رمان همکارم میشی پارت آخر

4.5
(25)

 

سرم و انداختم پایین.

ـ چی، چه خوب؟

ـ اینکه خوابش سنگینِ…

باز دهن من بی موقع باز شده بود. کمی رفتم عقب و گفتم:

ـ ببخشید خسته ات کرد. توام بهتره بری بخوابی که فردا کلی کار داریم…

فرزام اومد نزدکتر و دستش و قابِ صورتم کرد. سرم و آوردم بالا بهش نگاه کردم. لبخندی مهربونی زد و لپم و بوسید و گفت:

ـ صبح که نمی تونم اما عصر از سرکار میام دنبالت بریم برای خرید. شبت پر از آرامش خانومم…

این و گفت و ازم جدا شد و رفت سمتِ بیرون. آخی بچه ام… منم الکی می ترسم ها… دنبالش رفتم و گفتم:

ـ مراقبِ خودت باش. رسیدی اس ام اس بده.

ـ برو تو خانمم. در و هم قفل کن. خداحافظ.

با این حرف کنارِ در وردی ایستادم و دیگه تا بیرون دنبالش نرفتم. در که بسته شد نگاهی به حوضِ خونه انداختم. بازم عکسِ ماه تو آب افتاده بود. یادمِ یه سالِ پیش یه همچین شبی و روزی من درست همینجوری به این حوض نگاه کردم. این خونه تغییر نکرد. این عکسِ افتاده روی آب تغییر نکرد…

اما من چرا… من تغییر کردم… یکسالِ پیش من امید به هیچی نداشتم… از زندگیم ناراضی بودم و پر از تشویش بودم…

الان، اما احساس می کنم انرژی این و دارم که تا آخر عمر برای هم? داشته های مادی و معنویم بجنگم داشته هایی که تازه به دست آوردم… فرزام… قبل از اینکه حس کنم الان شوهرمِ و قرار چند وقت دیگه این و دائمش کنیم حس می کنم… دوستمِ… فرزام برای اینی که من هستم به اندازه خودم سختی کشید…

اما از یه چیز نگرانم… زندگی همیشه روزای خوش نیست… اگه یه روزی من و فرزام هم مثل همه زن و شوهر ها دعوامون بشه… یعنی ممکنِ اون روزایِ باعثِ شرمندگی و تو سرم بزنه؟

سرم و تکون دادم و فکر کردم فرزامی که من شناختم جزء محالاتِ همچین کار زشتی بکنه…

شاید من مثل دختری که تو بالا شهر به دنیا اومده و پدر و مادرش نذاشتن آب تو دلش تکون بخوره نباشم اما حداقل سعیم و کردم تا متفاوت تر از اون تربیتی که داشتم باشم. سعی کردم پیشرفت کنم و بهتر بشم… آسون نبود… اما شد…

با ایکه از اول تربیت درستی نداشتم اما حالا عوض شدم… انگار دوباره تربیت شدم و می دونم الان هم هر مشکلی داشته باشم،خودِ واقعیمم… نه تظاهر می کنم و نه سعی دارم دیدِ فرزام عوض شه… اون تونست کمکم کنه و من و از باتلاقی که توش دست و پا می زدم نجات بده…

با این افکار لبخندی زدم و رفتم صورتم و بشورم. امروز حسابی خسته شده بودم و خوابم میومد…

بعد از اینکه صورتم و شستم و مسواک زدم کنارِ سخندون دراز کشیدم… دیگه روزای آخر بود. شمارش معکوسِ دورانِ مجردیِ من و فرزام شروع شده بود البته اگر اون صیغه و فراموش می کردیم.

****

ـ گلم موقع رانندگی که نباید با گوشیت حرف بزنی… مگه نمیای اینجا؟ می بینمت دیگه؟!

ـ هندزفری تو گوشمِ…

ـ مردِ قانون… قربونت برم چه فرقی می کنه… چه گوشی تو دستات باشه چه با هندزفری، مهم اینه که حواست کامل به رانندگیت نیست…

ـ می دونی چیه ساتی…

حرفش و ادامه نداد و با شک گفت:

ـ تو مطمئنی صدام رو اسپیکر نیست؟!!

گوشی و بینِ کتف و گوشم گذاشتم و نگاهی به فرانک که لباسِ عروسم و می ذاشت داخلِ جعبه اش و با ذوق بهش خیره شده بود انداختم و گفتم:

ـ آره گلم…

نمی دونم چران نگران بود کسی صداش و نشنوه… انقدر نگرانِ غرورش بود که دوست نداشت حرفاش و کسی بشنوه؟ یا شاید خجالت می کشید؟

دوباره پرسیدم:

ـ چی می خواستی بگی؟ چی و می دونستم؟

ـ اینکه بعد از یه هفته احساس می کنم این چند دقیقه آخر اصلاً نمی گذره… دلم برات تنگ شده… برای همین الان دوست دارم باهات حرف بزنم جایِ اینکه ثانیه ها رو بشمارم تا برسم!

این و گفت و آرومتر ادامه داد:

ـ شاید تازه بتونم بابارو درک کنم و بفهمم چرا اصلاً از شغلش خوشش نمیومد… خیلی بدِ بخوای زن و بچه ات و یهو تنها بذاری…

ـ عزیزم… من که مشکلی ندارم… مهم نیست که حتماً کنارِ هم باشیم.. همین که به یادِ هم هستیم و می دونیم این دوری همیشگی نیست، باعث میشه بتونیم تحمل کنیم…

از خونه رفتم تو حیات و گفتم:

ـ فرزام یعنی انقدر دوسم داری؟! تو خیلی سنگی هستی آخه…

لحنِ صدای مهربونش تغییر کرد و مثل اون موقع ها شد… اون موقع ها که از دستم عصبی می شد… همون روز که دیوونه اش کرده بودم و من و برد پیشِ پدرش تا دندونام و درست کنه… همون روز که به پدرش گفته بود من عقل ندارم!

ـ اینکه دوست دارم تو خلوتِ خودمون دو تا از دوست داشتنم حرف بزنم سنگم کرده؟ یا اینکه دلم پارکینگِ عمومی نبود تا چند بار شکست و تجربه کنه؟ دقیقاً کدومش؟!

ـ نه منظورم این نبود…

حرفم و قطع کرد و گفت:

ـ ببین ساتی من دلم می خواد تو خونه خودم ناز و نوازشت کنم نه وقتی جای دیگه مهمون هستیم و تو خونه کسی دیگه… مردم کور نیستن از رفتارهایِ سنگین هم متوجه دوست داشتنِ من می شن… من واقعاً بدم میاد از این جلف بازیا… برای من مهم نیست به دیگران ثابت یشه دوستت دارم یا نه مهم خودتی… این باید به تو ثابت شه… بدم میاد از ابرازِ عشق جلوی دیگران…

ـ منظورم این نبود… خوب منظورم رفتارهای اون موقع ات بود… یادتِ چقدر بد اخلاق بودی؟!

ـ خوب اون موقع هنوز نمی دونستم من و تو همدیگه و به عنوان همسر انتخاب می کنیم و قرارِ به اشتراکی برسیم. اون موقع همکار بودنمون ایجاب می کرد اون موقع من در خواستِ همکار بودن ازت کردم نه همسر بودن…

و قبل اینکه اجازه بده جواب بدم گفت:

ـ حالا بیا در و باز کن تا روی ماهت و ببینم که طاقتم تموم شد…

فوری رفتم سمتِ در و بازش کردم…

لبخندِ قشنگی زد و دسته گلش و گرفت سمتم. همینکه دستم اومد رو دستش تا دسته گل و ازش بگیرم خم شد و بوسه ای گوشه لبم نشوند و دستش و از رو گل برداشت.

ـ اون اسپاچولا و کاردک و بده به من…

آرایشگر این و به ور دستش گفت. با چشمای لوچ شده به لوازم آرایش روی میز نگاه کردم. یعنی قربونِ خدا برم… من یکم بَـتونه داشتم تو خونه اونم می آوردم همه چی حل مشد… چه بتونه کاری راه انداختن…

ـ خوب گلم… تموم می شد… می تونی بلند شی.. چقدرم که خوشگل شدی…

دستم و به کناره های لباسِ سفید و بلندم گرفتم و بلند شدم… کارش تموم شده بود اما بعد از اینکه لباسم و پوشیدم خواست که بار دیگه چکم کنه و برای همین بود که با لباس نشسته بود.

ـ ماشاالله دخترم… چقدر ناز شدی… چشمِ حسودا کور… خوشبخت بشید ایشاالله…

لبخندِ پر استرسی برای مادر شوهرم زدم و سرم و آوردم پایین تا ببینم لباسم خیلی بالا نره که همه جام بریزه بیرون. من می ترسیدم… استرس شده بود مثل یه بختک و چسبیده بود به گلوم. داشت خفه ام می کرد…

ـ ساتیا جان تورت و بکش رو صورتت… بذار بعد از عقد صورتت و ببینه…

دستم و از روی لباسم برداشتم و تورم و از پشت سرم آوردم جلو و منتظر موندم تا فرزام برسه بالا… مادرشوهر هم چه پیشنهادهایی می ده… آخه نیست فرزام من و تا حالا ندیده..!

لباسِ عروسِ دکلته ام یکسره است و رنگش سفیده. روی قسمت بالاییش کار شده و از کمر به پایین کم کم حالتِ پرنسسی و کلوش می گیره و یه دنباله بلند داره. تورِ لباسم هم بلندِ. درست تا آخرِ دنبال? لباسم کشیده می شه.

آرایشگرم همه موهام رو جمع کرده و به یه طرف آورده که تقریبا تا روی برجستگیِ سینه ام اومده و به لختیِ گردنم و قسمتِ دکلته لباسم نمای قشنگی داده. و همه موهام رو با تور و ابزار گلای رزِ کوچولو و متوسط درست کرده. آرایشِ عربی رو چشمهام انجام داده و برای سایه ام از رنگهای مشکی و صدفیِ براق و سفید استفاده کرده… رژ و رژگونه ام یه چیزهایی بینِ نارنجی آجری یا شایدم بژ! واقعا نمی تونم تشخیص بدم.

ـ آقا داماد اومدن…

در باز شد و من سعی کردم زیر چشمی چهره فرزام و ببینم… البته نتونستم چهره اش و ببینم… اما هیکلِ قشنگش که تو کت و شلوار خیلی جذاب تر شده بود باعث شد لبخندی بزنم و سعی کنم که قدمی به سمتش بر ندارم..!

آرایشگر به پیشنهادِ مادرِ فرزام رفت تا با پوشش درست و حسابی تر برگرده! فرزام داشت قدم به قدم به دستورِ فیلمبردار به من نزدیک میشد.

چقدر فرانک اصرار کرده بود که فرزام کت و شلوار سفید بگیره. اما من و فرزام جفتمون معتقد بودیم که لباسِ عروس و داماد باید با هم تضاد داشته باشه… مثل سفید و مشکی…

فرزام نزدیکم شد و آروم سلامی بهم داد… من هم سرم و تکون دادم… به دستورِ فیلمبردار شروع کردیم به حرکت به سمتِ در…

فیلمبردار گفت فرزام یه دستش و بندازه دورم و در همونحال در و هم باز کنه… فرزام یه دستش و دورم انداخت و آروم فشاری به بازوم آورد دستش رفت رو دستگیره باز کنه که یهو پشیمون شد و گفت:

ـ نه اینجوری نمی شه!

مادرِ فرزام اومد جلوتر و گفت:

ـ چی پسرم؟

ـ پس شنلش کو مامان؟ ببین یقه اش دستاش… همه معلومه…

دلم غش رفت برای گفتنش… بچه ام یه جوری حرف می زد انگار جنگِ جهانیِ دوم در راهِ…

مادرِ فرزام اهانی گفت و فوراً رفت و شنلم و آورد… فرزام بدونِ اینکه به کسی اجازه بده خودش کمکم کرد و شنلم و پوشید و همراهیم کرد که بریم بیرون.

ماشینمون کمریِ سفیدِ یکی از دوستاش بود که به اصرارِ خودش فرزام قبول کرده بود. وگرنه جفتمون صحبت کرده بودیم که پولِ کرایه ماشینِ عروس ندیم و ماشینِ خودمون و درست کنیم… هدیه دوستِ گلفروشِ فرزام به ما ماشینِ گل زده اش بود. و حالا دارم می بینم که واقعا زیباست…

تمومِ ماشین گلای رز چسبیده شده بود. البته شاخه هاش نبود اما کلِ ماشین گلِ رزِ مخملیِ قرمز چسبونده بودن و پشتِ ماشین پر بود از بادکنکای کوچولو. بادکنک ها درست به اندازه یه کاسه کوچولو بودن.

ذوق زده از این گلای قشنگ دستِ فرزام و که تو دستام بود فشردم و سعی کردم نشون بدم که چقدر خوشگلِ…

فرزام کمی نزدیکم شد و کنارِ گوشم گفت:

ـ عروس خانم زیر لفظی می خوای؟ با فشردنِ دست احساساتت و ابراز می کنی؟

سرم و بالا کردم نگاهش کنم. از زیرِ تور می تونستیم حداقل چشمای هم و ببینیم…

تا چشمش به چشمام خورد چشمکِ قشنگی زد و گفت:

ـ ندیده می گم عروسک شدی گرب? ملوس…

لبخندی زدم و کنار ایستادم تا در و باز کنه.

درِ ماشین و باز کرد و دسته گلم و آورد بیرون و به دستم داد. یه دسته پر از گلای رزِ سفید که همه جمع و غنچه بودن. رویِ گلبرگاش یه صورتیِ کمرنگ داشت. رفت کنار تا سوار شم.

دستم و تو دستش گرفت و کمکم کرد که بشینم و بعدم لباسم و جمع و جور کرد. همینطور که خم شده بود روم گفت:

ـ چه عطری زدی خانم…

اروم گفتم:

ـ من که عطر نزدم…

زیرِ گوشم گفت:

ـ پس عطرِ تنِ خانمِ که مست می کنه؟!!

و سرش و تکون داد و گفت:

ـ مــــمم… بهتر از این نمیشه…

ناخواسته سرم و بیشتر انداختم پایین. انگار که حالا می تونست من و ببینه. فرزام خنده ای کرد و با اعتراضِ فیلمبردار که داشت غر می زد که دیر می شه و باید بریم آتلیه و باغ رفت که بشینه حرکت کنیم

***

ـ وکیلم؟!

برای بار سوم بود که عاقد می پرسید. هم رفتم گل چیدم شهرداری گرفتم… هم رفتم گلاب بیارم… هم زیر لفظی گرفتم…

چشمام و بستم.. هر چقدر هم احساسِ رضایت از زندگیِ الان داشتم نمی دونم چرا این دمِ آخری پر از شک و تردید شده بود… پر از دو دلی و ترس… انگار مسئولیت های از این به بعد هم داشت جلو چشمام رژه می رفت… یه حسی می گفت اگه بگی آره تعهد دادی… هم کتباً هم قلباً…

حس کردم نفسِ همه تو سینه حبس شده… زیر چشمی به فرزام که اخم کرده بود نگاه کردم… من چشم شده؟ چرا می ترسم؟!

صدای سخندون و شنیدم که از فرانک شیرینی می خواست… وای خدا آبروم و برد چرا انقدر این بچه می خوره..؟!

به عکسِ مامان و بابا نگاه کردم… می دونستم که هستن…

چشمام و بستم و با اطمینانِ نشسته در دلم به تمومی شک و تریدید ها پشت کردم، با خودم گفتم ” خدایا با یادِ تو و تضمینِ تو برای خوشبختیم ” و بلند تر ادامه دادم:

ـ با اجازه بزرگترها… بله!

یهو مجلس ترکید… چند تا از همکارهای فرزام که خانم هاشون خرمشهری بودن با کِل زدنِ مخصوص به شهر خودشون به سر و صداها قشنگیِ خاصی داده بودن…

بل? فرزام بینِ صداها گم بود اما بلاخره گفت و تمومش کرد… تازه یادم افتاد دخترهای مجرد و کلاً همه گفتن سرِ سفره عقد دعاشون کنم… ای بابا یادم رفت..!

فرزامکامل چرخید سمتم… منم کمی کج شدم سمتش… هیچ آقایی تو جمعمون نبود. به جز فرزام و باباجون…

تورم و زد بالا… سرم و آروم آوردم بالا و نگاهم و از پایین به بالا آوردم… تو چشاش خیره شدم… به حالتِ با نمکی چشم هاش و جمع کرده بود و اخمِ ریزی روی صورتش بود و با ریز بینی نگاهم می کرد…

کم کم اون لبخندِ دلنشینِ همیشگی روی صورتش نشست. و با مهربونی بهم نگاه می کرد…

فرانک با ظرفِ سفید رنگی که توش پر از گلِ رزِ سفیدِ پر پر شده بود اومد و حواسِ جفتمون و سرِ جاش آورد…

فرزام دستش و تو ظرف برد و بعد از کلی گشتن حلق? تو دستم و پیدا کرد و بیرون آورد… همه دست و جیغ زدن و فرزام آروم اون و دستم کرد…

داخلِ ظرفِ بعدی حلق? فرزام بود که من بعد از کلی گشتن پیداش کردم و تو دستش انداختم…

همه دست زدن و من و فرزام هم دستامون و تو دستِ هم گذاشتیم. شیرین ترین لحظه های عمرمون و داشتیم… من شیرینیِ عسلی که تو دستای فرانک برای ما میومد و در کنارِ فرزام حس می کردم… بدونِ اینکه ذره ای ازش خورده باشم…

ظرفِ عسل بینمون قرار گرفت… فرزام بیچاره معذب بود… می دونستم این کار معذبش می کنه… منم خجالت می کشیدم… اما از رسم و رسومات بود…

هر دو با هم انگشتِ کوچیکمون و تو ظرف بردیم… من حواسم نبود فکر کنم کلِ انگشت کوچیکم رفت تو عسل برگشت!

ـ منم می خوام آزی….

اون لحظه همین و کم داشتم که سخندون عسل بخواد… شیطونِ می گه با همون کفش های پاشنه یازده سانتی برم تو دیوار!

انگشتم و بردم سمت دهنش و همزمان دهنامون و باز کردیم…

همینکه گرمای دهنم به دستش خورد… کلِ عسل و از روی دستم میک زد و تا دستم و کشیدم بیرون آروم گفت:

ـ شیرین ترین عسلِ دنیا بود…

و من تازه فهمیدم هنوز انگشتش تو دهنمِ و بیخیال شدم و با شیطنت گفتم:

ـ شیرین ترین انگشتِ دنیا..!

من شنیده بودم بعد از عقد عروس و داماد و تنها می ذارن… اما اینا که نذاشتن… چون بعد از کادو دادن و چند تا عکس گرفتن… بابا جون که رفت و من و فرزام هم همگی دوره کردن و د از اتاقِ عقد بردن تو تالار و بعد از اینکه مطمئن شدن سرِ جامون می شینیم ریختن تو پیستِ رقص…

فرزام دستم و تو دستش گرفت و :

ـ زیبا بودی زیبا تر شدی… واقعا آرایشگاهِ خوبی انتخاب کردی… خوشحالم جادوگر نشدی!

خندیدم و گفتم:

ـ اما آرایشش غلیظِ…

ـ برای تو که همیشه کرِمِت و تو حیات می زنی و رژت و نمی دونم کجا غلیظِ… اما من میپسندم…

به جمعیت نگاه کرد و نزدیکترم شد:

ـ همیشه برام اینجوری آرایش کن…

لبم وگاز گرفتم و روم و ازش گرفتم… فشاری به دستم آورد و گفت:

ـ ببینمت؟ من چیکار کنم؟ تو هنوزم از من خجالت می کشی؟ خوبه گفتم برام آرایش کن… اگه بگم…

حس کردم قرمز شدم… قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:

ـ خواهش می کنم… قلبم داره میاد تو دهنم…

بی توجه به بقیه دستشو انداخت دورم و همونطور که آروم رو بازوم و می مالید گفت:

ـ عزیزم چیزی نمی خواستم بگم… آروم باش… چرا؟

ـ فرزام جان چیزی شده؟!

به مادرشوهرم که با نگرانی به ما نگاه می کرد خیره شدم و با غصه گفتم نه…

و فکر کردم یهو چقدر دلم گرفته… من نمی دونستم امشب و کلاً روزای در کنارِ فرزام باید چی کار کنم… به همه جای تالار نگاه کردم…

همه جا پر بود… آدم هایی که میشناختم و نمی شناختم… کسانی که آشنا بنظر می رسیدن… اما بینِ این همه شلوغی باز نبودِ مادر مثل ستاره چشمک می زد و می شد پتک… پتکی که می زنن تو سرم…

تو دلم برای خودم دلسوزی کردم… برای دلِ کوچولوم ناراحت شدم و سعی کردم دلداریش بدم… دوباره چشم چرخوندم و روی سخندون که وسطِ یه میز درست کنارِ دیسای بزرگِ میوه و شیرینی نشسته بود نگاه کردم…

میون بغض و اه خنده ام گرفت… رو میزِ چند تا آدم غریبه بود… داشت همه خوراکیاشون و می خورد…

ـ تو چرا یهو ناراحت شدی؟!

این و گفت و بلند شد و دستش و سمتم دراز کرد تا کمکم کنه بلند شم:

ـ پاشو خانمم… یه سوپرایزی برات دارم که شاید باورت نشه…

و من با خودش به سمتِ همون میزی که سخندون وسطش نشسته بود برد…

با نزدیک شدنمون آدمهای اون میز بلند شدن… تا حالا ندیده بودمشون… اما برام آشنا بودن…

سعی کردم محترمانه از سخندون بخوام بیاد پایین آروم نگاهش کردم اما وقتی دیدم محلم نمی کنه گفتم:

ـ سخندون گلم فلفل می خوای؟!

تو اون شلوغی گوشای خواهرِ تپلیم استعفا داده بود… خواستم برم نزدیک که خانمِ پیری دستم و گرفت و گفت:

ـ چیکارش داری مادر بذار بخوره…

برگشتم و لبخندی زدم و گفتم:

ـ نه ممنون خانم… آخه دلش درد می گیره…

ـ برده به مادرش… اونم خوش خوراک بود..!

تازه می خواستم بگم اتفاقاً مفت خوریش به بابامون برده (!) که یهو موندم! این خانوم مادرِ من و از کجا می شناخت؟! بهش نگاه کردم و و قبل اینکه بتونم حرفی بزنم پیرزن محکم بغلم کرد و زیرِ گوشم گفت:

ـ چقدر شبیهِ مادرتی… آرزوم بود دخترم و تو این لباس ببینم حس می کنم خودشِ… حس می کنم به آرزوم رسیدم… عزیزم… چقدر خوشحالم… خوشبخت بشی دخترم… سفید بخت باشی…

با تعجب به اشک های صورتش نگاه کردم… یه حدسایی می زدم اما بازم هنگ بودم! به اعضای دیگ? میز که یا اشکشون راه افتاده بود یا چشماشون در حالِ خیس شدن بود نگاه کردم و بعد به فرزام… فرزام… فوری گفت:

ـ عزیزم… ایشون مادربزرگت هستن… من موفق شدم تو اون سفرِ دو روزه ام به عروسیمون عوتشون کنم و ایشون هم افتخار دادن به همراه خانواده تشریف آوردن…

فقط تونستم مراقب باشم اشک هام نریزه و خیلی آروم گفتم:

ـ خوش اومدین…

و فوری رفتم سمتِ دستشویی…همین… بیشتر نمی تونستم… مامان، ببین اون خانواده ای که منکرشون شدی اومدن… چطور دلت اومد؟ می بینی بعد از بیست سال من و دیدن اما انگار یه عمرِ می شناسنم… ارزش داشت؟ بابا چه ارزشی داشت واقعاً، که مادرت و تنها گذاشتی و پدرت در آرزوی دیدنت مرد؟

فرزام هم پشتِ سرم اومد… چندین بار پلک زدم تا اشکم نریزه این تنها کاری بود که می تونست مانعِ ریزشِ اشکم و در پی اون خرابیِ آرایشم بشه… جالب بود تو اون موقعیت هم فکرِ آرایشم بودم!

ـ ساتیا… من فکر می کردم اینکار خوشحالت می کنه… من…

کمی مکث کرد و گفت:

ـ متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنم…

بی اراده کشیده شدم سمتِ مردِ خواستنیم و گفتم:

ـ نه عزیزم… ممنونم… تو بهترین کار و کردی… برام سخته… نمی دونم درک می کنی یا نه اما سختمِ یه چیزایی و تحمل کنم… ممنونم…

ـ اِهم… اِهم…

از فرزام جدا شدم و هر دو به فرانک خیره شدیم:

ـ خجالت بکشید… بابا دو ساعت دندون رو جیگر بذارید… چطور می تونید با این بوهای متنوعی که اینجا میاد این کارارو کنید..؟

با انزجار گفت:

ـ چندش نشو فرانک… ما کاری نکردیم…

و قبل اینکه باعث خجالتم بشه دستِ فرزام و گرفتم تا بریم بیرون…

تازه داشتیم از پیستِ رقص رد می شدیم که آهنگی گذاشتن و فیلمبردار هم از پیستِ رقصِ خالی شده استفاده کرد تا من برای آقا داماد برقصم… چه سخت… چون فرزام هم با روی باز پذیرفت و رفت نشست…

تازه تونستم ببینم که نیشام و نازی هم اومدن… لبخندی بهشون زدم… چقدر خوشحالم از اومدنشون…

با صدای دستا که بلند تر شده بود به خودم اومدم. بدونِ اینکه به دیگران اهمیتی بدم به فرزام خیره شدم… من رقصِ خاصی بلد نبودم… شاید به قولِ بتول من تو رقصم بیشتر ناز داشتم تا تکون تکون..!

دستم و آوردم بالا دورِ چشام چرخوندم و چشمکی برای فرزام زدم:

فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم

دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم

عاشقتم همه می دونن تو قلبمی خوب می دونم

مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم

عسل خانوم دل تنگ شماست

عسل خانوم شیطون و بلاست

عسل خانوم خوشگل و دلبری

عسل خانوم الهی بمیرم برات

عسل خانوم الهی بمیرم برات

به چشم من خیره نشو پاشو زود حرفی بزن

خاطرخواتم بانوی من به دلم یه سری بزن

برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم

تو عشق زیبای منی دل به تو بستم

عسل خانوم دل تنگ شماست

عسل خانوم شیطون و بلاست

عسل خانوم خوشگل و دلبری

عسل خانوم الهی بمیرم برات

عسل خانوم الهی بمیرم برات

فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم

دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم

عاشقتم همه می دونن تو قلبمی خوب می دونم

مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم

عسل خانوم دل تنگ شماست

عسل خانوم شیطون و بلاست

عسل خانوم خوشگل و دلبری

عسل خانوم الهی بمیرم برات

عسل خانوم الهی بمیرم برات

وقتی صدای پات میاد دل من پر میزنه

بازم مثل دیوونه ها این درو اون در میزنه

برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم

تو عشق زیبای منی دل به تو بستم

عسل خانوم دل تنگ شماست

عسل خانوم شیطون و بلاست

عسل خانوم خوشگل و دلبری

عسل خانوم الهی بمیرم برات

عسل خانوم الهی بمیرم برات…

آروم ایستادم پولهایی که بهم داده بودن و به فرانک سپردم و تا خواستم حرکتی کنم همه دوره ام کردن و اجازه ندادن برم سرِ جام…

مادر شوهرم فرزام و آورد وسط و دستامون و تو دستِ هم گذاشت و خودش رفت کنارو جوونا هم که انگار خیالشون راحت شده بود رفتن و یه کناری ایستادن…

با خاموش شدنِ لامپ ها و روشن شدنِ لیزر شو و رقصِ نور بیشتر رفتم تو بغلِ فرزام… با اینهمه رقص سردم شده بود… انگار فشارم بالا و پایین می شد…

فکر می کردم آهنگِ شاد بذارن… اما با خاموش شدنِ برقها همه چیز دستگیرم شد… اهنگش به دردِ رقصِ آروم می خورد که بری تو حس و تو فانتزیات غرق بشی!

گفتم فانتزی… کی فکرش و می کرد من روزی با فرزامی ازدواج کنم که یکی از فانتزیام راجع بهش این بوده که یه روز 4 تا سگِ گنده از همونا که تو باغ انداخت دنبالم، بندازم به جونش تا بخورنش! عاشقِ مردی بشم که انگار از اول ریش بوده بعد رشد کرده شده آدم..!

وااای خدایا شکرت که فرزامِ من شبیهِ اون عمار یا حمالِ خودمون نیست! البته این خوبیِ فرزامِ که بیشتر به دلم نشسته… نمی گم قیافه مهم نیست چون دروغ گفتم… اما قیافه نمی تونه دلیلِ صد در صدِ انتخابم باشه…

من و تو بغلش فشرد… با چشمای تبدارم به چشم های خمار شده، شاید از خستگیش نگاه کردم…

اون دوتا مست چشات

منو خوابم میکنه

ذره ذره اون نگات

داره آبم میکنه

اون دوتا مست چشات

منو خوابم میکنه

ذره ذره اون نگات

داره آبم میکنه

من و ول کرد و با دستش باعث شد چرخی بزنم و اینبار جای گرفتنِ دست هام دستش و دورِ کمرم حلقه کرد و من دستام و دورِ گردنش انداختم…

داره میمیره دلم

واسه مـخمل نگات

همه رنگی رو شنـاختم

من با اون رنگ چشات

همه رنگی رو شنـاختم

من با اون رنگ چشات

مثل یک رویای خوش

پا گرفتی تو شبام

از یه دنیای دیگه

قصه ها گفتی بــرام

هنوز از هرم تنت

داره می سوزه تنم

از تو سبزه زار شده

خاک خشک بدنم

دستای عاشق تو

منو از نو تازه ساخت

دل نا باور من

جز تو عشقی نشناخت

داره میمیره دلم

واسه مخمل نگات

همه رنگی رو شناختم

من با اون رنگ چشات

همه رنگی رو شناختم

من با اون رنگ چشات

داره میمیره دلم……

همه رنگی رو شناختم…

من با اون…

من با اون…

من با اون رنگِ چشــات…

با تموم شدنِ اهنگ برق ها هم روشن شد… قبل اینکه اجازه بدن من و فرزام از هم جدا شیم… دخترا شروع کردن به خوندن:

ـ عروس دوماد و ببوس یالا یالا یالا… عروس لباش و ببوس یالا…

ای خدا… خوب گفتید ببوس می بوسم… لباش دیگه چرا… خوبه قبلاً راجع به این موضوع با فرزام حرف زده بودم… من دوست نداشتم… تویِ جمع این کارو دوست نداشتم.

اگه مجلسمون فقط برای بزرگترها بود خوب بود… اما اینهمه بچه با چشم های کنجکاوشون دارن نگاه می کنن… اگر من اینکار و بکنم صد در صد یکی از عواملی میشه که ذهنشون و منحرف کرده… اونم از سنِ پایین… برای همین روی پنجه پا ایستادم و کنارِ لبش و بوسیدم…

چند نفری سوت زدن و چند نفرِ دیگه هم برای فرزام خوندن تا اون من و ببوسه… دی جی آهنگِ مهتابِ آصف و می خوند و من منتظر بودم ببینم فرزام چیکار می کنه… چشمکی بهم زد و با پشتِ دست نوازش گونه روی شونه ام کشید و خم شد روم…

با ناباوری نگاهش کردم…

مثل شمارش معکوس بود…

همه ساکت شده بودن…

ـ دون دونش و بیتیش!!

صدای سخندون بود که بینِ اون همه جمعِ ساکت میومد و فقط من و فرزام می دونستیم منظور از دندونش و بکش چی بود…

فرزام ” می خوامتِ ” زیرِ لبی گفت و جای اینکه لب هاش روی لبم فرود بیاد روی شون? لختم فرود اومد… که بنظرم قشنگترین و پر احساس ترین بوسه ای بود که فرزام به من هدیه کرد!

بلاخره بعد از کلی اذیت کردنِ ما دو طفلِ معصوم توسطِ مردم و فیلمبردار از تالار رفتیم بیرون و عروس کشون شروع شد…

انقدر از این کار خوشم میاد که نگو… فکر کنم اصلاً من به خاطرِ عروس کشون ازدواج کردم!

پای کوه که بودیم… فرزام با استفاده از دکمه های پیشِ خودش شیشه های عقب و داد پایین و یهو کلی بادکنکِ ریز رفت تو هوا…

همینکه بادکنکا تموم شد دیدیم هیچ ماشینی نیست… من و فرزام قیافمون عینِ توپِ سوراخ شده، شده بود. فرزام گفت:

ـ ای دلِ غافل اینا برای بادکنکا اومده بودن نه ما!

آخه ماشینا ایستاده بود بادکنک جمع کنن… فقط فیلمبردار بود که اینجا هم دست از سرِ کچلِ ما برنداشته بود.

کلی با هم خندیدیم و راه افتادیم سمتِ خونه مشترکمون. بینِ راه فرزام بود که سکوت و شکست:

ـ خوب عروس خانم راضی بودی؟

لبخندی زدم و کمی کلاهِ شنلم و دادم بالاتر و گفتم:

ـ عالــــی بود… بهترین روزِ زندگیم بود…. مطمئنم…

دستم و تو دستش گرفت و بوسه ای روش نشوند و گفت:

ـ تو بهترین اتفاقِ زندگیمی ساتیا…

انقدر “ساتیا” گفتنشو دوست دارم که نگو… قشنگ می گه… انگار تو اسمم کلی احساس قایم کرده که می خواد بهم هدیه اش کنه…

جلوی درِ خونه فامیل هامونم رسیدن. یه سری که دیگه نبودن… کلاً نیست شده بودن! خدا کنه به خاطرِ بادکنک از بامِ کرج نپریده باشن پایین!

از همه تشکر کردیم و باهاشون خداحافظی کردیم و رفتیم داخل… فرانک پشتِ فیلمبردار بود و داشت همراهمون میومد. پشتِ سرش هم مادربزرگِ تازه پیدا شده ام بود.

نفسِ سنگین شده ام و راحت فرستادم بیرون و پله ها رو ترجیح دادم… اما فرانک اینا با آسانسور اومدن…

فرزام که در و باز کرد اونا هم آسانسور پیاده شدن… توی خونه دیگه فرزام برای اینکه اذیت نشم شنلم و باز کرد و از رو سرم برداشت. فرانک اومد نزدیکم و داشت تند تند بهم می گفت که برام چه لباسی آماده کرده و بهم پیشنهاد می ده بعد از یه روزِ خسته کننده بهتره اول برم حموم. آروم گفتم:

ـ باشه دیگه چیزی نگو… صدات و میشنون زشته…

مادرشوهرم و بابا جون هم اومدن بالا… بابا جون دستِ من و تو دستِ فرزام گذاشت و گفت:

ـ تنها چیزی که ازتون می خوام اینه که خوشبخت باشید در کنارِ هم و برای هم تا همیشه…

و بعد از بوسیدنِ پیشونیِ جفتمون رفت و کنار ایستاد… مادرشوهرم هم بوسمون کرد و با چشمای به اشک نشسته اش رو به من گفت:

ـ نگاه نکن پسرم برده به باباش خشکِ! دوستت داره… کنارِ هم شاد باشید…

چیزی نگفتم… فرزام اصلاً هم خشک نبود… حتما نباید بقیه ابرازِ احساسات های قشنگش به من و ببیننن که خیلی هم خوبه..!

مادربزرگم پاکتی به دستمون داد و کلی من و بوسه بارون کرد و ازم خواست بازم ببینمشون چون چند روزی اینجا هستن اما بعد می رن و ازم خواست بریم روستاشون و بهشون سر بزنیم.

مادربزرگم که انگار خودش و کنترل می کرد گریه نکنه بعد از خداحافظی و سفارش به فرزام راجع به من رفت. حالا من و فرزام بودیم و فیلمبردار… دلم می خواست از فرزام بپرسم اون تفنگش کجاست؟!!! اما سعی کردم این لحظه های آخر هم فیلمبردارِ سمجمون و تحمل کنم که بلاخره تموم شد… وقتی در بسته شد پوفی کشیدم و گفتم:

ـ دیدی؟! حس می کردم فیلمبردارِ هنوزم انرژی داشت واسه ادامه؟!

فرزام نزدیکم شد و گفت:

ـ چطور؟! مگه تو انرژی نداری؟!

و با مکث گفت:

ـ برای ادامه؟!!

روم و ازش گرفتم و گفتم:

ـ من برم لباسم و عوض کنم…

قبل اینکه قدمی بردارم تو بغلِ فرزام بودم…

ـ مگه نمی دونی من باید پرنسسم و تا اتاق ببرم.؟

با خجالت گفتم:

ـ خودم میام… سنگینم…

ـ کجا سنگینی… ببین ساتی من خانمِ یکم تپلی دوست دارم… باید تپل شی یکم…

تو اتاق من و نشوند رو تخت و کتش و هم گذاشت کنارم و دو دکمه اولِ لباسش و باز کرد… خدایا نکنه لخت شه؟!!

سرم و انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم مردونه خندید و گفت:

ـ یا نگاه نکن… یا درست نگاه کن خانم! اینجوری چشم چرون نشون می دی…

دست از باز کردنِ دکمه هاش برداشت و کنارم نشست…

ـ برگرد پشتت و به من کن بذار موهات و باز کنم…

بی هیچ حرفی برگشتم و پشتم و کردم بهش… فرزام یه پاش و از رو تخت گذاشت پایین و یکی هم روی تخت موند. من و بیشتر کشید تو بغلش… و مشغولِ باز کردنِ موهام شد…

بلاخره هم تونست بعد از کلی تلاش موهام و باز کنه… همینکه تموم شد گفت:

ـ می خوام برم حموم… توام بیا یه دوش بگیر…

یه لحظه از این فکر مور مورم شد… نه که چندشم بشه… نه که بدم بیاد با آقامون برم حموم یا اصلاً شیطونی کنیم… فقط خجالت مانعم بود! آروم گفتم:

ـ نه تو برو… من اینجا می رم…

و به حمومِ اتاق خوابمون اشاره کردم… مکثی کرد اما با گفتنِ ” باشه ای ” از اتاق رفت بیرون…

انقدر ناراحتش کردم که حتی یادش رفت برای در آوردنِ لباسهام کمکم کنه…؟

بیخیال شدم و همونطور که خودم مشغولِ باز کردنِ زیپِ لباسم بودم به اتاق نگاه کردم تا ببینم لباسِ سرخ رنگی که فرانک ازش حرف می زد کجاست؟!

با دیدنِ لباسِ زیرِ مشکی رنگ و یه حریرِ خیلی کوتاهِ قرمز تقریباً هنگ کردم! تند تند لباسام و در آوردم. می دونم که اگه نخوام اینو هم بپوشم دیگه شورش و در آوردم… این و فرانک می گفت… پس حداقل زودتر برم حموم که تا قبل از اومدنِ فرزام بپوشمش و برم زیرِ پتو…

کمی کرم و رژ زدم و بعد از عطر زدن خزیدم زیرِ پتو. از اتاقِ قدیمی فرزام صداهایی میومد اما هنوز نیومده بود. خسته بودم اما حموم تمومِ خستگیِ تنم و شسته بود و با خودش برده بود.

داشتم فکر می کردم که شاید میخواد تو اتاق خودش بخوابه که در باز شد و فرزام اومد تو…

ـ خوابیدی خانمم؟!

آب دهنم و سخت قورت دادم… قلبم تند تند می زد.

ـ نه بیدارم…

اومد کنارم و پتو رو کنار زد. انقدر کنار زده بود تا لباسم و ببینه. چشمام و بستم اما می تونستم متوجهِ مکثِ چند ثانیه اش بشم…

با ریموت کولر و روشن کرد و کنارم دراز کشید.

ـ چشمات چرا بسته است نازگلم؟!

این و فرزام پرسیده بود. آروم چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم.

نیم خیز شد و روم خم شد…

کمی دستش و دراز کرد و چراغ خواب و که نور های سفید و قرمز داشت روشن کرد…

دیگه برنگشت سرِ جاش و همونوطور خیمه زده روم باقی موند. لبخندِ محوی مهمونِ صورتش شد و چشمهاش از چشمهام روی لبام سر خورد و خم شد سمتم…

***

با نوازشِ دستایی رویِ صورتم که موهام و کنار می زد چشم هام و باز کردم… آروم و بی حوصله…

ـ فدای چشمای معصومت بشم خانومم… بلند شو دیگه…

با بغض گفتم:

ـ نمی خوام… برو می خوام بخوابم…

ـ لبای ورچیده ات و بخورم خانـم… پاشو باید یه چیزی بخوری… ضعف می کنیا… از صبح مامان بزرگت و مامان و فرانک انقدر بهم غر زدن از کرده ام پشیمون شدم!

و با خودش زمزمه کرد:

ـ بابا منم گناه دارم! یکی برای من کاچی نیاورد!

تو خواب و بیداری خنده ام گرفته بود. چشمام و باز کردمو بهش نگاه کردم. وقتی دید می خندم گفت:

ـ آره بخند… خنده ام داره… اما فکر بعداً هم باش… جبران می کنم عزیزم!

اومد نزدیکتر و با پشتِ دست روی گونه ام کشید:

ـ خانوم شدنت مبارک همسری…

لبخندی زدم و با خجالت چشم از چشاش گرفتم. روی لبام و بوسید و گفت:

ـ خانومم بلند می شی یا من به روشِ خودم عمل کنم؟!

خنده ام گرفت چه با حرص حرف می زد… خواستم حرفی بزنم اما با دردی که زیرِ دلم پیچید اخمی کردم و چشمام و بستم…

فرزام که حالا خم شده بود روم، کنارِ گوشم گفت:

ـ عزیزم، اگر می بینی لازمه بریم دکتر…

” نچی ” زیرِ لب گفتمو با خجالت چشمهام و بیشتر بستم. حالا نمی شد یادآوری نکنه…

فرزام دوباره با ناراحتی گفت:

ـ می دونم گفتم یه هفته مرخصی دارم. اما متاسفانه باید برم یه مشکلی پیش اومده…

چشمهام و باز کردم و بهش نگاه کردم:

ـ باور کن مجبورم…

پتو رو کشیدم سرم و گفتم:

ـ خداحافظ…

پتو رو که با دستهام محکم گرفته بودم از سرم برداشت و گفت:

ـ اینجوری که نه… تو بلند شو. من تا خیالم راحت نشه که نمی رم..

این و گفت و بلند شد و ادامه داد:

ـ تا میز و بچینم بیا… اگر هم می بینی سخته، بنده میز و بیارم اینجا!

آروم گفتم:

ـ میام…

وقتی رفت بیرون پتو رو زدم کنار. همون دم دمای صیح فرزام بدونِ اینکه اجازه بده تکون بخورم. لباسهام و عوض کرده بود و بلوز و شلوار تنم کرد تا راحت بخوابم. بلند شدم و کلیپسی از کشوی میزم بیرون آوردم و موهامو کامل جمع کردم و به دستشویی رفتم. زیرِ دلم هنوزم درد می کرد… اما نه به اندازه دیشب…

شاید فرزام فکر کرده از رفتنش ناراحت شدم. اینطور نیست. یهویی یه حسِ بدی بهم دست می ده و یکم بعدش پر از لذت می شم…

من از فرزام راضی بودم… مردِ نظامیِ من همه جوره پر محبت و مهربون بود. همیشه حس می کردم همه مردا بی وجدانن و به خودشون فکر می کنن.

اما فرزام برعکسش و به من ثابت کرد. با من مثل پرنسس ها رفتار می کرد و در همه شرایط تا از رضایتم مطمئن نمی شد به راضی بودنِ خودش فکر نمی کرد…

دست و صورتم و شستم و رفتم بیرون. فرزام که رفت می رم دوش می گیرم.همین که من رسیدم فرزام قابلمه ای و روی ظرفشویی تقرباً پرتاب کرد و انگشت هاش و برد داخل دهنش و سرش و تکون داد… خوبه محتویاتِ درونِ قابلمه نریخت بیرون.

تا متوجه من شد. خودش و نباخت و با جدیت گفت:

ـ اِ؟ کی اومدی؟ بیا بشین…

و فوری صندلی و کشید عقب… انگار نه انگار که همین الان سوخت… برای اینکه خجالت نکشه حرفی نزدم اما دلم می خواست بخندم… برام از داخلِ قابلمه کاچی ریخت و جلوم گذاشت:

ـ بخور خیلی خوشمزه است… مادربزرگت درست کرده.

همونطور که سرم پایین بود لبخندِ خبیثی زدم و گفتم:

ـ اِ مگه توام خوردی؟!!

دیدم که وسطِ آشپزخونه ایستاده! الهی بچه ام..!

ـ نه… یعنی یکم…

وبعد رو میز کنارم نشست و گفت:

ـ بخورم خانمم… یه مسکن بهت بدم باید برم… اما شب میام دنبالت… احتمالاً شام بریم بیرون. شایدم شام بخرم بیارم…

آروم مشغولِ خوردن شدم… دلم برای فرزام سوخت… بچه ام دلش کاچی می خواست فکر کنم… شایدم کمی توجه…

از جام بلند شدم… فوری نیم خیز شد:

ـ چی می خوای؟ من میارم…

ـ بشین گلم… الان میام…

پا شدم از یخجال موزی برداشتم و توی ظرف چند تیکه اش کردم… کمی کنجت و یکم پودرِ گردو روش ریختم و گذاشتم سرِ میز و رو بهش گفتم:

ـ این و بخور برات خوبه!

لبخندی عریضی زد و به موز نگاه کرد و با لذت گفت:

ـ این میوه خوردن داره مرررسی خانومم…

و کره و عسل و گذاشت و کنارِ و مشغولِ خوردنِ موز شد.

بلاخره تمومش کرد. از داخلِ یخچال مسکنی آورد و گفت:

ـ این و بخور خانم…

ژلوفن و خوردم و از پشت میز بلند شدم. می دونستم که دیرش شده. برای همین گفتم:

ـ من میز و جمع می کنم…

مانعم شد و گفت:

ـ ابداً تو حالت خوب نیست… کاری نداره خودم جمع می کنم…

دستم و گرفتم به بازوش و گفتم:

ـ من خوبم فرزام… بیا برو گلم… مراقب خودت باش…

همینطور که به سمتِ در هلش می دادم کتش و از روی اپن برداشتم و آماده کردم تا بپوشه…

نگاهِ قدر دانش و به نگاهم دوخت و رو لبام و بوسید و گفت:

خوشحالم که تو زندگیمی… خواهش می کنم استراحت کن… باشه؟

سرم و تکون دادم و گفتم:

ـ مراقب خودت باش… برو گلم.

ـ من خوبم مامان هیچ مشکلی نیست…

ـ نه آخه واقعاً چه دلیلی داره روزِ اولِ ازدواجش پاشه بره بیرون؟!

ـ مامان جان گویا تماس گرفتن مشکلی پیش اومده… خودش هم راضی نبود من خودم فرستادمش…

ـ دخترم دارم بهت می گم ها اذیتت کرد چمدونت و ببند بیا اینجا خودم می دونم باهاش چی کار کنم.

ـ خانم این حرفا چیه؟ تازه یه روزم از ازندگی مشترکشون نگذشته…

خندیدم… فرزام راست می گه مامان و باباش باهم اصلاً نمی سازن… حتی الان هم دارن کل کل می کنن…

ـ مامان جان من الان از پشتِ پنجره دارم می بینم فرزام داره میاد تو پارکینگ اومدش خونه. من هم ناراحت نیستم. شما هم برید شبتون بخیر…

مادرِ فرزام با نارحتی خداحافظی کرد. می دونستم برای فرزام خان جبران می کنن… من می دونستم که در آینده روزهایی و خواهم داشت که بدونِ فرزام شب میشه و شبهایی که تنهایی به صبح می رسونم. شغلش این بود. شب و روز نمی شناخت… همیشه خطر در کمینمون بود و من با همه اینها به فرزام بله دادم…

الان هم چون گوشیش و جواب نمی داد و ساعت از یازده گذشته به مامانش زنگ زدم که ببینم ازش خبر داره یا نه.

رفتم نزدیکِ در و منتظر موندم در و باز کنه. با صدای کامپیوترِ در که چشمِ فرزام و درست تشخیص داده بود صاف ایستادم.

فرزام با دیدنِ من که منتظرش بودم مشمای توی دستش و گذاشت پایین و با شرمندگی گفت:

ـ متاسفم بانو… دیر کردم…

لبخندی زدم و گفتم:

ـ خسته نباشی… اما یادت باشه دوست ندارم دیگه هیچ وقت تماسم بی پاسخ بمونه…

و دیگه هم بی پاسخ نموند… یاد ندارم دفعه ای پیش اومده باشه که من به فرزام زنگ زده باشم و دو ثانیه بعدش یا همون موقع باهام تماس نگرفته باشه…

دستاش و قابِ صورتم و کردم و روی لبام و محکم بوسید:

ـ سلامت باشی خانومم… چشم… گوشیم تو ماشین بود. شرمنده…

با دلخوری گفتم:

 

ـ حتی زنگ نزدی حالم و بپرسی…

ـ چند بار زنگ زدم عزیزم… اما تلفن اشغال بود… حتی گوشیت هم خاموش بود…

حتما زمانی که داشتم با مامانش حرف می زدم یا وقتی که برای پرسیدنِ حالِ سخندون به فرانک زنگ زدم، زنگ زده. گوشیم هم که از دیشب خاموش شده.

ـ اشکال نداره تا تو لباست و عوض کنی من شام و آماده می کنم.

بی حرفی به سمتِ اتاقش رفت و منم با برداشتنِ غذاهایی که فرزام خریده بود از روی زمین به سمت آشپزخونه رفتم و مشغولِ چیدنِ میز شدم. خستگی از سر و صورتش می بارید و می دونستم که باز یه پرونده ای دیگه در راهِ که قرارِ حسابی مشغولش کنه.

دو تا شمع روی میز روشن کردم و هالوژن های رنگیِ خونه هم روشن کردم. نفسِ عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم تا فرزام میاد ظرف های صبحونه و بشورم!!

همونطور که مشغول بودم صدای صحبت کردنِ فرزام و شنیدم. فکر کنم مامانش زنگ زده بود. چون داشت حسابی توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده…

یهو از پشت دستش دورِ شکمم حلقه شد و سرش و توی گردنم گذاشت…

ـ باشه مامان جان خیالتون راحت… کاری ندارید؟

ـ …

نمی دونم مامانش داشت اون طرفِ خط چی می گفت اما اینطرف فرزام بی کار نبود و کنارِ گوش و گردنم و بوسه بارون کرد…

ـ نه سلام می رسونه… شبِ شما هم بخیر…

نفسِ عمیقی توی گردنم کشید که باعث شد کمی سرم و کج کنم.

ـ کوچولوی مارمولک همه فهمیدن من نبودم که…

ـ خب نگرانت شدم…

من و به خودش فشرد و گفت:

ـ فدای نگرانیت خانومم… داشتی درس می خوندی که حتی وقت نکردی ظرفهارو بریزی تو ماشین زحمتش و بکشه؟!

لبم و گاز گرفتم و فکر کردم که فردا امتحان دارم و هیچی نخوندم… اما بی رو دربایستی گفتم:

ـ نه نخوندم… هیچی…

بدونِ اینکه میلی برای ادامه صحبت راجع به درسم داشته باشه با خستگی گفت:

ـ دلم برای خانومم تنگ شده بود… تو از دلِ خانومم خبر نداری؟!

آب و بستم و برگشتم سمتش و به کابینت های تکیه دادم… دستام و انداختم رو شونه هاش و گفتم:

ـ اتفاقاً دلِ خانمتون هم برای آقاشون تنگ شده بود…

چشماش و تنگ کرد و گفت:

ـ فهمیدم..، داری یه کاری می کنی که مثل دیشب درسته بخورمت؟!

لبخندی پر خجالتی زدم و گفتم:

ـ اوهوم دارم دلبری می کنم..!

مردونه خندید و دنبالم به سمتِ میز اومد و صندلی و کشید عقب و گفت:

ـ دلبستتیم بـــــانـو…

به سخندون که حاضر و آماده روی مبل ها نشسته بود نگاه کردم و یک بار دیگه به فرزام زنگ زدم… با سومین بوق جواب داد:

ـ الو؟

ـ فرزام کجایی پس؟

ـ صفِ نون سنگکم گلم… تا چند دقیقه دیگه میام خونه…

ـ باشه زود بیا…

ای بابا اخه نونِ سنگک می خواهیم چی کار؟ من که گفتم نون لواش هست…

امروز پنج شنبه است اما فرزام چون کاری نداشت و خونه مونده تصمیم گرفتیم بریم پیک نیک… می خواییم بریم باغِ فرانک اینا و مطمئنم که خوش می گذره… چون فرانک و مرتضی هم هستن.

ـ سخندون بلند شو تلوزیون و خاموش کن که می خواییم بریم…

سخندون کنترل و برداشت و تلوزیون و خاموش کرد اما همونجا روی مبل باقی موند…

ـ چرا بلند نمی شی؟!

ـ حالا تا فَلزانه بیاد من یه کم بخوابم.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

ـ بلند می شی یا نه؟! بگو عمو فرزام… یا داداش…

بلند شو با حرص رفت سمتِ در. سرش و گرفت بالا و گفت:

ـ وقتی من نه چشم دالم نه انگوشت که دلو باز کنم برای چی بیام اینجا آخه؟!

برگشتم سمتِ یخچال تا نبینه دارم می خندم. بچه ام مشکلِ روزای اولِ من و داره…

ـ خوب گلم بیا پیشِ من تو آشپزخونه با هم ببینیم همه چی برداشتیم؟!

سخندون از روی میز ناهار خوری اومد بالا و رو اپن نشست و گفت:

ـ چیزی نمی خواییم که… چیسپ و پفک و آلوچه و کلاً خوردنی…

درِ سبدم و بستم و گفتم:

ـ آره به همین خیال باش مگه ندیدی دکتر گفت چیپس و پفک ممنوع تا وزنت کم شه؟!

ـ دکتولِ شبیهِ کلاغ بود آزی… کلاغِ بدجنس خودش و شبیهِ دکتولا کلده که کاری کنه من چیزی نخولم… دولوغ نمی گم باول کن..!

آب و از یخچال برداشتم و گفتم:

ـ می دونم خانم… باور می کنم…

سبد و وسیله هام و گذاشتم جلوی در و گفتم:

ـ بیا من و تو بریم پایین تا فرزام بیاد… بیا پایین خطر ناکِ.

***

انقدر همه بازی کرده بودیم و شیطنت داشتیم که خسته یه طرف افتاده بودیم… پا شدم و به سمتِ اتاق خوابمون رفتم تا یکم بخوابم… واقعا دیگه چون تو تنم نمونده بود و دلم کمی استراحت می خواست… بعد از ناهاری هم که خوردیم یه چرتِ کوتاه مزه می داد…

فرزام روی تخت خوابش برده بود. منم شالم و در آوردم و رفتم کنارش و بدونِ هیچ سر و صدایی دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.

با نوازشِ دستایی روی تنم از خواب پریدم… دلم می خواست بکوبم رو دستِ فرزام… من اونقدر آروم اومدم که بیدار نشه و حالا فرزام تا بیدار شد باید من و اذیت کنه؟

ـ نکن فرزام اینجا جاش نیست؟!

ـ جای چی نیست عزیزم؟!

این فرزام بود که با صدای نفس هاش حرف می زد؟! یه لحظه شک کردم… پر ترس چشمام و باز کردم و خواستم سریع بلند شدم که با کله رفتم تو دماغِ فرانک…

فرانک دستش و گذاشت رو دماغش و همونطور که می مالید گفت:

ـ وحشی… داشتم شوخی می کردم…

فرزام که انگار بیدار بود… بلند شد نشست و گفت:

ـ تا تو باشی دیگه از این شوخیا نکنی..

و با خنده ادامه داد:

ـ حالا هم برو بیرون…

چشمکی به فرانک زدم و گفتم:

ـ حقته عزیزِ دلم…

فرانک همونطور که می خندید و خط و نشون می کشید رفت بیرون و فرزام دوباره خوابید و من و کشید تو بغلش:

ـ معلوم نی مادر بزرگ و پدربزرگم سرِ این دختر چی خوردن انقدر بی حیا شده..؟!

سرم و روی بازوش گذاشتم و گفتم:

ـ طفلی داشت شوخی می کرد… کی بیدار شدی؟

ـ چند دقیقه ای هست… همون موقع که فرانک اومد تو اتاق. خوبی؟ بهتر شدی؟!

دستی به دلم کشیدم و گفتم:

ـ آره دیگه دلم درد نمی کنه.

آخه دیروز همه اش بی دلیل دل درد داشتم و آخرِ شبم که آوردم بالا… بعد از استخری که با فرانک رفتیم، ساندویچِ سرد خوردم و عاقبتم شد مسمومیت و سِــرُم.

ـ ساتی… من می دونم تو برای گردش فرانسه و دوست داری… اما فعلاً در توانم نیست… راستش من برای ماهِ عسلمون می خوام یک هفته ای و کیش بگذرونیم… اما قول می می دم یه روزی هر جا که دوست داری ببرمت…

برگشتم سمتش و گفتم:

ـ دیوونه… دوست داشتنِ من در اون حدی هم که می گی نیست… من فقط این کشور خوشم میاد… با کیش موافقم… هیچ مشکلی هم نیست…

سرم و کشید سمتِ خودش و روی گونه ام و کنارِ لبم و وبوسید:

ـ قربونِ خانومم مرسی که درک می کنی… من برای پس فردا بلیط می گیرم… دوست دارم تا بیکارم بریم. و اینکه دوست ندارم فاصله بینِ عروسی و ماه عسل زیاد بشه…

و بعد با لذت گفت:

ـ چه ماه عسلی بشه… عروسش عسلی، دورانش عسلی… مــــممم..

چشمای شیطونش و به لبام دوخت و گفت:

ـ چه دومادِ خوشبختی…

بعد از چند وقت تصمیم گرفتم بنویسم… تو این چند سال که سراغِ این دفتر چه نیومدم اتفاقای مختلفی افتاد…

بلاخره من تونستم درسم و تموم کنم و واردِ دانشکده افسری بشم… اما بعد از پایانِ درسم، درست وقتی بعد از شش سال من و فرزام تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم متوجه شدیم که یه مشکلی هست و بعد از کلی آزمایش فهمیدیم که مشکل از منِ.

متاسفانه من پرولاکتینِ بسیار بالایی داشتم که به دلیلِ اینکه عادت ماهیانه ام مرتب بود هیچوقت متوجه مشکلم نشده بودم. علاوه بر پرولاکتینِ بالا تیروئیدِ پرکار هم داشتم…

تقریباً نزدیک به پنج سال طول کشید تا من درمان بشم و تواناییِ باردار شدن داشته باشم اما تو این چند سال به اصرارِ فرزام مشغول به کار شدم تا زیاد فکر و خیال نکنم.

فرزام تو این مدت بارِ دیگه بهم ثابت کرد که با تمومِ وجود دوستم داره. و همه جوره هوام و داشته و پایِ همه مشکل ها ایستاده…

خونه باغی که بابا سعی کرده بود بفروشتش بعد از تفتیشِ کلی بهمون برگردونده شد و من و فرزام گه گداری آخر هفته هامون و با سخندون که تصمیم داره اسمش و عوض کنه و بذاره سوگند، به همراه فرانک و مرتضی و پسرِ دو ساله اشون به اونجا می ریم.

با سخندون صحبت کردم و اون هم مثلِ من عاشقِ باغِ بنابراین قرار نیست هیچوقت بفروشیمش…

مادربزرگم روزِ عروسی سندِ خونه ای و بهم داد که تو روستاشونِ، و من اون و دادم به دختر عمه و پسر عمه ام که پدر و مادرشون و تو تصادف از دست دادن و قرار شده تا زمانی که سر و سامون نگرفتن و دستشون به دهنشون نرسیده اونجا بمونن… ما هم هر وقت بخواهیم به خانواده مادری سر بزنیم، چند روزی اونجا به عنوانِ مهمون می مونیم…

خونه ای که تو زور آباد داشتیم و فروختیم، سهمِ سخندون و گذاشتیم به حسابی که چند سالِ پیش فرزام براش به نامِ من باز کرد و ماهیانه مقداری به حسابش می ریخت و سهمِ من هم کمیش رفت برای خرجِ زندگی و باقیش رو من خرجِ یه مسجد کردم به نیتِ مامان و بابا…

ظاهرِ سالمِ خودم برام شد تجربه و سخندون و تو همین دورانِ جوونی و نوجوونی بردمش دکتر و خواستم که چکآپ شه… اون هم مثل من پرولاکتینِ بالا داشت که الان داره درمان میشه… اینجوری دیگه لازم نیست تو دورانِ تاهل دردسری بکشه. چون پرولاکتینِ بالا یکی از دلایلِ نازائیِ. من خودم شش سال بعد از ازدواجم متوجه این مشکل شدم. درست زمانی که تصمیم به بچه دار شدن گرفته بودیم. و حالا بعد از پنج سال دوا و درمون و سرِ هم یازده سال می تونم بچه ای داشته باشم…

ـ خانمِ من چی کار می کنه؟!

دفترم و بستم و از پشتِ میز بلند شدم و به سمتش رفتم:

ـ سلام خسته نباشی… ببخشید متوجه نشدم اومدی عزیزم…

مثل همیشه دستاش و قابِ صورتم کرد و بوسه ای روی لبام نشوند:

ـ شما هم خسته نباشی خانومم… اشکال نداره… خوبی؟! کوچولومون خوبه؟!

دستم و روی شکمم گذاشتم و گفتم:

ـ هر دومون خوب بودیم… سرورمون و که دیدیم بهتر هم شدیم…

و قبلِ اینکه بذارم حرفی بزنه گفتم:

ـ یادمِ آقامون یه قولی به ما داده بود…

ـ خریدم عزیزم.. رو اپنِ…

با این حرف پر ذوق رفتم بیرون از اتاق و سمتِ آشپزخونه… بچه ام چند روزی می شد هوسِ کله پاچه کرده بود و فرزام قول داده بود که امشب برامون کله پاچه می خره…

ـ ای کاش سخندون هم صدا کنیم…

ـ خانومم تو باز گفتی سخندون؟ سوگند… الان دوباره میاد جیغ جیغ می کنه ها… بهش گفتم بیاد…

ـ خوب یادم می ره چی کار کنم..؟

از پشت بغلم کر و گفت:

ـ نمی دونم عوارضِ حاملگیِ یا از اول اینجوری بودی و من متوجه نشدم…

با ابهام رسیدم:

ـ چجوری؟!

ـ همینجوری خنگ دیگه!

آروم زدم رو دستش که روی شکمم بود و گفتم:

ـ خیلی بدی…

مردونه خندید و گفت:

ـ شوخی کردم بانو… می دونم بس که صداش کردی سخندون عادت شده… حالا سوگند هم کم کم عادت می شه…

پوفی کشیدم و گفتم:

ـ امیدوارم…

و در حالی که برای خوردنِ کله پاچه بی طاقت شده بودم گفتم:

ـ حالا می ذاری میز و بچینم یا می خوای کار دستمون بدی…

زیرِ گوشم آروم گفت:

ـ می خوام کار دستت بدم…

زدمش کنار و گفتم:

ـ خجالت بکش زشته!

با حالتی کلافه ای گفت:

ـ زشت چیه؟! می دونی ماهی چهار بار چقدر کمِ؟!

لبم و گاز گرفتم و با چشمای گرد شده نگاهش کردم… روش و ازم گرفت و گفت:

ـ اگه من می دونستم بچه داری انقدر سخته…

و رفت سمتِ اتاق… ای بابا همچین می گه سخت که انگار بچه داره تو شکمِ خودش بزرگ می شه. بشقاب ها رو گذاشتم رو میز و رفتمِ سمتِ اتاق…

بلوزش و در آورده بود و جدی جدی داشت می خوابید… برای اولین بار قهر کرده بود..!

رفتم روی تخت نشستم و دستم و گذاشتم رو بازوش و همونجور که نوازشش می کردم گفتم:

ـ مردِ من… قهری؟!

ساعدش روی چشم هاش بود و نمی دیدمش… سرم و گذاشتم روی سینه اش و گفتم:

ـ من که چیزی نگفتم… بذار شاممون و بخوریم…

کلاً این ند وقت بهونه گیر شده بود. همه اش میگفت من بهش توجه نمی کنم. جای اینکه من نگران باشم و حس کنم فرزام داره عشق و بینِ من و بچه اش تقسیم می کنه انگار اون نگران بود…

بوسه ای روی قفسه سینه اش نشوندم و گفتم:

ـ من خیلی گشنه ام. به خاطرِ تو صبر کردم…

دستش و از رو چشاش برداشت و گفت:

ـ راست می گی؟ منتظرِ من بودی یا کله پاچه؟!

حسود کوچولویِ من… لبخندی زدم و همونطور که با انگشتِ اشاره ام روی بازوهاش می کشیدم گفتم:

ـ معلومه که منتظرِ تو. وگرنه گشنگیِ من با یه لقمه نون و پنیر هم رفع می شد. می دونی که از اول همین بوده تو خونه نباشی من غذا نمی خورم…

بلند شد و به پشتیِ تخت تکیه داد و گفت:

ـ اما خانومم گشنه ات می شه غذات و بخور. کارِ من و دیدی که معلومی نداره…

و من کشید تو بفلش و گفت:

ـ باید یه بار دیگه دکتر بریم… آخه تو هم زیادی نگرانی دیدی دکتر گفت اگه رعایت کنم هیچ مشکلی نداره..!؟!

لبام و جمع کردم و گفتم:

ـ اخه می ترسم بچه خفه شه!

مردونه و بلند خندید:

ـ ای دخترِ دیوونه! این چه حرفی بود آخه؟! نه مطمئن باش چیزی نمی شه… حالا بیا بریم شاممون و بخوریم که من حسابی دلتنگتم!

از لای در داخلِ اتاق و نگاه کردم و پر حرص چشم چرخوندم تا ببینم سوگند کجاست…

لبام و روی هم فشردم و دیدم که باز مثل همیشه نشسته پای دفترِ خاطراتِ من. چقدر سعی کردم حواسم باشه این دفتر و کسی نبینه. چون خاطره بود و احساس هایی که در زمان های مختلف داشتم انقدر خصوصی بودن که کسی نباید متوجهشون می شد… اما حس کردم سوگند باید بخونه و بدونه… از همه چیز… در و باز کردم و گفتم:

ـ باز تو نشستی دفترِ من و می خونی؟! چند بار بهت گفتم تا صبح به خاطرش بیدار نمون؟ قرار شد روزی چند صفحه بخونی…

یه گوجه سبز انداخت تو دهنش و گفت:

ـ وااای ساتیا باورم نمی شه انقدر شکمو بوده باشم..!

به گوجه سبز ها اشاره ای کردم و گفتم:

ـ درست مثل الانت بودی… منتها اون موقع ورزش نمی کردی و الان با ورزش هیکلت و ساختی…

دفتر و بست و بلند شد… همونطور که چمشهاش و می مالید و به سمتم میومد گفت:

ـ تا حالا بهتون گفته بودم عاشقتونم؟ شما بهترین هستید…

و دستاش و دورِ گردنم حلقه کرد و گفت:

ـ می خوامت خواهر بزرگه!

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

ـ باز تو دفترِ من و خوندی جوِ لات بودن گرفتت؟ فرزام بشنوه ناراحت می شه…

دستی به شونه ام کشید و گفت:

ـ آخه شوما نمی دونی چه حالی داره!

فرزام همونطور که دکمه های لباسِ فرمش رو می بست گفت:

ـ نشنیدم؟! چیزی گفتی سوگند؟!

سوگند نیشش تا گوشش باز شد و گفت:

ـ بـــله! گفتم نوکرتم شوهر خواهر..!

و قبلِ اینکه دستِ فرزام بهش برسه فرار کرد. بلند گفتم:

ـ سوگند دیرت شد ها..

سوگند همونطور که به سمتِ دستشویی می رفت گفت:

ـ من تا ده دقیقه دیگه آماده ام…

فرزام به سمتِ من اومد و گفت:

ـ از دستِ خواهرِ وروجکت… حالِ جناب سرگردِ ما چطوره؟!

لبخندی زدم و گفتم:

ـ خوبم جنابِ سرهنگ….

با دستش روی شکمم و لمس کرد و گفت:

ـ فکر کنم امشب باید سوگند وبفرستیم خونه خودش…

ـ نه که شبایِ دیگه نمی فرستی! بابا چیزی بهش نگو اون تو اتاقِ دیگه… اینجوری هی بهش بگیم متوجه میشه زشته..! دیوونه…

ـ تازه فهمیدی دیوونتم؟! اون دیگه بچه نیست. یه خانمِ فهمیده است… خودش متوجه می شه خب…

ـ باشه حالا بذار خودم یه جوری بهش بگم…

و با ناراحتی ادامه دادم:

ـ نگرانشم. آخه من حرصِ تو رو بخورم یا ستایش و که جفتتون از خودتون بیگاری می کشید. سوگند که با درس و دانشگاه و تو با کار…

یهو نگاهش رنگِ حرص گرفت و گفت:

ـ لازم نیست نگران باشی. خانم دیروز رفته بود کافی شاپ! آقا می برنش اینور اونور تقویتش می کنن!

یه تای ابروم و دادم بالا و آرومتر گفتم:

ـ جداً؟ کدوم آقا؟!

پر حرصتر ادامه داد:

ـ همون پسرِ دیگه کارنِ صادقی… همون که فهمیدن چندسالِ پیش تو مهد هم کلاس بودن… آره بیشرف صندلی و براش کشید عقب…

من فدای مرد غیرتیم… نخودی خندیدم و گفتم:

ـ اِ؟!! چه جنتل من!!!

دوباره رگِ حسودیش زد بالا همون حالتِ پسر بچه های تخس و به خودش گرفت:

ـ منم هر جا بریم صندلی و می کشم عقب!

غش غش زدم زیرِ خنده:

ـ تو جنتل منِ درجه یکی مردِ من…

دوباره اخم کرد و گفت:

ـ ساتی هر کی بخواد خواهرِ من و ببره باید از هفت خان بگذره ها… تو که می دونی من چقدر دوسش دارم و چقدر برام عزیزِ.

وجودم پر از لذت شد… با تمومِ عشقی که بهش داشتم نگاهش کردم و گفتم:

ـ آره عزیزم می دونم… سوگند هم همیشه گفته تو زندگیش تو نقشِ پررنگی داری. می گه بهت اعتماد داره و می دونه مثل همیشه حرفات و تصمیمات به نفعش خواهد شد. فقط حواست باشه… خانم هنوز دو ماهم از ورودش به دانشگاه نگذشته یه وقت حواسش از درسش پرت نشه… دوست ندارم یه دندون پزشکِ بی سواد بشه..!

همونطور که موهای بلندم که رو شونه هام بود و تو دستاش می پیچوند گفت:

ـ نه خیالت راحت… اون عاشقِ دندون پزشکیِ محالِ بی سواد بمونه… دقت کردی از وقتی اسمِ سخندون شد سوگند اولین بارِ درست صداش می کنی و یهو نمی گی سخندون؟! جداً اینارو گفت؟ پس دیگه واقعاً خانم دکتر شده…

قیافه ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:

ـ کاش بچه امون پسر بود… چطور دخترم و بزرگ کنم و بعد عروسش کنم و تحویلِ مردم بدم؟

دستش و محکم روی شونه ام فشار داد:

ـ هر کی واسه دخترمون اومد قلمِ پاش و می شکنم!

باز حرفِ دخترمون شد و فرزام بی منطقیش گل کرد:

ـ نمی شه که عزیزم دختر تا یه زمانی تو خونه پدر می مونه… خودِ تو مگه با من ازدواج نکردی؟ من چه فرقی با دخترت داشتم؟

و با حسادتِ بچه گانه ای روم و ازش گرفتم. چونه ام و گرفت سمتِ خودش و با محبت نگاهم کرد:

ـ از بعضی آدما نمی شه گذشت… در مقابلت من شاید می تونستم از حتی خودم بگذرم اما تو نه… هر چند که همیشه برای من یه پرنسس بودی که فقط باید پرستیدش نه بهش دست زد و نه رنجوندش…

لبام و جمع کردم و گفتم:

ـ اونروز که به دخترمون می گفتی پرنسس… بلاخره کدوممون؟!

لبخندِ عمیقی زد و گفت:

ـ تو پرنسسِ درجه یکی عزیزم!

با مشت کوبیدم تو بازوش:

ـ فرزااااااااام…

من و تو بغلش فشرد و گفت:

ـ جـــونِ فرزام؟!

مثل این چند وقتِ اخیر سعی کردم شکمِ بزرگ شده ام که دخترِ هشت ماهه امون درونش ورجه وورجه می کرد، باعث نشه که بینمون فاصله بیفته، سرم و تو سینه اش قایم کردم و گفتم:

ـ قربــــون جونت گلم… تو باز جبران کردی؟!

پایان.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x