رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 8

4.6
(52)

 

رفتم جلو در راد ، یه نفس عمیق کشیدم در زدم . صداش آروم اومد : بیا تو . درو باز کردم و رفتم تو. با دیدنم واکنشی نشون نداد چون حدس میزد که من باشم . رفتم جلوتر و پرونده رو گذاشتم رو میز . به صندلیش تکیه داده بود و دست به سینه بود . یه نگاه به پرونده کرد و یه نگاه به من : همه رو امضا کردی ؟
-بله
-خیلی خوب میتونی بری . چشام از تعجب گرد شد ، این داشت چی میگفت ؟ مگه نگفت پرونده رو حتما من واسش ببرم؟ پس حتما یه کار مهمی داره دیگه . با یه پوزخند و حالت تمسخر بهش گفتم : اینو که منشیتون هم میتونست بیاره ، پس چرا گفتین حتما من بیارم ؟
-اینجا دیگه من تصمیم میگیرم که به کی بگم چیکار کنه . بعد با یه حالت مسخره و نصیحت آمیز گفت : تا کی میخوای زبون درازی کنی ؟ همینه که خواستگار ندارین ، بعد که حرف از شوهر میاد ، میگین شوهر گیر نمیاد .من اصلا دوست ندارم کارمندم تو کارای من دخالت کنه .اینو هیچوقت یادت نره . وگرنه تو هم سرنوشتت میشه مث اون کارمندایی که تا یه ماه نشده اخراج میشن. اوکی؟ پسره پررو منو نصیحت میکنه . فک کرده بابای منه.
-ببخشید من اصلا از نصیحت خوشم نمیاد . میدونین چرا ؟ چون من ذاتا زبونم درازه و نصیحت تو کتم نمیره . پس بیخودی تلاش نکنین چون به جایی نمیرسین . خواستم از اتاقش برم بیرون که یهو با شنیدن حرفش سرجام میخکوب شدم : متین پیام داده بود . میخوای واست بلند بخونم ؟ آخه حیفه جواب این عاشق دلخسته رو ندی . وای بالاخره متین کار خودشو کرد. نمیدونستم چه حرفی بزنم . زبونم بند اومده بود . نمیدونستم چیکار کنم . انگار زبونم و پاهام قفل شده بود . آروم آروم رفتم کنار میزش . با یه پوزخند داشت منو نگاه میکرد .
-چیه دنبال گوشیت میگردی ؟ تو کشو گذاشتم بیا برش دار . یکم دیگه گیج موندم . از حالت نگاش فهمیدم همه اینا نقشس که منو اذیت کنه. اصلا از کجا معلوم متین پیام داده؟ شاید الکی گفته که حرص منو در بیاره . آریا دید که هیچکاری نمیکنم ، گوشیو از کشو برداشت گذاشت رو میز .
-چرا منتظری ، بیا بردار دیگه . فقط،قبلش باید بیای جواب این متینو بدی. طفلکی سه ساعته پیام داده . میترسم یوقت از تب عشقت بسوزه . اینو گفت و یه پوزخند زد. آروم آروم رفتم سمت میز . میدونستم واسم نقشه داره واسم ولی نمیتونستم ذهنشو بخونم . هر حرکت اشتباه من واسش برگ برنده بود . تصمیم گرفتم یهویی و با عجله گوشیو بردارم که هیچکاری نتونه بکنه و سریع فلنگو ببندم . به میز که رسیدم ، یکم خم شدم ولی همین که سریع رفتم جلوتر و با عجله گوشیو برداشتم ، واسم زیرپایی گرفت و افتادم تو بغلش. لعنتی بالاخره به هدفش رسید . اگه میدونستم گرفتن گوشیم مساویه با خورد شدن غرورم اصلا اینکارو نمیکردم.

نمیدونستم سوتی که دادمو چجوری جمع کنم . اصلا دیگه روم نمیشد تو چشای آریا نگاه کنم . خودمو جمع کردم و از بغلش بلند شدم . اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده . لامصب بغلش هم خیلی خوب بود .اصلا به من چه . مبارک صاحابش . قیافم با رنگ گچ دیوار هیچ فرقی نداشت خواستم از در اتاق برم بیرون که صداش متوقفم کرد : اصلا بهت نمیخورد اینقد دست و پاچلفتی باشی . من از آدمای بی دست و پا هم اصلا خوشم نمیاد . خواستم جوابشو بدم که دیدم بدتر میکنه . هیچی نگفتم و رفتم بیرون . سعی کردم زود از جلو یلدا رد شم تا از صورتم هیچی نفهمه. زود رفتم اتاقم و درو قفل کردم . دوست نداشتم کسی بیاد اتاق و منو با این قیافه ببینه . رفتم سمت کشو و خواستم پرونده ای که تو کشو بود بردارم ولی هرکاری میکردم حواسم میرفت پی آریا . به غلط کردن میندازمت . درسته جوابتو ندادم ولی یه جور دیگه از خجالتت در میام . حالا بشین و ببین . پرونده رو تموم کردم و یکم چرت زدم که صدای در اومد . ترسیدم آریا باشه ، وای من چرا یادم رفت درو که قفل بود باز کنم . حالا فک میکنن من دارم اینجا یه غلطی میکنم که درو قفل کردم. صدای یه مرد غریبه اومد . رفتم درو باز کردم. وای باز همون کارمندسیریشه.
-چرا درو قفل کردین ؟
-شرمنده من یکم خسته بودم ترسیدم یهو رعیس منو اینجوری ببینه . کاری داشتین ؟
– خواستم ببینم وقت دارین با هم بریم بیرون یه قهوه بخوریم ؟
-ببخشید چرا ؟
-هیچی من دیدم کسی نبود گفتم با شما برم
– نه خیر من کار دارم . الان هم ساعت کاریه . بیکار نیستم با شما بیام بیرون

مردک پررو به من پیشنهاد قهوه میده . انگار منم عین خودش علاف و بیکارم . -شرمنده من نمیخواستم مزاحم شم ، گفتم تنهایین شاید بتونم از تنهایی درتون بیارم . -نه خیر من همینجوری راحت ترم . بهتره زودتر برین تا مهندس راد مارو ندیده . چون اصلا از حاشیه خوشم نمیاد. اینو ک گفتم اصلا منتظر نشدم واکنششو ببینم و درو محکم بستم . رفتم پشت میزم و مشغول فکر کردن شدم . تو همین فکرا بودم که یهو یادم اومد گوشیمو نیاوردم . وای خدا سوتی از این بدتر ؟ اه حالا اون آریا چه فکری میکنه . باید یه جوری گوشیو ازش میگرفتم ولی نمیدونستم با چه بهونه ای . با اون سوتی که داده بودم اصلا نمیشد برم اتاق . تازه از اتاقش اومده بودم . نمیتونستم دم به دقیقه برم اونجا . یهو یه فکری به سرم زد. درو باز کردم رفتم پیش یلدا . تا منو دید سرشو گرفت بالا : دختر تو چقد فرزی . یعنی به این سرعت کارت تموم شد ؟ -نه خوب راستش …. چجوری بگم – چیشده باز ؟ -راستش من رفتم اتاق راد ، گوشیمو رو میز جا گذاشتم . میتونی یه بهونه ای جور کنی بری اتاق بیاری ؟ – اون که آره چند تا پرونده هست باید امضاش کنه . ولی …. -ولی چی ؟ – اگه گوشی رو میز نبود چی ؟ اگه برش داشته بود ؟ -نفوس بد نزن دیگه . تو برو تو اتاق ، اگه بود که هیچی . نبود یه خاکی تو سرم میکنم . -باش تو برو اتاقت من خودم درستش میکنم – دمت گرم . پس من برم . رفتم اتاق و رو صندلی نشستم . فقط دعا میکردم راد اونو برنداشته باشه . چند لحظه بعد صدای در اومد . حدس زدم یلدا باشه . – بیا تو . اومد تو و یه قیافه دپرس گرفت به خودش . وای حتما راد گوشیو برداشته . رفتم سمتش و یه نگاه بهش انداختم و آروم گفتم : رو میز نبود ؟ سرشو انداخت پایین و یکم مکث کرد . بعد آروم سرشو آورد بالا – نه نبود ولی… -ولی چی ؟ جونم بالا اومد بگو دیگه . – رو میز نبود ولی رو پوشه ها بود . اینو گفت و یه تک خنده کرد . هوووفی کشیدم و گوشیو از دستش گرفتم – جون به سرم کردی تو با این شوخیات . مرسی دمت گرم . جبران میکنم . – تو دردسر درست نکن ، نمیخواد جبران کنی. اینو گفت و از اتاق زد بیرون . گوشیو گرفتم و یکم باهاش ور رفتم . اول رفتم سراغ اس ام اس ها . متین چند تا پیام داده بود. پس آریا الکی نمیگفت که متین پی ام داده . اولین پیامو که خوندم در جا میخکوب شدم : هلما جواب بده وگرنه میام دانشگاه جلو همه رسوات میکنم . من میخوامت عاشقتم ، اصلا هم پا پس نمیکشم. من که میدونم تو واسه پول و قیافه این استاده نزدیک شدی بهش . من چندساله میشناسمت . پس فیلم بازی نکن واس من

وای خدا مغزم داشت منفجر میشد. حتما آریا این پیامو خونده . زود واسه متین نوشتم : کثافت آشغال مگه نگفتم دیگه بهم پیام نده .حتما باید ازت شکایت کنم تا زبون خوش حالیت شه؟ من دارم نامزد میکنم . دیگه هم نمیخوام اسمتو بشنوم یا ببینمت . دکمه ارسالو زدم . منتظر جوابش نشدم . زود گوشیو خاموش کردم و به سقف زل زدم . خدایا خودت به خیر کن . یه ربع بعد یلدا اومد اتاق و گفت میتونیم بریم خونه و ساعت کاری تمومه . زود از اتاق زدم بیرون . همون لحظه آریا هم از اتاقش اومد بیرون . همین که منو دید یه پوزخند زدو رفت . منم چشم غره رفتم و از شرکت زدم بیرون . سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم خونه . تا برسم خونه هزار جور فکر و خیال تو سرم بود . ساعت عشت شب بود . وقتی رسیدم زود رفتم اتاقم . حوصله حرف زدن با هیچکیو نداشتم . زود لباسامو عوض کردم و نشستم رو تخت. گوشیو روشن کردم . دیدم متین باز هم پیام داده بود،ولی این سری فقط،یه دونه پیام داده بود ، ولی همون یدونه بس بود : هر غلطی میخوای بکن اصلا برو شکایت کن ولی یادت نره چند سال پیش کی تورو از اون مهمونی بین اون همه آشغال و لجن نجاتت داد . کی دست باباتو گرفت تا ورشکست نشه . فک نکنم دوست داشته باشی استاد عزیزت این چیزا رو بدونه . چون اگه بدونه اصلا به نفعت نیست . حالا تصمیم با خودته . پسره احمق منو تهدید میکنه ، فک کرده منم به همین راحتیا وا میدم . زود واسش نوشتم : هرکاری که میخوای بکن ، دیگه حنات پیش من رنگی نداره . فک نمیکنم استاد هم زیاد از حرفات استقبال کنه چون این یه گذشته ای بین منو تو بوده و با این کار بیشتر خودتو کوچیک کنی. اینو گفتم و دکمه ارسالو زدم . دیگه هیچی واسم مهم نبود

 چشمامو رو هم گذاشتم و تصمیم گرفتم دیگه به هیچی فکر نکنم . با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . پونه بود : سلام کجایی دختر -سلام بله ؟ -از ظهر تا الان هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی نگران شدم خره – نظر لطفته . قضیش مفصله . راد گوشیمو نمیداد و هی بهونه جور میکرد تا منو سر بدوونه . بالاخره گوشیو ازش گرفتم ولی متاسفانه شارژ خالی کرد و خاموش شد . -آها باش . پس بیشتر مواظب خودت باش. -باشه من خوابم میاد فعلا . گوشیو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو بالش. هنوز راجب متین هیچی به پونه نگفته بودم . درسته پونه رفیق صمیمیم بود ولی بازم نمیتونستم همه رازهای زندگیم مخصوصا اون قضیه که متین منو از تو اون مهمونی نجات داد به پونه بگم . پنج دقیقه بعد،چشام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد. ساعت ده و نیم شب از خواب بیدار شدم . رفتم پایین دیدم فقط مامان و پیمان تو خونه ان . -چه عجب خرسو خانم از خواب زمستونیت بیدار شدی. میدونی چن ساعته دارم صدات میکنم ؟ پیمان هم که سرش تو گوشیش بود گفت :معلومه منم هفت صبح برم دانشگاه بعد از اونجا برم شرکت جنازم میاد خونه . – به تو ربطی ندارع. مامان از من پرسید نه از تو . -خیلی خوب جر و بحث بسه تام و جری. بیاین شام . شامو خوردم و دوباره رفتم بالا . خواستم بخوابم که قبلش گوشیو روشن کردم و رفتم تلگرام . داشتم چرخ میزدم که یهو چشمم به پی ام متین خورد و چشام چهار تاشد. متین دو تا عکس فرستاده بود . هرجفتشم مربوط به همون مهمونی لعنتی بود. همونی مهمونی که سه سال پیش به دعوت یکی از دخترای هرزه دانشگاه رفتم اون جا و اخر شب مست کردم و توحال خودم نبودم . ولی تو همون حالت مستی یادم بود که متین منو نجات داده بود . از همونجا به بعد هم باهام آشنا شد و خواست بهم نزدیک شه و وانمود کرد از من خوشش اومده . گفته بود اگه باهاش دوست نشم عکسایی که تو حالت مستی ازم گرفته رو پخش میکنه. منم مجبور شدم یه چند مدت باهاش دوست شدم ولی بهدا فهمیدم با چن نفر هم همینکارو کرده . منم وقتی که دیدم با دخترای دیگه میره بیرون عکس گرفتم و تهدید کردم که اگه از من دست نکشه پخشش میکنم .اون هم قبول کرد و ولم کرد . ولی الان سر و کلش پیدا شده و دوباره ادعا میکنه که منو میخواد . اون عکسا خیلی بد بودن . حتی پخش شدن یکی از اونا مساوی بود با نابود شدن زندگیم و طرد شدن از خانواده

کانال تلگرام رمان من 
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x