رمان همکارم میشی پارت 11

4.6
(7)

 

ـ وقتی رفتم یه جایِ خلوت داشتم ماشین و می گشتم که یهو دیدم یه پسری خیلی ریلکس دست به سینه نشسته داره من و نگاه می کنه تا خواستم درِ ماشین و باز کنم و فرار کنم مچم و گرفت و ولم نکرد.

از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم و یکی محکم زد تو کله ام:

ـ خاک تو سرت آدابِ دزدی هم بلد نیستی.

تو دلم گفتم هیف که دستم بسته است. اما با حالتِ مظلومی جواب دادم:

ـ خوب من که از اول دزد به دنیا نیومد واسه خرجِ خواهرم مجبور بودم.

ـ خیلی خب حرفِ اضافه نزن بقیه اش…

ـ طرف می خواست و من و بده به پلیس. انقدر قسم و آیه خوردم تا فهمیده مهتاجم و دلش به رحم اومد. اما یه شرط گذاشت تا آزادم کنه.

ـ د جون بکن؟!

نیم خیز شده بود سمتم. خوب بابا آدم خسته می شه هیچی هم که بهم ندادن. سر درد و سر گیجه هیچ. دلم داره ضعف میره. اینم که انگار داره رزیدنت اویل و نگاه می کنه اینهمه هیجان داره.

ـ من گشنمه…

چشماش و بست و سعی کرد که آروم باشه. درست مثل اوایل فرزام رفتار می کرد. اونم در مقابل من اینجوری خودش و اروم می کرد.

ـ ببین امیر گفته تا بیاد تو اون اتاق بذاریمت و اصلا محلت نکنیم. اما من دلم به حالت سوخته که خودم نشستم اینجا دارم با آرامش ازت اعتراف می گیرم. حالا ادامه بده… چه شرطی گذاشت؟!

عجب آدمایین. یعنی حیف که دارم فکر می کنم چی بهش بگم وگرنه زودتر می گفتم تا گورش و گم کنه. یکم فکر کردم. یه چیزایی به ذهنم میومد که بنظرم برای اینجا بدک نبود.

ـ آخه من که کاری نکردم. هاویار هم که من نمی دونم چرا شماها بهش می گید امیر اونجور آدمی نیست. داشتم می گفتم اون که من می خواستم ماشینش و بدزدم یه شخصِ خیلی مهم بود. فرزام… فرزامِ سهیلی منش.

یه تکونی خورد. با تعجب و صدای بلندی گفت:

ـ کدوم سهیلی منش و می گی؟

بی توجه، حالا که دروغ پشتِ سرِ هم به ذهنم میومد پشتِ هم می بافتم که یه وقت یادم نره و همه چیز خراب شه. ادامه دادم:

ـ شرطش این بود که من باهاش برم یه مهمونی. می گفت یه دختری می خوام که بعد راحت بتونم بندازمش کنار و دردسری نداشته باشم. منم رفتم. تو اون مهمونی همه می گفتن باباش یکی از کارخونه دارای بزرگِ و اگه اشتباه نکنم از سهام دارایِ اصلیی شرکتِ کاشی ایراناست.

سرش و تکون داد و زیرِ لب گفت پس فرزام برگشته… در ادامه حرفاش گفتم:

ـ آره اونشب یه پسری بود به اسمِ افشین اونم حرف از برگشتنِ فرزام می زد. داشتم می گفتم. اون پسرِ افشین. همه چیز از اون شروع شد! اون پلیسِ مخفی بود!

تقریباً چشمهاش گرد شد…

ـ تو کدوم مهمونی و می گی؟ یه نفوذی تو یه مهمونی که فرزام بوده. احتمالاً از بچه های ما هم بودن. امیر نبود؟

ـ اگه منظورت همون هاویارِ باید بگم نه نبود. اون موقع یه مدتی بود که دیگه محلِ ما نمیومد.

داشتم می گفتم یادمِ من که رفتم طبقه بالا یِ همون خونه تا کیفم و بردارم همین افشین اومد تو اتاق باهام صحبت که کرد گفت تحتِ تعقیقبم می خواست کمکم کنه.

اطلاع داده بودن که من اونشب تو اون مهمونی هستم. پلیس ها هم افشین و فرستاده بودن تا ببینن من اونجا چی کار دارم. اون بهم گفت رازای مهمی و از من می دونه و یه دستگاهی بهم داد و گفت اگه تو خونمون کار بذارمش دیگه باهام کاری ندارن. گفت می خوان ببینن هاویار به این پولداری چرا اومده تو این محل. من بهشون گفتم آدمِ خوبیِ و کارِ بدی نکرده اما اونا گفتن باید خودشون مطمئن شن.

دیگه منم دیدم اینجوریِ اون دستگاه و بردم تو خونه خودِ هاویار تو تابلو فرشش جاسازی کردم که دیگه کاری با من نداشته باشن. دیگه هم نمی دونم چی شد اما از اونروز همه اش عذاب وجدان داشتم. می خواستم به هاویار بگم اما کم کم وقتی دیگه خبری از این پسر پلیسِ نشد بیخیال شدم.

تا اینکه همون پسرِ افشین اومد و دوباره دیدمش بهم گفت که خانواده مادریم زنده هستن و می خواد من و ببره اونجا اما گفت نباید به کسی بگم منم چون به هاویار اعتماد داشتم گفتم که دارم می رم شهرِ مادریم قرار بود تو این مدت خونه من و اساسی تعمیر کنه.

همین پسر پلیسِ کلی دعوام کرد که چرا گفتم و گفت که باید برات محافظ بذاریم و بعد تو رو ببریم. دیگه شما و افرادتونم من و گرفتید و آوردید اینجا که من فهمیدم از طرفِ هاویار هستید. واقعا نمی فهمم چی هست و قضیه چیه!

مستقیم تو چشماش نگاه کردم. بی اینکه پلک بزنم. بی اینکه نگاهم و از تو نگاهش بگیرم. اینجوری می فهمید که همه حرفای من در آوردیم راست هستن و من دروغ نگفتم. سرش و تکون داد:

ـ که اینطـــــور…

یهو سرش و آورد بالا و با ریزبینی گفتش:

ـ پس چرا به امیر نگفتی؟

اگه حرف می زدم خوب من به خواهرِ پنج ساله دارم. اون پلیسِ گفت من و می ندازه زندان اونوقت کی از خواهرم نگهداری می کرد؟ راستی اون گوشواره هم که شما گفتی چیزی توش بوده. راستش من اون گوشواره رو از همین آقا افشین هدیه گرفتم. آخه می دونید اونشب افشین داشت باشخصی به نامِ سهند بازی می کرد. من با تقلب کمک کردم همین افشین خان برنده شه.

ـ سهند…

یعنی ایول به خودم… بدبخت و حسابی گیج کردم. انقدر مثل این خنگ ها حرف زدم که باورش شده من گاگولم و مغزم معیوبِ. می دونستم که افشین الان مدتیِ به خاطرِ موادایی که از تو ماشینش گرفتن زندانِ. قضیه مهمونی هم که راست بود اگه یه تحقیقِ سرسری هم می کردن متوجه می شدن واقعاً من با افشین تو اتاق بودم یا قرارِ دوباره گذاشتم.

کمی ساکت موند… داشت فکر می کرد انگار. یکدفعه ای سرش و آورد بالا و نگاهم کرد. منم همینجوری منتظر بهش خیره شدم…

ـ این چند ماه و با امیر بودی؟

ـ آره اما نه خیلی. بیشترِ وقتا نبود.

خندید:

ـ پس خوش اشتها هم هستی. چند بار در ماه؟

ـ چی چند بار؟!

تازه منظورش و گرفتم. سرم و از شرم و خجالت انداختم پایین. واقعاً بعضیا چقدر وقیح هستن. بره با زنش از این صحبتای خاک تو سری بکنه. همونجور که سرم پایین بود گفتم:

ـ من اگه قرار باشه همینجا هم بمیرم. به شرفم قسم قبلش سرِ تو رو از تنت جدا می کنم. بی ناموس.

با مشت زد تو فکم. با مشتش زده بود. آخـــخ که چه دردی هم گرفت.

پا شد اومد سمتم. همونجور که رو صندلی بودم خودم و کشیدم عقب.

مجتبی ولش کن. متین داره میاد. حوصله ندارم به هاویار جواب پس بدم دبدی که چقدر سفارش کرد؟

با این حرفِ اون پسر با انگشتِ اشاره و کناریش زد رو پیشونیم که سرم پرت شد به سمتِ مخالف و گفت:

ـ منم به همون شرفِ تو قسم حالت و به موقع اش جا میارم.

چیزی نگفتم. به قولِ فرزام جواب ابلهان خاموشیست. خدایا جدی جدی دستششویی دارما. به پسری که کنار در اصلی ایستاده بود نگاه کردم. اونم داشت من و نگاه می کرد یا شاید من اینجوری حس می کردم.

ـ میشه به هاویار زنگ بزنی و اجازه بگیری؟ من دستشویی دارم.

اصلاً جوابم و نداد. دوباره صداش کردم اما انگار مجسمه بود.

ـ الو! مشترک مورد نظر مجسمه می باشد؟ آقا… آقا…

چشم غره ای که بهم رفت باعث شد ساکت شم. اما من واقعاً دستشویی داشتم. هر چی عجز تو وجودم بود جمع کردم ریختم تو صدام:

ـ آقا من واقعاً دستشویی دارم. باور کنید درست نیست این کار. یه درصد فکر کنید اگه اتفاق بدی رخ بده من چقدر خجالت زده می شم!

نیم نگاهی به من انداخت و بلاخره سرش و تکون داد.

ـ باید هماهنگ کنم.

چشمام و براش لوچ کردم.

ـ آقا تا شما هماهنگ کنید اینجا دریایِ خزر راه افتاده بابا عجله کنید.

مرد که حس می کرد ته چهره اش می خنده. درِ اصلی و باز کرد و چیزی به کسی گفت و بعد اومد سمتِ من. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که شخصِ دیگه ای هم وارد شد و هر دو به سمتم اومدند. با عجله گفتم:

ـ گفته باشم. من تنها می رم اون تو.

اما اونا حرفی نزدن و با کمکِ هم دستام و باز کردن. وقتِ قلدری کردن نبود. من الان نقشِ یه دخترِ خنگی و داشتم که حتی نمی تونه درک کنه تو چه موقعیتی قرار داره. واسه همینم گریه و زاری نمی کنه و نمی ترسه. چون زیادی خنگِ و هنوز به اوجِ خطر پی نبرده و نفهمیده که ممکنه کشته بشه.

البته اینا به ظاهر بود وگرنه من در باطن در شرفِ خیس کردنِ خودم بود.

دستهام و آوردن جلو و از مچ بستن. یکیشون زد به شونه ام و من و به سمتی حرکت داد. با عصبانیت ایستادم و گفتم:

ـ ببین من دارم باهاتون کنار میام. حتی با اینکه تا این حد بهم توهین کردید و دست و پام و بستید دارم صبر می کنم تا هاویار بیاد و خودش توضیح بده. اما شما حق ندارید وقتی من اذیت و مزاحمتی براتون ندارم اینجور با من رفتار کنید. حق ندارید بهم دست بزنید.

ـ حقِ اینارو و تو مشخص نمی کنی.

با اخم برگشتم سمتِ صدا. باورم نمی شه. متین اینجا بود. متینِ چهرآرا اینجا درست مقابلِ من بود. سعی کردم خودم و گم نکنم. از عکسش خوشتیپ تر بنظر می رسید. تعجبم و پشتِ نقابی از عصبانیت و اخم قایم کردم و گفتم:

ـ آقا کی باشن؟ پس چرا همه میان غیر از هاویار؟

گوشه های کتش و کنار زد و دستاش و داخل جیبش فرو برد و با ژست خاصی اومد سمتم و مقابلم ایستاد و گفت:

ـ هاویار داره یه تعمیرِ مخصوص رو خونه ات می زنه. میاد نگران نباش.

با این حرفش همه خندیدن. نتونستم خودم و کنترل کنم از لای دندونای کلید شده ام گفتم :

ـ بخند گریه هاتم می بینیم آقای کت قشنگ.

و با خودم فکر کردم. ای کاش الان موقعیتش بود تا با پام بزنم نقطه حساسِ این آقا تا حسابِ کار دستش بیاد.

ایروهاش و بالا فرستاد و گفت:

ـ ببرینش من حوصله کهنه مشما ندارم. زودتر بیارینش می خوام حرف بزنم.

اون دو نفر چشمی گفتن و خودش با دو نفری که تازه وارد شده بود رفتن سمتِ مبل ها. من و فرستادن داخلِ دستشویی و اجازه ندادن که در و کامل ببندم. یه نگاه به دور تا دورِ دستشویی انداختم هیچ پنجره ای وجود نداشت.

یه هواکش رو سقف بود که مورچه هم به زور ازش رد می شد چه برسه من. اصلاً اگر پنجره ای هم بود من نمی تونستم حتی با دندون گره هایی که با طناب روی دستم هست و باز کنم پس بیخیال این حرفا شدم و با آرامش خاطر به هر زحمتی که بود کارم و انجام دادم و رفتم بیرون.

جفتشون پشت سرم راه افتادن و من رفت درست سرِ جای قبلیم و مقابلِ متین نشستم. می دونستم جای تعجب داره براشون که می گم از چیزی اطلاع ندارم و باید سعی می کردم خودم و خنگ و بی اطلاع از هر چیزی نشون بدم. چون خوب بلاخره وقتی اون همه مراقب داشتم صد در صد خودم هم باید بدونم چه خبره.

هر چند تهِ این مسیر اگه نتونم فرار کنم مرگِ من و به همراه داره. اما الان در حالِ حاضر چون نمی دونم هاویار میخواد چی کار کنه و چه عکس العملی نشون بده باید خوب از پسِ نقشم بر بیام تا باورشون بشه.

همینجوری که به من نگاه می کرد با اشار? دست هر کی و به سمتی هدایت کرد. و اون دو نفری که من و برده بودن دستشویی بعد از بستنِ پاهام رفتن سر جاهاشون.

یه کمی سر تا پام و بر انداز کرد و گفت:

ـ خوب زرگل خانم که از هیچ چیز خبر نداری؟!

حق به جانب گفتم:

ـ خیلی هم بی خبر نیستم هر چی که لازم بود به دوستتون گفتم. مثل اینکه افشین بیراه نمی گفت و واقعا یه خبرایی هست.

سرش و تکون داد:

ـ باید بچ? خوبی می بودی و به حرفِ افشین که می گفت هاویار خطریِ خوب گوش می دادی. حالا که اینجایی، سعی کن چیزای بیشتری راجع بهش به خاطر بیاری.

ـ من هر چی که می دونستم و گفتم. بیشتر نمی دونم.

رو به کسی که پشتش ایستاده بود گفت:

ـ برو اون لپ تاپ و بیار یه بار دیگه حرفی خانم و بشنویم.

بعد از مدتی برگشت و تمومی حرفایی که من به اون مرد زده بودم گوش داد. حتی کُری هیی که واسه هم خونده بودیم هم ضبط شده بود. وقتی کامل گوش داد با ریز بینی نگاهم کرد.

ـ چند بار این افشین خان و دیدی؟

ـ نمی دونم شاید درست و حسابیش دو بار.

ـ چقدر کم.

ـ فکر کنم تو حرفام هم گفتم من زیاد به حرفایی که می زد اعتقاد نداشتم و ازش خوشم نمیومد. چون می خواستم پلیس دنبالم نباشه مجوراً به حرفهاش گوش دادم.

سرش و تکون داد و با صدای بلند شخصی و صدا زد:

ـ مسعـــــود…

چند ثانیه بعد مردی در اتاقی و باز کرد و اومد سمتِ ما. تو اون اتاق چی کار می کردن؟

ـ بله…

رو به من گفت:

ـ کی به این مهمونی رفتی؟

ـ نمی دونم شاید هفت یا هشت ماهِ پیش.

سرش و تکون داد و رو به اون پسرِ گفت:

ـ تمومِ مهمونیا تو یک سالِ گذشته که فرزامِ سهیلی منش تو اونا حضور داشته. فیلم و عکساش و تهیه کنید ببین کیا قمار کردن. این و می خوام.

اون طرف سرش و تکون داد و رفت. اوه اوه. همین و یکی و کم داشتیم. نکنه بفهمن فرزام پلیسِ؟! نکنه بفهمن افشین خلافکارِ و الان تو زندان؟

وقتی دیدم به شدت زیرِ نظرم داره بیخیال شدم و گفتم:

ـ من کی بر می گردم؟ حتی نمی دونم خواهرم کجاست؟!

نیشخندی زد و گفت:

ـ به زودی از خواهرت هم با خبر می شی.

تنم از اینهمه اطمینان موقع حرف زدنشون لرزید. مطمئنم اگه الان خواهرم اینجا کنارم بود نمی تونستم اینقدر آروم باشم و با خیالِ راحت باهاشون حرف بزنم.

نمی دونم چقدر گذشته بود که اون مرد با عکس های متعدد اومد بیرون و در همون حال گفت:

ـ تو چند ماه اخیر فرزام فقط تو یه مهمونی شرکت داشته که این خانم هم همراهشون بوده. ببینید…

و عکس ها رو به دستِ متین سپرد. مرد چند تا از عکس ها رو نگاه کرد و بعد با حالتی متعجب، شاید عصبی و شایدم بیخیال گفت:

ـ که افشین پلیسِ؟!!!

ـ بله که پلیسِ. خودش به من گفت. حتی مدرک هم نشونم داد.

ـ بچه جون من با کسی شوخی ندارما. دروغ بگی چشمت و در میارم می ذارم کفِ دستت ها.

آب دهنم و سخت قورت دادم و سعی کردم صدای خشنش و جدی نگیرم و گفتم:

ـ آقا چشممون از کاسه واسه شما… من هر چی دیدم و شنیدم و می گم.

عکسا رو برگردوند سمتم. از اون فاصله گفت:

ـ همین افشین و میگی؟ منظورت افشین خالدیِ؟

ـ من فامیلیش و نمی دونم.

تا خواست چیزی بگه شخصی با عجله از اتاق اومد بیرون.

ـ قربان شخصی که با این خانوم همراه بوده فرزام سهیلی منش نیست. بلاخره بعد از ماه ها موفق شدیم ردش و بزنیم فرزام در حالِ حاضر در ” تولوز” یکی از شهر های فرانسه زندگی می کنه و خیلی سالِ که ایران نیومده.

و بعد همه اشون با هم به من خیره شدن. متین اومد نزدیکم و کنارم نشست. چشم چرخوندم تا تو پذیرایی دنبالِ یه ساعت بگیردم. بلاخره ساعت ایستاده بین مبل های سلطنتی و دیدم. ساعت شش غروب بود و هاویار هنوز نیومده بود. نمی دونم چرا اومدنِ اون و به نفعِ خودم می دیدم. شایدم برعکس باشه من تا حالا شخصی به نامِ هاویار و می شناختم نه امیر عباس.

دستش و به موهام کشید و انگشتهاش و بین تارهای موم قفل کرد و زمزمه وار کنار گوشم گفت:

ـ تو درست مثل آرگون بیخیالی. باید بگم که این بیخیالی کار دستت میده دختر کوچولو… حالا بهم بگو این پسر کیه که باهاش رفتی مهمونی.

آب دهنم و قورت دادم و چشمام و بستم. می تونستم حس کنم عرقی که روی پیشونیم نشسته بود. یعنی فرزام برای یه همچین روزی من و آماده کرده بود؟ من واقعا نمی دونم باید چی کار کنم. حتی یادم رفته بارها تمرینی و که با هم انجام داده بودیم و حرفهایی که آمده کرده بودیم.

ـ من هر چی می تونستم گفتم. من حتی هنوزم نفهمیدم فرزام سهیلی منش کیه که افشین باهاش دشمن بود و هنوزم نمی دونم چرا اینجام.

همون پسر قبلِ اینکه متین دوباره چیزی بپرسه گفت:

ـ تو فرزام و همین چند بار دیدی؟!

یه حس بهم می گفت بگو نه. بگو چند بار دیگه هم دیدمش.

ـ نه چند بار دیگه هم دیدمش بعد از اون مهمونی بازم اومد سراغم می گفت باید جاهای دیگه هم باهاش برم. ولی آخرین باری که من و با افشین دید دیگه سراغم نیومد.

چیزی نگفت. در جواب متین هم سرش و به نشونه هیچی تکون داد. متین فشاری به موهام آورد و گفت:

ـ سعی کن حرف بزنی و خودت و به نفهمی نزنی من صبرم خیلی کمِ.

بلند شد که بره. با انزجار گفتم:

ـ نفهم خودتی که نفهمیدی گفتم به من دست نزنید.

نفهمیدم چی شد که سرم به سمتِ چپ متمایل شد. دیدم که رو پا چرخید و دستش فرود اومد سمتِ راستِ صورتم. رو گونه ام می سوخت و گز گز می کرد. از حرکتش هیچ امادگیش و نداشتم جا خورده و ترسیده همونطور مونده بودم.

ـ این و زدم تا بفهمی کجایی و کی مقابلت ایستاده.

و بعد بلند تر داد زد:

ـ ببندید دهنِ این کثافت رو.

دهنم باز نشد که بگم کثافت خودتی. حس می کردم جای انگشتاش تو صورتم مونده و مثل کنده کاری رویِ یه تابلو آثاری از خودش به جا گذاشته. دلم می خواست گریه کنم اما من همون دختری بودم که اشکش و هیچ کس ندیده بود و هیچوقت نمی ذاشت دیگران فکر کنن ضعیفه. من اگه گریه کنم دیگه کسی باورش نمی شه که یه عمری مردِ خونه بودم. دیگه کسی نمی تونه قبول کنه من به عنوانِ ستونِ یه خونه، پدر و مادر برای سخندون بودم.

چشمای خیسم و بستم و نذاشم اشکم بریزه و حس کردم که چطور اول پارچه ای جلوی دهنم گذاشتن و بعد با چسب دهنم و بستن.

***

از لایِ چشمای نیمه بازم دوباره برای هزارمین بار ثانیه ها رو شمردم و رو عقربه های رقصان ثابت موندم. ساعت نه و سی دقیقه و نشون میداد اما هاویار هنوز نیومده بود. هر کسی مشغولِ کاری بود و خیلی وقت بود که متین رفته بود. از بینی نفس کشیدن برای من که گویا تا امروز از دهن اینکار و می کردم فوق العاده سخت بود و حتی گاهی حس می کردم که دارم نفس کم میارم.

نخوردنِ حتی یه لیوان آب از صبح تا الان به بی جونیم دامن می زد و من چقدر آرزو داشتم تا فرزام اینجا بود و من و تنبیه می کرد. من و تنبیه می کرد تا کمی مقاوم تر می شدم. انگار حالا می فهمم تنبیه های سختش چقدر برام لازم بود. اون تنبیه ها من و مقاوم می کرد. اما در برابرِ کاری که اینا دارن باهام می کنن هیچِ. صورتم هنوزم درد می کنه و استخونِ گونه ام کبود شده.

با شنیدنِ صدای در. سعی کردم چشمام و باز کنم. با عجله به این سمت میومد این و می تونستم از صدای با عجل? قدم هاش که با کفش چند برابر شده بود یا از نفس های نا منظمی که صداش تا اینجا میومد بفهمم.

ـ دهنش و باز کنید و تنهامون بذارید.

خودش بود. مطمئن بودم هاویارِ. همونی که ادعا داشت نگرانِ مَردُم و نگرانِ سلامتیشون. هنوزم بعد از اینهمه کار بر علیهِش هنوزم بعد از اینهمه سختی که کشیده بودم و اینهمه حرف که راجع بهش شنیده بودم باور داشتم که دکترِ و باورش داشتم به عنوانِ یه انسان.

چشمام و همونطور نیمه باز به چشماش که حالا کنارم نشسته بود دوختم. وقتی دهنم باز شد نمی دونم طرفِ چپِ صورتم چی دید که با غیض برگشت سمتِ همون مردی که من و به دستشویی برده بود.

مرد قدمی به عقب برداشت. انگار قصد داشت طبق خواست? هاویار تنهامون بذاره. اما در همون حال گفت:

ـ متین…

و رفت بیرون.

دستش و انداخت زیرِ چونه ام و سرِ کج شده از بی جونیم و صاف کرد. به چشماش نگاه کردم. شاید این تنها شخصی بود که با وجودِ اینکه می دونستم یه جایِ کارش می لنگه و این مدت با نقشه کنارم بوده، اینجا بینِ اینهمه آدم بهم یه حسی پر از اطمینان می داد. قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم:

ـ من چیزی نمی دونم.

نیشخندی زد و شصتش و رو چونه ام فشار داد:

ـ کارم و سخت نکن. من و تو راحت تر از این می تونیم با هم کنار بیاییم.

و شربتی که انگار برای خودش گرفته بودن و به سمتم گرفت.

بی تعارف سرم و جلو بردم و نوشیدم. شیرینی و غلظتِ آب پرتقالش درست به همون شرینی و غلظتِ آب پرتقالِ عربی بود که وقتی رفته بودم خونه یکی دزدی خوردم! طعمِ اون و به یادم می آورد.

ـ حرف بزن ساتی. چرا زودتر بهم نگفتی؟ این اعترافاتت می لنگه. یه جای کارت اشتباس. کامل بهم بگو…

با بیحیالی گفتم:

ـ تو بهم بگو… بگو چه خبره؟ بگو اعتماد یعنی چی؟ بگو وقتی راهت دادم تو حریمِ خونه ام و تو حریمِ شخصیم، وقتی بهت اجازه دادم پا بذاری تو چهار دیواریم یعنی چی؟ تو بگو وقتی عزیز ترین کَسِ زندگیم خواهرم و به دستات سپردم یعنی چی؟ تو دکتر بودی، دزد بودی، قاتل؟! چی بودی؟ تو بهم بگو…

اینارو گفتم نه واسه اینکه خودم و اطرافیانم و گول بزنم که خبر ندارم که نمی دونم چی شده. اینار و گفتم و پرسیدم چون واقعا تو دلم مونده بود. خیلی وقت بود می خواستم بپرسم…

نفسش و سخت داد بیرون و گفت:

ـ ببین شاید اینا یکم گیج شده باشن. اما من که می دونم چه خبره. من باور نمی کنم اون خزعبلاتی که تحویلِ اینا دادی. درست از روزی که بتول می گفت تو خونه جمیله اینا دم و دستگاه هایِ عجیب و غریبی هست شک کردم. فقط هنوز نفهمیدم اون دم و دستگاه اونجا چی کار می کنه. رفت و آمد های عجیب و غریب برای چیه؟

الان هم خودت برام بگو. اینجا جایی نیست که این آدما ازت حرف بکشن. اگه ببرنت اتاق بازجویی حالا حالاها بیرون نمیارنت.

ـ به خواسته هات رسیدی؟ ازاول هم می دونستم نه واسه کمک اومدی و نه انقدر معرفت داری که بدونی رفاقت یعنی چی. تو اون خونه و می خواستی.

ـ آره می خواستم. اما هنوزم نرسیدم بهش. ساتی من باید اینکار و به اتمام برسونم. باید کمکم کنی. حرف بزن.

ـ من هنوزم نفهمیدم چی شد؟ تو باید برام توضیح بدی کی هستی و چکاره ای؟! تو خونه من، به اون چیزایی که می خواستی رسیدی؟

ـ نگو که نمی دونی. حوصله ام سر بره می سپرمت دستِ اینا. نه فقط تونستم بی سر و صدا از پشت بوم فرار کنم. من نه نیازی به اون پولا دارم نه به اون موادا.

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ دست و پام و باز کن هاویار. واسه همین این همه مدت رفتی تو قالب یه آدم خیِّر و نقش بازی کردی؟

ـ متاسفم اما با وجودِ چیزایی که ازت دیدم و شنیدم به دست و پا بسته ات هم شک دارم! و مجبور بودم.

ـ نگو که از دست و پایِ آزادِ من می ترسی؟

ـ نه اما گاهی یه مورچه هم می تونه سدِ راهت بشه و همه چیز و برات دشوار کنه. تو که دیگه موجودِ دوپایی. حرف بزن. بگو از کی این مسخره بازیا شروع شده. از کِی منِ واقعی و می شناسی و چند وقتِ که با هدفِ خاص با من همکلام می شی.

ـ من معنیِ حرفات و درک نمی کنم هاویار. باور کن.

ـ اوهوم پس می خوای بگی نمی دونی که من برای پول و موادا و اون تیکه زمینی اومدم تو خونتون. نمی دونی که اون تیکه زمین باید گنجی و تو خودش مخفی کرده باشه. تو هیچکدوم از اینارو نمی دونی؟

با خودم گفتم گنج و لو دادی چون نمی دونستیم. خدایا یعنی با اون زمین من میلیاردر شدم. البته اگه زنده از اینجا برم بیرون.

عکسای پخش شده رو میز و آورد بالا دستی به روشون کشید. همینطور که انشگشتش و رو آدمای تو عکس نشون می داد به صورتِ من خیره بود. نهایتِ تلاشم و می کردم که به فرزام هم عادی مثل بقیه نگاه کنم. اما وقتی دستِ هاویار روش ثابت موند نتونستم ضربانِ قلبم و حسِ ترسی که تو رگها تزریق می شد و کنترل کنم و بی اختیار چشم هام و بستم.

ـ حیف که الان اتریشِ! وگرنه اونم کنارت بود.

خدای من هاویار می دونست. حتی از سفرِ مخفیانه اون هم خبر داشت. نذاشت بیشتر فکر کنم و ادامه داد:

ـ ببین منو… اگه الان جای سالم تو تنت زیادِ به خاطرِ وجود و خواست? منِ. پس باهام راه بیا تا من بتونم فکری برات بکنم که زنده از این در بیرون بری. تو متین و دیدی…

پوزخندی زدم…

ـ شک دارم متین باشه…

جا خورد. شاید هم من اینجوری فکر می کنم. اما آروم و شمرده شمرده گفت:

ـ سعی کن زیاد وارد جزئیات نشی. به نفعِ خودت و خواهرت نیست الان هم برام بگو از فرزام الهی و از آشناییتون…

باید می گفتم… اما چی؟ هاویار از کی شنیده بود؟ کی این حرفا رو بهش زده بود؟ فرزام الهی و هاویار می شناخت اما متین نه…

ـ من حرف نمی زنم هاویار حتی اگه بمیرم.

اومد نزدیکتر. لباش کنارِ گوشم بود اما حرف نمی زد. دوباره دستش و به چونه ام گرفت. انگار از دردی که به چونه ام وارد می شد لذت می برد. فشارِ دستش و بیشتر کرد:

ـ چطور فروختنِ من راحت بود. اما واسه اون داری جون و تن می ذاری؟!

ـ اون نمکدونِ کسی که نمکش و می خورد نشکست. اما تو… متاسفم برات. فکر می کردم دوستای خوبی هستیم.

ـ ساتی بیا به هم کمک کنیم. من اگه بتونم این کار و تموم کنم از اینجا نمیرم بلکه فرار می کنم… اگه بتونی واسه تموم شدنش کمکم کنی. من هم قول می دم کمکت… کنم…

و آرومتر زمزمه کرد…

ـ از اینجا بری و به خواسته ات برسی…

ـ آروم و زیر لب زمزمه کردم…

ـ متین…

سرش و به نشونه تایید تکون داد…

همون موقع در محکم باز شد… من و هاویار با هم تکونی خوردیم… چون در با شدت باز شده بود.

ـ قربان حس می کنیم کسی تو باغِِ بهتره از اینجا برید…

با این حرف هاویار بلند شد و من از تهِ دل آرزو کردم که کاش از طرفِ مامورها کسی نباشه… حداقل نه الان که دلم می خواست بیشتر از هاویار بشنوم…

ـ متین رفته؟!

سوال هاویارِ من و به خودم آورد. اون پسر سرش و تکون داد و ترسیده گفت:

ـ بهتره شما هم از درِ پشتی برید. راجع به متین نمی دونیم از درِ جلویی رفته بیرون. اما بچه ها می گن نتونسته خارج بشه.

هاویار نگاهی به دست و پای بسته ام انداخت و در کسری از ثانیه من و تو بغل گرفت و به سمتِ تهِ سالن رفت.

ـ کجا می ریم؟ کی اومده؟ من و بذار پایین. آی وای خدا الان می افتم.

ـ نمی دونم فعلاً باید بریم. ساکت باش ساتی…

یکی بلند گفت:

ـ امیر….

امیر سر جا موند. اون پسر گفت:

ـ گرفتنش. همون پسرِ تو عکسِ. تنهاست. همه جارو چک کردیم.

امیر نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد. و گذاشتم زمین و رو به پسر گفت:

ـ فرزام خان هم اومدن… جفتشون و ببر تو اتاق. خودم میام!

یعنی فرزام برگشته؟ مطمئنم حتی اگه فهمیده باشه که من گیر افتادم تا برسه اینجا دو روزی طول می کشه. پس چطور؟ یعنی چون خطش روشن بود ممکنِ اون موقع ایران بوده باشه؟

حواسم و دادم به موقعیتی که توش گیر افتاده بودم. امیدورام منظورش از اتاق اونجایی نباشه که می گفت اگه ببرنت جای سالم تو تنت نمی مونه. با ترس گفتم:

ـ اما تو…

سرش و تکون داد.

ـ بی فایده است. پیشنهادم تا قبل اینکه کسی بیاد ارزش داشت. من نمی دونم این جی پی اس کجاست که بچه ها پیداش نکردن.

نفسم و سخت دادم بیرون و چشمام و از ترس و استرس بستم. منم فکر نمی کردم رد یابِ دیگه ای همراهم باشه. کاش که نبود. اما اگه نبود که فرزام پیدام نمی کرد.

اون مرد مجبورم کرد که با پاهای بسته که چند بار هم سکندری خوردم همراهش بشم.

اون اتاق، آخرین اتاق کنارِ درهای دیگه بود. من و تقریبا هل داد داخل که مجبور شدم با دست های بسته مانع افتادنم به زمین بشم و به همین خاطر درد بدی تو دستم پیچید. اشک تو چشمام جمع شده بود. خدایا حالا چی می شه….

در باز شد و شخصی پرت شد داخل و پشت بندش برق اتاق روشن شد. با دیدنِ فرزام تازه یادم افتاد که از صبح چه درد و استرسی و تحمل کردم. بغض کردم و نگاهش کردم. نگاهش و با دقت رو من می چرخوند. در آخر گفت:

ـ خوبی؟

هاویار در و بار کرد. نشد جوابش و بدم. فقط سرم و انداختم پایین. جابه جا شد و با اخم به هاویار که وارد شده بود نگاه می کرد.

ـ به به آقای مثلاً سهیلی منش…

این و گفت و دورِ فرزام چرخید:

ـ زودتر از اینا منتظرتون بودیم…

جلوش ایستاد و با زانو کوبید تو سینه اش.

جیغِ خفه ای کشیدم و با ترس چشم هایی از حدقه درومده به فرزام خیره شدم. با بازدمِ محکمی که به بیرون فرستاد باعث شد کمتر نگران بشم.می تونستم تو چهره اش درد و بخونم اما عینِ خیالش نبود و بروز نمی داد. با صدایی که می لرزید گفتم:

ـ هاویار تو یه پزشکی… تو قسم می خوری جونِ مردم و نجات بدی چطور دلت میاد درد تو وجودشون بکاری؟!

با عصبانیت برگشت سمتم:

ـ تو یکی خفه شو… الان این اومد حتما چند دقیقه دیگه چند تا ماشین میاد.

داشت میومد نزدیکم. از صورتِ ترسناکش دیگه نه دوستی می شد خوند و نه مهربونی. قبل اینکه کاری کنه فرزام با صدایِ ضعیف شده ای گفت:

ـ کسی خبر نداره ما اینجاییم…

لگدی به فرزام زد و گفت:

ـ جداً؟ باید برم گند کاریاتون و چک کنم. به نفعتونِ وقتی برگشتم جوابای درست بشنوم.

و رفت بیرون. لب ورچیدم . بغض کرده به درِ بسته نگاه می کردم. از هاویار انتظار نداشتم. کلاً از بچگی همینجوری بودم کافی بود از اونی که انتظار ندارم بدی ببینم. حس می کردم قبل که هیچ بلکه تمومِ وجودم شکسته و خورد شده…

ـ لب و لوچه ات و جمع کن تو این موقعیت!

با صدای خشنِ فرزام بیشتر بغض کردم. نگاه کنشا. یه قطره اشک از چشمام اومد. من و واسه ماموریتش می خواست فقط بلد ننیست یه تشکر کنه. حالا که گرفتنم لابد دیگه من و نمی خواد.

ـ ساتی می دونی به حرفام عمل می کنم. وای به حالت اگه جلو اینا گریه کنی با اینجوری لب ورچینی. سه روزِ تموم برعکس آویزونت می کنم.

قطره اشکم و آزاد کردم. بلاخره گریه هم کردیم. جلو این رفتیم زیرِ علامت سوال.

ـ تو بذار از اینجا آزاد شیم بعد تهدید کن.

تو اون موقعیت لبخندِ قشنگی زد.

ـ معلومه که می شیم ملوس خانم.

داشت کاملاً مستقیم می گفت من ملوسم. اشکام بند اومد. مثل یه گربه خیره خیره نگاهش می کردم. یه فین کشیدم که دماغم بره بالا و گفتم:

ـ آزاد می شیم؟!

ـ آره…

ـ من ملوسم؟

بعید بود صدا دار بخنده. اونم تو همچین موقعیتی… اما خندید…

ـ البته که هستی…

هنوز خیره خیره نگاهش می کردم که جدی شد و به دور و بر نگاه کرد. یهو خوابید رو زمین که از ترس تکونی خوردم. اما تا دیدم داره سینه خیز میاد سمتم خیالم راحت شد و منتظر نگاهش کردم…

در حالی که از تلاشِ زیاد برای رسیدن به سمتِ من به نفس نفس افتاده بود به دیوارِ کنار تکیه داد و چشمهاش و بست. لبهایِ خوشرنگش با کمی فاصله از هم حذاب تر به نظر می رسید و چشم های بسته اش این فرصت و به من می داد که تک تکِ اجزای صورتش و از نظر بگذرونم و فکر کنم چقدر دلم براش تنگ شده.

ـ به نتیجه ای رسیدی؟!

تکونی خوردم. ای خاک تو سرت ساتی خراب کردی. جای اینکه از موقعیت بترسی و براش توضیح بدی چه اتفاقاتی افتاده داری نتیجه گیری می کنی لبهاش خوشرنگِ یا نه؟! اینم که خدای اعتماد به نفس از بررسی چهره اش نتیجه هم می خواد. با تردید گفتم:

ـ نتیجه چی؟

اما اون انگار اصلاً تو باغِ من نبود چون گفت:

ـ چرا وقتی که باید فعال باشی مغزت از کار می افته؟ فکر نکنم انقدر خل باشن که من و تو رو اینجا تنها بذارن بهتره مغزت و به کار بندازی و حرف بزنی.

سرم و تکون دادم و یادم افتاد که کلی حرف براش دارم. آروم جوری که خودمونم به زور بشنویم گفتم:

ـ بهشون گفتم داشتم ماشینت و می دزدیدم باهات آشنا شدم. گفتم که کلی رفتم یهو دیدم تو پشت نشستی.

بی توجه به نگاهِ عصبیش ادامه دادم:

ـ گفتم تو فرزام سهیلی منشی و از من خواستی برای اینکه ببخشیم و من و به پلیس تحویل ندی باهات به یه مهمونی بیام. همین! گفتم بعد از این مهمونی هم چند باری دیدمت اما هیچوقت قبول نکردم دوباره باهات مهمونی بیام.

چشماش و بست و سرش و به دیوار تکیه داد:

ـ گند زدی که. این بود اونهمه تمرین؟!

لبم و گاز گرفتم و گفتم:

ـ باور کن هُل شدم.

چشماش و باز کرد و من که کمی نزدیک شده بودم تا این حرف و ادا کنم تو چشماش خیره شدم. نگاهِ کلی به صورتم انداخت و گفت:

ـ صورتت چی شده؟! کار امیر؟

سرم و تکون دادم و گفتم:

ـ متین…

کمی هیجان تو صورتش روشن شد…

ـ دیدیش؟!

ـ آره اما…

همون موقع صدای باز شدنِ در و بعد هم صدای نکر? مردی که می خواست ما رو از هم جدا کنه و با لگد فرزام و فرستاد یه گوشه دیگه.

با جیغِ خفه ای از ترس گفتم:

ـ نکن وحشی…

خواست بیاد سمتم که همون هیکل و قیافه اش صدام و خفه کرد. اما امیر جلوش و گرفت و به گوشه ای از اتاق اشاره کرد که مردِ ترسناک رفت همون گوشه ایستاد.

هاویار با خند? هیستریکی گفت:

ـ می بینم که از هر فرصتی استفاده می کنید.

و بعد اومد نزدیکتر و دستش و گذاشت رو سرِ من و رو به فرزام گفت:

ـ خوب آقا نمی خوای با زبونِ خودت، خودت و معرفی کنی و چیز هایی که باید و بگی؟!

فرزام با جدیت بهش خیره شد و کمی بعد با چشم غره ای غلیظ به طرف دیگه ای نگاه کرد.

اما تکونِ دستِ هاویار که حالتی نوازش گونه داشت روی سرم باعث شد که فرزام سرش و برگردونه به سمتمون و خیره بشه به دستِ نوازشگرِ هاویار نگاه کنه.

چندشم نشد. اما نمی دونم چرا تنم از این کارش مور مور می شد. روسریم و با همون نوازشای دستش انداخت و گفت:

ـ فرزام الهی… نام پدر: نا معلوم… نام مادر:

شونه ای بالا انداخت. دسته ای از موهام و تو دستش گرفت:

ـ نا معلوم…

ـ حرف بزن… بهتره یه راهی برای خواسته های من پیدا کنی فرزام جان… و گرنه؟!

رو زانو کنارم نشست… موهام و کشید و سرم و کج کرد سمتِ خودش و همونطور که بهم نگاه می کرد ادامه داد:

ـ معلوم نیست چه بلایی سرِ خانوم ملوستون میاد!!

با این حرفش لرزیدم. همونقدر که مهربون بود می تونست ترسناک هم باشه. با لرزی که تو وجودم بود به فرزام خیره شدم. سرش پایین بود و اصلاً نگاه نمی کرد. اما می تونستم متوجه منقبض شدنِ استخون های فکش بشم.

وقتی سکوت کشدار شد و هاویار همچنان به کارش ادامه می داد فرزام سرش و بلند کرد و مستقیم نگاهش کرد:

ـ بهتره فکر نکنی این دختر می تونه وسیله ای باشه برای حرف کشیدن از من. اصلا مهم نیست که قراره باهاش چی کار کنی. شما دو تا دوستید و خودتون می دونید قراره با هم چطور رفتار کنید. پس این نمایش و تمومش کن.

سرم و انداختم و پایین و حس کردم که چقدر خالی و پوچ شدم. بعید هم نبود. انتظارش می رفت که فرزام هم یکی باشه مثل هاویار یه بازیگر و یه دروغگو. چرا فکر کردم باید براش مهم باشم؟

هاویار خند? هیستریکی سر داد و گفت:

ـ جداً؟؟ خوبـــه! اِبی این دختره و ببر تو اتاقِ من !

اون مردا اومد نزدیکم و دست انداخت زیرِ بازوم و من و کشون کشون با خودش برد بیرون. از تو اتاقی که فرزام و هاویار بودن صدا میومد اما نمی دونم صدای چی؟ فقط می دونم دیگه نه دلم می خواست نگرانِ فرزام و باشم و نه دلم می خواست فکر کنم که اونجا چی پیش اومده.

البته حالا که کمی تا حدودی منطقی تر فکر می کنم می بینم که ممکنه فرزام به خاطرِ ندادنِ نقطه ضعف به هاویار انقدر بی رحمانه حرف زده باشه. اونم به خاطرِ خودم… حالا که دارم از یه دیدِ دیگه نگاه می کنم می گم شاید عاشقم شده باشه و می خواست اینجوری ازم خیلی زیاد محافظطت کنه… ای خــدا فکر نکنی یه تختم کمه که در این حالت هم فکر عشق و عاشقی هستما… اما خوب دیگه من باید حواسم به زندگیم باشه…

قضیه نقطه ضعف درست مثل همون چیزیِ که همیشه فرانک می گفت. پس احتمالش هست که فرزام به خاطر خودم همچین حرفی زده باشه که اذیتم نکنن.

با صداهایی که از بیرون میومد حواسم و جمع کردم تا بیشتر بشنوم. عجل بدبختی بود ها… من و از اینور به اونور پاس می دن نمی ذارن یه جا بمونم ببینم جه خبر می شه. معلوم هم نیست عاقبتم چی قراره بشه.

خدایا خداوندا کمکم کن یه وقت بلایی سرم نیارن. نمی دونم چرا انقدر امیدوارم شایدم هنوز مثل خیلی دیگه از موقعیت های زندگیم عمقِ ماجرا و خطری که تهدیدم می کنه و درک نکردم.

کلاً من از بچگی همین بودم. یادمِ وقتی سومِ راهنمایی بودم و با بچه ها مهرِ مدیرِ مدرسه و کش رفتیم حتی وقتی که مهر و از تو کیفم پیدا کردن نفهمیدم چه خبره و قراره چه بلایی سرم بیاد. درست زمانی عمقِ حماقتم و درک کردم و فهمیدم چه خبره که یک هفته تموم اخراج شدم.

پــوفــ از این حماقت ها زیاد داشتم. از اینکه اینجا می خوان چه بلایی سرم بیارن می ترسم. با این فکر تنم لرزید و سعی کردم به خودم تلقین کنم که قرار نیست اتفاقی بیفته و من به هاویار اعتماد دارم.

خوب اینم یه راه کار بود. از فرانک یاد گرفته بودم. آخه همیشه می گه قانونِ طبیعتِ که هر چی می گی و جذب کنه. معتقدِ اگه بگی بدبختم و بدبخت می شم این حرف بازتابی داره و همینطور هم می شه.

خلاصه از اونروز من با خودم گفتم سالِ دیگه خونه شوهر بچه بغل، گویا طبیعت گیج شده من شوهر می خوام یا بچه واسه همین من هنوز بلا تکلیف موندم! دیگه نمی دونه بچه بهونه است شوهر و باید بچسبه! :))

با صدای در و پشت بندش ورودِ یک دیوِ عظیم و جثه خودم و جمع و جور کردم و سعی کردم اخم کنم. اه اه بویِ گندِ جورابش از صد کیلومتری میومد. نگاه کن تو رو خدا غذا هم آورده من که عمراً بخورم. بویِ بابای خدا بیامرزم و می داد. سعی کردم برای چند لحظه هم که شده نفس نکشم و نتونستم از گفتنِ یه ” کثافت و نجسِ ” زیرِ لب خود داری کنم.

انگار این حرفم و شنید چون جری شد و اومد سمتم که من خودم و جمع و جور کردم و با ترس گفتم:

ـ شوخی کردم بابا اصن شوما ادکلن مارکدار من عطرِ مشهدِ سجاده مادر بزرگ. نیا اینور خفه شدم. بکش کنار جونِ مادرت.

با ورودِ هاویار چشم غره ای بهم رفت و من لبخندی ژکوند زدم و تو دلم برای اینکه موفق نشد دندونام و بریزِ تو شکمم جشن گرفتم و بعد رفت بیرون.

هاویار در و محکم بست که حواسم و جمع کردم. اوه اوه اژدها وار می شود. چه خشمگین و عصبیِ؟! چی شده مگه؟

ـ چیه؟ نبینم پریشونیت و رفیق؟

انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و با عصبانیت گفت:

ـ تو یکی حرف نزن که چشات و در میارم می ذارم کفِ دستت؟

ریز خندیدم و گفتم:

ـ اولاً که این تهدید زنونه است. دوما می دونستی آدم هایی که تهدید می کنن خیلی کوچیکن؟!

خیز بداشت سمتم. خودم و جمع و جور کردم و گفتم:

ـ ای بابا. آروم باش رفیـــق! می خواستم حال و هوات عوض شه. چی شده؟ این پسرِ فرزام اینجوریت کرد؟ بابا با این حرف نزن. همیشه عمه اش هم باهاش همینقدر مشکل داره. هر وقت که با هم حرف می زنن عمه اش خوب جمله ای می گه، می گه:

ـ ” نفهمی دردیست که فرد را نمی کشد اما اطرافیانش را دق مرگ می کند. ”

خلاصه اینکه عمه اش هم همینقدر مثل تو شاکی و قرمز می شد.

اومد سمتم و کنارم زانو زد و با ریز بینی نگاهم کرد:

ـ عمه اش؟ مگه تو با عمه اش هم سر و کار داری؟!

آب دهنم و سخت قورت دادم. عجب گندی زده بودم. فرزام گفته بود این دهن و بی هوا باز نکن که چرت و پرت ازش بریزه بیرون ها. من یادم نبود. خدایا بدادم برس.

ـ با تو بودم ساتی… فکر نکن که اراجیف تحویلم بدی. اینهمه ساده گرفتم پررو شدی. هر کسی دیگه جای تو بود تا حالا ناخنِ هفتمش هم کشیده بودم. همونطور که قبلاً اینکار و می کردم.

دستهام و طوری که نا خن هام مشخص نباشه مشت کردم و گفتم:

ـ نه اصلاً… فکر چیه؟ من اصلاً هیچوقت فکر نمی کنم. باور کن عمه اش هم یه بار تو پارکی که سخندون و برده بودم دیدم.

سرش و کج کرد:

ـ دروغ نگو!

با جدیت سرم و تکون دادم و حق به جانب گفتم:

ـ همین امروز کفنت کنن اگه دروغ بگم!

یهو دست انداخت دور گلوم و در حالی که فشار می داد گفت:

ـ د من و خر فرض نکن. عمه ات و کفن کنن.

با حالتی خفه، در حالی که نفس کشیدن برام سخت بود چشمام و لوچ کردم تا فکر کنه دارم می میرم و کمتر فشار یده و گفتم:

ـ اون که البته. جونِ تو رو قسم خوردم که باورت شه. وگرنه به جونِ…

خدا رو شکر حرفم و قطع کرد و گفت:

ـ ساتی می دونم که خیلی چیز ها می دونی اما نمی گی.

ـ من هر چی می دونستم گفتم. تو باید واسم حرف بزنی. واسه منی که نمی دونم هنوز چرا اینجا هستم.

یه جوری نگاهم کرد… یه جورِ عجیب… با یه معنیِ عجیب تر… یه معنیِ خاص… انقدر معنیش خاص و واضح بود که حتی نیاز نبود بهم بگه خر خودتی و عمه ات!

همونطور که طول و عرضِ اتاق و طی می کرد گفت:

ـ مجبورم می کنی که از اینجا برم. حرف نمی زنید… اما…

ایستاد و انگشتِ اشاره اش و گرفت سمتم:

ـ تو رو هم می برم… امیدوارم همسفرِ خوبی باشی.

تو خودم جمع شدم و سرم و به شدت تکون دادم:

ـ نه من نمیام. سخندون منتظرِ منِ. من باید برم.

 

ـ برای بردنت نیازی به اجازه ات ندارم.

ـ تو انقدرا هم بی معرفت نیستی.

ـ قرار نیست آسیبی بهت برسه. اصلا من چرا دارم بحث می کنم؟! تو چرا چشات اینجوری می ره رو هم؟

ـ از صبح کوفت هم نخوردم.

با سر به بشقابِ غذای پیشِ روم اشاره کردم:

ـ این غذا هم که اشتها کور کنِ.

سری تکون داد و با گفتنِ بر می گردم از اتاق رفت بیرون. به دور و برم نگاه کردم. همنجوری نمی تونستم بیخیال بشینم. باید یه کاری می کردم. اگه من و با خودش می برد اونوقت حتی دیگه فرزام هم نمی تونست به پیشبردِ این ماموریتی که چندین ماه براش زحمت کشیده بود فکر کنه. خدایا باید چی کار می کردم؟! چی کار می تونستم بکنم؟

انقدر فکر کردم و فکر کردم تا هاویار سینی به دست اومد داخل. سینی و که گذاشت پایین با دیدنِ نونِ سنگکی که نشون می داد تازه هست چشمام برق زد. اما با دست های بسته که نمی شد بخورم.

خودش هم نشست کنارم و مشغول شد به خوردن. با حرص نگاهش کردم و گفتم:

ـ احیاناً نیومدی کنارِ من بشینی من گل بگم بشنوی وخودتم بخوری که؟!

شیطون خندید و اشاره ای به سینی کوچیک کرد و گفت:

ـ ظاهراً که اینطورِ.

نو خیالاتم سینی و با چای و نون و پنیر چپه کردم تو صورتش. اما در واقعیت چشم غره ای بهش رفتم و بیخیال به در و دیوارِ اتاق نگاه کردم.

وقتی لقمه ای و گرفت جلوی صورتم نگاهم و از در و دیوار گرفتم و به صورتش نگاه کردم. به دستش تکونی داد و به لقمه ای که جلوی دهنم گرفته بود اشاره کرد و گفت:

ـ از اول هم برای تو بود تحمل نداری.

ـ دستم و باز کن اینجوری مزه نمی ده خودم می خورم.

سرش و به نشونه نه تکون داد:

ـ ابداً.

شونه ای بالا انداختم و فکر کردم که این از هیچی بهتره پس تا پشیمون نشده برم تو کارش. دهنم و باز کردم و در کسری از ثانیه لقمه به اون بزرگی و تقریباً بلعیدم.

با چشم هایی گرد شده به دستش و دهنِ من نگاه کرد و گفت:

ـ خوردیش؟

لقمه و قورت دادم و گفتم:

ـ آره دیگه. تماشاش می کردم؟

ـ بابا من هر چی دختر دیدم لقمه بیشتر 1×2 تو دهنشون نمی رفته.

با خنده گفتم:

ـ اون دخترایی که جلو تو موش بودن و لقمه مورچه ای می رفته تو دهنشون اژدهایِ خونه بودن که مثل من می بلعیدن!

اونم خندید:

ـ خوب چه کاریه ما پسرا از دخترای راحت بیشتر خوشمون میاد. اصلاً ادمِ راحت بیشتر به دل می شینه.

ـ لقمه بعدی و بده. من عادت دارم تند تند بخورم. چقدر حرف می زنی. سیر نمی شم اینجوری. مزه هم نمی ده.

بعدی و بعدی هم درست کرد و من فکر کردم که چرا وقتی می تونه مهربون باشه و خوب باشه. وقتی می تونه خوب و در آرامش زندگی کنه چرا باید تو همچین موقعیتی باشیم. برای اینکه عصبیش نکنم آروم آروم پرسیدم:

ـ تو واقعاً دکتری و پزشکی خوندی یا دروغ گفتی؟

ـ باور کن خوندم. من بیست و دو سالم بود از اینجا رفتم. تو این چند سال همه اش درگیر و درس بودم و دانشگاه و کار.

ـ پس چرا؟! چرا وقتی تو می تونی خوب و مهربون باشی برای خودت دردسر درست کردی؟ چرا داری یه کار می کنی که تو کشور خودت جایی نداشته باشی؟

لقمه ای که گرفته بود جلوی دهنم و نگه داشته بود تا بخورم، بدونِ اینکه متوجه بشه دهنم و باز کردم تا بخورمش کشید عقب. من هم به روی خودم نیاوردم که ضایع شدم چون از قیافه اش نشون می داد حالش و گرفتم. نفسِ پر صدایی کشید و گفت:

ـ یه وقتایی تو یه مرحله از زندگیت بچگی می کنی شایدم خریت. شاید بعد ها نفهمی اما تا آخرِ عمر چوبِ همون خریتت و می خوری و باید براش جواب پس بدی. من تو دورانِ بچگی از یه کینه بچه گانه به اینجایی که هستم رسیدم.

ده سالِ پیش وقتی بیست و دو سالم بود و داشتم از ایران می رفتم من خیلی چیز ها مثل کشته شدنِ پدرم و خواهر کوچولوم و فراموش کردم. ویلچر نشین شدنِ مادرم و حتی قاتلِ خوشبختی و زندگیِ خوبم و به فراموشی سپردم. دست برداشتم از انرژی منفی ای به اسمِ انتقام دست برداشتم.

من از بچگی از هجده سالگی توسطِ یه سری آدم افتادم تو راهِ یه طرفه که برگشتی نداشت. شدم یه مهره تازه وارد تو گروه متین اینا. چهار سال بعد وقتی فهمیدم تو چه منجلابی افتادم فکر کردم با رفتنم همه چیز حل می شه. فکر می کردم اگه دل بکنم از اینهمه بدی و کینه که خودم دارم توش خفه می شم همه چیز درست می شه…

اما این دل کندن و رفتنِ من انگار همه چیز و بدتر کرد. من مثلِ ادمی که افتاده تو باتلاق دست و پا زدم. برای نجاتِ خودم برای نجاتِ زندگیم و همینطور شادیِ مادرم. خیلی تلاش کردم تو این چند سال که از گذشته جدا شم اما نشد. نذاشتن که بشه…

ـ کیا نذاشتن؟

انگار سوالم و نشنید. ادامه داد:

ـ انقدر پیغام و پیغام… انقدر تهدید و خبر های مختلف… که آخرم مجبور شدم برگردم…

صداش کمی اوج گرفت و دستاش مشت شده بود:

ـ یعنی مجبورم کردن که برگردم. اینهمه خلافکار اینهمه نیرو و مهره اما گیر دادن که باید تو بیای و تو حلش کنی. انگار پرونده یه زمینِ قدیمی، کلی پول و کلی مواد به دستِ من حل می شه و گره ایِ که فقط من می تونم بازش کنم. البته اینا بهونه بود. من متین و دیده بودم…

لبخندِ غمگینی زد و گفت:

ـ الان هم مجبورم که ادامه بدم. متاسفانه دست گذاشتن رو نقطه ضعفم. مادرم…

ـ چرا خودت و معرفی نمی کنی؟ بهت تخفیف می دن باور کن.

پوزخندی زد و با جدیت گفت:

ـ من یه سال دو سال تخفیفِ زندانشون و می خوام چی کار؟ نه من اگه زمانی گیر بیفتم زنده ام به زندان و دادگاه و چه می دونم بازداشتگاه نمی رسه.

سرش و تکون داد و نگاهم کرد و با جدیت ادامه داد:

ـ این حرف ها همینجا چال می شه. دیگه هم بهشون فکر نمی کنی. الانم احساساتی نشو چون تو واسه من یه راهی برای رسیدن به هدفم. همین و بس.

با کلی پلک زدن مانع از ریختنِ اشکی که تو چشمام جمع شده بود شدم و به خودم و قلبم که مطمئن بودیم هاویار بد نیست ایمان آوردم. نمی تونست که بد باشه. اون فقط مجبور بود. شاید مقصر بوده باشه. اماحقش این نیست.

ـ چرا مامانت و نمی فرستی اونور؟

ـ تا حالا جدی حرف نزدیم. اما یکبار جدی بهم گفته از جایی که شوهرش و دخترش توش خاک هستن دل نمی کنه. شاید اگه براش بگم تو چه موقعیتی هستم یه فکری بکنه.

ـ ای کاش بتونی از کشور خارجش کنی…

لبام و روی هم فشار دادم… مطمئن بودم که این خیانت به فرزام نیست… با احتیاط ادامه دادم:

ـ مادرت تحتِ نظر هست… اما ممنوع و الخروج نیست!

سرش و بالا کرد و نگاهم کرد. با ریز بینی و شایدم سوالی که برای جوابش به نتیجه ای نمی رسید:

ـ بره اونجا به امیدِ کی؟ به امیدِ پسری که سایه اش و ببینن با تیر می زنن؟! من چطوری بفرستمش تو شهرِ غریب وقتی خودم اینجام؟

در جوابش گفتم:

ـ من خیلی از قانون و اینطور چیزا سر در نمیارم. اما اگه اشتباه نکنم تو ده سال اونور بودی. مقیمِ اونجایی…

ـ بس کن…

با صدای بلندش حرفم و قطع کردم.

ـ گفتم حرفام و چالش کن. حالا تو داری از دلسوزی راه کارهای بچه گانه هم بهم می دی؟ شایدم می خوای یه کاری کنی که پاشم مثلِ روانیا برم فرودگاه و قشنگ دو دستی خودم و تقدیمشون کنم؟

بلند شد که بره بیرون… آروم گفتم:

ـ اما من منظورم این نبود. فرودگاه راهش نیست..!

دستش رو دستگیره ثابت موند اما به ثانیه نکشیده که در و باز کرد و رفت بیرون.

ساتی… ساتی…

هومی کشیدم و خواستم به کسی که داره بیدارم می کنه فحش بدم که یادم افتاد کجام. با ترس سرم و صاف کردم که باعث شد تقی صدا بده و رگی توش جا به جا شه.

ـ آخخخ… ای تف تو گورت هاویار…

صدای خنده اش و شنیدم:

ـ بلند شو کارت دارم.

چشمام و باز کردم و با عصبانیت گفتم:

ـ به لطفِ شما نشسته خوابیدم نیاز به بلند شدن نداره. بفرما؟!

ـ می گم تو می گی مامان و بفرستم خارج از کشور؟!

چشمام و براش لوچ کردم و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.

ـ ساعت چنده؟

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

ـ سه و نیم.

چپ چپ بهش نگاه کردم:

ـ سه و نیم اومدی از خواب بیدارم کردی که نظرم و که چهار ساعت پیش بهت گفتم دوباره بشنوی؟!

ـ پس یعنی می گی مامان و یجوری بفرستم؟

ـ من همون موقع هم گفتم.

کلافه دستش و گذاشت رو پیشونیش. انگار عادتش بود. الان هم که کلافگی از سر و صورتش می بارید:

ـ پس کمکم کن…

سرم و تکون دادم:

ـ چه کمکی بهت کنم؟

ـ می دونم که خطت و اینات همه چیزت کنترلِ. من کاری می کنم که بتونی از اینجا بری. یجوری یه چیزایی به مامان می رسونم. به زودی به گوشیت زنگ می زنه و ازت می خواد به دیدنش بری و یه چیزایی هم راجع به مریضیش و اینا می گه. ساتی لطفا اگه واقعاً می خوای کمکم کنی اونروزی که بهت زنگ می زنه برو به دیدنش. اگه نرفتی می دونم که نمی تونستی بهم کمک کنی اما حداقلش خیانت نکردی اگه قراره بری اما همه چیزو خراب کنی نرو…

ـ اوفــــ نصف شب زده به سرت برو نرو راه انداختی… تو الان چته؟!

ـ اگه بتونی مامان و راضی کنی که بیاد خارج از کشور من و راحت کردی. البته یه چیزایی به دستت می رسونم با توجه به اونا کارت راحت ترِ. من تنها مشکلم مامانِ اون بره راحت تر می تونم کارهام و پیش ببرم. باور کن ساتی خودمم خسته شدم از این بازی هایی که متین و مهره هاش دارن در میارن.

ـ در ازای کمکی که بهت می کنم چی عایدم می شه؟!

حالا وقتش بود که اون چپ چپ نگاهم کنه:

ـ نصف شبی مبادله راه انداختی؟!

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

ـ خوب باید بصرفه یا نه؟

با مشت کوبید به بازوم و گفت:

ـ مامان که از کشور خارج شه. خبرای خوبی برات دارم.

ـ از کجا معلوم راست می گی؟!

ـ قولِ مردونه.

ـ تجربه ثابت کرده هر کی قول داد بدون اون کار انجام نمی شه!

اومد نزدیکتر.تو اتاقِ نیمه روشن. برقِ چشماش و می دیدم.

ـ تجربه غلط کرد. من اگه حرفی و زدم یعنی انجام میشه. یه روزی به خودم قول دادم به متین بفهمون عاقبت زور گفتن یعنی چی … انگار اون روز داره از راه می رسه… برای متین… متینی که انگار جاودانه است و موفقتیش همیشگیِ.

حالا به تو قول می دم. اگه به مادرم کمک کنی منم نمی ذارم عذاب وجدانِ خیانت به پسرِ اتاق بغلی یا اگه رابط? خاصی نیست عذاب وجدانِ خیانت به وطنت و بگیری. باور کن.

یعنی من داشتم خیانت می کردم؟ نزدیکیِ بیش از حدِ هاویار نمی ذاشت بتونم راحت فکر کنم. سرم و تکون دادم:

ـ بفرما تو دمِ در بدِ.

ـ من باید برم تا نیم ساعت دیگه پلیس ها می رسن.

چشمام و لوچ کردم:

ـ اول به پلیس ها زنگ زدی بعد اومدی ببینی من به مامانت کمک می کنم یا نه؟

با نمک خندید:

ـ من تو رو می شناسم چه خانومی هستی.

ـ خیلی خوب خر شدم.

سرش و تکون داد:

ـ تو خــانومی…

و کمی که نگاهم کرد گفت:

ـ زیاد تو این ساختمون نیستن. هر کسی هم که هست خوابیده. متین اینجاست تو ساختمون بغلی… منتظرِ تا برم و فایل گفته هاتون و بهش بدم.

با تمسخر پرسیدم:

ـ متین؟!

ـ هر کی که هست… از منم به متین نردیک ترِ.به دردتون می خوره. خوبه؟ می خواستی این و بشنوی که متینِ واقعی این نیست؟ به اونم می رسیم.

به حرفام گوش کن. هیچ کس نمی دونه چه خبره. اونور جشن گرفتن. بسته به عرضه خودتون اگه نگرفتینش به من ربطی نداره. یکی از نیروها کشته شده. تلفنی که باهاش تماس گرفتم و به پلیس ها خبر دادم کنارِ اونِ. اگه واقعاً می خوای به مادرم کمک کنی بهتره کسی خبر نداشته باشه.

می دونی که نفوذی همه جا هست… اینجا و اونجا نداره… می تونی بگی همونی که کشته شده دستات و باز کرده و بهت گفت که به پلیس ها خبر داده. یه پسرِ حدوداً بیست و هشت ساله. با بلوزِ مشکی رنگ… از نفوذیایِ پلیسا بوده…

سرم و تکون دادم… دستام و باز کرد و تو دستش گرفت:

ـ من و ببخش دوستِ خوبی نبودم…

لبخندی زدم و گفتم:

ـ حالا یجور دیگه راجع بهت فکر می کنم… می دونم که مجبور بودی…

ـ مواظبِ خودت باش…

این و گفت و گوشیم و همراه اسلحه ام گذاشت کنارم و رفت از اتاق بیرون.

کمی بعد. با حسی دو گانه که نمی تونستم اسمش و چی بذارم از جا بلند شدم و رفتم سمتِ در. انگار خودم و گم کرده بودم. نمی دونستم حتی باید به فرزام چی بگم. چجوری نگاهش کنم. بینِ حرف هایی که باید می زدم و نمی زدم گم شده بودم…

دستم و گذاشتم رو دستگیره در اتاقی که فرزام بود و در و باز کردم…

از دیدنِ فرزام تو اون حال پر از عصبانیت شدم. فوری رفتم سمتش ودستم و قابِ صورتش کردم.

ـ خوبی؟

چشمای بی حالش و که انگار داشت بسته می شد باز نگه داشت و با بی جونی گفت:

ـ بهتر از این نمی شم. تو؟ اینجا؟ چی شده؟

فوری دستاش و باز کردم.

ـ یکی از نفوذیاتون کمکم کرده. پلیس تا نیم ساعت دیگه می رسه. اینجور که فهمیدم متین تو ساختمونِ بغلیِ و بسته به عرضه خودمونِ که بگیریمش یا نه. توام که حالِ درست و حسابی نداری.

دستاش باز شده بود و پاهاش هم با کمک من باز کرد.

ـ اسلحه و گوشی و کی بهت داد؟

ـ همو نفوذیِ شما.

از جا بلند شد و دستم و که برای کمک جلو برده بودم پس زد و به دیوار تکیه داد.

ـ چرا نیومده پیشِ من؟! عجیبه.

ـ اتاقِ تو قفل بوده. منم با کلید اتاقِ خودم شانسی اینجارو باز کردم.

در و باز کرد و رفتیم بیرون. وقتی دیدم تو قفل اتاقش کلیدی نیست فوری جلوی قفل و گرفتم. فرزام رفت سمت پارچ آبی که رو اپن بود و کمی ازش خورد و کمی هم ریخت تو صورتش.

باور کنم هاویار این بلا رو سر فرزام آورده؟ اما نه امکان نداره. خونِ خشک شده روی گوشش نشون? این بود که ضرب? بدی به گوشش خورده و کبودیِ روی صورتش هم نشونه ضربه هایی بود که خورده.

مردی روی مبل ها دراز کشیده بود و سرش از لب? مبل افتاده بود. یادم افتاد هاویار گفته بود همه خوابیدن. اینجور که نشون می داد خوابیدنشون طبیعی نبود. این و فرزام هم فهمید. چون خیلی راحت اسلحه کنارِ مردِ و برداشت و گوشیش رو تو جیبش گذاشت و بیسیمش رو تو دستش گرفت.

رو به من گفت:

ـ با من بیا.

با ترس نزدیکتر شدم و گفتم:

ـ صبر کن پلیس ها بیان.

ـ پلیس ها که برسن گرفتنِ متین غیر ممکن می شه.

ـ اما آخه ما دو نفریم… گفتش که اونوریا زیادن…

ـ کی گفت؟

ـ همون نفوذیِ که کمکم کرد.

همون موقع صدایی اومد. فرزام چسبید به دیوار. من از همون اول همین کار و کرده بودم پس خیالم راحت بود! بیسیمش و به دستم داد و انگشت اشاره اش رو روی بینیش و چشمهاش و آرومی روی هم گذاشت.

سرم و به نشونه فهمیدن تکون دادم. همون موقع شخصی وارد شد. همینکه چشمش به شخصِ خوابیده روی مبل افتاد تکونی خورد و خواست نزدیکِ اون بشه که ساعد دستش و گذاشت زیرِ گلوش و تا خواست به خودش تکونی بده با اون یکی دست سرش و کج کرد که تقی صدا داد و صدایی تو گلوی اون شخص خفه شد.

آب دهنم و قورت دادم که از ترس پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن. فرزام اومد کنارم و دستش و گذاشت جلوی دهنم.

ـ سس… چه خبره؟!

به دستش اشاره کردم. دستش و برداشت. با ترس و عصبانیت در حالی که صدام از ترس و بغض دو رگه شده بود گفتم:

ـ کشتیش؟!

جوابم و نداد.بیسیم و از دستم گرفت و گفت:

ـ میری سمتِ درِ اصلی و در و پیداش می کنی. همونجا می مونی تا مامورها بیان متوجه شدی؟

ـ نه من نمی رم.

ـ لج نکن ساتی. می ری.

سرم و به نشونه مخالفت تکون دادم و گفتم:

ـ منم باهات میام. هم تنها می ترسم هم اونها تعدادشون زیادِ.

من و به بیرون هدایت کرد و پشتِ سرم اومد در همون حال شمرده شمرده گفت:

ـ تو میری جلوی در تا پلیس ها بیان. در غیرِ اینصورت همینجا می بندمت و میرم.

لبهام و از حرص روی هم فشار دادم و در جهتی خلافِ جهتِ ساختمونی که به خوبی قابلِ دیدن بود رفتم. این آدرسی بود که هاویار داده بود. از کنارِ دیوار رفتم و با دلخوری به این مدتی که درگیرِ این ماموریت بودیم فکر کردم. حتی برنگشتم ببینم فرزام هست یا رفته. گاهی نمی تونستم رفتارهای خشک و نظامیِ فرزام و تحمل کنم. نمی دونم چرا یه ذره نرمش نشون نمی ده. خوب مگه چی می شه؟

به اون مردی که احتمالاً گردنش و شکسته بود فکر کردم. انگار فقط کشتن براش راحت و آسون بود. به راحتی یا داشت روحِ من و می کشت یا جسمِ آدمهای دیگه.

به طرفِ دیگه باغ نگاه کردم. یعنی هاویار کجاست؟

دیگه رسیده بودم طرفِ در. می تونستم ببینم که شخصی که توی نگهبانیِ سرش روی صندلی کج شده. اما متوجه نشدم خوابِ یا بیدار. اسلحه ام و آماده کردم و رفتم سمتِ در. دو نفر کناره های در افتاده بودن. انگار هاویار کارمون و تا حدِ ممکن راحت کرده. در اتاقک و باز کردم و دست انداختم دورِ گردنِ نگهبان. اما انگار یکی زودتر از من دست به کار شده بود. اون مرده بود. شاهرگش و زده بودن.

با انزجار سعی کردم خون های روی مانتوم و پاک کنم. اما پاک شدنی نبود. ریموتِ در و زدم و خودم هم رفتم بیرون. هیچ خبری نبود. چه خبری می تونست باشه؟!

با صدای خش خش و پشت بندش صدای سگ هایی که انگار طرفِ دیگه باغ بسته شده بودن تکونی به خودم دادم و خواستم برگردم که یکی محکم کوبید تو کله ام.

تقریباً پخشِ زمین شده بودم. ناله ای کردم و کمی حالتِ سینه خیز به خودم گرفتم تا اسلحه ام که کمی جلوتر افتاده بود بردارم. اما نشد. کسی دستش و روی پام گذاشت. سرم و بالا کردم و با دیدنِ قیاف? آشنای مامور ها گفتم:

ـ چه خبرتونه؟! حالا من و نمیشناسید؟

شخصی از پشت گفت:

ـ ولش کن صمدی. ایشون که خانم داشتیانی هستن.

و خم شد روم و گفت:

ـ شما خوبی.

سرم و به نشونه آره تکون دادم و بلند شدم و اسلحه ام و برداشتم.

دور کم کم پر شد از ماشین. انگار هاویار براشون شرایط و توضیح داده بود چون کاملاً شخصی اومده بودن. مامور ها از ون های بزرگی ریختن بیرون و هر کدوم به سمتی رفتن. می تونستم سرهنگ و تو یکی از ماشین ها ببینم. وقتی اومد بیرون دویدم سمتش…

ـ سرهنگ…

برگشت سمتم… اولین جایی که بهش نگاه کرد جای کبودیِ رو صورتم بود که انگار بدجور خودنمایی می کرد. نگاهی به چشم هام انداخت و با جدیت گفت:

ـ خسته نباشید… موقعیت و توضیح بده.

ـ متین و یک سری افراد تو ساختمون با نمای سنگ مر مر هستن. گویا جشن گرفتن. و تو ساختمون آجری که مارو زندانی کرده بودن چند نفر بیهوش هستن.

با این حرفم با دست به دو نفر کناری هاش اشاره کرد و اونها هر کدوم به سمتی رفتن.

ـ سرگرد کجاست؟

ـ رفت سراغِ متین. متاسفانه نتونستم همراهش برم.

سرش و تکون داد:

ـ تا همینجا هم خسته نباشید.

و بعد با اشاره به زنی گفت:

ـ محمودی به خانم رسیدگی کن.

محمودی اومد سمتم و به تفنگ تو دستم نگاه کرد. فوری جمع و جورش کردم و گذاشتم پشتم و همراهش به سمتِ یکی از ماشین ها رفتم. رو صندلی نشستم و پاهام و بیرون رو زمین گذاشتم.

ـ کمی بیا اینورتر ببینم چه خبره.

این و به محمودی که عینِ آینه دق جلوم ایستاده بود گفتم. کمی اومد اینورتر. انگار خیلی زودتر از این حرفا گیر افتاده بودن. چون چند نفر و دستبند زده آوردن بیرون.

نیروها می رفتن و میومدن. با صدای اولین تیر اندازی نا خوادآگاه اومدم بیرون و رفتم سمتِ در.

ـ محمودی: بهتره شما همینجا تشریف داشته باشید.

بی توجه به حرفش رفتم نزدیکتر.

اوه چه خبر بود. از جلوی در کاملاً توی باغ مشخص بود. هر کسی به سمتی می رفت. تیر اندازی از داخل بود. خواستم برم تو که مامور های جلوی در اجازه ندادن. دلم شور می زد و نگرانِ فرزام بودم. لبم و به دندون گرفته بودم و به این فکر می کردم که فرزام تو اون چند دقیقه چه کار می کرد؟ اونم تنهایی.

ـ خانم لطفاً اینجا نایستد.

با نگرانی در حالی که چشمهام در حالِ چرخش بود و به این فکر می کردم که کجاست و سالمه یا نه آروم آروم به عقب رفتم. صدای کسی و شنیدم:

ـ پس این نیروی هوایی کی می رسه؟! جناب سرگرد عصبیِ.

برگشتم سمتِ صدا و رو به سرهنگ پرسیدم:

ـ نیروی هوایی؟!

سرش و تکون داد.

ـ از اول هم بنا بوده نیروی هوایی داشته باشیم. گویا یک سری افراد وارد باغ شدن و پیدا کردنشون سخت شده و شدیداً نیاز به نیرو پیدا کردن.

و بعد رو به مرد ادامه داد:

ـ می رسه تا حداکثر سه دقیقه دیگه می رسه.

همون موقع صدای فرزام اومد.

ـ سرهنگ…

احترامِ نظامی گذاشت و نزدیکتر اومد. نیم نگاهی به من انداخت و بعد رو به سرهنگ گفت:

ـ متین و چند نفری به باغ رفتن من میرم بالا پشت بوم و منتظر نیروها می مونم. چند نفری هم فرستادم تو باغ با سگ ها برای جست جو رفتن.

سرهنگ حرف های فرزام و بی جواب گذاشت و با تردید پرسید:

ـ و امیر عباس؟!

فرزام نیم نگاهی به من انداخت:

ـ گویا آخرین بار با خانمِ داشتیانی صحبت کرده من ندیدمش.

حق به جانب قدمی به جلو گذاشتم:

ـ من آخرین بار با سربازِ نفوذیِ خودتون حرف زدم.

سرهنگ تایید کرد:

ـ گوشی و خطی که باهامون تماس گرفته شد کنارِ یکی از نفوذی ها بوده که الان مرده اما اون هم گفت که خانمِ داشتیانی هماهنگی کرده.

فرزام سری تکون داد و اسلحه اش و جابه جا کرد:

ـ باید برم…

صدای هلی کوپتر از نزدیک به گوش می رسید. نزدیکتر رفتم و قبل از اینکه دور شه دستش و گرفتم:

ـ منم میام.

سرهنگ به دستِ من و فرزام که تو هم قفل شده بود نگاه کرد. اما فرزام بی توجه دستِ دیگه اش هم روی دستم گذاشت. چشم هام و روی هم گذاشتم. دلم شور می زد… نمی دونم چرا دلهره و هراس بیشتر از هر وقتی، حتی بیشتر از زمانی که حس کردم قراره بهم تجاوز بشه به دلم چنگ انداخته بود.

ـ من میرم و بر می گردم بهتره که آروم باشی. باشه؟

به دست هام تکونی دادم:

ـ نه فرزام… من و تو این ماموریت و با هم به اینجا رسوندیم… من و تو… با هم… پس الان هم می ریم… با هم…

سرهنگ و صدا زدن و خدا رو شکر دیگه شاهد مکالمه ما نبود. فرزام جدی تر شد. مثل همیشه جدی و خشک:

ـ می ری تو ماشین می شینی و منتظرم می مونی… همین الان…

دستم و ول کرد و رفت. من هم دنبالش. وقتی من و پشتِ سرش حس کرد ایستاد و برگشت:

ـ بچه نشو ساتی. من دارم سوارِ هواپیمای شخصیم نمی شم و نمی رم که برای تفریح دور بزنم دارم می رم فقط و فقط اطرافِ باغ و ببینم زود هم بر می گردم.

ـ خوب می تونیم اینکار و با هم انجام بدیم. فرزام قرارمون همین بود. همونقدر که تو برای این ماموریت زحمت کشیدی منم سختی کشیدم. درد کشیدم. تحمل کردم و تنبیه شدم… پس حالا محالِ تنها بری… مخصوصاً که حالا دلم مثل سیر و سرکه می جوشه…

فرزام کلافه چشمهاش و بست و سرش و تکون داد… حالا انگار هواپیما روی پشت بوم بود… چون صداش خیلی نزدیکتر از حدِ معمول بود…

ـ جناب سرگرد نمی تونن فرود کامل داشته باشن شرایط مناسب نیست. لطفاً زودتر خودتون رو برسونید.

دستش و سفت تر گرفتم. جدی و خشک و بلند شخصی و صدا زد:

ـ سروان محمودی.

فوری اون زن خشک یا به عبارتی آینه دقِ خودمون ظاهر شد. و گوش به فرمان ایستاد. فرزام دستش و به سمتِ محمودی گرفت و گفت:

ـ دستبند…

محمودی با تردید دستبندش و داد به فرزام. نفهمیدم چی شد که دستبند دورِ دستهام قفل شد. با تعجب به دستم و فرزام نگاه می کردم. فرزام بی اینکه توجهی به من داشته باشه رو به محمودی گفت:

ـ خانم بازداشتن. حتی با دستور قضایی هم نمی تونن آزاد باشن تا خودم تایید کنم. تحتِ نظر. و مراقبت ویژه.

و برگشت و با دو به داخل رفت و من و مات و مبهوت سر جا گذاشت.

ـ نمی خوام کسی و ببینم. دست از سرم بردارین.

تقریباً جمل? آخر و بلند گفته بودم. مامورِ زن در آهنیِ بازداشتگاه و بست و بعد هم صدای قدم هایی که نشون میداد داره دور میشه. نمی دونم چرا فرانک دست از سرم بر نمی داره.

هنوزم باورم نمی شه که دو روزِ تمومِ اینجا هستم. فرزامی که شاید کمتر از یک ساعت می تونست متین و دستگیر کنه و برگرده دو روزِ کجاست؟ داره چی کار می کنه؟ یا اصلاً این چه کاری بود که با من کرد؟

حس می کنم شکستم. تکه تکه شدم. قلبم و وجودم حسابی زخمیِ.انقدر گریه کردم که حس می کنم دیگه اشکی برام نمونده. حس می کنم چقدر ضعیف شدم. انقدر ضعیف که به اندازه این بیست سال گریه کردم. تلافیِ هم? سال های قبلی که سعی کردم قوی باشم و در آوردم.

خیلی سخت نیست که فکر کنم فرزام من و برای این ماموریت می خواست. سخت نیست فکر کنم من یه دزد و جیب بر بودم که حالا قراره مجازات شم.

با تمومِ دوندگی های فرانک سرهنگ گفت لابد فرزام دلیلی برای این کارش داره و اگه تا چند روز آینده نیاد من می رم دادسرا و با توجه به تمومیِ جرم هام و کمک به پلیس برام حکم می برن. حتی اگه برای کمک به پلیس هم بهم تخفیف بدن باز من چند سالی تو زندان هستم.

نفسم و سخت دادم بیرون… خدایا سخندون چی؟ چقدر دلم براش تنگ شده.

صدای باز شدنِ در باعث شد از فکر بیام بیرون. فرانک با یه مشما تو دستش اومد داخل و با عصبانیت گفت:

ـ خاک تو سرِ من که میام تو رو ببینم.

پاهام و تو شکم جمع کردم و دستم و دورِ زانوهام حلقه کردم و در حالی که به نوشته های دیوارِ رو به روم خیره بودم گفتم:

ـ کسی هم مجبورت نکرده.

ـ بی چشم و رو…

بعد اومد رو به روم نشست و غذا رو گذاشت جلوم. می دونست که من غذای اینجا رو نمی خورم. تو این دو روز حداقل یه وعده برام غذا از بیرون می آورد. حداقل خوبیش این بود که پارتی داشتم و مشکلی نبود!

پوزخندی زدم. عم? همونی که بدبختم کرد برام غذا میاره.

ـ داری با خودت چی کار می کنی؟ بسته دیگه. انقدر فکر و خیال نداره.

خودش و رو موکتِ کرم رنگِ، رنگ و رو رفت? اتاقک نه متری کشید و اومد جلوتر و دستش و رو دست های حلقه شده به دورِ بازوم گذاشت و گفت:

ـ یکم صبر کن. حتما فرزام دلیلی برای اینکار داره…

به چشم هاش نگاه کردم:

ـ تو می دونستی قراره اینطوری نامردی کنه؟!

سرش و تکون داد:

ـ ابداً… اون نامرد نیست. الان هم غذات و بخور… هنوزم نمی خوای خواهرت و ببینی؟

سرم و شدید تکون دادم:

ـ اصلاً دلم نمی خواد وقتی بزرگ شد یه نقط? مبهمی از بچگیش به اسم بازداشت و بازداشتگاه داشته باشه. حتی اگه قرار هم شد برم زندان ترجیح می دم نبینمش.

نفس پر صدایی کشید:

ـ خیالت راحت همچین چیزی نمی شه.

بیشتر تو خودم جمع شدم:

ـ برو می خوام تنها باشم… غذا هم ببر گشنه ام نیست.

ـ حداقل نمی گی چی به هم گفتید که بازداشتت کرد یا چی شد؟! که یه فکری بکنیم.

یه بغضِ سنگینی رو گلوم نشسته بود که نمی تونستم غذا بخورم. نمی تونستم حتی نفس بکشم. وقتی دید حرف نمی زنم بلند شد و بدونِ برداشتنِ غذا رفت بیرون. همین بود. تو این دو روز سه بار بهم سر زد و هر دفعه همینطور رفته بیرون. انگار اونم شرمندست. یا شاید من اینجوری فکر می کنم.

درِ غذا و بستم و برگردوندمش تو مشما و گذاشتمش یه گوشه و خودم دراز کشیدم.

انقدر فکر کردم و فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

***

با ترس چشم هام و باز کردم و سیخ سرِ جام نشستم. تند تند نفس می کشیدم و سعی می کردم که تو تاریکی تشخصی بدم کجام. دستم و زدم زیرِ بغلم و تو خودم جمع شدم. از ترس یا سرما رو نمی دونم… فقط جمع و جمع تر شدم. شاید دلم می خواست حل بشم و نباشم…

خوابِ خیلی وحشتناکی دیدم… خواب دیدم تو زندان… خدایا باورم نمی شه چطور ممکنه؟!… من خواب دیدم تو زندان از یه زنِ بد اخلاق باردار شدم… از یه زن؟!! واااای یا بسم الله… حتی تو خوابم بهم رحم نمی شه! به حقِ خواب های ندیده که دیدیم…

اوه… چشمام و بستم و سعی کردم که آروم باشم… تازه می خواستم دوباره دراز بکشم که در باز شد و کسی و فرستادن داخل.

زن نگاهی به دور تا دورِ اتاق انداخت و با دیدنِ من لبخندی زد. شاید می خواست از درِ دوستی وارد شه اما برای من انگار لبخندِ قاتلی و زده که به زیر دستش می گه آخرین آرزوت و بگو!

خودم و جمع و جور کردم و تیز نگاهش کردم. حتی به خودم فرصتِ پلک زدن هم نمی دادم تا مبادا یهو بپره سرم. گوشه ای نشست و بی هوا پرسید:

ـ چکاره ای؟

آب دهنم و سخت قورت دادم. صداش مثل خرس کلفت بود. کمی فکر کردم و سعی کردم منم کمی صدام و کلفت کنم… اما شانس گندم تا اومدم حرف بزنم یهو صدام جیغ جیغی شد و نازک جلوه کرد. زنِ پقی زد زیرِ خنده و گفت:

ـ چی گفتی؟!

تک سرفه ای کردم و اینبار با موفقیت کمی صدام وکلفت کردم:

ـ سه تا مرد و همزمان کشتم!

دستام و آوردم بالا. از ترس مثل سگ می ترسیدم دستام دو برابرِ تنم می لرزید:

ـ با همین دستام.

سرش و با تعجب تکون داد:

ـ تو؟! چطوری؟!

نفسِ راحتی کشیدم و گفتم:

ـ ولش کن خاطر? خوشی ندارم. خوشم نمیاد صحنه هاش یادم بیاد!

سرش و تکون داد. آروم پرسیدم:

ـ تو چی کار کردی؟!

تو جاش جا به جا شد. یه لحظه حس کردم که نیم خیز شد و اومد سمتِ من. تقریباً پریدم سمتِ در و محکم کوبیدم به در و تا جایی که می تونستم جیغ زدم:

ـ تو رو خدا باز کنید در و… این داره من و می کشه… یا حضرتِ عباس…یا خدا خودم و سپردم به تو.. در و باز کنید…

ـ چته چیه؟!

وقتی صداش نزدیکتر حس شد بیشتر جیغ زدم. زنی در و باز کرد و با عصبانیت و چشم هایی پف کرده گفت:

ـ چتونه؟!

و رو به زنِ تازه وارد گفت:

ـ دزد که هیچ… چی کار کردی بهت می گه قاتل؟!

برگشتم نگاهش کردم… بیچاره مظلوم یه گوشه ایستاده بود به من نگاه می کرد. ای بابا چقدر هم ریزه میزه است. پس من چرا یهو هیولا دیدمش؟ همکار هم که هستیم. زن نیم نگاهی به من کرد و گفت:

ـ داشت خواب می دید شوما بفرما…

مامور بعد از تذکر کوتاهی رفت بیرون. اون خانم همکار یا همون دزدِ با حالتِ خنده داری گفت:

ـ اینجوری سه نفر و کشتی؟! اونم یا دستات؟!

دستام و پشتم قائم کردم و با شرمندگی گفتم:

ـ بنظرم اومد خطرناکی گفتم گربه و دمِ حجله بکُشم.

غش غش زد زیرِ خنده:

ـ جدی چرا اینجایی؟!

منم خندیدم..

ـ همکاریم…

با تعجب گفت جدی؟!

ـ آره ولی من تو ترکم…

محکم کوبید رو شونه ام:

ـ ترکِ عادت موجبِ مرضِ بچه! بعد از اینجا چکاره ای؟!

ـ فعلاً بعدی وجود نداره…

ـ همه اولین بار میان اینجا از این حرف ها می زنن. معلومه که داره… فعلاً مفت بخور و بخواب.

این و گفت و پهن شد رو زمین و به سقف چشم دوخت. چطور می تونست انقدر راحت بخوابه؟! اونم یه همچین جایی… صداش به گوش رسید:

ـ آخیش! بعد از قرن ها یه جای گرم و نرم نصیبم شده!

نگاهی به موکتِ کهنه و ژنده انداختم. واقعا به اینجا می گفت گرم و نرم؟ پس به توشکِ از جنسِ پرِ من چی می گفت؟!

منم سعی کردم مثل اون راحت باشم. کمی خودم و کج کردم که لم بدم. اما تحتِ هیچ شرایطی نمی تونستم. دوباره سیخ نشستم و شالم و روی دیوار چسبوندم و سرم و روی شالم گذاشتم و سعی کردم که دوباره بخوابم و با خوندنِ چند بار حمد و توحید خوابی پر از آرامش، بدونِ هیچ دغدغه ای و به جون خریدم.

***

با صدای درِ آهنی و صدای پر از هیجانِ فرانک چشمام و باز کردم و بی روح نگاهش کردم:

ـ فرزام پیدا شد.

بعد از چهار روز… باید خوشحال باشم؟! اما تهِ دلم اینظور نیست. شاید کمی برای سالم بودنش خوشحال باشم.

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:

ـ خوبه. تبریک می گم. لطفاً هر چی زودتر تکلیفِ من و روشن کنید باید برم به کار و زندگیم برسم.

از لحنم پر سوال پرسید:

ـ هی نگو که خوشحال نشدی…

ـ باید بشم؟!

ـ دیوونه اون حتما یه توضیحی برای این کارش داره. لطفاً بدجنس نشو…

ـ فعلاً که برادرزاد? شما بدجنسی کردن. حالا خودش کجاست که شما وکیل وصیش شدی؟ لابد پشت در؟

قیافه ای ناراحت به خودش گرفت و با ناراحتیِ مشهودی گفت:

ـ متاسفانه یه تیر به دستش خورده و خونِ زیادی از دست داده و اینکه…

اگه بگم نگران نشدم دروغ گفتم. یه لحظه حس کردم محتویاتِ قلبم خالی شد. با صدایی که از هیجان کمی از حالت معمولی خارج شده بود گفتم:

ـ و اینکه… چی؟!

ـ ولش کن اگه دوست داشته باشه خودش بهت می گه.

نفسم و سخت دادم بیرون و تکیه دادم به دیوار. پس حالش خوبه که فرانک فکر می کنه فرزام بعداً خودش بهم می گه.

حالا که خیالم راحت شد فکر کردم که اصلاً مهم نیست چی شده… این و به زبون آوردم:

ـ هیچی برام مهم نیست. جز روشن شدنِ تکلیفم.

دستش و رو شونم گذاشت و گفت:

ـ درکت می کنم. اما اون الان بیمارستانِ. تازه دیروز غروب پیداش کردن. بعید می دونم فعلاً مرخص شه. ولی اگر هم مرخصش کنن فکر نکنم اجازه داشته باشه بیاد سرکار. اصلاً شاید نگهش دارن.

ـ متین چی شد؟!

ـ گرفتنش… فرزام که از نردبون اومده پایین دیگه کسی متوجهش نشده تا همین دیروز. مثل اینکه تو باغ یه راه زیر زمینیِ مخفی بوده که این چند روز و اونجا سر کردن.

و به دلیلِ محافظتِ شدید چون سرهنگ هم حدس زده هنوز تو باغ هستن ، اینها نتونستن بزنن بیرون. دیگه بعد از چند روز تونستن از طریقِ خونِ خشک شده روی برگ ها که نزدیکیِ همون مخفیگاه بوده بهشون برسن. فرزام دو تا عمل و گذرونده. حالِ خیلی خوبی نداره. اما خب خوب شدنش هر چند تدریجی اما حتمیِ.

سرم و تکون دادم و تو دلم خدارو شکر کردم. حتی اینجوری نامردی کردنش به من، باعث نمی شد براش آرزوی مرگ کنم.

ـ من برم؟ داداشم و مامانِ فرزام و که می شناسی لابد الان تو بیمارستان مثل خروس جنگی افتادن به جونِ هم. نمی دونم چرا این دو تا با هم نمی سازن.

لبخندِ محوی زدم و گفتم:

ـ ممنون که خبر دادی. راستی با فرزام حرف زدی؟ دلیلی برای کارش داشت؟

سرش و تکون داد:

ـ نه هنوز… شاید الان که برم بتونم ببینمش. اوه راستی خونه شما امروز با دستور قضایی آزاد شد و دیگه هیچ مشکلی برای ورود و خروج نیست. داداشم رفته دنبالِ کاراش…

سرم و تکون دادم:

ـ ممنون.

اومد نزدیک و صورتم و بوسید…

ـ مراقب خودت باش عزیزم. یه چیزی بخور. خداحافظ.

خواسته یا ناخواسته بعد از رفتنِ فرانک انگار کمی آسوده خاطر شدم و خیالم راحت شد.اگار کمی بیشتر آرامش فکری داشتم و هر چند آشفته اما میزانش کمتر بود. خوب به خودم که دیگه نمی تونستم دروغ بگم من نگرانِ فرزام هم بودم.

تو این چند روزه سعی کردم منطقی رفتار کنم. من یه دزد بود. در هر صورت یه جورایی به جامعه و خودم آسیب رسوندم.

پس باید مجازات بشم و جوابِ کارم و ببینم. هر چند از نظرِ روحی و فکری بارها مجازات شدم و بارها وجدانم به مغز و فکرم حمله کرده. هر چند گاهاً از طرفِ جامعه هم یه مجازات هایی و داشتم. مثل رفتارهای فرزام یعنی تنبیه هاش اما انگار باید حتما دستگاه قضایی برام تصمیم بگیره که من مجبورم چه راضی و چه نارضی قبولش کنم.

البته من هنوزم برای کارهایی که در گذشته انجام دادم پشیمون نیستم. من مجبور بودم و واقعاً هم مجبور بودم. اگر قاضی جای من بود شاید کار بدتری می کرد. متاسفانه مشکلِ جامعه من اینه که مردمش و حتی اون بالایی ها برای خودشون زندگی می کنن و هیچوقت خودشون و جای دیگری قرار نمی دن و اگر هم بدن نمی تونن درک کنن…

یکی از دوستام حرفِ قشنگی می زد… می گفت درد و اونی می فهمه که درد کشیده… بی مادری و اونی می فهمه که بی مادری کشیده…اونم مثل من بود… شاید بدبخت تر از من… اون 4 سالِ پیش فروخته شد به یه افغانی ها… تف به غیرتِ پدرش.

کمی از عدسی که عدس هاش یه طرف بود و آبش طرفِ دیگه خوردم و فکر کردم اگه این خانومِ همکار که اسمش هم مستانه بود الان اینجا می بود من اوضاعِ بهتری داشتم و انقدر به اراجیفش می خندیدم که نیازی نبود اینهمه فکر کنم. اما فردای اونروز صبح ساعت ده اومدن و بردنش.

کاسه و برگردوندم تو سینی و سینی و برداشتم و بردم سمتِ در. تقه ای در زدم و با گفتنِ ” خانم اسدی” منتظر شدم تا در و باز کنه.

چند لحظه بعد اومد. رفتارِ خوبی باهام داشت. مطمئناً من سفارش شد? فرانک بودم. چون ته نگاهش یه جورحس بود که بهم می فهموند در هر صورت من مجرمم.

سینی و به دستش دادم و گفتم:

ـ می خوام برم دستشویی و وضو بگیرم.

دستبندی به دستم زد و من و تا دستشویی همراهی کرد. مجبوراً تحتِ شرایطی خاص تو دستشویی هایِ بی در و نه چندان تمیزِ بازداشتگاه برای چندمین بار کارم و انجام دادم و تو قسمتِ مثلاً روشویی وضو گرفتم و برگشتم به سلولم.

مهرم و گوشه ای گذاشتم و مشغول شدم. با تمومِ وجودم مشغولِ راز و نیاز و دعا شدم. دلم آرامش می خواست.

آرامشِ تو چشمای سخندون. دلم براش تنگ شده بود. هیچوقت اینهمه دور نبودیم. یعنی اونم دلتنگِ من هست؟ یعنی بهونه ام و گرفته؟ چقدر دلم تنگه… دلتنگِ شیرین زبونیاش. اینکه بهم بگه بوشول… اینکه برای یه تیکه نون حرص بزنه…

آهی کشیدم تو سجد? طولانیم در کنارِ صلوات هایی که می فرستادم تو دلم از خدا خواستم خواهرم خوب باشه…

الان فقط همین و می خواستم… خواهرم.. خوبیاش و خندیدناش… حتی تصورش هم بهم آرامش می داد…

صدای باز شدنِ در و شنیدم… اما من به خوندنم ادامه دادم…

در هنوز هم باز بود. این و از نوری که قسمتی از اتاقکِ نیمه تاریک و روشن کرده بود متوجه شدم.

خواسته و نا خواسته حواسم پرت بود. دلم نمی خواست کسی من و تو این موقعیت ببینه. کلاً بدم میومد… اگه یه خلوت بینِ من و خدا بود وجودِ سومِ یه نفر همیشه معذبم می کردم… شاید باید انقدر غرقِ راز و نیاز می شدم که متوجه نمی شدم… اما حقیقتاً من هنوز به اون درجه نرسیده بودم! تواناییش و نداشتم که موقع نماز خوندن حواسم به بقیه جاها نباشه.

برای اولین بار آرزو کردم ای کاش پارتی نداشتم که اینجوری هر ساعت از روز بیاد و مزاحمم باشه… آخه بگو فرانکِ دیوونه تو که چهار ساعت پیش اینجا بودی.

سلامم و دادم و دعای آخرم و کردم. چشمهام و بستم و با جدیت گفتم:

ـ فرانک وقتی مبینی نماز می خونم برو بیرون خب؟ من بدم میاد.

صدای جدی و مردون? فرزام به گوشم رسید:

ـ قبول باشه حاچخانوم!

تنم لرزید… قلبم لرزید… دوباره محتویاتِ قلبم خالی شد…

بلند شدم ایستادم… بدونِ اینکه برگردم… بدونِ اینکه بخوام بهش نگاه کنم… صداش و هوای نفسش وقتی اینجوری داغونم می کنه… دیدنش لابد ازم یه دخترِ غشی می سازه…

ای خدا چی داره اسمش و وجودش که اینجوری دگرگونم می کنه؟! چی داره این آدم که هنوزم… انگار…؟

ـ حاج خانوم تو بیهوشیِ بعد از نماز تشریف دارن که جواب نمیدن یا آقاشون و قابل نمی دونن؟

آقاشون و ؟ من آقاشونم؟ نه اون آقاشونِ. نه یعنی آقای ماست… خوب باشه… که چی؟ خوب معلومه هیچی…

چشمهام و بستم بی توجه به فرزام و بلوای درونم به کنجی از سلولم رفتم و سرم و رو زانوهام گذاشتم. نمی خواستم ببینمش… حالا که برگشته بود می تونست تو دادگاه از جرم هایی که شاهدشون بوده و من انجام دادم حرف بزنه و منم منتظرِ مجازاتم می موندم…

صدای بسته شدنِ در و که شنیدم. مطمئن شدم رفته… دلم می خواست گریه کنم… کاش می دیدم حالش خوبه یا نه… حتما خوبه که مرخص شده آخه فرانک گفته بود حالا حالاها مرخص نمی شه…

دستی روی شونه ام حس کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x