رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 14

4.5
(35)

 

بهشون سلام دادم و رفتم عقب نشستم .
کامران و پونه جلو بودن .
_چی شده هلما؟ عصبی چرا؟
_هیچی بابا این دوس دختر راد حرصمو درآورده . برگشته غیر مستقیم جلو من به آریا میگه منو از شرکت اخراج کنه .
کامران : مگه تو شرکت راد کار میکنی؟
فهمیدم سوتی دادم دیگه هم نمیشد جمعش کرد .
چون قرار بود جز من و پونه کسی ندونه من پیش اون کار میکنم
_ارع کامران فقط اگه میشه بین خودمون بمونه ، نمی‌خوام بقیه بفهمن ، چون فک میکنن من آویزون رادم و هرجا اون میره منم دنبالش میرم .
_خیالت راحت ، حالا تو چرا شرکت این کار میکنی؟ اصلا شرکت اینو از کجا پیدا کردی؟
_بگم که باورت نمیشه ، من اول این شرکت استخدام شدم این عصا قورت داده رعیسم بود . دو روز بعد هم که رفتم دانشگاه از شانس گندم دیدم استادمه .
پونه :حالا ول کن این حرفا رو . تو جواب اون دختره رو دادی؟
_هه رفیق ما رو باش . تازه میگه جوابشو دادی یا ن. من اگه جوابشو نمی‌دادم که الان اینجا نبودم که ، سکته رو زده بودم . چون من اگه جواب یه نفرو ندم میمیرم .
_خوب کردی ، دختره غلط میکنه بهت تیکه میندازه . مگه ارث باباشو خوردی ؟ شاید هم جاشو تنگ کردی نمیتونه تو شرکت قشنگ با آریاجونش عشق و حال کنه .
اینو که گفت سه نفری خندیدیم .
_بدتر از آریا این دخترس ، باز آریا رعیسمه ، هرچی بگه یه جورایی حق داره ولی این عجوزه نمی‌دونم چه حقی داره که واسه من وزوز می‌کنه .
تو این فکرا بودیم که یهو همون دختره از آریا خداحافظی کرد و از شرکت اومد بیرون
_بچه ها سرتونو بیارید . دختره اومد بیرون .
بعد سه نفری سرمونو آوردیم پایین . بعد از چند دقیقه دختره تاکسی گرفت و رفت .
پونه : نظرتون چیه بریم تعقیبش کنیم ؟ اون که منو نمیشناسه
_پس سریع برو دنبالش تا ماشینه دور نشده .
رفتیم دنبالش و هرجا می‌رفت ما هم میرفتیم . تا این که سر از پونک درآوردیم . دختره از ماشین پیاده شد و زنگ زد به گوشیش .
دیگه داشت شب میشد. پونه گفت : بچه ها بسه دیگه ، بریم خونه . داره شب میشه .
پونه داشت که حرکت میکرد که یهو گفتم : وایسا وایسا .
_چیشد
_اون ماشینه رو ببین . یه پسر جوون رانندشه . اون واسه پگاه نگه داشته . چون پگاه باهاش دست داد.
اینو که گفتم شاخکای پونه و کامران فعال شد .
چون واقعا پگاه سوار ماشین شد و حرکت کردن .
پونه :این تعقیب دیگه واقعا دیدن داره . طفلی راد هنوز از این گندکاری پگاه جونش خبر نداره . بشنوه که سکته رو میزنه
اینو گفت و سه نفری خندیدیم

پگاهو دنبال کردیم و این سری از الهیه سردرآوردیم . ماشالا چه قدر هم خوش اشتها .
همون لحظه مامان زنگ زد : کجایی هلما؟ ساعت ده شبه .
_هیچی مامان حالم خوب نبود سردرد و سرگیجه داشتم . از شرکت اومدنی با پونه اومدیم بیمارستان . منتظرم سرمی که بهم زدن تموم شه بعد بیام . تا یکی دو ساعت دیگه خونم .
_خدا مرگم بده . باز چت شد؟ نکنه از غذای بیرون خوردی مسموم شدی باز؟
_نه کلا یه چند وقته اینجوری میشم . دکتر گفت واسه استرسه شرکت و دانشگاس
_خیلی خوب مواظب خودت باش . تا دوازده خونه باش . اینو که گفت گوشیو قطع کردم .
بعد با پونه دونفری زدیم زیر خنده
پونه: ماشالا عجب مامانی داریا ‌. خیلی سادس . تو هم خیلی خوب دروغ میبافیا . من که دیگه کم کم داشت باورم میشد .
_دست پرورده ایم
همون لحظه دیدیم پسره جلوی یه رستوران نگه داشت و با پگاه از ماشین پیاده شدن و رفتن تو رستوران .
_پونه تو هم برو رستوران ، یه سرو گوشی آب بده ببین میتونی بفهمی این پسره کیه؟
_باشه ولی به چه درد میخوره؟
_تو برو فکر اونجاشم میکنیم .
پونه رفت رستوران و پشت سر پگاه و پسره نشست . همچین هم دستشون تو دست هم بود که آدم باورش نمیشد این همون دخترس که توشرکت آویزون آریاس .
آخه اگه آریا بفهمه ، زندت نمیزاره .
کامران : این دختره که اینجوری دست پسره رو عاشقونه گرفته مطمعنی دوس دختر راده؟
_این اداهاشو نگا نکن کامران . یه مارموزیه . این فک کنم از اوناییه که یه مدت با یکیه تا ازشون پول تلکه کنه . بعد هم ولشون می‌کنه .
کامران :آره به قیافش هم میاد . حیف اون راد که خودشو با این یکی کرده. نه به اون مغرور بودنش نه به این که با همچین دختری دوسته.
نیم ساعت گذشت . دیگه داشت حوصلمون سر می‌رفت که پونه اومد .
_خوب چیشد زود تعریف کن
پونه: میزاری برسم یا نه
_باشه حالا رسیدی دیگه بگو .
پونه اول چپ چپ نگاه کرد بعد گفت : بابا مث اینکه اینم دوس پسرشه با نامزدش چون همش عشقم و نفسم میگفت . تازه حرف از عقد و عروسی هم پیش اومد
_من که گفتم این کارش همینه . خوب حالا بقیشو بگو .
_هیچی دیگه بعد از پنج دقیقه دیگه داشت حوصلم سر می‌رفت ، خواستم بیام که پسره گفت هفته بعد دوشنبه همین کافی شاپ می‌خوام قرار بزارن ساعت پنج عصر . تازه اسم یه پارک هم گفت که خوب نفهمیدم . ولی اون موقع میفهمیم دیگه
_ایول بابا . دمت گرم . تو هم اینکاره ای ها .
_نگفتی به چه دردت میخوره این آدرس؟
_بابا پونه از تو بعیده انقد خنگ باشی . خوب منگول ما هفته بعد میریم همین آدرس ، تو هم دوربین عکاسی خوشگلتو میاری ، بعد یه چند تا عکس خفن از این دو تا غنچه عاشق میگیریم ، می‌فرستیم برای راد ، تا بفهمه دوست دخترش همچین دختریه .
_ععع راست میگیا . من می‌گفتم حقتو تو تیزهوشان خوردن میگی نه . حالا چجوری بفرستیم برا راد؟
_از شرکت . میدم به منشی شرکت ، میگم که به راد بگه پستچی آورده .
کامران : توکه انقد باهوشی ، یکم از زبونت کم کنی شاگرد اول کلاس میشیا

_بله دیگه ، الان سعادتی نصیب شما شده که با من دوستین وگرنه من این افتخار و به هرکسی نمیدم .
پونه :اوه کی می‌ره این همه راهو؟ نوشابه مشکی برات باز کنم یا زرد؟
_هیچکدوم ، بدو بریم خونه که باید ژست آدمای مریضو بگیرم ننم شک نکنه .
پونه ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم . یک ساعت بعد خونه بودم . از بچه ها خداحافظی کردم و خواستم برم که پونه صدام زد : راستی واسه فردا آماده باش . میخوایم رادو بفرستیم حراست . حواستو جمع کنیا، خودتو فردا حسابی بزنی به موش مردگی . جوری که ما هم باورمون شه .
_باشه بابا حواسم هست ، تو فقط حواست به اون چند نفری باشه که ازت پول گرفتن تا فردا شهادت بدن . یوقت جانزنن ؟
_نه بابا مگه ما اینجا کشکیم ؟ پس امضا گرفتیم واسه چی؟
_اوکی، فردا می‌بینمتون فعلا .
از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه.
مامان با قیافه نگران اومد سمتم و گفت : خوبی حالت بهتر شد؟
_آره فقط باید استراحت کنم . من برم بخوابم . فعلا
رفتم اتاقم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم واسه فردا خودمو آماده کردم .
فقط قیافه آریا جلو چشمم بود که چجوری فردا میخواد بیاد حراست .
چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد .
صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم . زود صبحونه خوردم و آماده شدم و رفتم دانشگاه . نیم ساعت بعد دانشگاه بودم. رفتم سمت بچه ها و بهشون سلام دادم
پونه: خوب هلما خانم شیری یا روباه ؟
_متاسفانه این دفعه روباه
اینو که گفتم همه خندیدیم .
_خوب قضیه حراست چجوریاس ؟ با بچه ها هماهنگ کردی؟
شاهین :آره خیالت راحت . وقتی کلاس تموم شد ، این آقا آریا رو احضار می کنن حراست .
بعد هم تو و پونه و با اونایی که امضا دادن میارین حراست . به همین راحتی .
فرناز: آخی طفلی غرور استاد خدشه دار میشه .
بازم همه خندیدیم . یکم بعد راد اومد و نشست پشت صندلیش و حضور غیاب کرد . بعد تدریسو شروع کرد و مشغول درس دادن شد .
بیچاره نمیدونست تا یه ساعت دیگه قراره عزراییل احضارش کنه وگرنه انقد با خیال راحت درس نمیداد

بعد از اینکه آریا تدریسش تموم شد ، به لبخندی زد و وسایلاشو جمع کرد . چند نفر از بچه ها هم دوباره رفتن پیشش تا سوال درسی بپرسن .
بعد از اینکه همه سوالاشونو پرسیدن و خواستن برن ، آریا هم دیگه داشت می‌رفت بیرون که یه پسره اومد تو کلاس و آروم به راد گفت : استاد مثل اینکه حراست با شما کار داره .
آریا اول تعجب کرد ، بعد هم یه ذره عصبانی شد ولی زود خودشو کنترل کرد و از کلاس زد بیرون .
با پونه از کلاس رفتیم بیرون و یه ذره جلو در کلاس معطل شدیم تا حراست مارو صدا کنه . بعد از پنج دقیقه بالاخره ما رو هم صدا کرد .
منو پونه هم رفتیم سمت حراست . نقشه این بود که یکی از بچه ها بره به حراست بگه که اون روز منو با آریا دیده .
اگه من میرفتم به حراست میگفتم که اینکارو کرده ، حتما آریا فکر میکرد چقدر من عقده ای و بی جنبه ام . پس این نقشه بهتر بود .
با استرس در زدم و مسعول حراست اجازه داد که بریم تو .
آریا تا ما رو دید اول چشاش گرد شد ولی بعد یه جوری خودشو به بی‌خیالی زد که انگار نه انگار چیزی شده .
منو پونه هم رفتیم یه گوشه و سرمونو انداختیم پایین .
مسعول حراست : خانما میتونین بشینین
_ممنون راحتیم .
بعد رو کرد به سمت آریا و با قیافه جدی گفت :این چیزایی که راجب شما میگن راسته ؟
آریا که اصلا نمیدونست راجب چی حرف میزنه به تته پته افتاده بود : من اصلا متوجه نمیشم راجب چی صحبت میکنین.
_بسیار خوب الان متوجهتون میکنم .
یکم سکوت کرد و ادامه داد: یک ساعت پیش یکی اومد اینجا و اطلاع داد که چند روز پیش ، درست بعد از ساعت اتمام دانشگاه شما خانم تهرانیو تو یکی از کلاسا که ظاهراً هم خالی از دانشجو بوده.حبس کردین و بعد تهدیدش کردین ؟ درسته یا بازم توضیح بدم؟
آریا که کارد می‌زدی خونش درنمیومد. یه نگاه بد بهم انداخت که خودمم ترسیدم ولی جا نزدم و نترسیدم .
آریا با قیافه ای پکر گفت : کی این مزخرفاتو به شما گفته ؟ یعنی شما حرف چند تا جوجه دانشجو رو باور میکنین؟
پس اعتبار و آبروی چند ساله ی من اینجا کشکه؟
_اولا که احترام خودتونو نگه دارید و توهین نکنید . بعدشم اینکه ما به همین راحتی حرف کسیو باور نمی‌کنیم . متاسفانه ما اولش هم تعجب کردیم و فکر کردیم دروغه ولی متاسفانه چند نفر از دانشجوهای کلاس هم گفتن که شما رو دیدن که با قیافه عصبانی داشتین خانم تهرانیو تهدید می کردین .
بعد هم رو کرد به یکی از مسعولای دیگه و گفت : به اون بچه ها بگین بیان تو .
آریا که واقعا داشت مخش سوت میکشید با تعجب به در نگاه کرد که بچه ها داشتن میومدن تو . بعد هم با عصبانیت بهم نگا کرد .
منم یه پوزخند بهش زدم و زود نگامو ازش گرفتم .

بچه ها از در اومدن تو و آریا همچنان داشت با تعجب نگاه میکرد . حق هم داشت تعجب کنه .
من هم بودم تعجب میکردم چون یهو این همه آدم که اصلا تاحالا باهاشون دشمنی نداشتی بیان بر علیهت شهادت بدن .
بعد که اومدن تو ، اون یکی ماموره درو بست ، بعد مامور اصلیه با چشم و ابرو بهش اشاره کرد از کلاس بره بیرون .
مامور حراست رو کرد به آریا و گفت : خیلی خوب جناب راد ، این هم شاهد ، نکنه اینا رو هم انکار میکنین ؟
آریا دیگه نمیدونست چی بگه سرشو انداخته بود پایین ، سرشو بالا آورد تا یه چیزی بگه که ماموره رو کرد سمت من و گفت : خانم تهرانی میشه دقیق تر بگین اون موقع دقیقا چه اتفاقی افتاد ؟ البته اگه براتون امکان داره چون نمی‌خوام اذیتتون کنم
منم خودمو زدم به موش مردگی و گفتم : نه خواهش میکنم . راستش اون روز من و بچه ها ، منظورم گروهمونه، خواستیم از کلاس بیایم بیرون که ایشون مارو صدا کرد .
حتی به جز خودمون چند نفر دیگه هم شنیدن که منو صدا کردن وگرنه من هیچ کاری با ایشون نداشتم . بعد از اینکه رفتم کلاس ، ایشون درو بست و …. ادامه جملمو نگفتم و یه نفس عمیق کشیدم . الکی مثلا جلوی آریا فیلم بازی کردم .
مسعول: اگه اذیت میشین میتونین ادامه ندین
_نه مشکلی نیست . ایشون درو بست و منو هل دادن سمت دیوار بعد تهدیدم کردن
_واسه چی تهدیدتون کردن؟
_راستش من چند بار دیر اومده بودم سر کلاس، ایشون هم خواستن اینجوری تلافی کنن .
وقتی داشتن تهدیدم میکردن ، هرکاری کردم نذاشتن از کلاس برم بیرون ، حتی التماس هم کردم ولی نذاشتن . تا اینکه یکی از دانشجوها درو باز کرد و مارو دید . بعد هم آبروی من رفت و …
_بسیار خوب ممنونم ازتون .
آریا که دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه با عصبانیت رو به من گفت : این دری وریا چیه داری میگی؟ چشمت به چهار نفر بزرگتر از خودت خورده داری خودتو قهرمان جلوه میدی و خودشیرینی می‌کنی ؟ شیطونه میگه یه چیز بهش بگم که ….
حرف آریا با صدای مسعول قطع شد : نه توروخدا بیا یه چیز هم بگو تعارف نکن . شما واقعا خجالت نمیکشین ؟ عوض اینکه این خانم شاکی باشه، شما شاکی شدی؟
ایشونو اون روز تنها گیر آوردید و اذیتش کردین ، حالا خدا می‌دونه اگه دانشجوها سر نمی‌رسیدن چه بلاهای دیگه سرش میاوردین ، تازه دو قورت و نیمتونم باقیه؟
آریا به معنای واقعی لال شده بود . اینم نتیجه دست درازی و اذیت کردن بقیه .
بعد مسعوله رو کرد به شاهدان و گفت : همه حرفهای خانم تهرانیو تأیید میکنین ؟
شاهدا هم با سر تایید کردن.
این دفعه من بودم که لبخند پیروزیو میزدم .
🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Amir
4 سال قبل

چند روز یه بار پارت میزارین خواهشا. پاسخگو باشید

Ariana
Ariana
پاسخ به  ghader ranjbar
4 سال قبل

امروز شیشمین روزه ها مطمئنید پنج روز یه باره؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x