رمان ناجی پارت ۲۸

4.4
(15)

 

 

_نمی خوام… دوسش ندالم. ببلش خونشون. عزیز جون می دُفت همه دختلایی که دول و وَل بابات و عموت می گَلدن می خوان پولاشونو بدزدن. صدلا تا پولامونو ندزدیده بَخ بَخ (بدبخت)بشیم ببلش خونشون.

 

 

تک خنده ای از حرف هایش زد و در یک حرکت لپ سفیدش را گاز گرفت ،که جیغ کسری بلند شد.

امان از دست مادرش با این حرف هایی که در گوش این بچه فرو می کرد.

 

_خوب پدر سوخته همین عزیز‌ جونت نگفت همه ادما مثل هم نیستن. ها؟

 

با اخم  دست روی لپش کشید.

_نه ندُفت.

 

بوسه ی روی گونه اش کاشت و گفت:

 

_خب بزار من بهت بگم. این خانمه که اینجا خوابیده اسمش چکاکه و خیلی دختر خوب و مهربونیه.

اصلا هم پولامونو نمی دزده. تازشم تو رو هم کلی دوست داره و گفته می خوام واسه اقا کسری کلی چیز خوشمزه بخرم.

 

_مطمئنی دزد نیست. وَلشِکستمون نَتُنه؟

 

بوسه ی دیگری ان ور لپش زد. پسرک شیرین زبان.

 

_اره مطمئنم .حالا هم همین جا اروم بشین تا بابا بره دوش بگیره. چکاوک رو هم بیدار نکن تا بیام .باشه؟

 

حرف های پدرش را باور نداشت.

 

_نترس این خِلس اگه می خواست بیدال شه با این همه سل و صدا بیدال می شد.

 

_اِ  کسری ! این چه طرز حرف زدنه. بفهمم من رفتم اذیتش کردی من میدونم و تو . فهمیدی؟

 

 

الکی سری تکان داد و دست به سینه روی مبل روبه رویی چکاوک نشست. اصلا هم نفهمید. حالا که اینطور بود اذیتش هم می کرد!

 

بعد از اینکه از رفتن صدرا مطمئن شد، خود را کنار چکاوک رساند و اخم الود نگاهش کرد.

پرستار غرغرویش کم بود، که این دختره  مزاحم هم اضافه شد.

 

 

 

 

 

 

با جفت دست چکاوک را محکم تکان داد و بلند گفت:

 

_آهای دختَله پاشو بلو خونتون….. پاشو خِلسِ گنده..

 

 

 

با شنیدن صدایی نااشنا کنار گوشش ارام چشمانش را باز کرد.

 

دیدن پسر بچه ای که  داشت با خشم نگاهش می کرد باعث شد یک ضرب بنشیند……این کارش رکس را هم بیدار کرد.

پسر بچه ای که احتمال زیاد همان پسر صدرا بود ،دستش را به کمرش زد و با لحنی باز جویانه گفت:

 

_قبل اینکه بلی یه چیزی میپُسَم دُلُست جوابمو بده!

دوس دختَل بابامی؟

 

 

دوست دختر دیگر چه صیغه ای بود !!!!!!سرش را به چپ و راست انداخت که دوباره گفت:

_پس پاشو بُلو خونتون دوس ندالم اینجا باشی.

 

 

حرفش را دوباره رد کرد . کسری حرصی پایش را زمین کوبید و با همان صدای بچگانه داد کشید:

 

_چِلا منو نگاه میتُنی؟ مگه نمیگم بلو!

 

 

جلو رفت و  گوشه ی دامنش را  محکم کشید تا با کمکش، چکاوک را  بلند کند.

 

_پاشو بت میگم دختَله….فک تَلدی میزالم بابامو بِبَلی بَلا خودت؟

پاشو بلو پیش بابای خودت.

 

 

بغض کرده خود را در مبل فرو بورد و رکس را محکم تر در اغوش گرفت. در حال حاضر تنها نقطه امنش همین حیوان بود.

پس این صدرا کجا بود تا پسرش را جمع کند.

 

خودش را بهتر می شناخت. می دانست انقدر ناتوان و بی دست و پا است ،که این بچه  بتواند از اینجا بیرونش کند و کاری از دستش بر نیاید.

 

 

نتوانست تحمل کند و یکدفعه زیر گریه زد. اگر از اینجا بیرونش می کردند کجا را داشت که برود؟؟؟؟

 

 

کسری متعجب دست از کش مکش کشید بهت زده نگاهش کرد.

به خاطر کار های او اینگونه گریه می کرد؟

دل کوچکش از این صحنه مچاله شد و خودش هم دوباره بغضش گرفت.

 

با کمک زانویش از مبل بالا کشید و کنار چکاوک نشست.

 

 

نمی دانست این گندی که به باور اورده را چگونه جمع کند.

کمی دست دست کرد و در نهایت با تصمیم ناگهانی دستان کوچکش را روی صورت چکاوک کشید تا اشک هایش را پاک کند.

مظلوم لب زد:

 

_  بِبَشید نمی خواستم گِلیَتو دَلالَم. اصلا هل چقدل دوست دالی بمون اینجا. فقط گلیه نتن.

 

 

بین هق زدن هایش اشک های دوباره روان شده اش را پاک کرد. نمی توانست خود را کنترل کند‌.

 

چند دقیقه به همین حال گذشت که کم کم گریه اش بند امد.

 

کسری تمام مدت ساکت و ناراحت مشغول بازی با انگشتانش بود.

چکاوک مظلوم تر از انی بود که پدرش تعریف کرده بود.

ای کاش ان حرف هارا نمی زد!

 

 

حال و هوای بینشان اصلا باب میل پسر پر انرژی مثل او نبود!

سر کج کرد و ارام پرسید:

_اِمسِ من آقا کسری‌ه، امسِ تو چیه؟

 

چکاوک با چشمان پف کرده تنها نگاهش کرد. ناتوان بود از پاسخ دادن.

 

_باهام قهلی؟ من که گفتم بِبَشید.

 

لحن گفتارش بامزه بود. حتی بعضی کلمات را بلد نبود درست تلفظ کند.

لبخند زورکی روی لبش نشاند و سرش را به علامت منفی تکان داد.

 

_خب اگه قهل نیستی شِرا جوابمو نمیدی؟

 

شانه ای بالا انداخت‌ .چگونه به این بچه حالی می کرد نمی تواند حرف بزند!

 

 

کسری وقتی دید چکاوک جوابش را نمی دهد، دیگر بی خیال اسم پرسیدن شد و گفت:

 

_باشه..اصلا نگو. ولی بابام گفت اِمسِت کچابَکه. فقط گفتم سَلِ حَلفو باهات باز

َکنم، همین. حالا هم میشه لِکسو ول کنی‌. خفش کَلدی اِنقده فشالِش دادی!

 

 

 

با این حرف کسری تازده به خود امد و رکس را رها کرد که دوباره کسری به صدا در اومد:

_میشه از اون خولاکی هات بدی منم بخولم. دُشنمه صدلا هم حمومه نمی تونه بهم غذا بده.

خولاکی های خودمم تو تابینت بالاییست دستم نمیرسه بیارمشون.

 

 

 

بدون فوت وقت دست برد و کیکی را به کسری داد.

یک دانه شان کم می شد که به جایی بر نمی خورد.

اخر میگر می توانست در برابر ان لحن مظلوم و قیافه ی گربه مانند بی تفاوت بماند!!!

 

 

کسری با گفتن یک “ملسی” به ارامی ان را باز کرد و گاز ریزی از گوشه اش زد.

 

_میگم مگه نگفتی باهم قهل نیستی؟!

پس چرا باهم حَلف نمی زنی. همه دختلا وقتی با یکی قهلن باهاش حرف نمی زنن.

مثلا اون لوز من به مهدیس گفتم حق نداله با پِسلای دیگه حرف بزنه، اونم باهم قهل کرد . الانم سه روزه باهام حَلف نمیزنه!!! اخه مگه بده ادم لو دختلای فامیل گِیلَتی(غیرتی)بشه؟

 

حرفش را زد و انچنان غمگین مشغول ور رفتن با کیک نیمه خورده اش شد که دهان چکاوک وا ماند.

اگر این بچه بود پس چرا او را هم وقتی همسن کسری بود بچه صدا می زدند؟ یا اگر هم ان زمان او بچه بود ،حال کسری را چگونه خطاب می کرد که درخور شخصیت عجیبش باشد ؟

در این سن غصه ی قهر کردن دوست دخترش را می خورد!!!!

قطعا نمونه اش را در دنیا پیدا نمی کرد!

 

 

 

 

****

 

 

_صدلا شوباته بریز.

 

نوشابه را برداشت و کمی برایش ریخت.

 

_زیاد نخور. ضرر داره برات.

 

_باشه…. بَلای کچابکم بلیز! دستش داخونه(داغونه) نمی تونه باهاش کال کنه.

 

ابرویی از توجه های گاه و بی گاهش به چکاوک بالا انداخت و برای او هم نوشابه ریخت. خوب بود تا یک ساعت پیش می خواست بیرونش کند!؟

 

 

_صدلا چِلا کچابک باهام حلف نمیزنه؟ اخه باهام قهل نیست. ولی باهاش حرف میزنم جوابمو نمیده!!!

 

قاچ پیتزایش را نزدیک دهان برد و جواب داد:

_چون حنجرش اسیب دیده. باید ببریمش دکتر تا خوب بشد.

 

_چِلا حنجلش اسیب دیده؟

 

 

 

 

_چون یه ادم عوضی اذیتش کرده، اینجوری شده!

 

_اونوقت تو اونجا بودی و گذاشتی دوس دختلت لو اذیت تنن؟

 

 

کلافه از سوال های تمام نشدنی اش پیتزا را درون جلدش انداخت و دستانش روی روی میز در هم قفل کرد.

 

_چند بار بهت گفتم چکاوک دوست دختر من نیست؟

 

_تو گفته باشی. مگه من خَلَم باول تُنم!

 

 

دست روی چشمان خسته اش کشید و کلافه هوفی کشید. به هیچ وجه از پس این بچه برنمی امد.

اخطار امیز گفت:

 

_کسری فقط شامتو بخور و راس ساعت ده برو بخواب. حرف اضافی هم نزن.

 

 

کسری که حس می کرد با این حرف پدرش غرورش جلوی چکاوک خورد شده، از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

در همان حین بلند داد زد:

_صدلا چند وَگت( وقت) نبودی از شَلِت لاحت بودم. شب بِخیل کچابک.

 

چکاوک و صدرا با نگاهشان بدرقه اش کردند و در اخر با چشمان گرد به هم زل زدند.

بچه که نبود. گودزیلا بود . گودزیلا!!!!

 

اولین نفر صدرا نگاهش را  گرفت و با سر به پیتزا های نیمه خورده اشاره کرد.

_بخور یخ کردن.

 

 

سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن شد.

بعد از تمام شدن غذا صدرا اجازه جمع کردن را نداد و گفتن بعدا میگم جمع کنن او را به سمت یکی از اتاق ها راهنمایی کرد.

 

_اینجا از این به بعد اتاق توعه. راحت بگیر بخواب . چیزی هم نیاز داشتی اتاق بغلیم . صدام کن.

 

 

شب بخیری گفت و روی برگرداند تا برود که چکاوک گوشه ی تیشرتش را کشید.

 

به سمتش برگشت و گفت:

_چیزی می خوای؟

 

چکاوک با تردید سر تکان و مشغول نوشتن چیزی روی دفترچه شد.

شک داشت پرسیدن این سوال درست است یا نه. ولی اگر نمی پرسید هم دیوانه می شد.

 

دل به دریا زد و دفترچه را به سمت صدرا گرفت که صدرا بدون گرفتنش مشغول خواندن شد.

 

(_آقا، خانمتون کجاست؟اگه یکدفعه بیاد و من و اینجا ببینه چی میشه؟)

 

 

 

 

لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست.

خلاصه جواب داد و سریع بحث را به بیراهه کشید.

 

_نگران نباش. نمیاد.

ببینم اذیت نمیشی با این موهای چسب چسبی؟قابلیت تخم گذاری واسه کفترها رو دارن! چی مالیدی بهشون؟

 

روسری اش را کمی جلو کشید.

خیالش فقط کمی راحت شد. سعی کرد جلوی خود را بگیرد تا دلیلش را نپرسد و جواب سوالش را بدهد.

 

(آب قند زدن)

 

_آب قند برای چی؟

 

(موهامو باهاش فر کردن)

 

خنده ی بلندی سر داد و گفت:

_ایول بابا عجب روش باحالی. فقط انگار برای تو با شکست روبه رو شده که موهات اینجوری شد.

بزار برم پلاستیک بیارم بری حموم .من جای تو دلم می خواد موهامو از جا بکنم.

 

بدون اینکه منتظر تاییدی از طرف چکاوک بماند و به اشپزخانه رفت و با برداشتن کیسه زباله و چسب و قیچی دوباره به اتاق برگشت.

 

جلوی پای چکاوک که روی تخت نشسته بود زانو زد و پلاستیک را دور گچ پایش پیچید و حسابی چسب کاری کرد.

 

خسته بود اما فردا هم معلوم نبود تا کی کارش طول می کشد و قطعا چکاوک تنهایی نمی توانست از پس این کار بربیاید.

 

پلاستیکی هم دور اتل دستش پیچید . دکتر گفته بود به هیچ وجه نباید ان را باز کند تا هرچه زودتر خوب شود.

 

 

 

 

چکاوک کلافه از کار های سر خود صدرا اهی کشید. اگر نمی خواست حمام برود چه کسی را باید می دید.

اه اصلا حوصله ی حمام رفتن را نداشت . ان هم با یک دست و یک پا. حتی نمی توانست سر پا بایستد!

 

دست صدرا به سمت روسری و بعد از ان هم جلیقه ی لباسش رفت و ان هارو دراورد.

 

هول زده نوشت.

(چی کار می کنید؟)

 

_دارم لباساتو درمیارم دیگه. با لباس که نمیشه رفت حموم.

 

با چشمان گرد نگاهش کرد.

 

( نمی…نمی خواد .خودم میتونم .)

 

 

 

 

 

مجبورش کرد دستانش را بالا بگیر تا پیراهنش را درارد.

یک تیشرت هم زیرش بود. چقدر لباس می پوشید!!!!

 

اجازه نداد دستانش را پایین بیاورد و دامنش را هم از طرف بالا دراورد و گفت:

_خودت کلاه خودتو کن قاضی. الان تو یک دست داری و یک پا.

برای اینکه بتونی  سر پا وایسی باید عصا بگیری. یعنی عملا اون دست سالمت هم مشغول میشه. پس چطور می خوای این کلاف کاموا هارو بشوری؟هوممم؟

 

 

مکثی کرد و با شیطنت ادامه داد:

_ نترس از اون کارا باهات نمی کنم؟

 

 

لحن خبیثش برای جمله اخر ، باعث شد زودتر از هرچه تکه ی کلامش را بگیرد.

 

با صورت اویزان نگاهش کرد. داغ دل یک بهانه هم برای فرار از این مخمصه نداشت.

 

 

صدرا وقتی دید دیگر مخالفتی

نمی کند،دست دور کمرش انداخت و او را به حمام برد.

 

 

دوش سیار را برداشت و بعد از تنظیم کردن دمای اب ان را از روی همان تیشرت و شلواری که هنوز بر تنش مانده بود بر سرش گرفت.

 

 

قطعا ایده جالبی نبود ،ولی حوصله جمع کردن قطرات آب شده‌ی چکاوک را هم از روی زمین نداشت.

مهم موهایش بودند که خب در همین حالت هم کارش راه می افتاد.

 

 

 

از قفسه‌ی پر از شامپو یکی را برداشت و تقریباً نصفش را روی سرش خالی کرد و به جان موهایش افتاد!!!!!

 

 

آن چنان محکم می شست،که صدای آخ و اوخ های نا مفهوم چکاوک هم بلند شد.

 

لباس چنگ می زد یا خمیر ورز می داد؟؟؟؟

 

 

یکی نبود بگوید، آخر تو که تا به حال موی بلند نشسته ای و بلد نیستی، مگر مجبوری این کار را بکنی ؟

کندی کله دختر بدبخت را !!!!!

 

 

 

سعی کرد دردی که به سرش وارد می شود را تحمل کند.

معذب دست از بازوی صدرا گرفت تا نیوفتند.

 

لباسش به تنش چسبیده بود و تمام دار و ندارش از زیر ان لباس خیس خورده معلوم بود!

با اینکه نگاه صدرا به هیچ عنوان روی تن و بدنش نمی چرخد و تمام توانش را روی موها گذاشته بود ،اما با این حال کمی لباسش را جلو کشید شاید وضعش بهتر شود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x