رمان ناجی پارت ۸۳

4.3
(15)

 

– زن تو، دختر منه.

 

با صدای نه چندان آرومی، با تاکید گفتم:

– بود! دخترت بود… چکاوک زمانی دخترت بود که تا لحظه‌ی آخر، چشم انتظار حمایت و کمک پدرش بود، تو اون روزی که با دستای خودت، اونو به اون پیرمرد سپردی، بی دختر شدی!

 

شاید حساب آه‌هایی که می‌کشید از دست خودش هم در رفته بود، ولی باز دوباره آهی کشید و چند ثانیه حرفی نزد.

 

قفسه‌ی سینه‌م از تند حرف زدنم بالا و پایین می‌شد. نبود چکاوک داشت منو دیوانه می‌کرد و وجود این مرد، روانی! ای کاش می‌رفت و انقدر نبود چکاوک‌ رو تو صورتم نمی‌کوبید.

 

– بزار ببینمش… حداقل حلالیت ازش بگیرم.

 

کلافه موهامو چنگ زدم و دندونامو به هم سابیدم.

– با چه زبونی بهت بگم نمی‌خواد ببینتت؟ حلالیت بگیری؟ چیو حلال کنه مرد حسابی؟ مگه الکیه که با روح و جسم یه آدم بازی کنی، اونو مثل یه حیوون جلوی همه تحقیر کنی و چاقو بذاری بیخ گلوش، کاری باهاش بکنی که احساس بی‌ارزشی کنه، اون‌وقت با یک کلمه می‌خوای همه‌ی گناهات بخشیده شه؟ ببین من خودم پدرم، نمی‌گم انقدری خوب بودم که بشم قهرمان زندگی بچه‌م ولی وقتی دیدم قراره با کارام به شخصیتش آسیب بزنم، حد خودمو باهاش نگه داشتم.

 

 

متقابلاً روبه‌روم ایستاد.

– من صلاح بچه‌مو می‌خواستم… اون زمان بهترین کار، ازدواج کردنش بود.

 

بازوشو گرفتم و به سمت در هدایتش کردم.

– صلاح و مصلحتت به درد خودت می‌خوره! روزی که با چکاوک عقد کردم، ۵ دقیقه نگذشته بود،دستشو گرفتم و بهت گفتم می‌برمش جایی که دیگه دست کسی بهش نرسه… بهت گفتم دیگه حق نداری حتی اسمشم بیاری… نگفتم؟!

 

بازوشو از دستم بیرون کشید و این‌بار با عصبانیت گفت:

– یادمه چه نمک به حرومی بودی که نذاشتی جوهر عقدنامه‌تون خشک شه، بعد از این رو، به اون رو بشی! از اولم نباید چاپلوسی‌هات رو باور می‌کردم…

 

 

چشماشو ریز کرد و با بدبینی گفت:

– وایسا ببینم… نکنه بلایی سرش آوردی؟ از توی موزمار هیچی بعید نیست! چکاوک… چکاوک کجایی بیا اینجا…

 

تخت سینه‌ش کوبیدم که با شدت به دیوار خورد.

– صداتو بیار پایین تو خونه‌ی من!

 

جمله از دهنم بیرون نیومده، به سمتم یورش برد و با مشتی که زیر چونه‌م نشست، حسابی غافلگیرم کرد. شاید تنها چیزی بود که توی این وضعیت بهش نیاز داشتم. یه آدم، که از قضا حسابی کینه به دل گرفته بودم ازش و حالا شده بود کیسه بکسی برای خالی کردن همه عذابی که تو این سه روز کشیده بودم!

نمی دونم، شاید اگه مراعات سنش رو نمی‌کردم و نگران نبودم دستم به خون کثیفش آلوده شه، الان کشته بودمش… شاید هم اگه صدای زنگ در نبود، واقعاً کنترلم رو از دست می‌دادم.

با فکر اینکه یکی از همسایه‌ها برای اعتراض به داد و بیدادمون اومده، پوف کلافه‌ای کشیدم و در رو باز کردم. برخلاف انتظارم، علی و دایی پشت در بودن.

– صدرا، چه خبره اینجا؟ صدای داد و بی‌داد چیه؟

 

بی‌حرف از جلوی در کنار رفتم که این‌بار، تن لش ابراهیم مشخص شد و سوال‌های بی‌امانشون شروع شد. بی‌توجه به سمت پاکت سیگارم رفتم و یه نخ بیرون کشیدم. همون‌طور که سعی می‌کردم با فندکی که حسابی بازیش گرفته بود، روشنش کنم، گفتم:

– چیزی نیست دایی… الان زحمتو کم می‌کنه‌.

 

دایی با تشر صدام زد.

– صدرا خجالت بکش، همسن پدرته! این چه سر و وضعیه براش درست کردی؟

 

این حرف رو در حینی می‌زد که ابراهیم رو روی صندلی نشوند و دستمالی دستش داد.

 

 

بی‌توجه سرمو توی دستام گرفتم و آهی کشیدم.

تنها آرزوم تو این لحظه، دیدن دوباره‌ش بود.

دست به سمت خشاب تقریباً خالیِ قرص بردم تا زودتر از شر این سردرد مزاحم خلاص شم ولی توی لحظه آخر، دایی با عصبانیت قرص رو از دستم کشید و تشر زد.

– خجالت بکش صدرا، مثل احمق‌ها کارت شده یا سیگار کشیدن یا دوتا، دوتا مسکن خوردن! هنر دیگه.ای جز گذاشتن اون وامونده لای انگشتات نداری؟

 

– دایی توروخدا ولم کن…

 

 

“لا اله الا الله” زمزمه کرد و سرشو با تاسف تکون داد. انگار اونم ازم ناامید نمی‌شد که دیگه کثافتی که تو زندگیم به بار اومده رو بیشتر به روم نیاورد و فقط آروم پرسید.

– این مرد کیه صدرا؟ امکان نداره بی‌دلیل به این روز انداخته باشیش…

 

پلکامو روی هم فشردم. انقدری به دایی اعتماد داشتم که اجازه بدم توسط علی، ماجرای چکاوک رو از قبل بدونه، اون حتی از پدرم هم بهم نزدیک‌تر بود.

 

– بابای چکاوکه… معلوم نیست باز چی شده که اومده و گیر داده می‌خواد ببینتش.

 

سر دایی با اخم به سمتش برگشت. مسلماً هیچ‌کس از این مرد خوشش نمی‌اومد.

 

ابراهیم بالاخره دست از ور رفتن با صورت خونیش برداشت و دوباره طوطی‌وار گفت:

– بگو چکاوک بیاد. چه بلایی سرش آوردی که اینجوری داری پنهونش می‌کنی‌؟

 

” به تو ربطی نداره‌ای ” حواله‌ش کردم و به علی که بلاتکلیف اون وسط ایستاده بود توپیدم.

– به جای اینکه منو نگاه کنی، اینو بنداز بیرون!

 

 

 

 

علی درمونده نگاه گذرایی اول به من و بعد به دایی انداخت و درنهایت، بازوی ابراهیم رو گرفت که با شدت پس زده شد.

 

– ولم کن… من تا دخترمو نبینم، پامو از این خراب شده بیرون نمی‌ذارم!

 

خنده‌ی عصبی کردم.

– می‌بینی دایی؟ این همونی بود که وقتی اون پسر لندهورش، اون طفل معصوم رو زیر دست پا گرفته بود و می‌خواست بکشتش، ککش هم نگزید…

 

صورتش سرخ شد و داد زد.

– دختر خودم بود! به هیچ احد و ناسی ربط نداره که یه روزی قرار بود ناموسِ یاغیمو حلال کنم.

 

متنفر بودم از این کلمه… متنفرم بود که به خودش جرات می‌داد یه دختر، یه زن و مهم‌تر از همه، یه آدم رو مثل حیوون جلوه بده.

 

جلو رفتم تخت سینه‌ش کوبیدم. رگ گردنم از شدت عصبانیت ورم کرده بود و خودشو به در و دیوار می‌زد.

 

با صدای نه چندان آرومی، تهدید‌وار گفتم:

– بار اول و آخرت باشه که این کلمه رو در کنار اسم چکاوک میاری! اونی که خونشو حلال می‌کنن، حیوون‌های تو طویلتن، نه چکاوک! خونِ توی حیوون‌صفت حلاله که ای کاش به اندازه همون بز و گوسفندا بی‌آزار بودی…

به خیال خودت خواستی با غیرت بودنت رو ثابت کنی یا محبت پدرانتو؟ مرده‌شور این مغز فسادتو ببره که اگه با غیرتی اینه، من می‌خوام بی‌غیرت عالم باشم! اگه دختر داشتن اینجوریه، من می‌خوام اجاقم کور باشه و هیچ‌وقت دختردار نشم…

 

دست دایی از پشت روی شونه‌م نشست.

– آروم باش بابا جان… صلوات بفرستید این بحثو تموم کنید. مشدی شما هم بی‌زحمت از اینجا برو، صدرا عصبیه الان، چیزی میگه که مهمون تو خونش بی‌حرمت می‌شه.

 

 

 

دست دایی رو کنار زدم. همیشه آدم صبوری بود،  این اخلاقش رو من هم به ارث برده بودم ولی این روزا اثری ازش باقی نمونده بود.

 

– حتما باید می‌زدم می‌کشتمش که حرمتش باقی بمونه! دایی به خدا این آدم ارزش احترام هم نداره…

 

ابراهیم نوچی کرد و عصبی گفت:

– لعنت بر دل سیاه شیطون! هرچی من هیچی نمی‌گم، این زبون‌درازتر می‌شه. بابا به کی بگم دخترمو می‌خوام؟ با ادعای عاشقی پاپیش گذاشتی و فکر کردی دروغ رو از چشمات نخوندم؟! من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم… چکاوک را دادم دستت که گند اون ماجرا دنیا رو خراب نکنه، یک ماه و اندی نگهش داشتی دستت درد نکنه، حالا بده می‌خوام ببرمش! جای اون دختر اینجا نیست!

 

با تمسخر گفتم:

– جای زن پیش شوهرشه، نه خونه باباش!

براق شدم تو صورتش و این‌بار پرسیدم:

– راستشو بگو… باز کدوم کدخدا و شیخ و پیر و پاتالی پیدا شده که اومدی ببریش؟ این دفعه قراره چقدر گیرت بیاد که ول کن ماجرا نیستی؟

 

– من هیچ‌وقت چکاوک رو نفروختم، حتی به کدخدا… الانم اومدم ببرمش، چون مادرش اومد به خوابم. چند شب پیش بود، گفت دخترم تنهاس، گفت این بود امانت‌داریت؟ گفت حلالم نمی‌کنه به خاطر کارام… چکاوک… چکااااوک! کجایی؟ بیا اینجا دختر…

 

بدتر از کوره در رفتم و این.بار حقیقت رو تو صورتش فریاد زدم.

– نیست! چرا نمی‌فهمی؟ گم شده، سه روزِ دارم دنبالش می‌گردم… شده قطره وسط یه دریا! معلوم نیست الان سیره، گرسنه‌س، جاش امنه… هیچی معلوم نیست…

 

 

 

من نفس‌نفس زدم و ابراهیم عربده کشید؛ انقدر بلند که حس می‌کردم همسایه‌ها پلیس خبر کنن و ازمون شکایت کنن.

جوری یقه پاره می‌کرد که هرکی نمی‌دونست، فکر می‌کرد دوردونه‌ش رو آواره‌ی کوچه‌ و خیابون کردم و حالا قصد کشتن منو داره!

 

چکاوک هرچقدر برای این مرد عزیز بود، هزاربرابر توی قلب من جا داشت. مگه الکی بود اون پیمان زناشویی که با هم بسته بودیم و تن‌هایی که اجازه دادیم به وصال برسن و ما رو به هم نزدیک‌تر کنن؟

 

آه عمیقی کشیدم و به داد و بیداد‌هاش پشت کردم. بدنم همچنان از خشم منقبض شده بود و فرو کردن ناخن‌هام توی کف دستم هم دیگه تاثیری نداشت. تکرار این مسئله، هر بار انقدر بی‌حسم می‌کرد که انگار روزهاست توی آب شناورم و بدنم کم‌کم داره از هم متلاشی میشه!

 

واقعاً کی این وسط مقصر بود؟

پدرم که انگار فقط آتیش به پا کردن بلد بود. خودم که دستم و دهنم با هم هرز رفت و دل شکوندم یا ابراهیم که کاری با دخترش کرده بود که خودش رو بی‌ارزش می‌دونست و فکر می‌کرد راحت می‌تونم کسی رو جایگزینش کنم.

 

– بس کن مرد حسابی، شما دو نفر زده به سرتون! مردم گناه نکردن که بخوان صدای نکرتون رو تحمل کنن.

 

با صدای بلند دایی، ابراهیم خفه‌خون گرفت و من فقط نگاه از گل قالی گرفتم. کم پیش می‌اومد این مرد صبور عصبانی شه و این نشون می‌داد صبرش سر اومده. با اخم به علی که برعکس همیشه، اخلاق تندشو جلوی من پنهان می‌کرد تا بدتر آتیشی نشم اشاره کرد.

– علی پاشو، بزار اینا هرچقدر که دلشون می‌خواد تو سر و کله‌ی هم بزنن! اینو می‌گیری، اون یکی شروع میکنه. از شما بعیده که دیگه سن و سالی ازت گذشته. اون رگ غیرتت ورم کرده انگار مغزتونم باهاش در حال ترکیدنه…

 

 

 

علی بازوی دایی رو گرفت.

– بابا شما کوتاه بیا، حالشون خوب نیست… اون فلش رو بده نشون بدیم ببینیم باید چیکار کنیم. الان وقت این حرفا نیست.

 

دست‌های گره خورده‌م از هم باز شد.

– فلش؟ کدوم فلش؟

 

دایی از جیب کتش فلش سفیدی بیرون آورد و به علی داد.

– با صبح تا شب مثل دیوونه‌ها گشتن توی خیابون زنت پیدا نمیشه… با زانوی غم بغل گرفتنم پیدا نمیشه… دست روی دست گذاشتن و منتظر یه حرکت از طرف پلیس هم چاره‌ی دردت نیست.

 

گیج نگاهش کردم.

– دایی؟ سفسته می‌چینی برام؟ چی تو این فلشه؟

 

علی فلش رو کف دستم گذاشت.

– فیلم چند تا از مغازه‌ها و حتی دوربین‌های ساختمون‌های اطرافه. به ضرب پول و زیرمیزی راضیشون کردیم. البته فیلم مال چند جا هست، بعضی‌هاشون که اصلا زیر بار نمی‌رفتن.

 

مکث کرد و آروم‌تر گفت:

– آرومت نمی‌کنه، ولی تنها چیزیه که ازش داریم.

 

آشوب به پا شد با همین حرف! دویدم و چنگ زدم به لپتاب روی میز. جون دادم تا ویدیوهای کوتاه و بلند، پشت سر هم لود شه و با دیدن هر کدوم، کمتر به نتیجه برسم و روی بعدی کلیک کنم.

علی راست می‌گفت…

آروم نشدم که هیچ، حس می‌کردم دیگه قراره سنکوب کنم با دیدن چکاوکی که از کادر خارج شد و می‌دونستم این آخرین فلیمه که برای دیدن دارم.

 

یعنی بعد از سه روز در به دری سهمم از دیدنش این بود؟ ای کاش می‌میردم ولی اون قیافه‌ی وحشت‌زده‌ش که انگار تازه به خودش اومده بود رو نمی‌دیدم. ای کاش…

**

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x