سر چرخاندم و با نفسنفس، به پشت در تکیه دادم. همچنان تا دقایق پیش، مشغول بحث با اصلان بودم. از من اصرار برای رفتن و از اون انکار و اجازه ندادن. میگفت تا وقتی که دلت کاملاً رضا نباشه، اجازهی رفتن نداری، حتی اگه پای برادرم وسط باشه.
نگرانیش رو نسبت به صدرا حس میکردم ولی همچنان از خدا خواسته، کوتاه اومدم. دلم برای دیدنش بالبال میزد و عقلم فرمان دیگهای صادر میکرد.
ولی حالا اوضاع فرق میکرد. شنیدن اون صدای گیرا و درعینحال گرفته، به یکباره جون از تنم گرفت و همونجا سر خوردم و به در تکیه دادم. صداهاشون واضح به گوشم میرسید و من دلدل میزدم برای سرک کشیدن از لای در و دیدن مردی که چند روزی از دیدنش محروم بودم.
با هر کلمهای که به معامله با اصلان اضافه میشد، بغضم بیشتر گلوله میشد، چی میشد الان بیرون میرفتم و جوری بغلم کنه که بین بازوهاش له شم؟ درست مثل همون وقتایی که از کارام خندهش میگرفت و یکدستی، با خنده چنان منو به خودش فشار میداد که جیغم بلند میشد.
با اینکه روزهای صمیمی و نزدیک بودنمون بهم انگشت شمار بود ولی باز هم به خاطر وجود صدرا پر از خاطره بود. واقعاً شاید پدرش راست میگفت و من براش مناسب نبودم. صدرا لیاقتش بیشتر از این حرفا بود و باید کسی کنارش میبود که پابهپاش به شوخیهاش بخنده و شیطنت کنه، نه منی که جواب نصف شوخیهاشو با سرخ شدن لپام میدادم.
ای کاش میتونستم یکی مثل ستاره باشم، شاید بقیه اونطور بیشتر دوست داشته باشن…
“صدرا”
– چای یا قهوره؟
به چشمهای ریز شده و به حرکات نسبتاً دستپاچهش نگاه کردم و زمزمه کردم.
– هیچ کدوم…
چشمامو به حالت عادی برگردوندم و بلندتر خیلی جدی ادامه دادم.
– بد موقع اومدم؟ دوست دخترت اینجا بود؟ اگه اینجاست، برم…
چشماش برای یک لحظه گرد شد.
– نه نه نه… دوست دختر کجا بود بابا؟! نگفتی، تو کجا و اینجا کجا…
شونهای بالا انداختم و دیگه پاپیچ نشدم.
– رفتم تو شهر یه چرخی بزنم، شاید پیدا شد… نزدیکای اینجا بودم، دیگه حوصله خونه رفتن نداشتم.
گرفته شدن چهرهش به وضوح هویدا بود.
– خودت رو انقدر اذیت نکن صدرا، مطمئنم جاش امنه… آخه مگه تهران یه کف دسته که تو هر روز دوره میافتی؟
توجهی به لحن پر اطمینانش نکردم.
– نمیتونم دست روی دست بذارم… میگم شاید گیر این دستهها که از بزرگ تا کوچیکو دور خودشون جمع میکنن و میفرستن سر چهارراهها افتاده…
پوزخندی به حرف خودم زدم.
– کارم به کجا رسیده که دعا میکنم فرستاده باشنش سر این چهارراهها به گدایی و گلفروشی ولی بلای بدتری سرش نیومده باشه…
– انقدر خودخوری نکن، مطمئنم به زودی پیدا میشه.
کلافه شدم از امیدهای بیهودهش.
– چرا هی مطمئنم مطمئنم میکنی؟ از چی مطئنی که هی تکرارش میکنی؟ اگه ازش خبر داری بگو تا منم از این بدبختی دربیام… پسر ۱۸ ساله که نیستم واسه یه دعوای ساده، اقدر خودخوری کنم، حداقل اگه کسی رو اینجا داشت، میدونستم میره پیشش، ته فکر و ذکرم میشد گیر آوردن بهونه برای بیرون آوردن از دلش…
با تعجب نگاهم کرد گفت:
– چته صدرا؟ خیر سرم خواستم بهت دلداری بدم.
– من نیاز به امید الکی ندارم… یه یک ساعت حرف نزن تا خبرم برم خونه خودم.
در همون حین بلند شدم و به سمت بار کوچیک گوشه دیوار رفتم.
– باشه بابا، گند اخلاق… هوی صدرا کجا میری؟ دست به اونا نمیزنیا!
بیتوجه دست بردم و یکی از بطریهای شیشهای رو برداشتم که دوباره گفت:
– صدرا اون زهرماری رو بذار سر جاش، خلاف ما شده این ۴ تا مشروب دکوری که از دست تو اینم باید جمعش کنم!
مشغول ور رفتن با درش شدم که جلو اومد و سعی کرد از دستم بیرون بکشه.
– ول کن اصلان… یه پیک بیشتر نمیخورم.
با تمسخر دهنکجی کرد.
– تو که راست میگی… چه خوشاشتها هم هستی، تعارف نکن یه درصد بالاتر بردار یکدفعه سنگکوب کنی دیگه!
بیخیال شونه بالا انداختم. تنها چیزی که الان دلم میخواست، پاک شدن ذهنم بود.
– نترس، بار اولم نیست.
– بحث بار اول و دوم نیست. تو جنبه نداری برادر من، انقدر میخوری میخوری تا آخر سر مثل چندماه پیش میشی دائمالخمر و به زور باید ترکت بدم!
بداخلاق کنارش زدم و غریدم.
– گمشو اونور ببینم، به تو چه اصلاً… دوست نداری دست بهشون بزنم، برم خودم گیر بیارم.
چند لحظه با خشم نگاهم کرد و درنهایت، با تنه کنارم زد و با حرص به سمت آشپزخونه رفت.
– اصلاً انقدر بخور تا بمیری، میرم یه کوفتی بیارم برات معدتو داغون نکنی.
اصلان بعد از گذاشتن چند مدل مزه جلوی من به آشپزخونه رفت تا شام درست کنه. جفتمون آشپزیمون انقدر خوب بود که زیاد محتاج رستوران و غذای آماده نمیشدیم.
نمیدونم چندمین پیکی بود که بالا انداختم، فقط میدونم از حواسپرتی اصلان تا میتونستم استفاده کردم و تا خرخره خوردم.
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و خندهی مسخرهای به لامپ آویزون شده کردم. منگِمنگ بودم و چشمام دودو میزد. از جام بلند شدم که تلو خوردم و سرکی به آشپزخونه کشیدم.
با دیدن اصلان که پیشبند گلداری بسته و سرش تو قابلمهس، دوباره خندهی کشداری کردم و شونهمو به دیوار تکیه دادم. مثل دیوونهها شده بودم. حتی ترک دیوار هم برام خندهدار شده بود.
اصلان بعد از گذاشتن چند مدل مزه جلوی من به آشپزخونه رفت تا شام درست کنه. جفتمون آشپزیمون انقدر خوب بود که زیاد محتاج رستوران و غذای آماده نمیشدیم.
نمیدونم چندمین پیکی بود که بالا انداختم، فقط میدونم از حواسپرتی اصلان تا میتونستم استفاده کردم و تا خرخره خوردم.
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و خندهی مسخرهای به لامپ آویزون شده کردم. منگِمنگ بودم و چشمام دودو میزد. از جام بلند شدم که تلو خوردم و سرکی به آشپزخونه کشیدم.
با دیدن اصلان که پیشبند گلداری بسته و سرش تو قابلمهس، دوباره خندهی کشداری کردم و شونهمو به دیوار تکیه دادم. مثل دیوونهها شده بودم. حتی ترک دیوار هم برام خندهدار شده بود.
تکیهمو از دیوار گرفتم و آخرین قطرههای بطری رو سر کشیدم. صورتم از تلخیش جمع شد ولی سرخوشی عجیبی برای چندمینبار بهم تزریق شد.
صورتمو محکم به چپ و راست تکون دادم تا کمی از خوشی افراطی از سرم بپره. سرگیجه امونم رو بریده بود و بعد از این حال خوب، دلم یه خواب حسابی میخواست.
با بدنی که نزده هم بندری میرقصید، به سمت اتاقا رفتم و صدامو انداختم تو سرم.
– امشــب زده به ســرم… که دلت رو ببــرم… دورت بگـــردم…
سکسکهای کردم و با صدای کشیدهتری که انگار مخاطب خاصی داشته باشه، گفتم:
– شرمنـــده حاجـــی! زن ما نیسـت که دلشو ببریــم… بزن ترک بعــدی!
– صدرا! خدا لعنتت کنه مست کردی؟ از جات تکون نخور تا یه قهوه برات بیارم…
شونههام از صدای دادش بالا پرید ولی بیتوجه شل و ول دستگیرهی اولین اتاق رو پایین کشیدم.
***
” چکاوک ”
من مات موندم و اون بدتر از من…
موهای در هم برهم، چشمای سرخ و خمار…
این صدرای من بود که حتی تعادل راه رفتنشو نداشت؟
جفتمون لال شده بودیم و فقط به هم نگاه میکردیم. من با وحشت و فکر و خیال، اون با بهت و گیجی.
به دیوار پشتم چسبیدم که دستشو به سمتم دراز کرد. انگار میخواست از اون فاصلهی دور لمسم کنه. بدنم از این دیدار ناگهانی، به لرزه دراومده بود. مگه قرار نبود اصلان مواظب باشه تا این طرف نیاد؟ اصلاً چرا این اتاق لعنتی نباید کلید داشته باشه تا در رو قفل میکردم؟
چشمهای سرخشو باز و بسته کرد و با صدای غیرعادی گفت:
– چکــاوک؟!
نوک زبونم جانمی اومد ولی تو لحظه آخر، خوردمش و فقط نگاهش کرد.
دست از در ول کرد و خواست نزدیکم بیاد که تلوتلویی خورد و نزدیک بود بیوفته.
با سرعتی که ازم بعید بود، به سمتش تقریباً شیرجه زدم اما خودش زودتر دست از لبهی تخت گرفت.
انگار همین تنش کوتاه خستهش کرده بود که صدای نفسهاش بلند شد.
– عجب چیزیه این مستی! فکر کن، هرشب مست کنم، برم فضا، بیام تورو ببینم…
سکسکهای کرد و با لبخند ادامه داد.
– فقط اگه تو خونه خودمونم ظاهر بشی خیلیییییی عالی میشه… این اصلان (سکسکه) آدم… نیست… نمیذاره بیام ببینمت…
چشمام گرد شد. مگه من غول چراغ جادو بودم که ظاهر شم؟!
فهمیده بودم مست کرده و فکر میکنه منو تو خیالش داره میبینه…
بدتر از این، وقتی بود که نزدیکم شد و من
جیگرم آتیش گرفت برای لحن زارش که دستشو جلو آورد و انگشتش رو روی گونهم لغزوند.
چقدر درد داشت دیدن لرزش دست مردی که دین و دنیام بود!
انگشتشو آروم تکون ریزی داد و روی چونهم متوقف کرد. زمزمهوار گفت:
– میتـونم حسـت کنم! پوست نرمت… من خودم وجب به وجب این صورت رو، اون شب تو هتل تا صبح نگاه کردم، نوازش کردم، بوسیدم… هیچوقت فکر نمیکردم بتونم رویامو لمس کنم.
من آدم خوشبختیم، نه؟
اشکی از گوشه چشمم چکید. چرا لال شده بودم و نمیگفتم من رویا نیستم؟
پاهاش انگار تحمل وزنش رو نداشت که عملاً روی تخت ولو شد و من رو هم روی خودش کشید. دستاشم مثل بقیه اعضای بدنش کنترل دقیقی نداشت، ولی دلیل نمیشد که نتونه منو بین بدنش قفل نکنه…
کاملاً ناخودآگاه و شاید هم از خداخواسته، تقلایی نکردم، چون نمیخواستم آرامش قلبم از بین بره. چونهمو روی سینهش گذاشتم تا بتونم صورتشو ببینم.
دستشو بالا آورد و انگشت شستشو روی لب پایینم کشید.
- نداشتیم چکاوک خانــم… چرا مراقب این میوههای خوشمزهی من نبودی؟ ببین چقدر خشک شدن؟ چطور دلت میاد این بلا رو سر چیزایی که جزئی از بهشت منه بیاری؟
قلبم هوری پایین ریخت. خدا لعنتت کنه مرد که تو اوج بد مستی، مردم چرت و پرت میگن و تو دلبری میکنی…
نمیدونست این همه دلبری، منه بیتجربه رو آخر میکشه؟ نگاهمو ازش دزدیدم که مجبورم کرد به چشماش زل بزنم. تنم از لمسهاش مورمور میشد و همچنان دلم فرار میخواست.
تکونی خوردم که سرخوش ادامه داد.
– ولی اشکال نداره… خودم برات درستش میکنم.
گیج نگاهش کردم که لباشو روی لبام گذاشت و چشمای خمارش رو بست. بوسههای ریز و خیسی روی جایجای لبم میذاشت و گمون نکنم دیگه چیزی از خشکی لبام باقی مونده بود.
ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بوسههای سطحیش پیشروی کرد و
صورتم از طعم تلخ و بوی تند و تیز دهنش که قطعاً مال مشروب بود، برای ثانیهای تو هم رفت.
سعی کردم از خودم جداش کنم ولی ول کن نبود. دو طرف صورتشو گرفتم و به زور، کمی فاصله صورتامون رو زیاد کردم که مثل بچههایی که خوراکیشونو ازشون گرفته باشی، شروع کرد به غر زدن:
– اااااه… چیکار میکنی؟ صورتمو ول کن… میخوام درستشون کنم…
محکم گرفتمشو و حرصی گفتم:
– چیو درست کنی؟ برو اونور… حالم بد شد.
با اینکه مست بود ولی همچنان زورش به من میچربید. جامون رو عوض کرد و اینبار، اون بود که تن سنگینش رو روی تنم انداخته بود.
سرشو تو گردنم فرو برد و با همون صدای خمارش گفت:
– حالت غلط میکنه با بوسیدن من بد شه! اصلاً من دلم میخواد زنمو ببوسم، باید به همه جواب پس بدم؟ دختر بدی شدی… نکنه ازم زده شدی چکاوک خانم؟
چکاوکخانمهای جملههاشو، با خنده و کشیدهتر میگفت. انگار اون زهرماری مغزشو معیوب کرده بود.
دستمو رو سینهش گذاشتم تا از روم بلند شه. صورتم از شدت فشار سرخ شده بود.
– صدرا… توروخدا پاشو… داری اذیتم میکنی، خفه شدم…
انگار با دیوار حرف میزدم. بیشتر تو همون حالت خودشو ولو کرد و نفس عمیقی توی موهام کشید.
لبمو گزیدم، نفس هیجانزدهم رو حبس کردم تا یادم نره با این مرد قهر هستم و هنوز آشتی نکردم.
نوک بینیشو روی گردنم کشید و بیحال لب زد.
– دورت بگردم من… به خدا اذیتت نمیکنم. میدونی چقدررر دلم برات تنگ شده نامرد؟ به من فکر نکردی که اینجوری گذاشتی و رفتی؟ با خودت نگفتی یه نفر هست که وقتی برم دیوونه میشه؟
تنمو به وزن سنگینش عادت دادم که سرشو بلند کرد و تو چشمام زل زد تا جواب بگیره.
چشمهاش خیس شده بود؟! نه! حتماً من اشتباه میدیدم…
لبامو روی هم فشردم و از نگاه خیرهش رو گرفتم که اینبار، مقصد لباش نوک بینیم بود.
“شیرینمی” زمزمه کرد و ازم فاصله گرفت که دستای سستش، مشغول باز کردن پیراهنش شدن.
با تعجب نگاهش کردم ولی اون بیاهمیت در تلاش بود که با اون بدن وارفته، کارشو زودتر انجام بده. نشستم و منتظر بهش زل زدم. امیدوار بودم اون چیزی که فکر میکنم نباشه، چون واقعاً توان کنترلش رو نداشتم.
بالاخره بعد از دقایقی کلنجار رفتن، با لبخند پیروزی دو طرف پیرهنشو کنار زد که بالاتنهی برهنهش کامل نمایان شد. سرشو به دو طرف تکون داد تا گیجی از سرش بپره.
– ببین چی زدم برات چکاوک خانم… دادم اسمتو تتو زدن رو قفسهی سینهم! همونجایی که خودت دست روش گذاشتی… یادته؟ به قول خودت خارجکی و بزرگ… خوشگله، نه؟
مات نگاهش کردم. اسم منو تتو کرده بود؟ مگه نمیگفت دوست نداره و حاضر نیست دردشو تحمل کنه؟
بیاختیار با زانو جلو رفتم، دستمو بلند کردم و با نوک انگشت، سینهشو نوازش کردم که گوشه لبش بالا رفت.
نوشته کشیده سبز پررنگی که یک سمت سینهشو در برگرفته بود، بیشتر از اونچه که فکرشو میکردم قشنگ بود.
“صدرا”
پلکهای نیمه بازمو به زور نگه داشتم. دیدن برق چشماش چیزی نبود که بخوام از دستش بدم ولی دیگه توانایی ایستادن نداشتم. بیتوجه به صورت بهت زدهش، پیرهنمو کامل درآوردم و گوشهای انداختم.
دستی که روی سینهم قرار گرفته بود رو کشیدم که توی بغلم پرت شد. نگاهم روی تکتک اجزای صورتش چرخ خورد و روی چشماش مکث کرد.
بوسهای پشت پلکش زدم که قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید. مطمئن بودم خیال نیست… این دختر ریزهمیزهای که تو بغلم افتاده بود و همش نگاهشو ازم میزدید، خیال نبود و این مستی لعنتی، اجازهی تحلیلِ درستِ موقعیتم رو نمیداد.
ولی حاضرم قسم بخورم که این لحظه، خودِ خودِ زندگی بود! با تمام وجودم، آرامشی که این چند روز نداشتم رو حس میکردم…