رمان ناجی پارت ۲۹

4.6
(18)

 

 

 

با رفتن حجم زیاد کف ، در چشمش صدرا را پس زد. اما او هم با زرنگی به سمت دیوار هولش داد و باهایش را چفت پاهای چکاوک کرد .

 

 

عملا نمی توانست تکان بخورد.

_چشات و ببند نیم وجبی. این سری یادم رفت ،ولی از دفعه بعد شامپو بچه میزنم برات چشات نسوزه. یکم تحمل کن الان تموم میشه.

 

ههه …دفعه ی بعد!!!

همین یک بار هم برای هفت پشتش بس بود.

او از خجالت و شرم کم مانده بود بمیرد و صدرا حرف از بار دوم می زد.

واقعا که!!!!

 

 

 

درمانده تنش را به دیوار فشار داد تا شاید سرامیک های سفت حمام دلشان به رحم بیاید و انها راهی برای رهایی بدهند.

اما چیزی جز درد کتف نصیبش نشد.

 

 

 

_صدلا شیکار میکنی؟

 

با شنیدن صدای بهت زده ی کسری هر دو به سمتش برگشتند.

 

 

اخم های صدرا در هم رفت:

_تو مگه خواب نبودی؟ اینجا چیکار میکنی؟

 

 

بی توجه با اخم گفت:

 

_مگه نگفتی دُلوخگو دشمن خداست؟ حالا خودت چلا دلوخ میگی. تو که گفتی کَچابَک دوس دوختلت نیست. حالا چرا دالی حموش میکنی.

 

_دروغ نگفتم بهت. چکاوک دست و پاش اسیب دیده باید کمکش کنم. ما همیشه باید به بقیه کمک کنیم.

 

_یعنی تو میگی هل وقت دیدم یه خانم اسیب دیده بِبَلَمش حموم؟

 

_نههههه!کلی گفتم. منظورم اینه به کسایی که میبینی به کمک نیاز دارن کمک کن نه که حتما ببریشون حموم.

 

_اها گِلفتم شی شو. فقط دوست دختل هالو میشه بُلد حموم. بقیه لو فقط باید کمک خالی کنیم. دُلسته؟؟؟؟

 

دوش را روی سر چکاوک گرفت.

بچه ی زبان نفهم. هر چه می گفت حرف خودش را می زد:

 

_ کسری منو عصبی نکن. اصلا با اجازه ی کی بدون در زدن  امدی اینجا؟

 

_وگتی تو منو خَل میتونی شکم دُشنه میفلستیم بخوابم همین میشه دیگه. یه وقتم پیش خودت نگی پسر نازیننم شام نخورده قهر کلده باید مثل یه بابای خوب ببم از دلش دَل بیالم.

 

 

 

 

_چرا باید همچین کار احمقانه ای انجام بدم؟ هر کی که گشنش باشه خودش می شینه مثل ادم غذاشو می خوره.

 

 

بغض کرد و لب برچید. چرا صدرا اینجوری می کرد؟؟؟؟

 

 

با همان بغض لب زد.

_بابا تولو خدا اَسیَتَم نکن دُشنَمه ،بیا غذا بده دالم میمرم.

 

 

دلش ضعف رفت از لحن صدایش .

این کف دست بچه هم خوب بلد بود چگونه دل پدرش را نرم کند و جایی برای هیچ “نه”گفتی نگذارد.

 

 

_باشه برو من موهای چکاوک رو اب بکشم میام غذا میدم بهت.

 

با چابلوسی و شیرین زبانی جواب گفت:

_چَمش. زود بیایی ها. وَدَرنه بی پسل میشی.

 

_برو اومدم.

 

 

تند تند موهای چکاوک را اب کشید و گفت:

 

_خب چکاوک خانم اینم از موهات . من میرم بیرون توهم لباسات رو بِکن یه جوری تنت رو اب بکش بیا بیرون. اگه هم نمی تونی تعارف نکنا . خودم انجامش میدم. تا بوده و بوده دستم تو کار خیر بوده. مخصوصاً این کارا که ثوابشونم بیشتره.

 

 

با خجالت چشمانی که به خاطر شامپو قرمز شده بودند را بست، که صدرا با تک خنده ی بلندی از حمام خارج شد.

 

 

به هر بدبختی بود لباس های خیسش را کند و سر سری تنش را اب کشید.

 

از لای در سرک کشید و با دیدن حوله و لباس های اویزان شده حوله را برداشت و با پیچیدنش دور خود بیرون امد.

 

سریع به ان لباس های نااشنا چنگ زد و روی تخت نشست.

تا همین الان هم به زور تکیه دادن به دیوار سرپا بود..

 

خواست لباس بپوشد که ناگهان از تعجب چشمانش گشاد شد!!!

اینها که لباس های صدرا بودند!

 

بقچه اش را که کنار دستش بود را باز کرد اما بجز چند خرت و پرت الکی هیچ چیز درونش نبود.

نه ان یک دست لباسی که از قبل بر تن داشت بود که ان مانتوی گشادش!

 

 

لباس زیادی همراه خودش نیاورده بود.

چون عفت موقع جمع کردنشان با گفتن اینکه این لباس ها دیگر به دردش نمی خوردند و خواهر های کوچک ترش می توانند انها را استفاده کنند، اجازه ی اوردنشان را نداد و همین شد که حالا بی لباس مانده بود!

 

 

به ناچار همان لباس های مردانه را به تن زد.

شلوارک مشکی که تا اواسط ساق پاهایش می رسید و هر ان امکان داشت بیوفتد ،با ان پیراهن مردانه ای که درست یک وجب زیر باسنش بود عجب تیپی را برایش ساخته بود.

 

 

 

حوله را دور سرش پیچید و با مطمئن شدن از در امان بودن مشمای تنقلاتش زیر پتو خزید، که با حس پایین امدن شلوارک دوباره ان را بالا کشید.

بیش از حد گشاد بودند

 

 

 

بعد از اینکه غذای کسری را داد و او را خواباند، تصمیم گرفت قبل از خواب سری هم به چکاوک بزند.

وارد اتاق شد ،اما با دیدن او که پتو از رویش کنار رفته و ان سر و شکل بامزه اش نمایان شده ،کم مانده بود از خنده پخش زمین شود. لباس ها بدجور در تنش زار می زدند.

 

قبل از هر چیزی باید فکری به حال پوشش چکاوک می کرد.

ان چند تیکه لباس کهنه و رنگ و رو رفته را در ماشین لباسشویی انداخته بود و فردا می توانست لباس های خودش را بپوشد ولی در کل زیاد مناسب نبودند.

 

 

جلو رفت و با کشیدن پتو روی چکاوک به اتاقش برگشت و پشت میز کارش نشست.

خسته بود ولی اول باید اوضاع چکاوک را سروسامان می داد.

عجیب در قبال چکاوک احساس مسئولیت می کرد……حس می کرد چکاوک حتی بیشتر از کسری نیاز به مراقبت و توجه دارد. شاید چون بجز خودش تمام خانواده اش هم حواسشان به کسری بود. ولی چکاوک کسی را جز او نداشت.

 

 

 

حدود یک ساعتی را مشغول زیر و رو کردن یکی از سایت های معتبر که همیشه خودش از ان خرید می‌کرد و بجز خرید حضوری به صورت انلاین هم فروش داشتند بود.

 

هر چیزی که به دستش می امد و حس می‌کرد ممکن است برای یک دختر نیاز باشد را به سبد خرید اضافه می‌کرد و در نهایت همه را سفارش داد.

 

خمیازه ای بلند کشید و خودش را روی تخت انداخت……… انقدری خسته بود که به ثانیه نکشیده غرق در خواب شد.

 

 

_آقای رئیس یه خانمی  برای مصاحبه اومدن. بفرستمشون داخل؟

 

سرش را از روی برگه ها بلند نکرد .

_نه بفرستش پیش محسن.

 

_نیستن ایشون……خودتون برای بازرسی  یکی از پروژه ها فرستادیتشون شهرک.

 

_بگو بره پیش صدرا.

 

_ایشون هم هنوز تشریف نیوردن.

 

کلافه سرش را بلند کرد و گفت:

_ اینم که همش دیر میکنه. بگو بیاد تو .

 

منشی پشت چشمی برای رئیس جدیدا بداخلاق شده اش نازک کرد و با گفتن چشمی از اتاق بیرون رفت.

 

 

 

 

_بفرمایید تو لطفاً.

 

 

افرا با شنیدن صدای ان منشی افاده ای سری تکان داد و کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد.

بدون در زدن، یک ضرب در را باز کرد و با صدای بلند سلام کرد.

 

_سام عَلیک.

 

شانه های اصلان از صدای بلند به هم خوردن در و دیوار بالا پرید.

با چشمان گشاد به دختر روبه‌رویش زل زد.

 

نکند این با این شکل و شمایلش مهندس بود که برای استخدام امده بود؟

 

افرا بدون اینکه منتظر تعارفی از طرف  مرد اتو کشیده ی روبه رویش بماند ،روی مبل نشست و کوله اش را کنار دستش گذاشت.

 

 

 

بالاخره از شوک بیرون امد و قیافه اش را به حالت عادی برگرداند. طرز پوشش دیگران به او ربطی نداشت.

 

_خب شما خانم……

 

_افرا….بچه محلا افی هم صدام میکنن.

 

دیگر حاضر بود با خودش شرط ببند که این دختر مهندس نیست.طرز حرف زدنش پیشتر به درد چاله میدان می خورد تا شرکت سرشناسی مثل اینجا.

 

با نوک خودکار گوشه ی ابرو‌اش را خاراند و گفت:

_ خوب خانم افرا تحصیلاتتون چیه؟

 

_عرضم به خدمت داش خودم ، سیلک ردی ام.

 

با تعجب نگاهش کرد. سیکل ردی؟

خنده ی عصبی کرد و خودکارش را روی میز پرت کرد…. نیم خیز شده ایستاد و کف دستانش را ستون مانند روی میز گذاشت.

با لحن نچندان خوبی گفت:

 

_اونوقت میشه بدونم با چه اعتماد به نفسی با مدرک سیکل اومدید برای مصاحبه.

 

 

از لحن صدایش خوشش نیامد.

اخم هایش را درهم فرستاد و طلبکار گفت:

_چیه داداش. چرا اب روغن قاطی میکنی. مگه چهار تا چایی ریختن و دستمال کشیدن هم سوات می خواد که اینجوری مثل زودپز اومدی به صدا؟

 

نفس عمیقی کشید تا خشمش را کنترل کند.

خیلی وقت داشت که حال اینگونه داشت هدر می رفت.

 

_خانم محترم بنده  به دوتا مهندس حاذق نیاز دارم نه چایی ریز. بفرمایید بیرون.

 

_برو بابا. مگه من اُسکلتم که از اون سر شهر بکبونم تا این ور شهر، بعد تو بگی   برو. خودت اگهی دادی واسه ابدارچی .

 

بالافاصله دست در  جیب پایینی شلوار شش جیبش برد  و کاغذی دراورد و به اصلان داد.

 

 

_بیا اینم اگهیت. بخون تا ملتفت شی.

 

اصلان با اخم اگهی را از دستش گرفت و خواند…. درست می گفت. ادرس و شماره تلفن شرکت پای ان ورقه بود و این یعنی حرف های این دختر درست بودند.

تلفن را برداشت و شماره منشی را گرفت و با گفتن:

_امیری بدو بیا دفترم.

بدون گرفتن جواب تلفن را قطع کرد.

 

 

به ده ثانیه نکشید که امیری با زدن تقه ی به وارد شد.

 

_بفرمایید اقای رئیس .چی شده؟

 

_این خانم چی میگه؟ ماجرای این اگهی چیه؟

 

_کدوم اگهی؟

 

_همین استخدام ابدارچی . مگه این شرکت خودش ابدارچی نداره؟

 

_بله دارن ولی آقای کریمی دیروز عصر گفتن که مشکلی براشون پیش اومده می خوان استعفا بدن . قرار شد امروز برگه استعفاشون رو بنویسن و بیارن. منم اگهی دادم واسه ابدارچی.

 

 

با اخم روبه امیری توپید:

 

_کریمی داره میره و تو به من خبر ندادی؟ این شرکت مگه بی صاحابه که کارکناش بدون هماهنگی با رئیسشون استفا میدن. برو بگو خودش بیاد ببینم برای چی می خواد بره ؟

 

امیری دستی به موهای بلودش کشید و کلافه از دستور های تمام نشدی اصلان گفت:

_ گفتن خانمشون آسم شدید دارن و دیگه نمی تونن تو شهر بمونن. قراره برن شهرستان.اگه هم دقت کرده باشید می بینید که امروز قهوه صبحگاهیتون هم من براتون اوردم.

 

هوفی کشید و بی حوصله گفت:

_باشه ،برو بیرون.

 

بعد از رفتن امیری افرا که تمام مدت با بی حوصلگی در حال گوش دادن مکالمه ی شان بود گفت:

_خدایی اینا عروسک ژله ایی ها چیه دور خودت جمع کردی؟ صدایش عین هو آژیر پلیسه.

 

_به شما ربطی نداره. بفرمایید بیرون لطفاً.

 

افرا هول زده از جا پرید.

_دِ منو چرا می ندازی بیرون؟ بابا مگه شما ابدارچی نمی خوایید ،منم خو هستم دیگه.

 

_شما تحصیلات کافی ندارید . نمیشه.

 

_تحصیلات دیگه چه صیغه ایه؟ مگه می خوام واسه استکان و طی و دستمالتون جدول ضرب بخونم که میگی باید سواتت زیاد باشه.

 

پشت میزش نشست و سرش را درون برگه های روی میز فرو برد.

سعی کرد با بهانه ای دیگر دست به سرش کند. دخترک پرو حتی بلد نبود درست حرف بزند.

 

_تحصیلاتتون هم فاکتور بگیرم ما ابدارچی زن استخدام نمی کنیم. باید مرد باشه.

 

حس می کرد غرورش زیر سوال رفته.

استخدامش نمی کرد چون مرد نبود؟

 

_مگه چی از مردا کم دارم که بهم کار نمی دین؟ کار کردن که دیگه زن و مرد نداره.

 

_خانم محترم من اصلا دوست ندارم به شما کار بدم….. بفرمایید بیرون.

 

 

پر خشم نگاهش کرد. اعصاب درست حسابی نداشت و حرف های اصلان هم بدتر دیوانه اش می‌کردند.

 

 

 

 

به سمتش خیز برداشت و با گذاشتن زانو هایش روی میز دستش را به کله ی اصلان رساند و محکم موهای مرتب و حالت دیده اش را کشید.

 

حرصی زیر گوشش زمزمه کرد:

_وقتی میگم استخدامم کن یعنی استخدامم کن. صدقه ازت نمی خوام. کار میکنم پول می گیرم.

 

اصلان تقلا کرد تا موهاش را رها کند.

_موهامو ول کن سلیطه! کندیشون ….

 

حرف هایش اثر عکس گذاشتند ،فشار دستش کم که نشد هیچ، زیاد تر هم شد.

 

کامل روی میز نشست و بلند گفت:

_تا استخدامم نکنی ولت نمی کنم….استخدام میکنی یا نمیکنی؟

 

اصلان با حرص غرید:

_الان که دادم حراست باباتو دراردن می فهمی استخدام میکنم یا نه!

 

حالا دست اصلان هم موهای او را چنگ گرفته بود.

_هه برو بگو بیان ببیم تخم میکنن نزدیکم شن. اااییی بیشرفت موهامو ول کن.

 

هر دو از درد نفس نفس می زدند و سعی در مهار یک دیگر داشتند.

 

_خودت اول ول کن دختره ی کولی.

 

باز صدای جیغ افرا بلند شد:

_کولی جد و ابادته. استخدامم کن تا ولت کنم.

 

_عمرا….همین مونده یکی از کارکنا بهت بگه یه چایی بیار با قمه بری بالا سرش.

 

افرا تخس جواب داد:

_نمیرم. قول میدم نرم …. استخدامم‌ کن پول لازمم.

 

پشت بند حرفش یک فشار دیگر به موهای اصلان داد که اصلان هم کارش را بی جواب نگذاشت.

 

_اخ سلیطه ول کن استخدامت میکنم .

 

 

_دروغ میگی.

 

دروغ نمی گفت…. این دختر قشنگ روزش را ساخته بود. قطعا برای سرگرمی و حال گیری هم که شده ول کنش نبود. وگرنه با تیپا بیرون انداختن یک ذره دختر که کاری نداشت.

 

_دروغ نمیگم…. فقط یک ماه ازمایشی می گذارم بمونی. اگه کارت خوب بود اون وقت قرار داد می بندیم.

 

_آزمایشی چه صیغه ایه…. ببین اگه پول مول توش هست که هیچ ،اگه نیست من حمال بابات نیستم بیام بیگاری .

 

با حرص از این همه سماجت غرید:

_پولم بهت میدم. فقط این بی صاحابارو ول کن.

 

 

 

_خودت چرا ول نمی‌کنی؟

 

_اول تو ول کن تا منم ول کنم.

 

 

مانند بچه های پنج ساله کلکل می کردند.

 

_ اِااااا زرنگی! تو اول ول کن .

 

 

انگار اصلان هم روی دنده ی لج افتاده بود .

_میگم اول تو یعنی اول تو باید ول کنی. من رئیستم. به حرفم گوش نکنی بی برو برگرد اخراجی.

 

_زارت. بزار از راه برسم بعد شروع کن به اُرد دادن . اصلا بیا یه کاری کنیم. تا سه می شمارم هر دو با هم ول کنیم.

 

پیشنهاد خوبی بود .

 

_باشه،قبول.

 

_یک….. دو…..سه

 

بالافاصه همزمان، موهای هم را رها کردند.

هر کدام دست از سر گرفته مشغول ماساژ دادن ان و حواله کردن بد و بیراه به یکدیگر شدند. کف سرشان از در گز گز می کرد .

 

 

 

افرا از روی میز پایین پرید و همان طور که شال مشکی اش را نصفه نیمه سر می کرد گفت:

_حقوقم چقدره؟

 

گره ی کرواتش را صاف کرد و با غرور گفت:

 

_انقدری بهت میدم که به سرتم زیاد باشه و این همه گدا گشنه بازی درنیاری.

 

 

پوزندی به مردی مرفع بی درد روبه رویش زد و کوله اش را برداشت. این بچه پولدار چه می فهمید بی پولی یعنی چه!!!!

 

در را باز کرد و بی توجه گفت:

_از کی بیام سر کار؟

 

_از همین الان. برو به پیش امیری بهت میگه باید چیکار کنی. قبلش هم یه فرم بهت میده پر کن تا بتونی شروع کنی.

 

حله ای زمزمه کرد و با خارج شدن از اتاق، در را محکم بست.

 

اصلان با تاسف دوباره دستی به سر دردناکش کشید و وحشی نثار ان دختر پرو کرد.

قطعا بعد این یک ماه ازمایشی کار کردن، قرادادی در کار نبود و اجازه ی ماندن به او نمی داد.

 

خودش هم نفهمید چرا این پیشنهاد مزخرف را داد. اصلا در این اوضاع در هم برهم شرکت، کل انداختن با دختری که حتی نام خانوادگی اش را هم نمی دانست درست بود؟

صدرا اگر می فهمید کله اش را می کند.

 

خود را مشغول برسی ورقه های روی میز کرد و سعی کرد به این قضیه فکر نکند. به هر حال کاری بود که شده بود و حالا باید فکر می‌کرد که چگونه حال این دختر یاغی را بگیرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x