رمان ناجی پارت ۲۶

4.3
(12)

 

 

 

 

خنده اش درانی قطع شد و اخم هایش در هم رفت.

مگر کالا بود که اگر نخواستش به صاحبش پسش بدهد.

از این لفظ خوشش نیامد.

در شان یک انسان نبود.

 

 

_اولندش عفت غلط کرده که همچین چرت و پرت هایی تو گوشت فرو کرده.

دومندشم تا جایی که من خبر دارم حتی موقعی که چاقو گذاشتم زیر گلوی اون پیری ،ول کنت نبود. با زور و تهدید مجبورش کردم بیاد پیش بابات.

 

 

یکه خورده به صدرا نگاه کرد.

شک داشت از چیزی که می خواست بپرشد.

 

(پس …پس انبار رو هم شما اتیش زدید!)

 

 

_اره دیگه دختر. قرار بود قبل از خوندن صیغه اصلان انبار رو اتیش بزنه، ولی انگار چند تا از این مرد های خانم باجی میان اون نزدیکی می شینن و تا برن، کار به اونجا می کشه.

ببینم ،نکنه انتظار داشتی همیجوری ولت کنم و برم؟

 

قلم و کاغذش را با احتیاط کنار گذاشت و دیگر حرفی نزد.

 

راستش را می گفت انتظار هر چیزی را داشت.

مگر از خانواده اش که از گوشت و خونش بودند چه خیری دیده بود که بخواهد از غریبه ببیند.

 

صدرا به خاطر این همه دردسر کشیده بود!

این اتفاق برایش دوحالت داشت.

یا صدرا عقلش را از دست داده بود یا….

فرشته بود.

 

یک بار دیگر هم این را گفته بود. با عقل جور درنمی امد اما با تمام احماقه بودن این موضوع دلش می خواست ان را باورکند.

صدرا تک فرشته ی زندگیش بود.

چه خوب…چه بد.

فرقی نداشت.

 

 

 

 

صدرا دوباره کمی نزدیک شد.

 

_حالا اجازه هست باند گردنتو عوض کنم دردسر جون؟

 

درردسر جون…

برازنده اش بود.

شکیل ،زیبا و به طرز مسخره ای درخور.

واقعا هم چیزی جز دردسر نداشت.

 

 

سری به نشانه مثبت تکان داد که صدرا دوباره دو پر روسری اش را به عقب هول داد و موهای اب قند خورده اش را که حالا مانند لانه کبوتر شده بودند هم یک گوشه جمع کرد.

 

 

 

 

با دقت مشغول باز کردن باند از دور گرندش شد.

زخمش انچنان عمیق نبود و تقریبا جوش خورده بود.

اما پانسمانش تند تند باید عوض میشد تا عفونت نکند.

در جعبه ای کمک های اولیه را باز کرد که نگاه چکاوک روی جعبه نشست.

 

لبش را گزید و در دل به خود بد و بیراه گفت.

یعنی نفهمیده بود این جعبه به این بزرگی با این آرم قرمز به چه دردی می خورد که اینگونه کولی بازی دراورد و شرف نداشته اش را پیش صدرا بر باد داد ؟

 

 

صدرا ارام زخمش را شست وشو داد و دوباره باند پیچی کرد.

_یادم باشه وقتی رفتیم تهران حتما ببرمت دکتر برای حنجرت.

 

 

سرش را پایین انداخت و معذب در خود جمع شد.

انگار تازه عمق فاجعه را درک کرده بود.

ان چه چرت و پرت هایی بودن و که گفته بود!!!

 

 

صدرا تمام وسایل ها را جمع کرد و بعد از شستن دست هایش سویچ ماشین اصلان را برداشت.

 

_چکاوک من میرم لباس های اصلان و بیارم. سر شبه ولی اگه خسته ای برو رو تخت بخواب.

 

 

 

شل و ول به سمت تخت رفت و رویش دراز کشید.

لبخندی به خاطر خنکی ملحفه ها زد و لحاف را تا زیر چانه اش بالا کشید.

 

خسته بود. دیشب خواب ناارامی داشت و روزش هم پر تنش بود.

دلش می خواست یک دل سیر بخوابد.

 

 

****

 

 

 

دستش را از شیشه ی ماشین بیرون داد.

 

خنگی بادی که انگشانش را نوازش می کرد ،حس خوبی داشت .

 

باید  با تمام خوبی و بدی های اینجا خداحافظی می کرد.

با خودش رو راست بود.

 

به همان اندازه ای که رفتن اسوده خاطرش می کرد، دل کندن از زادگاهش هم چنگ بر دلش می انداخت.

کم چیزی نبود زیرو رو شدن زندگیت ان هم در زمانی کوتاه.

 

 

_چکاوک دستت رو بیار تو. خطرناکه.

 

حرف گوش کن دستش را داخل اورد و به درخت هایی که با سرعت ،دانه دانه از دیدش کنار می رفتند نگاه کرد.

 

 

 

امروز آغازی  جدید در زندگیش بود.

آغازی که خوب و بد پایانش با خدا بود و بس.

به خوبی درک می کرد که راه درازی در پیش دارد و این پایان ماجرا نیست اما در نهایت بهت و ناباوری خود را به ان راه زده بود.

دوست نداشت به اتفاقاتی که هنوز رقم نخورده بودند فکر کند.

دوست نداشت، اما گاهی مغزش نافرمانی می کرد و فکرش را به سمت و سویی می کشید که ازارش می داد.

 

نفس عمیقی کشید و دکمه ای که طبق گفته ی صدرا برای بالا و پایین کردن شیشه بود را زد و شیشه را بالا برد.

 

 

 

چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد. دیشب را حسابی خوابیده  درنتیجه اصلا خسته نبود،اما هر چقدر که به این طبیعت بکر و زیبا نگاه میکرد حالش خراب تر می شد.

 

دست خودش نبود ،اما دلتنگی از همین حالا امانش را بریده بود.

۱۷ سال زیستن در این مکان در حدی بود که جدایی برایش سخت باشد.

 

 

حتی حس می کرد دلش برای ان گوسفند هایی که هر روز به چرا می برد هم تنگ می شود!

احمقانه بود اما تصویر خانواده اش یک لحظه هم از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.

انها بد بودند اما چکاوک که کینه ای نبود!!!!

هر چقدر سعی می کرد از انها متنفر باشد نمی توانست و دلش می خواست کنارشان باشد.

شانس اورده بود صدایی هر چند دقیقه یک بار در گوشش نهیب می زد که از این دلتنگی مسخره اش بردارد ،وگرنه اگر دست خودش بود می نشست  از فارغشان  زار زاز گریه می کرد.

عجب ساده دلی بود!!!

 

 

نفهمید چقدر گذشت که با موقف شدن ماشین چشمانش را باز کرد.

رسیده بودند؟ ان هم به این زودی!!!!!

 

با دیدن مغازه ی نسبتا بزرگ بین راهی ،از حالت نیم خیز شده اش دراومد و دوباره به صندلی تکیه داد.

صدرا در حینی که کمربندش را باز می کرد گفت:

 

_دستشویی نداری؟ چند ساعت دیگه تو راهیم نمیتونم جاهای شلوغ توقف کنم ها؟

 

 

 

بی صدا لب زد:

_نه.

 

_خوب پس پیاده شو بیا هر چیزی که دوست داری بخر. صبحانه هم نخوردی.

 

سرش را به چپ و راست تکان داد . قطعا اگر از گشنگی هم می مرد پایین نمی رفت و چیزی نمی خرید!

 

خودش که اه در بساط نداشت و اینکه صدرا بخواهد خرجش را بدهد اصلا در مغزش نمی گنجید.

بالا می رفت پایین می امد سربار بود و همین حالا هم جورش را صدرا می کشید .ولی با این حال دلش نمی خواست خرج اضافه برایش  بتراشد.

 

 

صدرا وقتی که دید چکاوک قصد پیاده شدن ندارد با گفتن “برمی گردم” از ماشین پیاده شد.

 

موبایلش را از جیبش بیرون اورد و شماره ی اصلان را گرفت.

دو بوق نخورده صدای کلافه ی اصلان در گوشش پیچید:

 

+بله!

 

_سلام. کی رسیدی؟ کارا درست شد؟

 

+سلام نزدیک های صبح رسیدم. معلوم نیست کدوم بی پدری تو حساب های شرکت دست برده یک تومن کسری داریم.

فقط بفهمم کار کدوم حروم زاده ای یه لحظه هم امونش نمیدم.

 

 

خوراکی هایی که برداشته بود را روی پیش خوان گذاشت تا فروشنده حساب کند.

 

_یک ملیاردددد….. پس اون محسن اونجا چه غلطی میکنه که تو این دو روز این همه ضرر کردیم؟

 

+به اون بدبخت چه؟ خودشم به زور اب قند سر پاست!!!!

از صبحه دارم تراکنش های حسابارو چک می کنم. اولین انحراف مربوطه به شش ماه پیش. یعنی خورد ،خورد پول از حساب کم شده تا شده یک ملیارد. هر کی بوده خوب کارشو بلد بوده که ۶ ماهه هیچکی نفهمیده.شما کجامونید؟

 

کارتش را دست فروشنده داد و رمزش را زد. خداروشکر نشناخته بودش!

 

_نیم ساعتی میشه راه افتادیم. فکر کنم نزدیک های ظهر برسیم.

 

 

 

+باشه رسیدی خبر بده.وقت کردی یه سرم بیا شرکت. پس فردا چک داریم. حساب هم کسری داره. پروژه ها هم هنوز تموم نشده بتونیم مابقی پولو بگیریم. فقط همینمون مونده با برگشت خوردن چک ها گزگ بدیم دست رقیبا تا طبل و شیپور دستشون بگیرن و شرکت رو کله پا کنن!!!!

 

_باشه میام کاری نداری؟

 

+نه خدافظ.

 

گوشی را روی میز پرت کرد و چنگی به موهایش زد.

اوضاع شرکت بدتر از ان چیزی بود که برای صدرا تعریف کرده بود.

یکی از مهندس ها تصادف کرده بود و حالش زیاد تعریفی نداشت.

یکی دیگر هم به علت بارداری مرخصی چند ماهه گرفته بود.

ان هم دقیقا زمانی که پای کلی پروژه ی نصفه نیمه درکار بود و شرکت به تک تک پرسنلش نیاز داشت.

فقط کافی بود زمان تحویلشان کمی اینور ان ور می شد ،ان وقت مجبور بودند خسارت هنگفتی بپردازند.

 

کلافه دو دکمه اول پیراهنش را باز کرد و داد زد:

 

_امیری….امیری….

 

امیری با شتاب در را باز کرد.

 

_جانم آقای رئیس.چرا داد می زنید، مگه تلفن کنارتون نیست؟

 

_من واسه کارم نیاز ندارم به تو جواب پس بدم. برو همرو جمع کن اتاق کنفرانس. جلسه ی اضطراریه!!

 

 

امیری بی توجه جلو رفت، که صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش بلند شد.

 

سرش را بلند کرد و با ابرو های بالا رفت به او که حالا در حال دور زدن میزش بودن نگاه کرد‌.

 

_آقای رئیس…..حالتون خوبه؟

 

_برو بیرون حوصله ندارم.

 

با اخم سرش را پایین انداخت و دوباره مشغول کارش شد اما با نوازش دست ظریف امیری روی شانه اش عصبی خودکار را پرت کرد.

 

امیری سرش را درست جلوی سر اصلان گذاشت و همانطور که لب های حجیم و رژ خورده اش را روی هم می مالید لب زد:

_می خوایید حوصلتون رو بیارم سرجاش…..آقای رئیس؟

 

 

 

آقای رئیس را با مکث و عشوه ی خاصی بیان می کرد.

هر زمانی دیگر بود، پا به پایش لاس زنی می کرد .ولی امروز اعصابش شخمی تر از این حرف ها بود!

 

 

با آرامشی ساختی پلک زد که امیری جرعت پیدا کرد و دستش را به سمت دکمه های پیراهن اصلان برد که ناگهان عربده کشید:

 

_امیریییییییییییییی……

 

 

دختر با ترس از جا پرید و لرزان گفت:

_ب…بله آ..آقای رئیس؟

 

_گمشو بیرون کاری که بهت گفتمو انجام بده. زوددددددد.

 

 

_چشم …..چشم.

تو رو خدا داد نزنید.

 

سرش را بین دستانش گرفت و بی توجه دوباره داد زد:

_چند تا اگهی هم بده واسه نیرو.

 

امیری چشم دیگری گفت و فوری بیرون رفت. تا به حال این روی رئیسش را ندیده بود!!!!!

 

 

 

عصبی لیوان اب نیمه خورده رو روی میز کوبید . تقصیر خودش بود که این همه هرزه را دور خودش جمع کرده بود.

اگر یک ذره از وقتی که برای این دختر و امسالش می گذاشت، صرف شرکتش کرده بود الان وضعش این نبود!

 

 

هرچه جلو می‌رفتند فضا کم کم سبزی خود را از دست می داد و خانه ها و ساختمان های کوتاه و بلند بیشتر نمایان می شدند.

 

 

 

با دیدن آن فضای جدید به وجد آمد.

تا به حال شهر نیامده بود و برایش یک تجربه جدید و جالب بود.

انگار که چیزی جدیدی کشف کرده باشد با هیجان نقطه، نقطه ی بیرون را

می کاوید، تا چیزی از دستش در نرود.

به شهر امدن یکی از بزرگترین ارزو هایش بود!!!!

 

 

 

با حس ضعف رفتن معده‌اش دست از نگاه کردن برداشت و با تردید پلاستیک روی پایش را باز کرد.

صدرا گفته بود آنها را برای او خریده ، پس اشکالی نداشت از آنها بردارد .

 

از آن همه خوراکی های رنگارنگ، چشمش آن بسته بزرگ سفید و صورتی را گرفت.

 

 

آن را برداشت و بسته‌ را این ور ان ور کرد.

” مارشمالو” !!!!

اسمش هم عجیب و غریب بود.

با کمک دندان بازش کرد و یکی از آن استوانه صورتی را برداشت و در دهان گذاشت.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پارت نداریم قاصدک جونم؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x