رمان ناجی پارت ۲۲

4.3
(14)

 

 

دخالت بیجای این مرد در کارش کم  بود، که صدای قل دیگرش هم بلند شد.

 

_ چرا اینجوری باهاش حرف میزنی ؟

 

انگار او طلبکار تر هم بود.

سعی کرد ارام باشد. سختش بود جلوی این مردان غریبه که تا اسم چکاوک می امد،برایش یقه جر می دادند کوتاه بیاید و دم نزند.

اصلا چه می خواستند که چند روز پشت سر هم در خانه اش لنگر انداخته بودند و خیال رفتن نداشتند؟

 

_مهمونید، احترامتون واجب . نزارید طوری بشه که حرتمت نون و نمکی که خورده شده رو بشک….

 

با صدای غرش عصبی ابراهیم حرفش را نصفه نیمه خورد.

انگار بی حوصله تر از انی بود که امروز اجازه ی حرف زدن داشته باشد.

 

_ببند دهنتو عفت. به جای یکه بدو کردن و حاضر جوابی برو به کار و بارت برس. فقط بلده مثل ور ور جادو حرف بزنه زنیکه ی احمق.

 

 

لب روی هم فشرد تا حرفی ناخواسته از دهانش خارج نشود.

می دانست اگر یک کلام دیگر سخن بگوید احتمال اینکه ابراهیم جلوی همه دست رویش بلند کند به باد کتک بگیردش کم نبود.

اخلاق های شوهرش را خوب از بر بود. همیشه حرف،حرف او بود و همه چیز باید بر وقف مرادش می چرخید.

وگرنه  در انی دق و دلی زمین و زمان را بر سرش می ریخت و همه چیز را

کن فیکون می کرد.

البته او هم کم کاری نمی کرد و به جبران همه ی حرصش را سر چکاوک مادر مرده خالی می کرد تا ارام شود.

گاهی وقت ها خودش هم دلش به ها این دختر می سوخت. اما بالا

می رفت ،پایین می امد باز هم دختر هوو و سوگلی شوهرش بود و برایش حکم دشمنی قسم خورده را داشت.

 

چه خوش خیال بود که فکر می کرد وجود نحسش از زندگیش حذف شده و بعد از ۱۸ سال می تواند نفس راحتی بکشد.

 

معلوم نبود دخترک ناقص العقل باز چه غلطی کرده که نرفته پسش فرستاده بودند.

حس کنجکاوی که تا دقایقی پیش گریبانگیرش شده بود کاملا از سرش پرید و حال تنها چیزی که در نی نی وجودش دو دو می زد ترس بود و ترس.

 

ترس از ماندار شدن چکاوک و دیدن هر روزه ی اینه ی دقی چون او.

ترس چشیدن ضرب شست شوهرش برای هزارمین بود.

ترس دوباره خورد شدن شخصیتش جلوی دیگران.

 

سعی کرد خودش را عادی جلوه دهد و بدون جلب توجه غرورتکه تکه شده اش را جمع کند و فقط برود.

 

به سمت در پا تند کرد اما در لحظه ی اخر فرصت را از دست نداد و چشم غره ای حواله ی دو برادر کرد تا حداقل کمی دلش خنک شود.

 

 

 

 

 

_اَه صدرا یواش تر. بابا لنگتو ببر اونر چشم کور شد.

 

 

_هیس صداتو ببر .می خوای همه رو بیدار کنی. سفت وایسا الان میرم. جا دست نداره صاحب مرده!!!!

 

 

_زود باش کمرم شکست. من که متعلق به خودم نیستم. فردا یک چیزیم بشه باید جواب نصف دخترای ایرانو بدی! دق میکنن بدبختا من نباشم.

 

همان طور که سعی میکرد از دیوار بالا بکشد لگدی روی شانه ی اصلان که زیر پایش بود زد و با حرص گفت:

 

_مردشورتو ببرن .من خوانندم و کلی طرفدار دارم .اونوقت دخترا چرا باید برای تو دق کنن ؟

 

از شدت فشاری که صدرا روی شانه هایش وارد می کرد نفش نفس می زد و بریده بریده کلمات را بیان می کرد.

 

_خوب…. خری دیگه ….داداش… من .

اگه…. یه… یه نگاه به قیافه ی خودت و من  بندازی می بینی… که مامانمون هم به زور از هم تشخیصمون میده. حالا…حالا نکته اصلی اینجاست که کلی… دختر وجود ….داره که حاضر بمیرن به جاش فقط دو دقیقه باتو حرف بزنن.

تو هم که از بس کم …..کاری من مجبور میشم بهشون رسیدگی کنم….. هوففف اخیش.

 

با برداشته شدن پاهای صدرا نفسش را راحت بیرون داد و منتظر ماند در را برایش باز کند.

 

 

با باز شدن در سریع داخل رفت که صدرا بازویش را کشید پر از خشم زیر گوشش پچ زد:

 

_ صبر کن پامونو از این روستا بیرون بزاریم. یه بلایی سرت میارم تا دفعه ی اخرت باشه از اسم من سوء استفاده کنی.

 

صدای او هم ارام بود.

_سوء استفاده دیگه چه صیغه ایه؟ به من چه که پامو هر جا

می گذارم همه دورم جمع میشن و آقای محرابی آقای ،محرابی به ریشم می بندن. وقتی تو براشون کلاس میزاری من مجبور میشم جورتو بکشم.

 

از حرف های اصلان حیران مانده بود. خدا می دانست مخ چند نفر را با اسم او زده بود.

طبق معمول همیشه بحث با او فایده نداشت. هر چه می گفت دلیل می اورد .

 

 

_باشه اصلا تو راست میگی. فقط هیچی نگو.  وایستا همین جا و مواظب باش کسی نیاد. صدات دربیاد من میدونم و تو.

 

 

 

 

 

اصلان مانند بچه های دوساله لب ورچید.

_باشه چرا اینجوری حرف میزنی.

 

 

صدرا دیگر جوابی نداد و با قدم هایی ارام حیاط را طی کرد و وارد هال شد.

 

نور چراغ قوه را روی کمترین حالت تنظیم کرد، تا اگر کسی امد رسوا نشود.

همین که می توانست جلوی پایش را ببیند کافی بود.

 

مستقیم و بدون تعلل به سمت همان اتاقی که چکاوک را پیدا کرده بود رفت.

نسب به بقیه اتاق ها بزرگتر و پر امکانات تر بود. حدس می زد همان جا باشد.

در اول را گذراند و در دوم را ارام باز کرد. صدای قیژه ی در بلند شد .

لب پایینش را  از استرس لای دندان گرفت.

نباید تا زمانی که او اراده می کرد کسی بیدار میشد.

 

از لای در نیمه باز شده سرک کشید. خودش بود. پیدایش کرد.

 

سعی کرد تنه اش را از همان یک ذره جای رد کند تا دوباره صدای در بلند نشود.

 

هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد.

تا جایی که درست بالای سرش ایستاد.

تن لش چه خروپفی هم راه انداخته بود. انگار نه انگار تمام تلاش و زحمت یک ساله اش به فنا رفته بود.

چاقو جیبی کوچک را از جیبش بیرون اورد و زامنش را زد ،که چاقوی صیقل خورده در ان فضای نیمه تاریک  درخشید.

 

وقتش بود . باید پرونده ی این مرد را برای همیشه می بست.

با یک حرکت روی شکمش نشست و جاقو را زیر گلویش گذاشت.

صدای فریاد مرد زیر پنجه ی بزرگش خفه شد.

نیشخندی از دیدن چشمان از حدقه بیرون زده اش زد و با لحن ترسناکی پچ زد.

 

_هیییییش …. به نفعته صدات در نیاد وگرنه طوری می کشمت که حتی موقع  مردنت هم ارزوی مرگ کنی.

 

صدای وز وز مانندی از زیر دستش بلند شد که همان دست را بلند کرد و قبل از اینکه اجازه ی صحبت دهد اینبار محکم تر روی دهانش خواباند.

 

_ مگه نگفتم دهنتو ببند؟ انگار خیلی دوست داری اون جا انگشت هایی که رو صورتش چکاوک نشوندی رو رو صورت خودت هم یادگاری بزارم.

 

 

 

 

لبانش را متفکر درون دهانش جمع کرد.

 

_ولی من یه پیشنهاد بهتر دارم. نظرت در مورد یکم نقاشی، با این چیه؟

پشت بند این حرفش چشمکی حوالی ی مرد کرد.

 

کدخدا ترسیده به چاقویی که حالا جلوی جشمانش قرار گرفته بود نگاه کرد.

 

سرش را تند تند این ور و ان ور انداخت، ولی صدرا بی توجه چاقو روی روی گونه اش فرود اورد و خطی تا امتداد چانه اش کشید.

باز هم صدای فریادش زیر دست صدرا خفه شد .

با نفس نفس سعی کرد خود را از زیر دستش برون بکشد اما صدرا با نهایت بی رحمی خط نسبتا عمیق دیگری ان طرف صورتش هم انداخت.

 

 

با لذت به ان خون های روان شده نگاه کرد و گفت:

_چه حسی داشتی وقتی تموم مالت داشت تو اتش می سوخت؟

دوست داشتی شاهکارم رو؟ به نحوه احسنت انجام شد؟

 

 

کدخدا یکه خورده، با  چشم های بیرون زده نگاهش کرد.

پس تمام بدختی هایش از زیر سر این و ان دختره ی نحس قدم بلند می شد. چه خوش خیال بود که وقتی به خانه امد فکر می کرد چکاوک از ترسش خود را در سوراخ سمبه ای قایم کرده و بعدا می تواند به حسابش برسد.

ولی حالا نه از چکاوک خبری بود و نه از ان همه محصولی که از قبل پیش فروششان کرده بود!

جواب مردم را چه می داد؟ در این همه سال یک بار هم بدقولی نکرده بود و حالا یک جوان که معلوم نبود از کجا امده ابرو و اعتبارش را زیر سوال برده بود‌.

 

 

با چشمانش التماس می کرد رهایش کند اما صدرا  دست بردار نبود.

وزنش را سنگین تر کرد که فشاری بیشتری به شکم و قفسه ی سینه اش وارد شد. پاهایش را هم به پهلو هایش فشار داد. عملا راه فرار را برایش بسته بود.

 

 

چاقو را زمین گذاشت و دستش را به پایین تنه ی مرد رساند.

از همان روی شلوار ان را در مشتش گرفت و محکم فشار داد .

کدخدا از درد به خود پیچ اورد.

 

 

_نظرت درمورد کندن این تیکه اشغال بی مصرف چیه ؟ها؟ به نظرت ببرم بندازم جلوی سگم تا دیگه هوس زن گرفتن نکنی؟

 

 

 

 

دیگر از ان صدای به ظاهر ارام خبری نبود . تمام کلمات را از لای دندان های چفت شده اش می غرید.

 

 

نفس هایش هم از درد به شماره افتاده بودند.

با التماس به صدرایی که با پوزخندی نظاره گر تقلاهایش بود.

ولی انگار هر چه بیشتر تکان می خورد صدرا را جری تر می کرد .چون فشار دستش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.

 

 

نفهمید چه شد که بعد از چند دقیقه بالاخره رهایش کرد و دوباره به حالت اولیه اش برگشت.

 

_شانس اوردی سگ من مثل خودت اشغال خور نیست. وگرنه بهت رحم نمی کردم.

یه چیزی رو بهت میگم خوب تو گوشات فرو کن پیری. از همین الان شخصی به نام چکاوک رو کلا از اون مغز پوکت پاک

میکنی .

بفهمم حتی بهش فکرم کردی مغزت رو می پوکونم.

 

دست در جیبش برد و دو عدد چکی را که از قبل اماده کرده بود را بیرون اورد.

حقش بود همین گونه با این خسارت هنگفتی که به مالش وارد شده بود رهایش کند.

اما حیف که ان محصول دست رنج کلی کارگر دیگر هم بود و می دانست این مرد بی وجدان تر از انی هست که اگر خسارت جبران نشود حاضر نیست مزد انها را بدهد.

 

_این دوتا رو دیدی؟ خیلی بیشتر از قیمت اون محصولاتیه که به اتیش کشیدم. دو تا راه بیشتر نداری یا اینارو می گیری دهنت رو می بندی تا من و چکاوک عقد کنیم و از اینجا بریم . اگر هم قبول نمیکنی همین الان بگو تا کارت رو یک سره کنم‌.

 

جوابش را داد ولی باز چیزی نفهمید.

 

_چی میگی زبون بسته نمی فهمم.

 

با نم دار شدن کف دستش تازه یادش امد دستش روی دهان اوست.

 

با چندش دماغش را چنین داد و گفت:

_اَه ،مرتیکه ی کثیف. دستمو نجس کردی. برش می دارم صدات دربیاد درجا خفت می کنم.

 

دستش را که حالا کمی به خون اغشته شده بود را برداشت و به پیراهن کدخدا مالید.

 

_اون… زنه…منه؟

 

بدون درنگ همان دستی را که مشغول تمیز کردنش بود روی فکش فرود اورد.

زیادی حرف می زد.

 

یقه اش را با دو دست سفت چسبید و پرخاش کرد:

_تو انگار هنوز نفهمیدی با کی طرفی. یه چیزی بهت میگم همیشه اویزه ی گوشت کن. صیغه بدون رضایت عروس باطله.باطل.

می فهمی باطل یعنی چی یا با یه روش دیگه حالیت کنم؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nazi ....
1 سال قبل

صدرا دوس
خدا از این صدراها عاشقمون کن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x