رمان ناجی پارت 21

4.6
(14)

 

 

سعی کرد نگاهش را از شانه ی عریانش بگیرد.

سخت بود ان چنگ هایی که از گوشه کناره های لباس پاره شده معلوم بود را ببیند و از عصبانیت هوار نکشد.

اما هر طور که شد ، به خاطر حال بد چکاوک هم که بود چیزی از خود بروز نداد و تمام خشمش را به زمانی دیگر موکول کرد. به وقتش می دانست این همه حرص را چگونه خالی کند.

 

با یک حرکت او را روی دو دست بلند کرد و با عجله از اتاق بیرون زد.

 

چکاوک تقلا کرد تا خود را از او جدا کند. او دیگر زنی شوهر دار بود درست نبود در بغل یک مرد نامحرم باشد. اگر یکی انها را در این وضعیت می دید قطعا بیچاره می شد.

فقط همینش مانده بود که به جرم خیانت سنگسارش کنند.

 

 

صدرا با فهمیدن قصدش ، دستانش را دور بدنش سفت تر کرد و همانطوری که دور و اطرافشان را می پایید گفت:

_اینقدر وول نخور دردسر جون…. دیره باید بریم. الان یکی ببینمون بابای جفتمون رو با هم در میارن.

 

 

با بیچارگی از حرکت ایستاد.

لب ورچید و سعی کرد ارام باشد. بدبختی پشت بدبختی.

 

 

به ناگهان تمام تنش را منقبض کرد. حس می کرد اینطور می تواند از تماس بدنش با بدن صدرا جلوگیری کند.

 

 

 

صدرا سعی کرد جلوی لبخندی که روی لبش امده را بگیرد و بیشتر مواظب اطرفش باشد.

اما برای ادم خوش خنده ای مثل او دشوار بود در برابر رفتار بچگانه چکاوک خودش را کنترل کند.

 

 

خنده اش را هر طور که بود مهار کرد و به راهش ادامه داد.

بیشتر طول راه را با دو، از گوشه کناره ها می رفت ،تا کمتر در معرض دیده باشند.

 

فکر های جالبی در سرش بود و اصلا دلش نمی خواست باز هم مانند قضیه ی اتش سوزی به خاطر این مردم نقشه اش به تعویق بیفتد.

 

هر طور که شده باید امشب ضربه اش را کاری می کرد و موجودی به اسم کدخدا را به کل از زندگی چکاوک نابود.

 

 

 

 

 

تقریباً رسیده بودند.

نگاهی به چهره ی چکاوک انداخت .خواب بود!!!!

طفلک حق هم داشت با ان همه فشاری که امروز یک تنه کشیده بود اینگونه بی هوش شود.

 

 

 

همانطور که انتظارش می رفت در حیاط باز بود. از قبل با اصلان هماهنگ‌کرده بود.

محض احتیاط دوباره نگاهی به دور بر انداخت. وقتی خیالش از نبود کسی راحت شد وارد شد و با پشت پا در را بست.

 

خسته چکاوک را روی دستانش جابه کرد و در هال را با ارنج باز  کرد.

 

_سلام.

 

با گفتن این حرف اصلان و ابراهیم به سمت چرخیدند.

اولین نفر اصلان از جایش پرید و با خوشحالی گفت:

_ اوردیش صدرا!!!!

 

با بدخلقی جوابش را داد:

_پس این گونی سیب زمینه ی دستم؟؟؟ کوری نمیبینیش ؟

 

_چیکار کردی تو جوون ؟

 

صدای وحشت زده ی ابراهیم اجازه ی حاضر جوابی کردن اصلان را نداد.

 

صدرا با ابرو های بالا رفته به سمتش برگشت .

_با من بودی حاجی؟؟؟

 

_اره با خوده خونه خرابتم که زنِ شوهر دار رو زدی زیر بغل اوردی اینجا.

می خوای بیچاره تر از اینمون کنی؟ نمیگی الان شوهرش سراغشو می گیره ببینه نیست چیکار می خواد کنه؟

 

سر چکاوک را روی یکی از بالشت های کنار دیوار گذاشت و چادر سفیدش را روی تنش کشید.

 

 

روبه روی ابراهیم ایستاد و در نهایت تخسی گفت:

_اولند صیغه ی بدون رضایت عروس باطله. دومندش می خوام سر به تنه اون پیرمرد نباشه بزار انقدر دنبالش بگرده تا ماتحتش پاره شه . سومندشم  اینی که اوردم عشق خودمه. نیاز به اجازه ی کسی هم ندارم. الان دقیقا مشکلش کجاست؟

 

 

جمله ی “عشقِ خودمه” را طوری با غلظت و  تاکید تلفظ کرد که اصلان هم با اینکه از ماجرا خبر داشت، برای یک لحظه به شک افتاد که نکند حرفش راست است، چه برسد به ابراهیم از همه جا بی خبر.

 

 

 

 

 

ابراهیم با دست بر سرش کوبید و همان وسط نشست.

_ مشکل این  بلاییه که سرمون نازل شد.  میدونی اگه کدخدا بفهمه چکاوک اینجاس چه ابرو ریزی راه می افته؟

 

 

سعی کرد بیخیال باشد.

به سمت سینی چای، که روی زمین بود رفت و یکی از انها را برداشت.

ان را جلوی ابراهیم گذاشت و گفت:

_بیا حاجی …. به جای حرص خوردن چایی بخور . بعدشم برو به خانمت بگو اماده باشه فردا عروسیه دخترته مثلا.

 

ابرهیم با درماندگی اورا پس زد.

 

_چای بخوره تو سر من.  درد بخورم بهتر از این چاییه . من بهت میگم این دختر شوهر داره تو داری میگی عروسی!!!

 

 

غمگین سرش را با یک دست گرفت اما با یاداوری موضوعی، به یک باره از جا پرید و با وحشت گفت:

 

_نکنه…..نکنه اتش سوزی انبار هم کار تو بوده؟

 

 

 

لبخند یک طرفه ی صدرا باعث شد خودش تا ته ماجرا را بخواند.

پیرمرد رسما رنگ به صورتش نمانده بود.

اگر بزرگ ابادیشان می فهمید تمام این دردسر ها از زیر سر مهمان درون خانه ی او بلند می شود چه جوابی برای گفتن داشت!!!

 

نفس عمیقی کشید. چرا این کار را کرده بود؟

_ زحمت یک سالشون بود. گناه داشت برکت خدارو حیف و میل کردی!

 

حرفش مقاومت صدرا را در مقابل هوار نکشیدن شکست.

با عصابانیتی که از صبح گریبانگیرش شده بود داد زد:

 

_چیه حاجی نکنه دلت براش می سوزه؟ یارو دختر ۱۷ سالتو برداشته مثل بی کس و کارا صیغه ی سه ساله کرده که اگه براش بچه  پس انداخت نگهش داره.  خودت رو جلوی همه خوار ذلیل کرد صداتم درنیومد . این همه به فکر حرف مردمی یک دقیقه وایسادی گوش بدی چه چیزا پشت سرت میگن ؟

سرتو مثل کپک کردی تو برف و حالا هم داری دل می سوزونی برای کسی که با بچت مثل یک حیوون رفتار کرده.

برکتی که بخواد با دستای همچین ادم لجنی بره سر سفره ی مردم همون بهتر که اتش بگیره.

شما هم یه امشب رو به من مهلت بده قول میدم کاری کنم که کنم که خودش فردا صبح بیاد بگه دخترت رو نمی خوام.

 

 

 

 

ابراهیم نگاه  نامطمئنش را از صدرا گرفت.

مجبور بود طبق معمول دندان روی جگر بگذارد تا ببیند این جوان که ادعای عاشقیش اسمان را سوراخ کرده، قرار است دیگر چه بلایی به سرشان بیاورد.

 

_باشه…. فقط حواست باشه کار رو از اینی که هست خراب تر نکنی.

جلوی جابر هم حرفی نزنید، میترسم و دهن لقی کنه.

 

صدرا به نسبت قبل ارام تر شده بود.

_باشه…. ممنون .پتو هاتون کجاست؟

 

_پتو می خوای چیکار ؟

 

_برای چکاوک می خوام . چادرش نازکه.

 

 

اخم های ابراهیم کمی در هم شد ،ولی بدون اینکه اجازه دهد صدرا واکنشش را ببیند بلند عفت را صدا کرد تا پتو بیاورد.

اگر به رسم مهمان نوازی نبود قطعا این پسر پرو را که دم به دقیقه صدایش را پس کله اش می انداخت از خانه بیرون می کرد .

 

عاشق بود که بود. چه معنی داشت تا قبل از محرمیت این چنین چکاوک چکاوک از لب و دهانش بیرون بریزد و دور و برش بپلکد.

 

 

با صدای هین کشدار عفت سر برگداند و به او نگاه کرد.

 

عفت همان طور که با دست روی صورتش می کوبید گفت:.

_خدا مرگم بده این دختره اینجا چیکار میکنه؟

 

منتظر جواب از طرف کسی نماند به سمت چکاوک پا تند کرد .

خم شد و تکان محکمی به او داد که چکاوک ترسیده از خواب پرید و با وحشت همان گوشه کز کرد.

مغزش هنوز موقعیت را درک نکرده بود و فکر می کرد همچنان در خانه ان مرد است.

 

_گیس بریده اینجا چیکار میکنی؟ نکنه باز فرار کردی؟

 

 

با شنیدن صدای عفت به زور سرش را بلند کرد. یک نگاه کافی بود تا بفهمد در

خانه ی پدرش است!!!!

 

تازه یادش امد که صدرا اینبار هم ناجیش شده بود و دیگر انجا نبود.

 

_چه خبرته خانم ، سکتش دادی. چه طرز بیدار کردنه؟

 

عفت توجهی به صدای حرصی صدرا نکرد و دوباره رو به چکاوک گفت:

 

_میگم اینجا چه غلطی میکنی؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x