رمان نیستی ۱ پارت یکم

4.1
(14)

به نام خالق نام ها

 

 

⭕️⭕️تذکر ⭕️⭕️مواردی که در خواندن رمان ترسناک نیستی باید به آنها توجه داشته باشید

اول از همه رمان بر حسب واقعیت نوشته شده ،همچنین تمام شخصیت های رمان به غیر از شخصیت اصلی (تهمینه )فاطمه و محمد ،وجود خارجی ندارند .

 

❌❌❌اخطار ❌❌❌

 

تمامی مراسمات ،طلسم ها و دعا ها واقعی هستند و به هیچ عنوان از آنها استفاده نکنید به غیر از آنهایی که خود نویسنده ذکر کرده است.

اگر در زمان خواندن رمان حضور شخصی را در کنار خود احساس کردید سریع از خواندن رمان دست بکشید یا حداقل قرآن کردیم یا جسم تیزی در کنار خود داشته باشید

 

✨چکیده ای از سخن های نویسنده :

قصدم از نوشتن این چند خط نوشتن خاطرات نبود ،زیرا آگاهی و شهود دیگران از جهان هستی است، لذا ممکن است برای هر کسی اتفاق بیوفتد

قسمت های جذاب رمان از پارت ۵ به بعد شروع میشه🍃

با تشکر تهمینه 👑

 

اردیبهشت ۱۴۰۱

….

با سرعت از پله ها بالا می رفتم بازم دیر رسیده بودم مطمعن بودم که این سری هم باید این درس و حذف کنم آروم در کلاس و باز کردم و بدون هیچ صدایی روی یکی از صندلی ها نشستم با استرس به آیلین نگاه کردم ک با چشم و ابرو به استاد اشاره کرد حواسم و به درس دادم انگار به خیر گذشته بود کلاس تموم شد آیلین یه سمتم اومد و گفت:کجایی تو دختر

تهمینه :خواب موندم

آیلین خندید و گفت: خوابلو از کلاس خارج شدیم و به سمت اکیپ حرکت کردیم یه سلام خشک و خالی کردم و یه گوشه ایستادم

فرشته :خوب برنامه رو بچینید دیگه کی راه بیوفتیم

امید :بنظرم آخر هفته خیلی خوب باشه چهار شنبه راه میوفتیم تا جمعه برمیگردیم

همه تایید کردن

آیلین گفت :برنامه چی کجا میخواید برید

مسعود :یه مسافرت چند روزه شما هم بیاید خوش میگذره

آیلین :اگه تهمینه بیاد منم میام

همه نگاه ها چرخید به سمت من با مِن مِن گفتم :خوب من باید با خوانوادم حرف بزنم ببینم اجازمو میدم یا ن

همه سکوت کرده بودن و به من نگاه میکردم ک آیلین سکوت و شکست و گفت :خوب باشه تا شب خبرش و بهم بده سرم و تکون دادم و چشمام و به زمین دوختن بعد از ۵ دقیقه ای از همه خداحافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم تصمیم داشتم قسمتی از مسیر و پیاده طی کنم توی افکار خودم غرق بودم ک صدای بوق ماشینی توجه ام و جلب کرد سرم و بلند کردم پارس کیومرث و دیدم با خوشحالی به سمت ماشینش دویدم از ماشین پیاده شد و پریدم بقلش

تهمینه :سلام داداش

کیومرث علیک سلام نیم ساعته دارم بوق میزنم کجا سیر می‌کنی ؟

همینطور که به سمت در بقل راننده حرکت میکردم گفتم:خوی حواسم نبود

جفتمون سوار ماشین شدیم و با خنده گفت خوبی ؟

با لبخند به چشمای قهوه ای تیره اش نگاه کردم و سرم و تکون دادم و گفتم :ارههه

ماشین و به حرکت در آورد توی طول مسیر توی افکار خودم غرق بودم ماشین ایستاد از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم مامان باز کرد با سرعت طول حیاط و طی کردم و همینطور که کفش هام و در میاوردم گفتم :مامان کیومرث اومده

صدای تیرداد از اتاقش اومد که گفت :علیک سلام کلاغ سیاه

مامان و تیر داد جلوی در ایستاده بودن و منتظر ک آقا تشریف فرما بشن کلا آرامش ذاتی کیومرث رو مخ همه بود بعد از سلام و علیک یه گوشه نشستم و کیومرث و سوال پیچ کردم

تهمینه :چی شد بی خبر اومدی داداش

کیومرث :چهارشنبه که تعطیله فردا رو مرخصی گرفتم یه چند روزی بیام پیش شما

تهمینه :خوب کردی فاطمه رو هم اونجا میبینی ؟

کیومرث :نه بابا من همش درگیر کار بچه هام

تهمینه :دلت برای خواهر کوچولوت تنگ نشده بود ؟

لپم و کشید و گفت :چرا اتفاقا اومدم چند روز پیشت بمونم

تیرداد سینی به دست از آشپزخونه خارج شد و گفت :کیومرث لوسش نکن میبینی ک

اشاره ای به سینی توی دستش کرد و گفت :ما شدیم

کیومرث علیک سلام نیم ساعته دارم بوق میزنم کجا سیر می‌کنی ؟

همینطور که به سمت در بقل راننده حرکت میکردم گفتم:خوی حواسم نبود

جفتمون سوار ماشین شدیم و با خنده گفت خوبی ؟

با لبخند به چشمای قهوه ای تیره اش نگاه کردم و سرم و تکون دادم و گفتم :ارههه

ماشین و به حرکت در آورد توی طول مسیر توی افکار خودم غرق بودم ماشین ایستاد از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم مامان باز کرد با سرعت طول حیاط و طی کردم و همینطور که کفش هام و در میاوردم گفتم :مامان کیومرث اومده

صدای تیرداد از اتاقش اومد که گفت :علیک سلام کلاغ سیاه

مامان و تیر داد جلوی در ایستاده بودن و منتظر ک آقا تشریف فرما بشن کلا آرامش ذاتی کیومرث رو مخ همه بود بعد از سلام و علیک یه گوشه نشستم و کیومرث و سوال پیچ کردم

تهمینه :چی شد بی خبر اومدی داداش

کیومرث :چهارشنبه که تعطیله فردا رو مرخصی گرفتم یه چند روزی بیام پیش شما

تهمینه :خوب کردی فاطمه رو هم اونجا میبینی ؟

کیومرث :نه بابا من همش درگیر کار بچه هام

تهمینه :دلت برای خواهر کوچولوت تنگ نشده بود ؟

لپم و کشید و گفت :چرا اتفاقا اومدم چند روز پیشت بمونم

تیرداد سینی به دست از آشپزخونه خارج شد و گفت :کیومرث لوسش نکن میبینی ک

اشاره ای به سینی توی دستش کرد و گفت :ما شدیم دختر خونه خانم دست به سیاه و سفید نمیزنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا علیپور
1 سال قبل

سکته کردم که اینا چیه اول رمانت نوشتی جرات ندارم بخونم رمانو که😑😐

atena vahedi
1 سال قبل

تمامی مراسمات ،طلسم ها و دعا ها واقعی هستند.اگ به اینا اعتقاد داری جمعش کن بره خرافاتی نباشید مگ اونا خدا هستن ک از بخت و سرنوشت ما خبر داشته باشن؟عقاید مزخرفتون رو ولش کنید خدارو نمیشناسید لاقل چیزی هم نگید ک دروغ باشه.

atena vahedi
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

من جن نگفتم میدونم جن و… هس ولی طلسم خرافاته خرافات.

Aaaaa
Aaaaa
پاسخ به  atena
1 سال قبل

اون چیزایی که اول رمانت ندشتی واقعیه🤯🤯

آیدا
آیدا
1 سال قبل

نه خب حالا از حق نگذریم،این چیزا مخصوصا تو ایران که یه کشور اسلامی و خیلیاشون به جن این چیزا اعتقاد دارن و هست،خب هست دیگه چیکار کنیم😂ولی هرکی جرعت نداره نخونه،نویسنده ممنون ولی پارت بیشتر بذار لطفا

Masal
Masal
1 سال قبل

بیکاری . این چرت وپرتا چیه مینویسیی . واقعااا خودت خندت نگرفت .. اینارو از کجات در اوردی ..

Elena .
پاسخ به  Masal
1 سال قبل

نگاه تو به این چیزا اعتقاد داری نخون
والا هم پارت گذاریش خوبه هم موضوعش برای دیگران قشنگه
نخون خلاص

Zargol
Zargol
1 سال قبل

این اتفاقات در واقعیت برات اتفاق افتاده؟

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x