بلند شد و مشتاق کسری رو بغل کرد. تمام حواس من به صدرا بود که به سوییچ ماشین چنگ زد و سریع قفل در رو باز کرد.
نازنین تا متوجهش شد، کسری رو گذاشت زمین و نگران گفت
– کجا میری صدرا؟ خدا مرگم بده، نری شر درست کنی؟!
– بیا کنار نازنین… باید بهش یادآوری کنم هر غلطی که دلش میخواد رو نمیتونه انجام بده، چه خودش چه خانوادهش…
– صدرا مرگ من بشین… به خدا بدتر میشه. من اومدم پیش تو، چون میدونستم قبل از هر کاری، اول خوب فکر میکنی، بعد انجامش میدی. اگه نیتم به جنگ و دعوا بود که میرفتم پیش اصلان که دعوا کنه…
دستهای خواهرش رو کنار زد و با تحکم گفت:
– نازنین میشینی همینجا و از جات تکون نمیخوری! برگردم ببینم رفتی، واویلایی به پا میکنم که اون روی صدرا رو هم ببینی…
و بدون اینکه جوابی از نازنین بگیره رفت و در را پشت سرش به هم کوبید. نازنین بدتر گریه کرد و درمانده رو به من گفت:
– برو دنبالش توروخدا… نذار شر درست کنه، بدتر از این شه…
بر و بر نگاهش کردم که بلندتر گفت:
– با توام، بدو تا نرفته…
با صدای داد مانندش، بدون فکر به سمت در دویدم و از خونه خارج شدم.
سوار آسانسور شده بود و من فقط تونستم توی لحظه آخر خودم رو توی اتاقک پرت کنم و بلافاصله در بسته شد.
چشمهاش درشت شد.
– چکاوک! یا خدا! من از دست تو چیکار کنم؟ چرا اومدی بیرون؟
سعی کردم با لحن گفتارم، بهانهای برای بیشتر عصبانی شدن دستش ندم.
دستشو گرفتم و گفتم:
– آروم باش… خوب؟ الان عصبی هستی، میری دعوا میکنی، من همش دلم شور میزنه… میگن زن و شوهر دعوا کنن، ابلهان باور کنن، چرا انقدر عصبی شدی؟
🕊🕊🕊🕊
بازوم رو توی دستش فشرد و از بین دندانهای کلید شدهش غرید.
– الان تو میگی من ابلهم؟
هولزده چنگ به صورتم زدم و خواستم ماست مالیش کنم.
– هییی… نه… خدامرگم بده…
عصبی میون حرفم پرید.
– کشتار راه ننداز! فقط بگو با این سر و تیپ اومدی بیرون چیکار؟!
متعجب گفتم:
– سر و تیپ؟ کدوم سر و …
با دیدن خودم تو آینهی آسانسور، حرف تو دهنم ماسید.
وای خدایا…
قبل از اینکه حرفی بزنم، با توقف آسانسور و باز شدنش، صدرا تنم رو به دیواره آسانسور کوبوند و تن خودش رو مماس تنم کرد تا دیده نشم.
از صداشون مشخص بود یک زن و مرد هستن که با دیدن ما، صداشون بلند شده بود. صدرا از شوکه بودن اونا استفاده کرد و دکمهی آسانسور رو زد و اینبار اتاقک دوباره به سمت بالا حرکت کرد.
نفس عمیقی کشید. پیشونیش رو تو همون حالت کنار سر من، آروم به دیواره اتاقک کوبید.
– آخ چکاوک… من از دست تو چیکار کنم؟ آبروی منو کردی سر چوب… الان با خودشون میگن حتماً وسط آسانسور زده بالا خفتت کردم!
با کمال گیجی، کنجکاو پرسیدم:
– چی زده بالا؟
چشماشو بست و آه عمیقی کشید.
– خدایا… گفتم زنِ خنگ خوبه، ولی نه دیگه انقدر!
لبامو جمع کردم و مظلوم گفتم:
– خنگ رو با من بودی؟
سرشو متاسف تکون داد و کوتاه و جدی گفت:
– نه با عمهم بودم! پیاده شو ببینم… با لباس آستین کوتاه و شلوار تنگ اومدی بیرون، خجالتم نمیکشی؟
دور و بر رو نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست، دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
– خب ببخشید، حواسم نبود. عمداً نبود که…
در رو سریع باز کرد و بیانعطاف به داخل هولم داد.
– برو تو… شانس آوردی کسی ندیدت وگرنه چشمای اون طرف رو که به مال من خورده از کاسه در میآوردم!
نازنین با دیدنم از جاش بلند شد که صدرا دوباره فشاری به شونهم آورد.
– فقط میرم حرف میزنم. نترس کاریش ندارم، اینم نفرست دنبال من، سر لخت اومده بیرون… عقل ندارید شما!
از لحن تندش ناراحت شده بودم، اما وقتی دیدم نازنین رو هم خجالت زده کرد، ناراحتیم بیشتر شد.
صدرا گاهی زیادهروی میکرد.
نازنین گوشهای نشست و کسری هم کنارش مشغول حرف زدن بود و با عمه عمه کردنشهاش، نازنینِ بیحوصله رو مجبور به جواب دادن میکرد.
بلاتکلیف هنوز سر پا بودم، بالاخره تصمیم گرفتم جلو برم. دستی به موهام کشیدم و با مِن و مِن گفتم:
– نازنین خانم!
نگاهم کرد، همچنان اخم کمرنگی داشت.
– میگم… نهار خوردید؟ بیارم براتون؟
بیتوجه به سوالم گفت:
– پس تویی که باعث شدی روی بابا و صدرا به روی هم باز شه…
بیرحم بود… خودش از درد نیش و کنایه ناله میکرد ولی زهرآگینترش رو به تن زخمخورده من میزد.
– من… من کاری نکردم.
انگار که اصلاً نشنیده باشه.
– چند سالته؟
– هفده.
پوزخند زد.
– صدرا هوس بچه بزرگ کردن کرده انگار!
زمزمه کرد، ولی من شنیدم. با بغض لبخند زدم.
– ولی من بچه نیستم! نازنین خانم، خودتون الان داشتید میگفتید خانوادهی همسرتون هرچی خواستن بهتون گفتن، ناراحت شدید نه؟
حالم مثل آدمی شده بود که یک جوش چرکی روی صورتش پیدا کرده و تا وقتی که محکم فشارش نده و از شرش راحت نشه، ولکنش نیست.
جواب نداد که ادامه دادم:
– حرف آدما مثل خنجر میمونه… شما حداقل یه داداش دارید که بگه حق نداری از خونهم تکون بخوری، خودم حق اونارو میذارم کف دستشون… ولی من همینم ندارم!
نگاهش مات شد اما بیتفاوت، حرفم رو زدم و با “ببخشید” ریزی از کنارش گذشتم. آدم از همهچی بریده، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت.
مثل منی که دیگه انقدر خسته بودم که غرورم برام مهم نباشه و با زبونِ بیزبونی، ازش خواهش کنم حرفی نزنه.
“صدرا”
زنگ واحدشونو با حرص فشار دادم که بدون اومدن صدایی از آیفون، در باز شد.
با آسانسور بالا رفتم و درنهایت محسن رو که جلوی واحدشون ایستاده بود دیدم.
– سلام….بیا داخل…
عصبی از این همه بیخیال بودنش، از شونه کشیدمش و به دیوار کنارمون کوبیدم. فشاری به یقهش آوردم و از بین دندونای کلید شدهم غریدم.
– فقط یه دلیل بیار که همینجا چالت نکنم!
نیشخندی زد:
– خواهرت بیوه میشه!
حرصی مشتی به سینهش کوبیدم.
– مگه من با تو شوخی دارم مرتیکه؟
انتظار هر برخوردی رو داشتم جز این همه بیخیالی.
با آرامشی که در لفافهم نمیگنجید گفت:
– دلیل خواستی، منم آوردم! اینسری اومده پیش تو؟ خیالم راحت شد…
سریع یقهشو ول کردم و عقب رفتم.
– آره بذار راحت باشه. انقدری راحت که دیگه ککتم نگزه آقا محسن، خرت که از پل گذشت، قول و قرارمونم لولو برد؟
خودشو روی مبل انداخت و سیگاری آتیش زد. کام عمیقی گرفت و بیحوصله لب زد:
– میگی چیکار کنم؟ منم آدمم، صبرم حدی داره. طرف مادرمو بگیرم، زنم شال و کلاه میکنه میره، طرف زنمو بگیرم، مادرم شروع به ناله و نفرین میکنه… منم امروز با جفتشون دعوا کردم.
هم پریا با قهر رفت، هم مادرم و خواهرم، دنبال هیچ کدومشونم نرفتم.
چشمکی زد و ادامه داد:
– به نظرت عدالت رعایت شد؟
سرم رو متاسف تکون دادم، کاری با خانوادهی خودش نداشتم، ولی واقعاً حقش نبود دهن و دندونش رو یکی کنم؟!
– پاشو خودتو جمع کن بابا… این سیبزمینیبازیها چیه از خودت درمیاری؟ یعنی چی هم اینو ول کردم هم اونو؟ جُربزه نداری یه زندگی بیدردسر واسه زنت درست کنی، غلط کردی پا پیش گذاشتی!
با نیشخند نگاهم کرد:
– من که حجم تراکنش گوهخوریهام از سقف زده بالا، اینم یکیش! ولی تو که باغبونی، چرا باغچه خودتو بیل نمیزنی؟ خبر دو زنه شدنت فامیل رو ترکونده که… آصف خان مجبورت کرد دوتا دوتا تو آب نمک بخوابونی؟
– این چرتوپرتهارو کی برات گفته؟
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
– قارقار کلاغا به اندازه کافی بلند هست، قهوه میخوری؟
– بیا بشین حرفم هنوز تموم نشده.
لیوان خالیش را روی اپن کوبید.
– چی میخوای بگی؟ اصلاً چی داری بگی… ولم کن توروخدا صدرا، من حوصله خودمم ندارم… یه غلطی کردم چند سال پیش این دل صاحب مردهم رو دادم به دختر یکی از میلیاردرهای تهران، گردن کج کردم جلو هر سگی تا بهش برسم، بابات تو سرم زد، برادرت از من خوشش نمیاومد، همه اینا به درک… خودمم میکشتم، میارزید به عشقی که بهش داشتم و دارم! ولی صبر آدمم حدی داره…
من که بچه گدا نبودم، نازنین مگه روز اول متراژ خونهم و ماشین زیر پام رو ندید که خودش و حرفاش میشن سرکوفت توی سرم؟!
اشتباه کردم… اشتباه کردم، باید از اول میفهمیدم گذشتن از اون خونه و زندگی دوران مجردیش زودگذره و دوباره هوای داشتنشو میکنه…
چرا مثل آدم حرف نمیزد؟ نازنین ناراضی بود از وضع مالیش یا رابطهش با خانواده محسن؟!
سوالم رو پرسیدم که همونطور که بلاتکلیف تو خونه راه میرفت، گفت:
– اگه تو فهمیدی، منم میفهمم! صدرا من به جز کار توی شرکت، یه کارِ پارهوقت هم گرفتم تا نکنه روزی بیاد که نازنین چیزی بخواد و حسرت به دلش بمونه… ولی گاهی انگار میزنه به سرش، همه اینارو بهونه میکنه، مامان منم دهن به دهنش میده… منو ساییدن!
در سکوت به او که خسته و کلافه دوباره خودش رو روی مبل انداخت نگاه کردم. تنها کسی که با ازدواج این دو نفر موافق بود، من و مامان بودیم و حالا کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که تصمیم اشتباهی بوده.