هر دومون به خاطر پلهها به نفسنفس افتاده بودیم و انقدر بیجون بودم که جوابی به حرفاش ندم.
– راه بیا دختر، فسفس نکن. اینجا از این بار کش شیشهایها داره، ولی آدم شاشبند میشه توش، پله بهتره…
باشهای گفتم و سعی کردم ذهنم رو از لحن و رفتار عجیبش دور کنم.
بالاخره رسیدیم و من روی یکی از صندلیها ولو شدم.
– غش کردی که جوجه… بزار یه چیزی بیارم شارژ شی.
و بدون اینکه منتظر تاییدی از طرف من باشه، رفت و با ماگ سفیدرنگی و چند تا شکلات برگشت.
– بیا اینارو بخور جون بگیری. میگم این بادمجونو کی زیر چمشت کاشته؟
لب گزیدم تا بغضم نترکه. وقتی جوابی ازم نگرفت، روبهروم نشست و گفت:
– شوهرت زده؟
برام خیلی سنگین بود. فقط سر تکون دادم و اجازه دادم قطره اشکی از چشمم سر بخوره.
نچی کرد و با لودگی گفت:
– هی… نذاشت دو دیقه از تعریفم بگذره. کی وقت کرد انقدر لاشی شه اون ناکس… اصلاً مردی که دست بزن داره رو باید گرفت زیر دستوپا! حیف، حیف من فقط از زبون سلیطم… یه آبجی برفین دارم، الان تو حبسه. اون اگه بود خشتکشو میکشید رو سرش. جونِ تو مردای محل تخم نمیکنن جیک بزنن وقتی از کنارش رد میشن.
دیو دو سری که از اون شخص برفین نام توی ذهنم نقش بست رو کنار زدم و گفتم:
– میدونی داداش اصلان کی میاد؟
– الانه که بیاد خبرش، تا تو اینو بخوری منم برم یکم حمالی کنم. الان این جناب رئیس میاد میوفته به جونم.
“صدرا”
با احساس خفگی شدیدی از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
انقدری توی این چند ساعت سیگار کشیده بودم که خودمم داشت حالم به هم میخورد.
نگاهی به آسمون روشن انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
خدایا من چیکار کردم؟
انگار تازه به خودم اومده بودم… من، منی که تا حالا دست رو زن بلند نکرده بودم، دیشب به چکاوک سیلی زدم.
قلب خودمم با یاداوری این صحنه به درد میاومد، روح لطیف این دختر تا الان چی کشیده بود؟
بدون مکث از اتاق بیرون زدم. لای در اتاقش رو آروم باز کردم.
اما با دیدن کسری، اونم تنها روی تخت خشکم زد. کامل داخل شدم و اسمش رو صدا زدم.
یک بار، دوبار…
جوابی نداد. با استرس از اینکه نکنه بلایی سر خودش اورده باشه، حموم و دستشویی اتاق و سالن رو چک کردم.
نبود… هیچ جا نبود.
صدامو بلند کردم و با داد اسمش رو صدا زدم.
باز هم بیجواب موندم و اینبار حس میکردم قلبم قراره از حرکت وایسه.
حاضرم قسم بخورم که برای اولینبار توی عمرم، اینجوری حس یخ بستن خون توی رگهامو حس کردم.
کجا رفته بود؟! خدایا!
با حالی خراب بلند شدم. به پریا زنگ زدم تا زودتر بیاد.
یک عمر گذشت تا وقتی پریا بیاد و من بتونم از خونه بیرون برم و در به در این خیابونها بشم.
مثل دیوونهها ماشین رو توی کوچه پس کوچه میروندم تا شاید ببینمش.
ای کاش حداقل میدونستم کی رفته.
خسته از این همه تلاش بینتیجه، ماشین را گوشهای پارک کردم.
باید به علی زنگ میزدم. درموندهتر از این حرفها بودم که دقیق بدونم چه خاکی تو سرم بریزم.
گوشی رو برداشتم و بیتمرکز شمارهش رو گرفتم.
به بوق دوم نرسیده جواب داد.
– الو صدرا؟ پس چرا نمیای؟ بچهها منتظرتن… بیا سر تمرین، نکنه کنسرت این هفته رو که همین جاس رو یادت رفته؟ خوبه گفتم فاصلهی زمانیشون کمتر از یک هفتس…
کلافه وسط حرفش پریدم.
– علی… چکاوک گم شده!
سکوت کرد و صدای متعجبش با مکث بلند شد.
– گم شده؟! یعنی چی؟
شیشهی ماشین رو پایین کشیدم، نفسم داشت بند میومد.
– نمیدونم… رفته… نیستش… علی اون هیچ جارو بلد نیست…
سرمو روی فرمون گذاشتم و درموندهتر نالیدم.
– اگه بلایی سرش بیاد چه خاکی تو سرم بریزم، ای خدا…
– تو که از همین الان خودتو باختی… شاید رفته بیرون دوری بزنه.
– اول صبح کجا میتونه رفته باشه آخه؟ اونم با اتفاقی که دیشب پیش اومد…
– اتفاق؟ کدوم اتفاق؟
صداش گیج بود و من هم حوصلهی جواب دادن نداشتم.
– علی پاشو بیا… من مغزم نمیکشه. بیا برات میگم چی شده.
– باشه باشه، تو الان کجایی؟
– کنار خیابون. دارم میرم خونه، دوربینهای ساختمون رو چک کنم ببینم چه ساعتی رفته، بیا اونجا…
***
اون لحظه برای تنها کسی که دلم میسوخت، خودِ بیچارهم بودم.
آدم باید به کجا برسه که خودش برای خودش دلسوزی کنه؟
مگه بدتر از این هم بود؟ بعد از چک کردن دوربینهای ساختمون، بعد از اینکه فهمیدم حدود ساعتهای یک شب از خونه بیرون رفته، جلوی علی و نگهبان ساختمون، پاهام سست بشه و توان سر و پا ایستادن نداشته باشم.
باید ممنونِ صندلی کنار دستم میبودم که اجازه نداد، تنِ بیحس شدهم روی زمین سقوط کنه.
علی کنارم اومد و دست رو شونم گذاشت.
– داداش آروم باش… به خدا پیدا میشه.
دستشو پس زدم و جلوی نگاه کجِ نگهبان از جام بلند شدم.
پاهامو به زور روی زمین میکشیدم.
حتی فکر اینکه اون وقتِ شب، گیر یه آدم ناجور افتاده باشه، پشتم رو میلرزوند. خدایا خودت رحم کن.
– صدرا کجا میری؟ با توام، وایسا میگم.
با خشم نگاهش کردم.
– چی میگی علی؟ اگه میتونی یه راهی جلو پام بزار اگه نه هم برو، خودم درستش میکنم.
– تو اگه میخواستی درستش کنی، از همون اول این کارو نمیکردی که کار به اینجا بکشه.
عصبی دندون کلید کردم.
– علی… نمک رو زخمم نپاش، خرابتر از این حرفام که اعصابِ طعنه و کنایه داشته باشم.
اخمهای علی توی هم رفت.
– طعنه کنایه چیه مرد حسابی؟ فقط میگم از کی دست بزن پیدا کردی که زورت به این دختر بیچاره رسیده؟ خودت بهتر میدونی اون کسی که باید مراعات کنه، تویی! از یه طرف خانوادش که اون بلا رو سرش اوردن، از طرف دیگه خانوادهی تو که اینجوری کوچیکش کردن. تنها امیدش تویی که تا اومده دو کلام حرف بزنه، زدی تو دهنش.
در ماشین رو باز کردم.
– علی حرف مفت نزن! مگه من مریضم الکی دست روش بلند کنم؟ حد خودش رو ندونست که اینجوری شد…
در رو گرفت و اجازه نداد بشینم.
با عصبانیتی مشهود گفت:
– حد خودشو؟ حد خودش چیه صدرا؟ مگه حدی هم وجود داره؟ آدم پیش همسر خودش نتونه راحت باشه پیش کی راحت باشه؟ تو چی میخوای از زن و زن گرفتن؟ حتماً یه موجود ساکت که جیکش درنیاد و کاری به کارت نداشته باشه!
میگی دیشب بد حرف زده؟ خب سر چی؟ مگه دلیلش غیر از این بوده که با چیزایی که تعریف کردی، بابات گفته ترسیده از دستت بده. کی میخوای حرف زن جماعت رو بفهمی؟ اینم میخوای مثل مهتاب از دست بدی؟ مگه خودت چند سال دیگه سر حالی و توان شروع دوباره رو داری که اینجوری میکنی؟
سرمو به لبهی ماشین تکیه دادم و مشتهای پیدرپی به بدنش وارد کردم.
با حرص چند بار اسمشو تکرار کردم و تقریبا داد زدم.
– علی، علی… انقدر رو نِروِ منِ بیشرف نرو! زنم از دیشب گم شده و همش تقصیر منه. چرا نمیفهمی دارم جون میدم؟ چرا نمیخوای درک کنی اگه ترس شکستن غرورم نبود، میشستم همین وسط گریه میکردم؟ میدونی چقدر فکر چرت و پرت تو سرمه؟
نکنه دست آدم نااهل افتاده باشه… نکنه تو این شهر درندشت، ببرن بلایی سرش بیارن… این نکنهها داره از پا درم میاره. جان دخترت تو یکی ولم کن. کمکت هم نخواستم.
دستش رو روی دستم گذاشت و با صدایی که شدیداً ناراحت بود گفت:
– باشه غلط کردم… آروم باش.
سرمو بلند کردم و اول نگاه گذرایی به قسمتی از سقف ماشین که قُر شده بود و بعد به علی کردم.
بیتوجه به درد دستم، پشت فرمون نشستم.
– میخوام برم کلانتری…
– کجا الکی میری؟ خودت میدونی، تا ۷۲ ساعت نگذره، اونا کاری نمیکنن.
با حرص نگاهش کردم. از اولم اشتباه کردم صداش زدم.
– میگی چیکار کنم؟ همینجوری دست رو دست بذارم تا جنازشو برام بیارن؟
– مگه تو براش گوشی نخریدی؟ بهش زنگ زدی؟ روشنه؟