رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 10

4.1
(27)

 

_چه زر حکیمانه ای زدی. هرکی اونو از بیست کیلومتری ببینه میفهمه کارش گول زدن دختراس. بعد تو میگی گلوش گیر کرده؟
_حالا دیگه من زر میزنم ؟ خره چشاتو باز کن . تو این دوره زمونه هیچکی داداششم آدم حساب نمیکنه ، ولی اون میگه عاشقت شده . شاید واقعا راس میگه
_پونه امروز یه چیزی زدیا . فک کنم حالت خوب نیس. میگم من دیدمش با همه دخترا گرم میگیره.
_تو چقد نفوس بد میزنی دختر . شاید جزوه میگیره ازشون ، شاید هم یکیشونو میشناسه یا فامیله .
_تو خودت از حرفت خندت نمیگیره ؟ حتی اگه بخواد هم جزوه بگیره یه بار یا دوبار ، نه اینکه هر روز از دو سه نفر جزوه بگیره . بعدشم از کی تاحالا موقع جزوه گرفتن دل و قلوه میدن و قهقهه میزنن ؟
_اگه اینجوریه که گیر عجب آدم هفت خطی افتادیم.
_افتاده بودیم. شما خبر نداشتی. فعلا که همه دردسراش فقط واسه منه.
_پس من اینجا هویجم؟ خودم هواتو دارم رفیق .
_بزن بریم خونه پونه . نیم ساعت دیگه باید برم سرکار .
_خوب از همینجا میری دیگه.
_نه من باید حاضر شم . یه چیزی هم بخورم تو شرکت ضعف نکنم .
_مگه میخوای بری جنگ جهانی ؟ لباسات خوبه دیگه واسه شرکت . میریم یه ساندویچی هم میگیریم ، تو راه میخوری .
هنوز باورم نمیشه ، واسه اون شرکت پیزوری میخوای برسی به خودت ؟ مخصوصا اون گند دماغ ؟
_فک کن یه درصد. بالاخره اون جا کارمند مرد هم هست دیگه . باید یه جوری خودمو تو دلشون جا کنم تا آخر عمری منو ترشی نندازن . اینو گفتم و بلند خندیدم ، پونه هم عین من بلند خندید.
_پایه ای هلما
_چیو ؟
_امروز یه کم دیر بری شرکت ؟
_بستگی داره
_بریم خرید. یکم مانتو خوشگل دیدم تو این پاساژ ایده آل . مخصوص دخترای کارمنده که بخوان حرص رعیسشونو دربیارن .
یکم هم که دیر بری ، این پسره حساب کار میاد دستش که دیگه تو کلاس اذیتت نکنه و مجبورت نکنه یه لنگه پا وایسی .
_فکر خوبیه بزن بریم

پونه رفت سمت میدون ولی عصر و از خونه دور شد . یه ربع بعد رسیدیم اونجا . خیلی پاساژ بزرگی بود . سه طبقه بود . طبقه دومش فقط مانتو داشت . رفتیم طبقه دوم و مشغول گشت زدن بودیم .
همه مانتو ها مد روز بودن و شیک. بعضیا شون هم واسه شرکت و دانشگاه مناسب بودن.کلا همه جور مانتو اونجا بود.
_خانم خوشگله هنوز زوده واسه اینکه چشمت مانتو ها رو بگیره . باید کل این مغازه هارو بگردیم .
_وای پس شرکت چی ؟
_یه امروزه رو بیخیال شو دیگه . قرار شد یه حال اساسی به این پسره بدیم تا دیگه دلش هوس تنبیه نکنه . مانتو های این مغازه جون میده واسه حرص درآوردن
پونه اینو ک گفت دستشو به سمت یه مغازه دراز کرد . یه مغازه خیلی بزرگ بود که توش مانتوهای خوشگلی بود . رفتیم تو مغازه و مانتوهاشو دید زدیم .
از همون بیرون مغازه یه مانتو تن مانکن بود که چشممو گرفته بود .
یه مانتو جلو باز که پشتشم یکم دنباله دار بود و طرحش خیلی قشنگ بود .
پونه زود دستمو خوند : ای کلک ، تو هم مث من چشمت اون مانتو رو گرفته؟
ولی فک نکنم به بودجمون برسه ها
_تو حساب کن ، من حقوق این ماهمو گرفتم بهت میدم
_البته اگه راد با دیدن مانتوت اخراجت نکرد ، اونوقت میتونی به حقوق آخر ماهت امیدوار بشی
جفتمون خندیدیم و رفتیم پیش فروشنده . فروشنده یه پسر جوون بیست و شیش هفت ساله بود
_سلام ، اون مانتو سرمه ایه که تن مانکنه رو میخواستیم
_بله چشم . اینو گفت و رفت از تو پشت صندوق یه مانتو که عین همون بود رو دراورد .
_خدمت شما ، فقط حواستون باشه این مانتو رو پرو کردین و خریدین ، یوقت ندزدنتون ، چون این مانتو آمار کشته مرده زیاد داده .
اینو که گفت پونه زد زیر خنده ولی من عکس العملی نشون ندادم. قشنگ معلوم بود داره مخ مارو میزنه . زود مانتو رو از دستش گرفتم و رفتم اتاق پرو .
مانتو رو که تنم کردم خیلی محشر بود ، لامصب انگار فقط واسه من دوخته بودنش .
پونه درو باز کرد و از لای در منو نگا کرد : اوف این فروشنده هم راست گفتا ، فک کنم قبل از اینکه از پاساژ بری بیرون میدزدنت .
_تو هنو نفهمیدی این داره مخ تورو میزنه ؟ چرا انقد زود باهاش گرم میگیری ؟
_بده میخوام با این کارم تخفیف بگیرم ؟ ن پس عین تو باشم پاچه همه رو بگیرم .
اومدم یه چیز بگم که پسره صداش اومد : چیشد مانتو پسندشد؟
پونه گفت : بله چجورم .
مانتو رو دراوردم و از اتاق اومدم بیرون . پسره مانتو رو گذاشت تو نایلون و داد دستمون . پونه گفت :ببخشید چقد باید تقدیم کنم ؟
_قابل شمارو هم نداره ، دویست و هفتاد و هشت تومن .
اینو که گفت منو پونه فکمون افتاد و دهنمون یه متر باز شد . ولی زود خودمونو جمع و جور کردیم . پونه کارتشو داد دست پسره و گفت :تخفیف نداره ؟
_شما بده دویست و هفتاد .
وقتی حساب کردیم از مغازه زدیم بیرون .
_بخاطر هشت تومن داشتی باهاش گرم میگرفتی؟ هه چقد هم که بهت تخفیف داد.
_اینا رو ولش ، مانتو رو بچسب که قراره امروز دودمان شرکتو به باد بدی

_هه مگه حضرت یوسفم که کارمندا تا منو دیدن دستشونو با چاقو ببرن؟
_خدارو چه دیدی ؟ شاید هم با دیدنت به جای دستشون ، کفشون ببره . این مانتو اسمش مانتوعه ولی یکم که از دور نگاه کنی کارش دلبریه . میفهمی ؟
_بسه دیگه چرت نگو انقد . من دیرم شده .
دیگه تا الان فک کنم بدبخ فشار خونش رفته بالا ، الان از هوش میره ، آخه امروز به اندازه کافی قهوه ای شد .
_از دست تو . خیلی خوب بیا بریم تا پدرمو درنیاوردی ولی این جوری نشد. یه روز باید بیایم اینجا حسابی خرید کنیم .
_حتما .
از پاساژ رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم .
_راستی هلما یادم رفت بهت بگم ، نظرت چیه اکیپ درست کنیم ؟ آخه چن نفر از بچه های کلاس خیلی پایه ان . به منم چراغ سبز نشون دادن .
منم گرفتم منظورشونو . فک کنم از پررو بودنت خوششون اومده . میخوان باهامون باشن که اکیپ تکمیل شه . آخع تو خیلی به دردشون میخوی . نظرت چیه امروز بهشون خبر بدم و یه قرار بزاریم همدیگرو ببینیم ؟
_تو که میدونی من همیشه پایه ام .زنگ بزن بهشون بعد به من خبر بده .
_چشم قربان
اینو که گفت جفتمون خندیدیم . یه ربع بعد رسیدیم شرکت . از ماشین پیاده شدم و از پونه خداحافظی کردم .
همین که خواستم برم صدام زد: خانم خوشگله کجا؟ مانتوت یادت رفت.
اینو گفت و قهقهه زد : مرض ، چه خبرته ؟ رفتم سمتش و مانتو رو از دستش گرفتم
_آخه میدونی یهو یاد چی افتادم ؟ اینکه الان این مانتو رو چه جوری میخوای عوض کنی؟
وای پونه راست میگفت . اصلا فکر اینجاشو نکردم . حالا چیکار کنم ؟ میتونستم مانتو رو فردا بپوشم ولی امروز باید حرص پسره رو درمیاوردم . فردا دیر بود .
یهو یادم افتاد تو حیاط شرکت یه دسشویی هست که قدیمیه ولی از هیچی بهتر بود . دسشویی اصلی تو شرکت بود .
_چت شد ؟
_هیچی خودم یه خاکی تو سرم میریزم
_آها نکنه میخوای بری تو اتاقش جلوش عوض کنی مانتو رو ؟ وای این که خیلی هیجانیه
اینو گفت و باز خندید
_خفه شو پونه . آبرومونو بردی . فعلا.
رفتم تو شرکت و بدون اینکه کسی بفهمه رفتم تو دسشویی پشتی .
یه جای خیلی کثیف بود ولی حداقل آینه رو داشت . مانتومو درآوردم و اون یکی مانتو رو پوشیدم .
از الان داشتم خودمو درسته قورت میدادم ، چه برسه به آریا . پشتش دنباله دار بود و عین خارجیا شده بودم . یکم به خودم رسیدم و رژمو پررنگ کردم و رفتم شرکت .
همین که رسیدم قیافه آدمای ریلکسو درآوردم ، انگار چیزی واسم مهم نبود . یلدا همین که منو دید چشاش از حدقه دراومد ولی زود خودشو جمع کرد .
بعد اومد منو بغل کرد و دم گوشم گفت : دختر تو چقد ماه شدی . خیلی جیگر شدیا حواست هست؟
_قربونت برم عزیزم لطف داری .
_وای این راد خیلی از دستت عصبانیه . صبح هم که اومد شرکت عصبانی بود .
چرا انقد دیر اومدی ؟
_هیچی اخه صبح پاچشو گرفتم به خاطر همون عصبانیه . من فعلا برم اتاقم تا منو ندیده

خواستم تند برم تو اتاقم که به خشک شانس همون لحظه راد از اتاق اومد بیرون و منو دید.
اه لعنتی آخه الان وقت بیرون اومدن بود ؟ نونت نبود آبت نبود میشستی تو اتاقت دیگه . آریا اومد سمتم و یه نگاه معمولی به مانتوم انداخت بعد هم با عصبانیت یه پوزخند زد و گفت: خانم تهرانی اینجا رو با خونه خالتون اشتباه گرفتین که هروقت دلتون خواست میاین؟ دیدم داره منو جلوی یلدا مسخره میکنه تا آبرومو ببره منم یه پوزخند زدم و گفتم :
_راستش میدونین چیه ، چون امروز یک ساعت یه لنگه پا وایسادم ، خیلی پام درد میکرد . تا برسم خونه چهل و پنج دقیقه طول کشید .
تا برسم خونه و یکم استراحت کنم تا پاهام بهتر شه بازم یه ساعت طول کشید. آخه یه استاد بیشعور که فک میکنه داره تو عصر قاجار زندگی میکنه ، امروز صبح تو دانشگاه بدجوری تنبیهم کرد . البته بلا نسبت شما.
همین که اینو گفتم یلدا نتونتست خودشو کنترل کنه و رفت پشت میزش تا راحت بتونه بخنده . آخه یلدا میدونست آریا استادمه ولی آریا نمیدونست که من به یلدا گفته بودم.
آریا بر عکس تصورم واکنشی نشون نداد چون به تیکه هام عادت کرده بود ، ولی با حرف بعدیش سعی کرد دوباره منو بچزونه : حالا مانتوتون چرا خاکی شده ؟ نکنه اونم شاهکار استادتونه ؟
راست میگفت مانتوم خاکی شده بود چون تو دسشویی که داشتم عوض میکردم خورده بود به آجرای دسشویی .
_نه آخه میدونین امروز انقد پام درد میکرد تو راه پام پیچ خورد و خوردم زمین ، به خاطر همون خاکی شد .
آخه گفتم که بهتون این استاده فک کرده شهر هرته ، هر بلایی که دلش خواست سر دانشجوها میاره . حالا هم اگه کاری ندارین من برم اتاقم فعلا .
منتظر واکنشش نموندم و رفتم اتاقم . آریا نمیتونست بیاد اتاقم چون یلدا شک میکرد .رفتم پشت میزم و بلند خندیدم . دلم خنک شد بدجوری سوزوندمش .
به خیال خودش جلوی یلدا میخواست آبروی منو ببره ولی آبروی خودشو بدتر برد. یکم کارای شرکتو کردم و چند تا از حسابا رو زیر رو کردم .
یهو شنیدم صدای آریا اومد که تو اتاقش داشت با تلفن حرف میزد . معلوم بود با پگاهه . منم هوس شیطونی کردم و گوشیو یواشکی برداشتم . حدسم درست بود . پگاه بود .
_الو سلام عشقم
_سلام خانوم خانوما چه خبر ؟ دیگه نمیای دلم تنگ شده .
ایش چندشم شد . حالا خوبه هرروز جلو چشمته
_منم دلم تنگ شده عزیزم تو چه خبر؟
_هیچی بابا مگه این دانشجوها میزارن حواس واسه آدم بمونه ؟ یه دانشجو گیرم افتاده عین گاو میمونه . درس که نمیخونه . فقط سرکلاس میخوابه ، دیر هم که میاد . خلاصه اینکه خیلی شره . این روزا رو مخمه .
_عزیزم این که کاری نداره ، تو فقط عکسشو بده فردا یه کاری میکنم خودش دمشو بزاره رو کولش
_نه بابا ولش کن خودم از پسش برمیام. انقدا هم ارزش نداره خودمو درگیرش کنم . تو که هستی برام کافیه.
با حرص گوشیو کوبیدم . جوری که صداش تو کل شرکت پیچید . آشغال عوضی ، به من میگی گاو؟ هفت جدت گاوه. یه گاوی نشون بدم خودت حض کنی

دیگه هرچقد صبر میکردم و دندون رو جیگر میذاشتم فایده نداشت . این هرکاری که دلش میخواست میکرد.
این تیکه هایی که بهش مینداختم کم نبود ، مثل اینکه هی دلش میخواست تیکه بشنوه .
یه ربع بعد صبر کردم ولی دیگه خونم داشت به جوش میومد . متین با اون کنه بودنش تو این سه چهارسال جرعت نکرده بود از گل نازکتر بهم بگه .
اونوقت این تازه به دوران رسیده ی عصاقورت داده ، از راه نرسیده بهم میگه گاو .فک کرده ننش ملکه الیزابته یا باباش دیوید بکامه .
دیگه نتونستم یه دقیقه اونجا بشینم . از جام بلند شدم ورفتم سمت در، درو بهم کوبیدم و از اتاق زدم بیرون . بعد بدون اینکه حواسم به اطرافم باشه ، رفتم سمت اتاق آریا و بدون اینکه در بزنم درو محکم باز کردم . آریا داشت با یه پسره حرف میزد و قرار داد مینوشت .منم بی معطلی بلند داد زدم : شما به چه حقی به من میگین گاو ؟ فک کردین خودتون کی هستین که به بقیه توهین میکنین؟ به مال و منازت مینازی یا به شرکت درندشتت ؟ من ترجیح میدم جایی که بهم توهین میشه ، یه لحظه هم نمونم .
حواسم به آریا بود که با چشای از حدقه زده بیرون منو نگاه میکرد ، اون پسره هم که از آریا گیج تر شده بود و نمیدونست قضیه چیه.
حرفامو که زدم ، بدون اینکه منتظر جوابش باشم درو محکم کوبیدم و از اتاق زدم بیرون ، همین که برگشتم دیدم کل کارمندا اونجا جمع شدن و دارن منو نگاه میکنن ، مخصوصا یلدا که زبونش بند اومده بود .
زود از شرکت زدم بیرون و یه جا قایم شدم تا واکنش آریا رو ببینم . یه جا بود پشت راهرو که اصلا دید نداشت . در اتاق آریا باز شد و پسره با عصبانیت زد بیرون : آقا من قررداد امضا نمیکنم، شرکتی که رفتار کارمنداش این باشه وای به حال رعیسش. من پشیمون شدم
_باور کنین سوءتفاهم شده . این خانم یکم مشکل روانی داره، ما هم اینو تازه فهمیدیم. از شما بعیده آقای سرمدی. شما میخوای قرارداد امضا کنی که وسایل وارد کنین چه ربطی به کارمندای این جا داره ؟
_نه آقا به هرحال من پشیمون شدم . اونجاهایی که من قرارداد امضا میکنم ، سلامت اخلاقیشون بیشتره . اینو گفت و رفت . آریا هم که کارد میزدی خونش درنمیومد. با عصبانیت رفت پیش یلدا و گفت : این دختره کجاست؟
_نمیدونم از شرکت رفتن ، به ما هم اطلاع ندادن
_خانم شما نمیتونی جلوشو بگیری که اینجوری بی آبرویی نکنه ؟ اصلا چرا گذاشتین بره؟ اون که نیم ساعت هم نیست اومده
_باورکنین همه چی یهویی شد . اصلا من خودمم گیج شدم از این رفتارشون .
_خیلی خوب نمیخواد زنگ بزنی بهش. پررو میشه . هروقت برگشت بگو بیاد اتاقم .
_چشم
وای دلم خنک شد . خوردی حالا آقا آریا؟ هرکی با من در بیوفته ور میوفته . اینم از اولین قراردادت .
به امید کنسل شدن قرارداد های بعدی و ورشکستگی شرکت.
وای کیفم مونده بود تو اتاق . حالا چیکار کنم . اگه زنگ میزدم به یلدا که آریا میفهمید. یواشکی رفتم تو ، تا یلدا منو دید دستمو گذاشتم رو دماغمو و اشاره کردم ساکت باشه .
زود کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و بعد با یلدا خداحافظی کردم و از شرکت زدم بیرون
🍁🍁
🆔@romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانا
هانا
4 سال قبل

روند پارت گزاری چجوریه هر چند روز یک بار پارت میزلرین؟؟؟؟؟

هانا
هانا
پاسخ به  ghader ranjbar
4 سال قبل

اها مرسییی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x