل

بله بهترین رمانیه که میشه یه پارتشو از فیلم ترکی پرنده خوش اقبال کپی برداری کرد واقعا برای نویسنده عزیز متاسفم این یه توهین بزگی بود که اول شخصیت خودش رو زیر سوال برد حیف این رمان زیبا که با همچین کاری دید مخاطبو عوض کنید.

آیناز
آیناز
4 سال قبل

واقعا که فیلم عطر عشقو گرفت گذاشت انگار ما نمی فهمیم

مل
مل
4 سال قبل

تا قبل این پارت همه چیش فوق العاده بود اما این کارش که این پارتو نصفشو کپی کرد اصلا قشنگ نبود

مهسا
4 سال قبل

رمان جالبیه. شاید بعضیا بگن کپی شده.اما برای یه رمان همچین چیزی غیر عادی نیست همه این داستان ها هستن ک به ما کمک میکنن ذهنمون رو برای قصه های طولانی اماده کنیم.ضمیر ناخوداگاه انسان همه چیز رو ثبت میکنه شاید خودمون بگیم یادمون نیست اما یه وقتی یه جایی به ذهنمون میاد بدون اینک بدونیم منبع چیه برای کی اتفاق افتاده.پس برای یک رمان عادیه و تقلید هم هیچ وقت بَد نیست.

Nora
Nora
پاسخ به  مهسا
4 سال قبل

با نظرت کاملا موافقم تازشم همش که مثل اون نبود

اسما
اسما
4 سال قبل

بنظرم حتی اگه کپی باشه بازم قشنگه

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x