رمان همکارم میشی پارت 15

3.7
(6)

 

ـ و مهریه؟!

با ترید نگاهشون کردم و گفتم:

ـ راستش تنها چیزیه که تا این لحظه بهش فکر نکردم… نظرِ شما چیه؟!

فرانک با ذوق گفت:

ـ من که می گم تاریخِ تولدتِ… درستِ مثلِ من…

و بعد خبیث خندید و گفت:

ـ البته یه دست و یه پا هم خوبه!

مادرِ فرزام خمصانه نگاهش کرد و گفت:

ـ مهریه رو کی داده کی گرفته؟!

دوباره فرانک با خنده گفت:

ـ پس اگه نه گرفتنیِ و نه دادنی… چطوره پنج، شش هزارتایی بزنیم!

پدرِ فرزام مردونه خندید و گفت:

ـ ببینم شریکِ دزدی یا رفیقِ غاقله؟!

سخندون که اصلاً هم نمی دونست چه خبره با ما مشغولِ خندیدن شد و گفت:

ـ اون با دزداست!

دِ بیا! اینم دیگه به ما تیکه می ندازه مستقیم می گه دزدیم… نیم نگاهی به فرزام که سعی داشت نخنده انداختم… شیطونِ می گه یه چیز بگم گریه همه اشون در بیادها…

ـ خودت چه نظری داری دخترم؟!

در جوابِ پدرِ فرزام گفتم:

ـ خوب حالا که اینطوره من به عدد سه علاقه دارم… برام خوش شانسی می آره… سیصد و سی و سه تا…

فوری فرزام بدون هیچ چونه زدنی اضافه کرد:

ـ بهتره خون? مشترکمون هم تقسیم شه و البته یه سفر مکه…

سعی کردم زیاد عاشقانه بهش نگاه نکنم… با این حال نتونستم کمی از محبت و علاقه ای که نسبت بهش دارم و با گذرِ زمان بیشتر هم می شد و بهش انتقال ندم. فرزام با اینکه ملک و املاکِ انچنانی نداشت اما همون هم می خواست برای هر دومون باشه…

مادرِ فرزام دست زد که پشت بندش پدرش و همینطور فرانک هم دست زدن…

ـ خوب پس مبارک باشه به خیر و خوشی…

تو دلم ایشاالله ای گفتم و با خودم فکر کردم همیشه تو رویاهام دوست داشتم خانواده پسر سی بار بیان و برن و پاشنه در و از جا بکنن تا بله بدم… اما حالا می بینم که واقعیت فرق داره. با اینکه می دونم اگر بخوام فرزام چند سال هم برای جوابِ بله و خیرِ من صبر می کنه اما من دلم می خواد زودتر تکلیفم مشخص شه.

حالا که دوسش دارم و یکسال دارم راجع بهش فکر می کنم دلیلی نمی بینم. مجلسِ خاستگاری و کشش بدم. وقتی جوابِ من مشخصِ. وقتی همه می دونن ما حرفامون و زدیم و قبلاً بله هم دادم… پس دیگه دلیلی برای فکر کردن و این حرف ها نیست… مخصوصاً که معلومه فرزام از من عجله اش بیشترِ…

مادرِ فرزام جعبه ای از کیفش در آورد و از جا بلند شد و به سمتم اومد و کنارم نشست. اول صورتم و بوسید و بعد انگشترِ زیبایی و از داخل جعبه در آورد و به انگشتِ دومِ دستِ راستم انداخت…

ـ دخترم امیدوارم همیشه در کنارِ هم خوشحال باشید و سلامت. به جمعِ خانواده ما خوش اومدی… این هم انگشترِ نشونت… امیدوارم خوشت بیاد سلیقه فرزاممِ…

من هم بوسیدمش و باز هم با خجالت تشکر کردم. چقدر ممنونشون بودم. می تونستم بفهممم که جدا از هم زندگی کردنشون به این معنی نیست که بد هستن. اون ها انقدر خوب بودن که حتی ضعف های من و هم به روم نزدن و حتی از سخندون هم چیزی نگفتن…

سخندون اومد بینِ من و مادرِ فرزام و به دستم نگاه کرد. و بعد با جدیت به مادرِ فرزام گفت:

ـ پس باسه من نخلیدی؟ باسه من کوش؟

مادرِ فرزام خنده ای کرد و گفت:

ـ واسه شما حالا زوده خانم!

ـ هیچی هم زود نیست… بگو خسیسم…

ـ سخندون…

و اخمی بهش کردم که فوری قیافه طلبکارانه اش به قیافه ای مظلوم تبدیل شد و گفت:

ـ ببشقید خانم… ببشقید…

و رفت سمتِ آشپزخونه…

فرزام هم اومد و این یکی سمتم نشست و جعبه ای از کتش در آورد و به سمتم گرفت و آروم گفت:

ـ ممنون برای حسِ خوبی که دارم…

جعبه و گرفتم و منم همونطور آروم جوری که خودمون بشنویم گفتم:

ـ من باید ازت تشکر کنم برای اینهمه خوبی… من از تو ممنونم…

ـ چی دارید به هم می گید؟ اینجا دخترِ چشم و گوش بسته نشسته… باز کن ببینیم چیه؟!

حالا من تا امروز نمی دونستم معنیِ خجالت چیه ها! اما حس کردم گونه هام گل انداخته… سرم و انداختم پایین و مشغول باز کردنِ جعبه شدم ولی متوجه شدم که فرزام یه اخمِ گنده به فرانک کرد.

یه دستبندِ خیلی ضریف و ناز. با لبخند گفتم:

ـ ممنون خیلی قشنگه…

ـ مبارکت باشه دخترم…

این پدرِ فرزام بود که این حرف و زد و بعد اومد سمتم و دستاش و قابِ صورتم کرد و پیشونیم و بوسید:

ـ امیدوارم زندگیتون هر روز و هر ثانیه اش درست به شیرینیِ الان و این دقایق باشه و هیچ مشکلی مانع خوشبختیتون نباشه.

با این حرف ها گردنبندی از جیبش در آورد و به گردنم بست. دستم و دورِ پلاک حلقه کردم و گفتم:

ـ ممنون اینهمه کادو لازم نبود!

واقعاً هل شده بودم نمی دونستم چی بگم! مادرِ فرزام دستی به پشتم کشید و گفت:

ـ ما که دختر نداریم. تو هم مثل دخترمون… ما عادت نداریم برای کسی دوسش داریم کم بذاریم عزیزم.

و با تشر به فرانک گفت:

ـ نکنه تو کادو نخریدی؟!!!

تو همین حین من به پلاکِ تو گردنم نگاه کردم. یه لوحِ کوچولو که روش “ان یکاد” نوشته شده بود و جقدر هم زیبا بود. لبخندی زدم و سرم و بالا کردم و با پدرِ فرزام چشم تو چشم شدم و دوباره آروم تشکر کردم.

فرانک جعبه بزرگتر از جعبه بقیه آوردو گفت:

ـ این از طرفِ من و شوهرم!

و انگار کمی ناراحت ادامه داد:

ـ این و گفتم که فرزام خان اگه شوهرم برگشت ازش توقعِ کادو به عنوان دوستی صمیمی و این چیزها نداشته باشه.

و به سمتم اومد و جعبه و بهم داد:

ـ عزیزم امیدوارم خوشت بیاد.

و من و بوسید و کنارِ گوشم گفت:

ـ حیف شد که فرزام موقع کادو دادن نتونست ببوستت! البته فکر نکنی خیلی رعایت می کنه! پدر و مادرش اینجا بودن! وگرنه با خودت تعارف نداره!

آروم به دستش فشاری آوردم و گفتم:

ـ مطمئن باش جبران می کنم!

خندید و فوری ازم فاصله گرفت. سخندون بالا سرم ایستاد و گفت:

ـ آزی باز کن ببینم چیه؟!

جعبه و باز کردم. یه ساعتِ سرامیکیِ سفید رنگ بود. من هیچ وقت ساعت نداشتم! چقدر خوب!

سرم و بالا کردم و با محبت نگاهش کردم و با خوشحالی که تو صدام موج می زد گفتم:

ـ ممنونم. بابتِ کادوها… امیدوارم لایقِ اینهمه محبت مادی و معنویتون باشم و یه روزی بتونم جبران کنم!

مادرِ فرزام بغلم کرد و گفت:

ـ در کنارِ پسرم شاد باشید… چه جبرانی از این بهتر…

دوباره نگاهی به ساعت انداختم…

ـ هشت و چهل و پنج دقیقه… دقیقاً یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از ساعت 7 که قرار داشتیم می گذره و هنوز آقا تشریفشون نیاوردن… حتی تلفنش هم جواب نمی ده… هیچی نشده زیرِ سرش بلند شد…

همینطور نشسته پای دراز شده ام و کوبیدم رو زمین و گفتم:

ـ خیلی نامردی… دیگه دوستت ندارم…

و با بغض به دیوارِ رو به روم خیره شدم…

اونشبِ خاستگاری به پیشنهادِ فرانک و تقویمِ عزیزش قرارِ عقد و عروسیمون شد برای تقریباً دو ماهِ دیگه یعنی بیست و ششم شهریور که تولد امام رضا (ع) هست. و همه هم باهاش موافق بودن.

تو این دو سه روز فرزام وقتِ محضر گرفت و آزمایش. آخه می گه امکانش هست که اون محضری که می خواهیم بریم یا بیاد تو مجلسمون دیگه وقت نداشته باشه.عروسیمون هم تو تالار لوتوس برگزار می شه که فعلاً یه بیعانه ای گذاشته و جا رزرو کرده تا بعد آمارِ مهمون ها و بده.

سخندون و دیشب فرانک با خودش برده… چون من و فرزام امروز می خواهیم بریم آزمایش…

ـ خون? مادر بزرگه هزار تا قصه داره..! خون? مادربزرگه شادی و غصه داره..!

صدای گوشیم بود! فوری برش داشتم… فرزام بود… چون این اهنگ و مخصوصش گذاشته بودم! با ناراحتی و سرد گفتم:

ـ بله!

ـ ساتی… متاسفم… سلام…

ـ سلام.

ـ صبح داشتم میومدم که بهم اطلاع دادن یه چند نفر و داشتن انتقال می دادن دادگاه که یکیشون فرار کرده!

یکم تو جام تکون خوردم… اما حرفی نزدم…

ـ انقدر هل شدم که گوشیم و خونه جا گذاشتم. فقط نگرانِ تو بودم که کسی یه وقت نیاد سمتِ خونه اتون اما فراموشم شد بهت بگم دیرتر میام دنبالت… بعدم که رفتم دادگاه دیدم طبقِ معمول فرانک بیکار تو خونه نشسته تا من و سرکار بذاره… بعدم رفتم خونه گوشیم و مدارکم و بردارم و الانم در خدمتِ شما هستم!

ـ خواهش می کنم خدمت از ماست!

ـ خانمم تیکه ننداز دیگـــه! عزیزم آماده ای؟ من پشتِ در ایستادم.. بیا از دلت در میارم…

در حالی که با انگشتِ اشاره ام روی پاهام شکل می کشیدم لبخندی زدم و خواستم بگم: ” چطوری؟ ” که پشیمون شدم و با یه خداحافظِ آروم گوشی و قطع کردم. نباید زود آشتی کنم. باید بهم خبر می داد که منتظر نباشم. هرچند خودم هم می دونستم باز هم از این بی خبری ها پیش میاد و تو شرایط حساس واقعاً نباید منتظر باشم بهم تلفن بزنه.

با کله ام حرفی که زدم و تایید کردم و بلند شدم که برم. بعد از قفل کردنِ در رفتم بیرون. البته این و هم می دونستم که تو زندگی این قهر و آشتی های زیادِ که رویِ طرفین و به هم باز می کنه و بهتره که همه چیز حد و اندازه داشته باشه. از نظرم هیچی بدتر از این نیست که زن و شوهر احترامی بینشون نباشه…

فرزام با کمپرو مشکیش جلوی در بود. سوار شدم و آروم سلام کردم… فرزام هم جوابم و داد اما نگاهش و ازم نگرفت و راه نیفتاد…

ـ ببینمت…

با اخم سرم و برگردوندم سمتش:

ـ اخمت بخورم عزیزم! من که توضیح دادم! می دونم انتظار کشیدن سخته… شرمنده…

با حالتِ حق به جانبی گفتم:

ـ نه اصـــلاً! من خواب موندم تازه بیدار شدم… اصلا هم منتظرت نبودم!

مردونه خندید و گفت:

ـ می دونم عزیزم، از تماس هایی که از ساعتِ هفت صبح تا الان داشتم متوجه شدم!

اه بگو ساتی خانوم، همینجور دروغ بگو حناق که نیست گیر کنه تو گلوت! فرزام ماشین و روشن کرد و ضبط هم همینطور… و گفت:

ـ ناراحت نباش خانمم… منم ناراحت می شم ها…

حرفی نزدم .. فرزام کلاً از اون شبِ خاستگاری به بعد با من خیلی راحت شد… درست مثلِ همسرش با من رفتار می کنه اما من هنوزم خجالت می کشم.

سعی کردم بیخیال به اهنگ گوش کنم… من عاشقِ این آهنگ معین بودم…

ای خالق هر قص? من این منو این تو

بر ساز دلم زخمه بزن این منو این تو

هر لحظه جدا از تو برام ماهِ و سالی

با هر نفسم داد میزنم جای تو خالی

منم عاشق ناز تو کشیدن

بخاطر تو از همه بریدن

تنها تو رو دیدن

منم عاشق انتظار کشیدن

صدای پا تو از کوچه شنیدن،

تنها تو رو دیدن

تو اون ابر بلندی که دستات شفای شوره زاره

تو اون ساحل نوری که هر موج به تو سَجده میاره

تو فصل سبز عشقی که هرگـل بهارو از تو داااره

اگه نوازش تو نباشه گل گلخونه خـــاره

فرزام دستم و تو دستش گرفت و در یه حرکتِ کاملاً ناگهانی و جوانمردانه (!) بوسیدش…

تکونی خوردم و برگشتم سمتش… همراه با آهنگ زمزمه کرد:

منم عاشق ناز تو کشیدن

بخاطر تو از همه بریدن

تنها تو رو دیدن

دیگه نتونستم جلوی خودم و ذوق کردنم و بگیرم و لبخندی زدم و همراهیش کردم:

منم عاشق انتظار کشیدن

صدای پا تو از کوچه شنیدن، تنها تو رو دیدن

کمی صدای آهنگ و کم کرد و گفت:

ـ نازتم خریدار داره خانم! فقط یه چیزی…

ـ چی؟

با غرور گفت:

ـ جلوی کسی ناز نکنی ها… زشته… اون موقع نمی تونم بخرمش!

برای این تخس بودنِ بچه گانه اش توی دلم هزار بار قربونش رفتم و سر خوش خندیدم و سعی کردم حداقل با یه جمله محبتش رو بی پاسخ نذارم و خجالت و کم رویی و گذاشتم کنار و گفتم:

ـ بیشتر از همه نگرانِ خودت بودم…

و صدای اهنگ و زیاد کردم… و واقعاً هم همین بود من اگر یک دقیقه هم از فرزام بی خبر بمونم عصبی می شم.

دوباره به حرفش و اینکه جلوی کسی باهاش قهر نکنم فکر کردم…من خیلی وقت پیش ها این قضیه و برای زندگیِ آینده با مردِ مغرور و نظامیِ دوست داشتنیم با خودم حل کردم.

ای خالق هر قص? من این منو این تو

بر ساز دلم زخمه بزن این منو این تو

هر لحظه جدا از تو برام ماهِ و سالی

با هر نفسم داد میزنم جای تو خالی…

تو آخرین کلامی که شاعر تو هر غزل میاره

بدون تو خدا هم تو شعراش دیگه غزل نداره

بمون که شوکت عشق بمونه که قصه گوی عشقی

نگو که حرمت عشق شکسته تو آبروی عشقی

منم عاشقِ نازِ تو کشیـــدن

به خاطرِ تو همه بریــــدن

تنها تو رو دیــــدن

منم عاشقِ انتظار کشیدن

صدای پا تو از کوچه شنیدن،

تنها تو رو دیدن…

ـ میشه بریم سفره خونه؟!

با اخم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

ـ شما از صبح هیچی نخوردی… خون هم که دادی… من می گم چطوره به جای سفره خونه و اون مکانِ آلوده بریم یه کافی شاپ و یه معجون بخوری..

لب و لوچه ام و جمع کردم. حتما هیچوقت من و سفره خونه نمی بره… خیلی هم مهم نیست. اما من قلیون کشیدن و دوست دارم.

ـ ببین ساتی من نمی گم سفره خونه جای بد یا خوبیه… راجع به کسی هم که میره تو سفره خونه هم قضاوت نمی کنم. اما هر وقت هوسِ قلیون کردی من تو خون بهترین قلیون و برات درست می کنم.

باز جای شکرش باقیه… خوب فرزام دوست نداره بیرون از خونه قلیون بکشه. من خودم هم علاقه خاصی ندارم. به خاطری سخندون هم هیچ وقت سراغِ قلیون و اینطور چیز ها نرفتم. اما همیشه دوست داشتم با نامزدم بکشم!

همونطور که دور برگردون و دور می زد نگاهش کردم. یکم اخم روی پیشونیش نشسته بود.

من که چیزی نگفتم خب. با اینکه من دوست دارم وقتی کاری انجام می دم کنارم باشه حتی اگه اون قلیون کشیدنِ چیزی نگفتم. حتی در مقابلِ اینکه گفت خونه برات درست می کنم… اما الان اخم کرده.

همین اخمش و سکوتی که بینمون به وجود اومده بود و با عث سنگینی جو ماشین شده بود باعث شد منم روم و کردم سمتِ بیرون و ترجیح دادم مردم و تماشا کنم.

روبه رویِ خکشبار، کنارِ پارکِ ایران زمین ایستاد. حتی برنگشتم ببینم برای چی رفت. اما چند دقیقه بعد برگشت و یه مشما وسیله گذاشت عقب و راه افتاد. متوجه شدم که می ره سمتِ خونه خودش… اما الان دیگه من همکارش نبودم…

یه جورایی می ترسیدم… شایدم نمی ترسیدم… نمی دونم اما در کنارِ اعتمادی که بهش داشتم یه حسِ ترسی هم تو وجودم بود هر چی باشه الان دیگه برای کار و به عنوان همکار نیستم که بخواد مراقبِ خودش و رفتارش باشه… الان من به دختری هستم که بهش محرمم و همین چند روزِ پیش هم بهش بله دادم…

ریموت و زد و در و باز کرد.

ـ چرا نمی ریم خونه ما؟

همونطور که که ماشین و می برد داخل گفت:

ـ فرقی نمی کنه!

لبام و بهم فشردم و با حرص گفتم:

ـ تو باید نظرِ من و می پرسیدی…

ماشین و خاموش کرد و برگشت سمتم:

ـ ساتیا تو قبلاً هم اینجا اومدی چه مشکلی وجود داره که من نمی دونم؟

درِ ماشین و باز کردم و همزمان که پیاده می شدم گفتم:

ـ هیچی!

این آقای سنگی که من دیدم هیچ کاری ازش بر نمیاد… یهو یادِ جمله فرانک افتادم و زمزمه وار با خودم گفتم: ” کبریتِ بی خطر”

انگار پشتِ سرم بود چون کنارِ گوشم گفت:

ـ کی کبریتِ بی خطرِ؟

تکونی خوردم و گفتم:

ـ وااای ترسیدم! من که چیزی نگفتم. اشتباه شنیدی.

همونطور که در آسانسور و برام باز می کرد نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت که یعنی خر خودتی. اما من به روی خودم نیاوردم. نمی دونم چم شده. یا راه و رسمِ ناز کردن و بلد نیستم! یا الان واقعا دلخورم… دلخور هم نیستم شاید بشه گفت کلافه و نگرانم.

بازم مثل همیشه با استفاده از چشم و انگشت رفتیم داخل. اوه اوه چقدر خونه اش گرمِ.

ـ وااای چقدر گرمِ.

ـ نبودم چند روز… خونه دم داره… الان کولر و روشن می کنم. خوش اومدی…

ـ مرسی…

کنترلی از سر اپن برداشت و کولر و روشن کرد و وسیله ها رو روی اپن گذاشت.

ـ می تونی بری همون اتاقی که همیشه می رفتی لباسات و عوض کنی.

ـ نه راحتم.

ـ تو همین الان گفتی گرمتِ. من ناراحتم. برو…

اینا رو که می گفت داشت دکمه های بلوزش و باز می کرد. سرم و انداختم پایین و همونطور که زیرِ چشمی به شکم و سینه های عضلانیش نگاه می کردم گفتم:

ـ نه لباسِ مناسب تنم نیست. راحتم…

اومد سمتم و در همون حال هم گفت:

ـ تو اگه اصلاً هیچی هم تنت نباشه. من شوهرتم.

و من و برگردوند و هل داد سمتِ اتاق. همونطور که دستاش رو بازوهام بود گفت:

ـ زیر چشمی نگاه کردنت برای چیه؟!

داغ کرده بودم. نمی تونستم منکرش بشم. کلاً من جنبه نداشتم هیچوقت. آروم گفتم. زشته خوب برو تو اتاقت لباست و عوض کن.

ـ دارم همینکار و می کنم.

همونطور که من و می فرستاد داخلِ اتاق گفت:

ـ پس تو هم از کشو ها یه لباس مناسب انتخاب کن و بپوش.

فهمیدم که مقاومت بی فایده است پس قبول کردم و منم رفتم تو اتاق.

موهام و باز کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم. یه تیشرتِ سرخابی که روش عکسِ یه کیتیِ خوشگل و داره و بلندیش دقیقا تا دکمه شلوارمِ.

شلوارلیم خوب بود. هر چند که اگر خوب نبود هم اینجا چیزی برای پوشیدن برای من نمی تونستی پیدا کنی. کلیپس و بیخیال شدم و موهام و بعد از شونه زدن با کش بالا بستم. انقدر که با کلیپس بستم دیگه خودم هم یادم نیست موهام قدش تا کجا بود.

رفتم بیرون. از آشپزخونه سر و صدا میومد. معلوم بود که فرزام درگیرِ کارِ. اصلاٌ نمی دونستم درسته من برم تو آشپزخونه یا نه. انگار اون موقع ها که جیب بر بودم پرروتر هم تشریف داشتم. چون یادمِ سرِ یخچالش هم می رفتم!

فرزام یه شلوارِ آدیداسِ مشکی ـ طوسی با یه آستین حلقه ایِ آدیداس به همون رنگ پوشیده بود. دلم برای بازوهای عضله ایش که اولین بار بود در این حد مستقیم می دیدمشون غش رفت. اما سعی کردم تابلو نگاه نکنم. برگشت سمتم و با لذت به سر تا پام نگاه کرد و گفت:

ـ ا اومدی؟ چه بهت میاد این بلوز.

دلم داشت ضعف می رفت هم برای اون هیکلِ جذابش هم برای یه تیکه خوراکی! می ترسیدم خودش و یه لقمه چپ کنم! حسابی گشنه بودم و می خواستم بگم یه چیز بخوریم.

سینی به دست اومد سمتم و همونطور که از آشپزخونه بیرون می رفت گفت:

ـ چرا اونجا ایستادی؟ بیا بشین. من که حسابی گرسنه ام.

سینی و روی میز گذاشت و پنیر و گردو و عسل و کره و مربا رو روی میز چید و دوباره سینی و برداشت و به من نگاه کرد:

ـ تو که هنوز اینجایی بیا دیگه…

ـ تو نمی خوری؟

ـ چرا خانمم. نون و آبمیوه بیارم میام می شینم.

صندلی و برام کشید عقب و نشستم و خودش رفت تو آشپزخونه. داشتم تصمیم می گرفتم که چی بخورم که بلند گفت:

ـ خانم آناناس می خوری یا پرتقال؟!

ـ هیچکدوم! من عادت ندارم صبحونه میوه بخورم!

ـ عزیزم… خون به مغزت نمی رسه ها! منظورم اینه که آبمیوه آناناس می خوری یا پرتقال؟!

لبم و محکم گاز گرفتم و ریز خندیدم و پرروتر گفتم:

ـ من که گفتم هیچکدوم!

انگار اونم داشت می خندید ” از دستی تویی” گفت و دیگه صدایی ازش نشنیدم. نفسم و سخت دادم بیرون. خدایا جونِ من آبرو داری کن حداقل عقدم کنه بعد بفهمه یه دخترِ خُل و چِل گیرش افتاده!

ظرفِ نون و به همراه بادوم هندی گذاشت وسطِ میز و خودش هم نشست روبه روم. بادوم هندی چرا آورده؟ حالش خوش نیست بچه ام!

ـ مشغول شو…

ـ مرسی…

فرزام یه نونِ تست برداشت و مشغولِ عسل مالیدن روش شد… من اما کمی نونِ لواش برداشتم و کمی هم پنیر روش گذاشتم. دقیقاً لقمه اش اندازه لقمه بچه های دو ساله بود.

من همون آدمی بودم که رو به روی فرزام تو رستوران های با کلاس می نشستم و تو قاشقم انقدر غذا می ریختم که از اطرافشم می ریخت بیرون. خوب یه چیزهایی تغییر می کنه… من رشد داشتم. از نظرِ عقلی رشد داشتم و دارم فکر می کنم که چقدر بی شخصیت بودم.

ـ چرا نمی خوری. بخور دیگه…

این و گفت و نونِ تستِ آماده شده اش و گرفت سمتم…

ـ این و بخور…

ـ نه خودت بخور… من می خورم…

از جا بلند شد و اومد رو صندلیِ کناریم نشست…

ـ چرا تعارف می کنی دختر؟ من که می دونم گرسنه ای… بگیر من برای خودم درست می کنم.

لبخندی زدم و ازش گرفتم:

ـ مرسی.

آروم لای لقمه و نگاه کردم… عسل ریخته بود. روش کره بود و روش هم بادومِ هندی! تا حالا این مدلیش و نخورده بودم…

بیشتر نباید تابلو می کردم برای همین لقمه و بردم سمتِ دهنمو مشغولِ خوردن شدم و چقدر هم که خوشمزه بودم و بهم مزه داد.

بعد از صبحونه اون دو تیکه ظرف رفت توی ماشین ظرفشویی و در کمالِ تعجب دیدم که فرزام داره ذقالِ گردویی می ذاره رو گاز و قلیون از توی کمد در میاره! وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم شونه ای بالا انداخت و گفت:

ـ یه مدت من و مرتضی همین بساط و با فرانک داشتیم. مرتضی هم از سفره خونه خوشش نمیومد فرانک و می آورد اینجا…

کمی رفتم نزدیکتر حالا که اسمِ مرتضی اومد چیزِ مهمی یادم افتاد برای همین کنجکاو پرسیدم:

ـ راستی یادتِ فرزام..؟ تو رفته بودی اتریش برای کارهای مرتضی… چی شد؟ پیداش نکردی؟

همونطور که ذغال ها رو جابه جا می کرد گفت:

ـ چیزی آنچنانی دستگیرم نشد. محمد بعد از دادگاهیِ متین باید یه سفر بره اتریش… اما شک دارم من نتونستم اونم بتونه…

به ذغال ها خیره شدم و گفتم:

ـ فرانک غصه می خوره…

ـ فرانک واقعا افسرده است. شاید به خاطرِ زیاد خندیدنش متوجه نشی… اون و مرتضی عاشقانه همدیگه و دوست داشتن!

ناراحت از آشپزخونه اومدم بیرون و روی مبل نشستم… هر دومون یه جورایی حالمون گرفته شد… فرانک هم جوون بود هم زیبا… اون هنوزم منتظرِ مردِ زندگیشِ… درکش می کنم چون اگر خدایی نکرده یه روزی فرزامم نیست بشه منم همین کار و می کنم…

فرزام قلیون و گذاشت رو میز و کنارم نشست و موهام و بهم ریخت:

ـ به چی فکر می کنی؟

ـ فرانک…

یه حالتِ لم گرفت و به مبل تکیه داد و من و کشید تو بغلش… کمی جا به جا شدم که بیام بیرون که گفت:

ـ خسته نیستی؟ تو این چند روز اصلاً خوابِ درست و حسابی نداشتم.

قلیون درست کردی آخه… اما اگه خوابت میاد تو برو بخواب…

این و گفتم و کمی جا به جا شدم که ولم کنه یا حداقل خودم بلند شم اما انگار قصد نداشت بیخیالم شه. شلنگِ قلیون و از دورش برداشت و گفت:

ـ نه مزه می ده با هم بکشیم. اون کنترل و از روی میز بده بی زحمت.

کنترل و ازم گرفت و تلوزیون و روشن کرد. آخی بچه ام ماهواره هم داشت. گذاشت رو پی ام سی و مشغولِ کشیدن شد.

نمی تونستم ببینمش. روی مبل سه نفره به کوسن ها لم داده بود و من بینِ دو تا پاش بودم و بهش تکیه داده بودم. فرزام هم دستش و حلقه کرده بود دورم و دستش روی شکمم بود. من هم دستم و روی دستش گذاشته بودم!

البته بیشتر برای اینکه دستش و تکون نده چون من حسابی قلقلکی و حساس بودم. و اینکه از موقعیت به وجود اومده خجالت می کشیدم. من اینهمه مدت با فرزام بودم و تمومِ این مدت ما صیغه هم بودیم. اما هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودیم.

آروم و معذب گفتم:

ـ فرزام بذار بلند شم. من روم نمی شه…

ـ مگه آدم از شوهرش خجالت می کشه؟

این و گفت و حلق? دستش و آزاد کرد.

من بلند شدم و خودش هم کمی صافتر نشست. و قلیون و به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و لبخندی به روش زدم. به مبل تکیه دادم و پاهام و آوردم بالا و تو سینه ام جمع کردم و مشغولِ کشیدن شدم. فرزام کمی صدای آهنگ و زیاد کرد و پاشد رفت تو اتاقش…

وا یعنی ناراحت شد؟ من که چیزی نگفتم؟ خوب یهویی اینهمه نزدیکی معذبم می کرد. نچ نچی کردم. اصلاً نباید از اول میومدم خونه اش. خاک تو سرِ قلیون ندیده ام کنن… نگاه کن توروخدا هنوز نه به بارِ نه به دارِ بگو مگو برقرارِ! اخه چرا ناراحت شد؟

بیخیالِ قلیون کشیدن از جام بلند شدم و رفتم سمتِ اتاقش. همزمان اونم داشت میومد بیرون. وقتی دید نزدیکشم گفت:

ـ چیزی می خوای؟

قدمی به عقب برداشتم و گفتم:

ـ نه اومدم ببینم کجا رفتی؟

ـ اومدم شماره رستوران و بردارم که بگم ناهار بفرستن.

ـ ما که تازه صبحونه خوردیم. بعدم دیگه ناهار نمی مونم ممنون.

و بعد به پیراهنِ تو دستش اشاره کردم و گفتم:

ـ جایی می خوای بری؟

لبخندی به روم زد و گفت:

ـ من می خواستم ناهار بیرون مهمونت کنم که شما هوسِ قلیون به سرت زد. حالا هم جای بیرون خونه یه چیزی می خوریم… برو بشین. من باید برم پایین کمی هم خرید کنم. هیچی نداریم.

ـ من نیام؟

ـ نه خانم. تا شما یه کم دیگه از قلیونت بکشی و یه برنامه ببینی من اومدم…

این و گفت تلفن و گذاشت رو اپن و با گفتنِ ” ولش کن خودم می رم می گیرم ” مشغولِ پوشیدنِ بلوزش شد.

دکمه های پیراهنش و همونطور باز گذاشت و گفت:

ـ خوب دیگه من برم. مراقبِ خودت باش.

و بوسه ای روی لپم نشوند و رفت سمتِ در.

ـ خدا حافظ…

هنوزم هنگ بودم. چی شد؟ چرا یهویی رفت بیرون؟ وا… شونه ای بالا انداختم و سرِ جام نشستم. دیگه حس قلیون کشیدن نبود. بیشتر می کشیدم سر گیجه می گرفتم. رو همون مبل دراز کشیدم و مشغولِ دیدنِ اهنگ شدم.

از صبحِ خیلی زود بیدار شده بودم و دیشب هم دیر خوابیدم. کم کم چشمام داشت سنگین می شد. اشکال نداشت. تا فرزام بیاد یه چرتی هم زدم. با همین فکر ها نفهمیدم کی خوابم برد.

***

آروم چشم هام و باز کردم. نگاهی به دور و برم انداختم. هر چند چیزِ زیادی دستگیرم نشد. من کجا بودم؟!

این و گفتم و خواستم بلند شم که چیزی مانعم شد. و اون چیزی نبود جز دستِ فرزام… فرزام؟!! وا؟! یا خدا…

من تو اتاقِ فرزام رو تختش و کنارش خوابیده بودم؟ کِی؟ کِی در این حد پیشرفت کردیم من خبر نداشتم؟!! چطور از اونجا اومدم اینجا؟! یعنی قدرتِ خــدا (!!)

چشمهام و چرخوندم سمتش و خودم هم برگشتم. البته به زور! چون فرزام چنان محکم منو چسبیده بود که انگار قراره فرار کنم.

ـ ببخشید… من اینجا گیر کردم!

وقتی جوابی نشنیدم دستام و گذاشتم زیرِ ساعدِ فرزام که دستش و بلند کنم و همزمان گفتم:

ـ فرزااام…

ـ بله؟!

و بعد تکونی خورد و پاش و انداخت رو پام و من و بیشتر تو خودش حل کرد.

ـ فرزااام لهم کردی… پاشو…

ـ خانم گل من خسته ام… بخواب…

تو اون یه ذره جا و تنگنا چشمام و براش لوچ کردم. آخه تو خسته ای من بخوابم؟!

مشتِ محکمی نثارِ دستش کردم و خواستم چیزی بگم که نچ نچی کرد و بلند شد و با خواب الودگی گفت:

ـ بله؟! قرصِ فرزام خوردی؟

منم بلند شدم و نشستم و گفتم:

ـ این چه کاریه؟ ببین چقدر گرمم شد… تازه کولر هم روشنِ.

با بد خلقی گفت:

ـ خوب لباسات و درار… فقط بیا بخوابیم.

نگاه کن توروخدا. از اولم نقشه پلید کشیده که من همین دو تیکه هم در بیارم!

ـ خوب تو بخواب…

ـ تو تنها می شی اونوقت… من تو سه روز فقط سه ساعت چرت زدم ساتیا! خواهش می کنم…

دلم واسه آقامون کباب شد… بچه ام… نیاز به آرامش داره…

بی اراده دستم و بلند کردم و روی گونه اش گذاشتم و کمی نازش کردم… دستِ مخالفم و گذاشتم رو شونه اش و فشاری بهش آوردم تا دوباره دراز بکشه…

ـ بخواب گلم…

لبخندِ قشنگی زد.. که جذابیتش و صد برابر کرده بود…دراز کشید و چشماش و بست…

ـ پس توام بخواب… دلم پیشت نمونه ها…

دستم و از روی صورتش برداشتم… اما اون دستم روی شونه اش موند…

همونطور که خواب بود… منم روش خم شده بودم… فاصله امون خیلی کم بود…

یهو دستاش و دورِ گردنم حلقه کرد و چشماش و باز کرد… کمی تو صورتم نگاه کرد… من هم نگاهم روی اجزای صورتش می چرخید… آروم گفت:

ـ می دونی چقدر دوستت دارم؟!

سعی کردم به چشماش نگاه نکنم… خجالت می کشیدم… اما وقتی نگاهم و از چشماش می گرفتم نا خودآگاه به لباش خیره می شدم. بنابراین نگاهم بینِ چشماش و لبش می چرخید و خیلی آروم بالا و پایین می شد…

نفهمیدم چی شد که حس کردم باید چشمام و از این سرگردونی نجات بدم و ببندم… فرزام فشاری به گردنم آورد و من و بیشتر فشرد…

حسِ لباش رو لبام… گرمیِ تنش… باعث شد چیزی به تمومِ بدنم تزریق شه که نمی دونم چی بود! زبونش و رو لبام کشید و گفت:

ـ حیف که جون ندارم وگرنه به قولِ سخندون یه دندون کشیِ حسابی راه می نداختم!

و بعد من و کج کرد و کنارش خوابوند و مشغولِ نوازشِ موهام شد….

کم کم از شل شدنِ دستش و بی حرکت شدنش فهمیدم که خوابش برده.

غذاها رو که دیگه یخ کرده بود و داغ کردم و مشغولِ چیدنِ میز شدم. یه عالمه گشنمه اما دلم نیومد فرزام و بیدار کنم. از چهره مردِ دوست داشتنیم خستگی می باره… برای همین گوشیش و خاموش کردم و تلفنِ خونه و کشیدم. اینجوری کسی نمی تونه بیدارش کنه.

قرار بود من قبل از ظهر برم دنبالِ سخندون اما خوب نه انگشت و نه چشمی دارم که در و باز کنم. و از یه طرفی بازم دلم نمیومد بی خداحافطی برم. برای همین تا الان که ساعت پنجِ نشستم و ترکای دیوار و شمردم و من متوجه شدم که خونه فرزام اصلاً ترکِ نداره!

به همین چیزها فکر می کردم که گوشیم لرزید. بلاخره فرانک زنگ زد. فوری جواب دادم که یه وقت قطع نشه:

ـ الو؟! بله؟

با صدای پر حرصی گفت:

ـ سلام عروس خانم! رفتی گل بچینی یا گلاب بیاری که از ظهر تا حالا من و اینجوری سرکار گذاشتی؟!

آروم گفتم:

ـ هیچکدوم! رفتم یه سـر به هجله بزنم ببینم همه چی مرتبِ که اون تو گیر کردم!

و بعد آروم زدم زیرِ خنده… فرانک مکثی کرد… انگار می خواست حرفم و تجزیه تحلیل کنه… یکم بعد گفت:

ـ خیلی بی ادبی!

و سکوت کرد…یباره هنگ کرده بود… من اما خندیدم و گفتم:

ـ اینم تلافیِ اذیت هات خانم…

یکم صداش و آروم کرد و گفت:

ـ جبران می کنم عزیزم… حالا چرا آروم حرف می زنی؟ کجایی؟

آرومتر جواب دادم:

ـ خونه فرزام.. آخه فرزام خوابه…

با لحنِ معنی داری گفت:

ـ اِ؟! جدا!؟ تو کجایی مارمولک؟!

ـ آره… خسته بود بچه ام! من تو حالم!

ـ فدای حالت خـــانم!

لبام و جمع کردم و گفتم:

ـ بعد به من می گی بی ادب خیلی چندشی…

غش غش زد زیرِ خنده و یهو جدی شد و گفت:

ـ ببن من تو خونه ام باغ سبز شد… درختاش میوه دادن… سخندون همه میوه هاش رو خورد(!)… می ترسم پاییز از راه برسه شما هنوز نیومده باشید… کی میایید؟!

ـ ببین من که مشکلی ندارم… فرزام تو سه روز سه ساعت خوابیده… دلم نمیاد بیدارش کنم…

نگاهی به میزِ دو نفره ای که چیده بودم انداختم و گفتم؟

ـ من که اینجا کاری ندارم… اگه یه چشم و یه انگشت داشتم در و باز می کردم میومدم…

البته اول غذا می خوردم بعد میومدم! مکثی کرد و گفت:

ـ خوب دیوونه از کارت استفاده می کردی… تو کشوی فرزام یه کارت هست که… اما اشکال نداره .من سخندون و نگه می دارم.. اما شب بیا دنبالش… الان خوابِ اما قبلش هی سراغت و می گرفت…

ـ باشه گلم… میام… الانا دیگه فرزام و بیدار می کنم… مرسی زحمت کشیدی…

ـ خواهش می کنم… برو گلم.. برو به حالت برس…

و غش غش زد زیرِ خنده و قطع کرد… نگاهی به گوشیم انداختم و چشم غره ای بهش رفتم… دخترِ کرمِ وجودش بشکن می زنه واسه اذیت کردن…

دیگه بس بود باید فرزام و بیدار می کردم… بلند شدم و تلفن و زدم به برق و گوشیش رو روشن کردم… متاسفانه رمز می خواست که من نداشتم. پس خودش باید زحمتش و می کشید.

بعد از دستی به سر و روی خودم کشیدن رفتم سمتِ اتاقش و به درِ بازِ اتاقش چند تا ضربه زدم…

وقتی دیدم ضربه های آروم کار ساز نبود گفتم:

ـ فرزام… بلند شو یه چی بخوریم…

تکونی خورد اما چشم هاش و باز نکرد… من که جرات نداشت کامل وارد اتاقش شم… می ترسیدم حالا که جون گرفته یه وقت دوباره بره تو کارِ دندون کشی و اینا ما هم که بی جنبه…

پس دوباره از همونجا همونطور که به در ضربه می زدم صداش هم کردم.

ـ فرزام… بلند شو…

“بلند شو” رو کمی بلند گفتم که باعث شد فرزام بلند شه و با چشمای بسته روی تخت بشینه…

ـ ساعتِ خواب… حوصله ام سر رفت آخه… بلند شو…

برگشت سمتم و چشماش و باز کرد…

ـ سلام…

این و گفت و دستی به صورتش کشید..:

ـ متاسفم… می دونم این رسمِ مهمون نوازی نیست…

لبخندی به روش زدم و گفتم:

ـ خیال کردی آقا من خودم صاحبخونه ام… بلند شو تا میز و می چینم دست و روت بشور…

این و گفتم و از درِ اتاق فاصله گرفتم و به سمتِ آشپزخونه رفتم… غذاها داغ بود… برنج و ریختم تو دیس و کباب برگ و مخلفاتش هم که توی دیس بود و روی میز گذاشتم.

لیوانِ چاییم رو برداشتم و مشغولِ شستنش شدم. همینکه تموم شد و گذاشتمش بالا تا آبش بره… فرزام دستش و دورم حلقه کرد و سرش و روی شونه ام گذاشت…

تکونی خوردم… اما خیلی نترسیدم…کمی سرم و کج کردم تا قیافه اش رو ببینم. آخی عزیزِ دلم سرش و به سمت گودیِ گردنم برده بود و چشماش بسته بود…

ـ خسته نباشی خانمِ خونه…

انقدر با لذت حرف می زد و انقدر دُزِ این لذت بالا بود که روی من هم تاثیر می ذاشت… دستم و رو دستاش گذاشتم و گفتم:

ـ کاری نکردم که آقای خونه…

گودیِ گردنم و بوسید و گفت:

ـ یه دونه ای خانم…

و بعد ازم فاصله گرفت و به سمتِ یخچال رفت و گفت:

ـ نوشابه ها رو بردی؟!

بچه ام چه خودش و کنترل می کنه زیاد نزدیکم نیاد مثلاً! همونطور که به سمتِ میز می رفتم گفتم:

ـ نه یادم رفت بی زحمت بیارش…

نشستم پشتِ میز و منتظر شدم تا بیاد همینکه اومد با لبخند به میز نگاه کرد و گفت:

ـ به به این غذا خوردن داره! چه سلیقه ای داری خانم!

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

ـ خوبه خودت از بیرون گرفتی!

خندید و گفت:

ـ دیوونه دارم جو می دم چرا حسم و می گیری!؟!

خندیدم و بشقابم و دادم به دستِ دراز شد? فرزام تا برام بکشه…

کتابِ آموزش همسرداری و بستم و گذاشتمش پشتِ پشتی و به جمله های آخرش فکر کردم…

” همیشه سعی کنید از همسرتون چیزی بخوایید… حتی اگر خودتون کار می کنید و شاغل هستید… با خواستنِ چیزی شما احساسِ مرد بودن و در همسرتون زنده می کنید و خواسته یا ناخواسته حسِ قشنگی از زندگیِ مشترک و نیازِ به همدیگه و هم خودتون و هم همسرتون تجربه می کنید…”

واای نکنه من چیزی از فرزام نمی خوام اینجوری بد عادت شه؟ من و یه کتابی خوندم که توش نوشته بود آدم ها به همه چیز خیلی زود عادت می کنن… مثلاً معتاد ها چون مرفین مصرف می کنن بدنشون به این روند عادت می کنه و دیگه مرفین نمی سازه… برای همینِ که ترک براشون دردناکِ و از هزار تا یکی موفق میشه….

همونطور که برنج و آبکش می کردم به این نتیجه رسیدم از این به بعد شده یه چیزِ خیلی کوچیک مثل ادامس ازش بخوام اما این درخواست و ازش داشته باشم.

داشتم برنج آبکش می کردم چون دیروز تلوزیون تو یه برنامه اش نشون داد که برنجِ دمی اصلاً خوب نیست… و ما حتما باید برنج و آبکش کنم و اون آب های اولیه برن… برای همینِ که دارم آبکش می کنم… برنج و گذاشتم و دم و سری به قیمه ام زدم و بعدم رفتم تا سخندون و صدا کنم بیاد خونه…

معلوم نیست داره تو زیر زمین چی کار می کنه.

ـ سخندون… چی کار می کنی؟ بیا بالا زود ناهار بخوریم می خوای بری مهد…

همونطور مثل خودم با صدای بلند جواب داد:

ـ الان میام… صبل کن…

دوباره سخندون و مهد ثبتِ نام کرده بودم. هم اینکه نمی خواستم برای خریدِ عروسی و اینطور چیزا همراهم باشه و اذیت شه. هم اینکه مهد خیلی روش تاثیر گذاشته بود. درسته یه کارهایی انجام می داد و یه حرفهایی می زد که زشت بودن… اما خب چیزهایِ خوبی که یاد گرفت خیلی بیشتر از بدهاست.

اون بدهایی که یادگرفته همه چیزهایین که به مرور خودش باید بفهمه درست ونیست و اشتباست. برای همین دوباره البته با پیشنهاد فرزام ثبت نامش کردم. فرزام شهریه اش و قبول کرد و در مقابلِ اعتراضم گفت از این به بعد چه بخوای چه نخوای تو و سخندون مسئولیتتون با منِ و نذاشت که خودم شهریه اش و پرداخت کنم. البته راست هم می گفت تا من درس بخونم و بتونم برم سرِ کار چند سالی طول می کشه. اون ماموریت هم که ازم استفاده کردن به قولِ فرانک راهِ دیگه ای نداشتن.

فقط زمانی که من درسم تموم شه اون ماموریت می تونه کمکم کنه که جا و مقامِ بهتری داشته باشم.

امروز هم که میره مهد چون قراره من و فرزام بریم وسیله هایی که تو خونه اش کمِ و بخریم. و بعدش هم فرانک از سرکار می ره دنبالش و ما هم شام خونه فرانک دعوتیم… گویا امروز سالگرد ازدواجِ فرانک و مرتضی هست و فرزام می گه که هر سال این موقع فرانک با اینکه سعی می کنه خواشحال باشه اما بدجوری غصه می خوره.

***

ـ حالا واجبِ من اینهمه خسته شدم برم خونه دوباره اماده شم؟ نمی شه همینجوری بریم خونه فرانک؟

ـ دختر چقدر تنبلی تو خوب من گفتم که امشب ساگرد ازدواجِ فرانکِ.

ـ خوب باشه… جشن که نگرفته…

ـ ساتیـــــا… چرا من جشن گرفتم…

با حالِ زاری گفتم:

ـ واااای نه!چ ند تا مهمون دعوت کردی؟!

ـ بابا خودمونیم… من و تو و سخندون… مامان و بابا… فرانک… و یکی از دوستای من… همین؟!

ـ اوه اوه! کدوم دوستت؟ ای بلا نکنه داری برای فرانک دوباره آستین بالا می زنی؟!

با نمک خندید و گفت:

ـ می خورمتا… حالا صبر کن می فهمی…

پس اینجور که معلومه جدی جدی یه خبرایی هستی… بنابراین دیگه مقاومت نمی کنم. فرزام برای جفتمون لباس خریده پس یعنی براش مهمِ.

ـ الو؟!

از فکر اومدم بیرون. فرزام داشت با گوشیش حرف می زد؟

ـ چه خبره عجله داری؟!

ـ …

اصلاً می خوای شما برو پشت سرت بیاییم؟!

ـ …

فرزام خندید و گفت:

ـ من و خانومم تا یک ساعت دیگه آماده ایم. یعنی یک ساعت دیگه جلوی در خونه فرانک اینا می بینمت…

ـ …

ـ بله که خونه اونه!

ـ یا علی…خداحافظ…

گوشی و قطع کرد و تو جیبش گذاشت. آروم گفتم:

ـ

ـ من زودتر از یه ساعت اماده می شم ها… کی بود؟

ـ همون تا ما بریم میشه یه ساعتِ دیگه… همون دوستم…

سرم و تکون دادم. نمی دونم شاید… اخه هیچکدوممون حموم که نمی خواییم بریم. هردومون هم لباسامون مشخصِ فقط قراره بپوشیشمون. فرزام هم که میاد خونه ما آماده میشه…

تا رسیدیم… هر دومون مشغولِ آماده شدن شدیم. من که سر صورتم و شستم و لباسهام و برداشتم و بردم تو اتاق… فرزام هم تو همون حالِ خونه مشغول شد.

فوری کمی کرم زدم و بعد سرمه و ریمل… با یه رژگونه صورتی ـ هلویی و یه رژ کالباسی آرایشم تموم شد.

شلوارلیِ آب سرمه ای که فرزام برام خریده بود با بلوزِ آستین سه ربعِ بنفش رو که بلندیش تا روی باسنم میومدم پوشیدم و مانتو و شالم و بردم بیرون…

ـ اماده شدی؟!

فرزام داشت موهاش و شونه می کرد و لباسها و پوشیده بود. یه شلوارِ کتانِ آبی سرمه ای به یه بلوزِ نخیِ آستین بلندِ سفید. عزیزم… چقدر هم که بهش میومد… مردِ من چقدر جذاب شده بود…

لبخندی به روش زدم و گفتم:

ـ مبارکِ… لباسام خوبه؟ بهم میاد؟!! یا میره؟!!

فرزام خندید و ” دیوونه ای ” نثارم کرد و به سمتم اومد:

ـ برای تو هم مبارکِ خانمم… معلومه که میاد…

دست از بستنِ موهام کشیدم… اخه فرزام زیادی اومده بود نزدیکم… اومد نزدیک و نزدکیتر که باعث شد من برم عقب تر.

انقدر رفتم عقب که تکیه گاهم شد دیوار… فرزام دستاش آورد کنارِ سرم و کمی بالاتر از سرم روی دیوار تکیه داد. خودش هم کمی خم شد روی صورتم…

سرم و کمی آورده بودم بالا تا ببینمش… چقدر زود می ره تو حس… آروم گفتم:

ـ چی شد؟

لبخند محوی روی صورتش بود که بنظرم می تونست عامل اصلیِ انحراف من تو اون لحظه باشه!

یه طرفِ صورتش و مماس با صورتم کرد … جوری که دهنش کنارِ گوشم بود… نفسِ عمیقی کشید و گونه اش و به گونه ام مالید و آروم گفت:

ـ کوچولوی خوردنی… می شه از دستم فرار کنی؟!!

دستام و آوردم بالا و دورِ گردنش حلقه کردم…

منم دهنم و نزدیکِ گوشش کردم و با موهای آزادم گردنش و نوازش کردم:

ـ چرا فرار کنم مردِ من؟!

دستش و آورد پایین و دورِ کمرم حلقه کرد و همونطور که دستاش رو گودیِ کمرم می رقصید گفت:

ـ چون کار دستمون ندم…

دستش و از همون و رو کمرم کشید و آورد سمت گردنم… کمی ازم فاصله گرفت و لبش و روی گونه ام کنارِ فِلشِ گوشم گذاشت… نفسِ عمیقی کشید که گرماش تمومِ وجودم و زیر و رو کرد و آروم گفت:

ـ چون نخورمت…

چقدر دلم می خواست بهش بگم عزیزم خودت و کنترل نکن و بیا بخور!!!

البته این فکر و الان که تو ماشین نشستیم و دیگه تو اون موقعیتِ خونه نیستیم می کنم… چون صد در صد اگر تو خونه بودیم همچین اتفاقی نمی افتاد!

من و فرزام یه دسته گلِ خوشگل خریدیم و داریم می ریم خونه فرانک . هنوز هم اون دوستش و که تو جمعِ خانوادگیمون راه دادیم ندیدم… چون همون جلوی درِ خونه فرانک باهاش قرار داره… سخندون هم که طبقِ معمول پیشِ فرانک مونده…

بلاخره رسیدیم درِ خونه اشون… پرسیدم:

ـ میریم بالا یا منتظرِ دوستت می مونیم؟

ـ نه ما میریم بالا دوستم هم میاد…

سری تکون دادم و در و باز کردم و پیاده شدم… فرزام هم پیاده شد و گل و برداشت و اومد کنارم. لبخندی به روش زدم و دستم و دورِ دستش حلقه کردم و رفتیم سمتِ خونه.

ـ فرزام… مامان و بابات دوباره آشتی کردن؟!

همونطور که داشت چتریِ موهام و مرتب می کرد گفت:

ـ مامان و بابا هیچوقت قهر نکردن… حتی روزی هم که مامان و بابا وسیله هاشون و از هم جدا کردن با خنده و شوخی بود. اما هیچوقت نه مامان تونست زنِ خوبی برای بابا باشه و نه بابا تونست همسرِ خوبی باشه… این شد که جدا شدن… اما حالا به قولِ فرانک انگار یه خبراییِ…

آسانسور ایستاد تو آینه به خودم نگاهی انداختم و از همونجا لبخندی هم برای فرزام زدم و گفتم:

ـ ایشاالله که خیرِ…

از آسانسور اومدیم بیرون. فرانک با قیافه ای کاملاً درست کرده و یه لباسِ خیلی شیک منتظرمون بود. با اینکه به ظاهرش حسابی رسیده بود. اما پکر بودنش و غمِ چشماش گویای حالِ گرفته اش بود.

ـ سلام عزیزم… ایشاالله بر می گرده و سالِ دیگه کنارِ خودش یه جشنِ بزرگ می گیرید…

نفسش و سخت داد بیرون و گفت:

ـ خوش اومدی… ایشاالله…

بعد از روبوسی باهاش رفتم داخل… یعنی فرانک می تونه حضورِ مردی دیگه ای و پبذیره؟ این شخص کیه؟ فرانک حتی هنوز طلاق هم نگرفته؟

سخندون داشت پازلِ هزار تیکه ای که چند ماهِ براش خریدم و می چید و حواسش به من نبود. پدر و مادرِ فرزام به پام بلند شدن و پدرش با صدای بلندی گفت:

ـ به به… عروسِ گلم… خوش اومدی بابا…

با لبخند رفتم سمتش… اون هم قدمی به سمتم برداشت…

ـ سلام باباجون…

دستش و روی شونه ام گذاشت و پیشونیم و بوسید…

ـ سلام به روی ماهت… خوبی بابا؟

ـ مرسی…

لبخندی به روش پاچیدم و برگشتم سمتِ مادرشوهرم… خدایا هنوز نمی دونستم باید چی بهش بگم… بگم مادر؟ دوست ندارم آخه… بگم مادر شوهر؟!

با این فکر نیشم تا گوشم باز شد و فرو رفتم تو بغلِ مادرشوهرم و گفتم:

ـ سلام… خوبید شما؟

ـ ـ مرسی دخترم. تو خوبی؟ خوش اومدی…

و قبلِ اینکه فرصت کنم بشینم فرانک ازم خواست که تو اتاق لباسم و عوض کنم.

بعد از گرفتنِ کتِ فرزام رفتم تو اتاق و لباسم و عوض کردم. هنوز نمی دونستم شال بذارم سرم یا نه… لایِ در و باز کردم و به فرزام که رو بروم بود اشاره کردم… اما انگار نه انگار…

یهو فرانک من و دید و با حالتِ شیطونی چشمهاش و گرد کرد… یا خدا دیگه تموم شد… الان آبروم و می بره… لبم و گاز گرفتم و با مظلومیت نگاهش کردم… اما اون با لبخندِ خبیثی سری تکون داد همونطور که به من نگاه می کرد گفت:

ـ فرزام برو ساتیا کارت داره… لباسش زیپیِ؟ شاید نمی تونه ببنده… ای بابا خوب من و صدا می کرد…

از خجالت چشمام و بستم و برگشتم تو اتاق. کاش کنارت بودم فرانک… کاش کنارت بودم تا مشتِ محکمی تو دهنت می کوبیدم!

فرزام اومد تو اتاق… برعکسِ من اون خیلی خونسرد گفت:

ـ چی می خوای گلم…؟

دستام و روی گونه های گر گرفته ام گذاشتم و گفتم:

ـ آبروم رفت؟!

ـ نه بابا… بذار آنچنان برای فرانک جبران کنم تا یادش بمونه دیگه خانمی من و اذیت نکنه…

با همون لحنِ ناراحتم از خجالت به شالِ تو دستم اشاره کردم و گفتم:

ـ من هنوز نمی دونم شال بپوشم یا نه…

ـ ما اینجا نامحرم نداریم… اما من دلم نمی خواد جلوی دوستم، اگه یه روزی مرتضی برگشت جلوی مرتضی و کلاً تو خانواده دورم بدونِ روسری باشی…

شالم و روی تخت گذاشتم و گفتم:

ـ خیالت راحت خودمم دوست ندارم… باشه پس دوستت اومد می ذارم…

این و گفتم و خواستم برم بیرون که صدای زنگ اومد… فرزام تکونی خورد و با هُل گفت:

ـ فکر کنم اومد… شالت و بذار بیا بیرون ببخشید من باید برم…

این و گفت و رفت بیرون… وا یهو چقدر هُل شد… شالم و مرتب کردم و رژم و تجدید کردم. یکم عطر زدم و بعد از اینکه مطمئن شدم مشکلی ندارم در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون… اما از صحنه رو بروم تقریباً هنگ بودم…

من عکسایِ فرانک و مرتضی و دیده بودم… چقدر این مرد شبیهِ مرتضی بود… انگار برادرشِ… فقط مرتضی کلی مو داشت و این مرد کچل بود…

اون آقا نزدیکِ فرانک که هاج و واج وسطِ اتاق ایستاده بود اومد و دسته گل و به سمتش گرفت…

شاید فرانک هم مثل من گیج شده بود… شاید حتی گیج تر از من… چون همینکه یکم اون مرد نزدیکش شد… فرانک گوشیِ تلفن از دستش افتاد و از حال رفت و افتاد تو بغلِ اون پسر…

ببین مارمولک چه زرنگ هم هست جای اینکه غش کنه بیفته زمین… برعکس غش می کنه بیفته تو بغلِ پسر مردم…

اون پسر بدونِ اینکه اجازه بده کسی کمکی کنه فرانک و نشون رو مبل و سرش و گرفت تو بغلش و با صدایی که بنظرم کمی بغض داشت گفت:

ـ یکی یکم آب بیاره…

مادرِ فرزام فوری اینکار و کرد… سخندون با پاش از روی پازلا رد شد و اومد کنارِ من ایستاد و با قیافه ای ناراحت و لحنِ جدی گفت:

ـ مولد… الهم و صلی الا محمد و اله محمد!

گوشه لبم و گاز گرفتم و آروم یدونه زدم پسِ کله اش… باز این بچه بی مورد و بی جا حرف زد… دوباره نگاهی به پسر که سرش و رو پیشونی فرانک گذاشته بود انداختم…

چرا فرزام چیزی نمی گه؟ خدایا چرا من شک دارم این مرتضی باشه؟ اما فرزام گفت که مرتضی و پیدا نکرده و قراره محمد بره… اون پسر بی قرار گفت:

ـ فرانکِ من… بلند شو…

پدرِ فرزام در حالی که ناراحت بود و عصبی و شایدم کمی خوشحال بود گفت:

ـ این چه سوپرایزی بود فرزام؟ باورم نمیشه…

اون پسر دستش و کرد تو لیوانِ آبِ یخ و بعد دستش و گذاشت رو گلوی فرانک… فرانک تکونی خورد و آروم چشمهاش باز شد… گیج بود اما تو همون گیجی هم زل زده بود به اون پسر.

ـ مرتضی تویی؟ دارم خواب می بینم…

ـ اِه وا! مُـلده زنده شد!

برگشتم و سخندون و چپ چپ نگاه کردم که باعث شد عقب عقب بره و رو همون پازلاش بشینه..!

پس مرتضی بود. اشتباه نکرده بودم. انقدر خوشحال بودم که دستِ فرزام و گرفتم و محکم فشار دادم… نگاهی بهم کرد… من هم نگاهش کردم و با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود بهش خیره شدم… البته بعداً برای اینکه نگفته مرتضی رو پیدا کرده قهر می کنم… اما حالا وقتِ خوشحالی بود…

مرتضی لباش و گذاشت رو پیشونیِ فرانک و چند لحظه ای چشم هاش و بست انگار که اونم غم داشت… اما نمی دونم چی شد که یهو سرش و بلند کرد و به صورتِ غمزده فرانک نگاه کرد و با لحنی که سعی داشت شاد باشه و بقیه و شاد کنه گفت:

ـ آره عزیزم.. خودِ نامردمم..!

فرانک خندید و گفت:

ـ آره…

مرتضی با تعجب گفت:

ـ اینکه خودِ نامردمم آره؟!!

فرانک مشتِ آرومی به بازوش زد و گفت:

ـ نـــه… اینکه خواب نیست، آره… خدایا شکرت…

و با لحنِ غمگین و دلسوزی گفت:

ـ مرتضی تو بلاخره برگشتی… بی معرفت نگفتی دق می کنم؟ نمی خواستی یه خبری بهم بدی؟ نگفتی زن و بچه ات تو شهرِ غریب چی کار می کن؟!!

وا خاکِ عالم چرا جو می ده… کدوم بچه؟!

مرتضی با چشم های گرد به سخندون نگاه کرد و با خوشحالی در حالی که هنوز تو شک بود گفت:

ـ وااای پس این بچه امونِ؟!! چه خِپلِ فرانک!!!!!

فرانک که سرش رو شونه مرتضی بود و داشت های های گریه می کرد به سخندون که قیافه اش مچاله شده بود نگاه کرد و غش غش زد زیرِ خنده و همزمان گفت:

ـ ای دیوونه این خواهر زنِ فرزامِ! ما که بچه نداریم…

سخندون با حرص گفت:

ـ آزی با من بودا… بزنش خون بپاچه…

چشم غره ای بهش رفتم. مرتضی در حالی که شرمنده بود گفت:

ـ باز تو به مسائل شاخ و برگ دادی عزیزم؟!

فرزام هم که داشت همراه بقیه می خندید گفت:

ـ کار از شاخ و برگ گذشته… کلاً تلف شده…

مرتضی نگاهی با عشق بهش انداخت و گفت:

ـ عاشقِ همین شیرین زدناتم…

فرانک چشم هاش گرد شد و با حرص و زیرِ لبی گفت:

ـ مرتـــضی…

ـ جون مرتضی؟!

این و مرتضی در حالی که داشت نزدیکش می شد گفت… فرزام گلوش و صاف کرد و گفت:

ـ خوب مرتضی جان نمی خوای به بقیه سلام بدی؟!

مرتضی از فرانک جدا شد و به بابا جون نگاه کرد. و با یه ببخشید از جاش بلند شد و به سمتش رفت و همدیگه و سخت در آغوش گرفتن… می شنیدم که مرتضی یه چیزایی به پدرِ فرزام می گه اما فقط زمزمه اش رو… چون صداشون آروم بود…

بابا جون چند باری با دست به پشتش ضربه ای زد و بعد از هم جدا شدن… مرتضی از بغلِ بابا جون که بیرون اومد مستقیم رفت تو بغلِ مادرشوهر… عه؟! چه راحت؟

فرزام کنارِ گوشم گفت:

ـ مرتضی خواهرزاد? مامانِ…

ـ یعنی مامانت خاله اشِ؟!

ـ آره عزیزم…

سرم و تکون دادم و به جمعِ خوشحال نگاه کردم… چقدر خوب بود که دیگه فرانک شوهرش برگشته بود و غصه نمی خورد…چقدر همه چیز خوب بود. فرانک کنارم نشست و گفت:

ـ به چی فکر می کنی؟!

دستاش و گرفتم و گفتم:

ـ به تو گلم… خیلی خوشحالم برات…

با ذوق به مرتضی که داشت با فرزام حرف می زد نگاه کرد و گفت:

ـ مـــرسی

و بعد با هیجان گفت:

ـ هِــی تو خبر داشتی؟

ـ نه فرزام به منم نگفته بود… می دونست لو میدم…

لحظه ای بعد فرانک با قیافه ای مچاله گفت:

ـ وای ساتیا انگار قراره تازه امشب عقدمون کنن… من خجالت می کشم ازش..!

فشاری به دستاش آوردم و گفتم:

ـ خجالت نداره عزیزم… اون شوهرتِ… درست مثل چند سالِ پیش… هیچی فرق نکرده…

مردمکِ چشم هاش و چرخوند و گفت:

ـ امیدوارم به همین راحتی باشه…

مرتضی رو مبلِ سه نفره درس پشتِ فرانک نشست و دستش و دورِ گردنِ فرانک حلقه کرد و گفت:

ـ چی به همین راحتی باشه عزیزم؟

و بدونِ اینکه منتظرِ جوابِ فرانک باشه رو به من گفت:

ـ راستی سعادت نداشتم زودتر از این ببینمتون… فقط تعریفتون و شنیدم… خوشوقتم از آشنایی باهاتون و امیدوارم در کنارِ هم خوشبخت باشید… کادوتون هم محفوظِ…

فرانک ضربه ای به دستش زد و گفت:

ـ چی چی محفوظِ؟ من از طرفِ هر دومون کادو دادم..

مرتضی لباش و کنارِ گوشِ فرانک برد و گفت:

ـ عزیزم باز خسیس شد…

فرزام کنارم رو دست? مبل نشست و دستش رو شونه هام گذاشت و گفت:

ـ همیشه خسیس بود این بشر…

بابا جون گفت:

ـ بچه ها شام نمی خوریم؟!

فرانک نچ نچی کرد و جدی در حالی که همه می دونستیم شوخی می کنه گفت:

ـ ای پیرمرد… باز شروع کردی؟ الان شام، لاید یه دقیقه دیگه هم می خوای بری خونه بخوابی؟!

یهو خیلی بی هوا مادرِ فرزام نزدیکِ باباجون شد و گفت:

ـ آی آی! حواست باشه… آقامون تازه اولِ جوونیشِ!

فرزام می گفت یه خبرایی هست ها… فرانک با تعجب و خوشحالی گفت:

ـ اوه مای گاد! حمایت از شوهرت از پهنا تو حلقم!

فرزام پر حرص گفت:

ـ این چه طرزِ حرف زدنِ الان ساتی هم یاد می گیره….

مرتضی در جوابش گفت:

ـ یه زنِ من حرف زدی نزدی ها…

فرزام از جا بلند شد و گفت:

ـ خون جلو چشمام و گرفته امشب خونت حلالِ مرتضی…

مرتضی هم در جوابش جدی بلند شد…

من با ترس بلند شدم و گفت:

ـ نه تو رو خدا… بابا داشتیم شوخی می کردیم… اینکارا چیه جلو بچه… اینم که عاشق خون پاچیدن یاد می گیره!

همه غش غش زدن زیرِ خنده و فرزام آروم زیرِ گوشم گفت:

ـ من فدای خانمِ ساده ام بشم… قبـــولِ؟!

لبخندِ خجولی زدم و به جمعِ خیره به ما نگاه کردم و بی هوا و آروم گفتم:

ـ کم فدا شو که تموم نشی..!

و چشمکی نثارش کردم…

پس نمیای خونه من؟

ـ نه بهتره بریم خونه…

فرزام میدون و دور زد و گفت:

ـ ساتی… دوست داری بریم دیدنِ خانواده مادریت؟

ـ دوست ندارم برم… دوست دارم اونا بیان…

ـ چرا؟ این وظیفه تواِ خانومم…

ـ می دونم اما آخه روم نمی شه…

ـ چرا نباید روت بشه؟ خوب عزیزم این تو نبودی که اونارو گذاشتی کنار و منکرشون شدی… تو هم تازه با خبر شدی که خانواده ای هست.

ـ نمی دونم اما دوست دارم اونا بیان… باور کن نمی تونم بپذیرم سختمه…

در جوابم دیگه چیزی نگفت… شاید فرزام دوست داره منم خانواده ای داشته باشم و حالا که داره ازدواج می کنه تو یه خانواده شلوغ بره. اما آخه واسم خیلی سخته… نمی دونم چرا… اما پدیرفتنشون اونم بعد از بیست و یکسال سخته…

نگاهی به سخندون که عقب خوابش برده بود انداختم… ما دو تا دختر بودیم… در حالِ حاضر من تکیه گاهِ سخندون بودم و فرزام تکیه گاهِ من و خواهر کوچولوم بود.

شاید بهتر بود به روزی که من و فرزام نیستیم فکر کنم. یا اصلا به این فکر کنم خانواده داشتن چقدر خوبه… اینکه عید ها و و روزای تعطیل خونه مادربزرگت بری…

شاید باید یه قدمی برمی داشتم… همیشه قدمِ اول و برداشتن سخته… بقیه اش آسون میشه…

ـ دیگه بهش فکر نکن خانم… نمی خواد خودت و درگیر کنی…

و بعد گفت:

ـ راستی پس فردا خودم نمی تونم بیام دنبالت… آژانس می فرستم دنبالت… باید دادگاه حاضر باشی…

برگشتم سمتش و گفتم:

ـ دادگاه؟!

ـ اوهوم… دادگاهِ خانمِ متینِ چهرآراست… بلاخره رسید ساتی… بلاخره وقتشِ…

***

پاهام و ماساژی دادم و گفتم:

ـ وااای فرانک دیگه جون تو تنم نمونده آخه بگو مگه مجبوریم همه خرید هام و تو یه روز انجام بدیم؟!

فرانک هم همونطور که چشم هاش و بسته بود و سرش و به دیوار تکیه داده بود گفت:

ـ عوضش دیگه راحت شدیم… تنها چیزی که موند کفشته… آخه دختر این چجور پاییِ که تو داری؟ سی و هشت بهت کوچیکه سی و نه بزرگ… جل الخالق بیچاره برادر زاده ام یه عقب مونده جسمی دچارش شده…

دستم و به نشونه برو بابا براش تکون دادم و گفتم:

ـ خودتی… دیوونه.

ـ ساتی یه لیوان آب میاری؟!

ـ خودت پاشو..!

نچ نچی کرد و گفت:

ـ مثلا مهمونتم… از اون مهم تر فامیلِ شوهرم… پاشو ببینم…

همونطور که چشمام بسته بود فکر کردم کاش برن خونه اشون! فرزام و مرتضی رفتن شام بخرن و بیارن… البته سخندون هم همراهشونِ. اما فرانک و من و رسوندن خونه.

انگار الان وقتِ استراحت نبود. بلند شدم و بعد از پوشیدنِ لباسِ خوب دست و صورتم و شستم و مشغولِ درست کردن آبِ یخ شدم و زیرِ کتری هم روشن کردم.

یه لیوان آب برای فرانک بردم و خرید ها رو یه گوشه خونه گذاشتم. و برگشتم تو آشپزخونه تا ظرفی دیشب شام و بشورم!

به فرانک فکر می کنم که چقدر روحیه اش عوض شده و خوشحالِ. مرتضی هم انگار با دیدنِ فرانک روح گرفته. فعلا کسی نمی دونه که مرتضی برگشته.

این چند سال هم جایی کار می کرده که نه می تونسته به خاطرِ سیستم های حساس به ردیاب و کلاً بردهای مغناطیسی از چیزی استفاده کنه و نه می تونسته تماسی بگیره چون کنترلشون می کردن.

از شانسِ مرتضیِ یه جای خیلی مهمی برای کار فرستاده بودنشون و چون ایرانی بوده کارش سخت تر شده. وقتی هم دیده کاری نمی تونه بکنه با چند تا نفوذیِ دیگه فرار کردن که یکی کشته شده و دو تای دیگه هم ازشون خبر نداره. مرتضی هم که فرزام رفت دنبالش.

و من تازه فهمیدم که اونبار فرزام رفت و برگشتش قاچاقی بوده چون مرتضی تحتِ تعقیبِ پلیسِ بین الملل بوده و نمی تونسته قانونی وارد ایران بشه و از اتریش خارج شه.

فرانک به کابینت ها تکیه داد و گفت:

ـ ساتیا… می گم چقدر فرزام و دوست داری؟

از فکرِ علاقه ای که به فرزام دارم غرق آرامش شدم… و در همون حال گفتم:

ـ دوسش دارم… اندازه اش و نمی دونم…

ـ از کی دیگه حسِ یه همکار و بهش نداشتی؟!

آب و بستم و به فرانک نگاه کردم… و گفتم:

ـ فکر کنم از همون وقتی که جای دختر و پسرِ میرزایی رفتیم به اون عروسی… همون شب که حس می کردم چشماش فرق کرده… همون موقع که برای بار دوم با شرایطی متفاوت ازم پرسید : ” همکارم می شی؟!”

زیرِ بغلم و گرفت و گفت:

ـ اوووو حالا انگار چی شده… آروم باش بابا اون در بندِ چه غلطی می خواد بکنه؟

دوباره به درِ دادگاه نگاهی انداختم و از اونهمه شلوغی دیدمش که با دستبند و پا بند و لباسِ مخصوصِ زندان داشتن می آوردنش تا توی ماشین بشینه… لبخندِ ترسناکی زد و انگشت اشاره اش و روی گلوش گذاشت.

دوباره اینکار و کرده بود… به فرانک چشم دوختم و با ترس گفتم:

ـ نکنه یه بلایی سرِ سخندون یا فرزام بیاره…

ماشینی که متین توش نشسته بود حرکت کرد و پشت بندش چند تا ماشینِ دیگه هم راه افتادن.

ـ می بینی؟ تحتِ محافظتن. خیالت راحت هیچی نمی شه. بیا بریم…

ـ فرزام چی؟ اون نمی یاد…؟

ـ نه گلم فرزام که دیشب باهات خداحافظی کرد. الان پیشِ قاضیِ برای چند تا پرونده. بعدشم می ره شمال تا دو روز دیگه میاد. بیا دیگه…

با اینکه تو کمتر ازیک ماهِ دیگه اعدام می شه اونم هفت بار… اما می ترسم… امیر گفته بود گروهکای زیادی هستن که به نفعشون نیست متین چیزیش بشه… اشخاصی هستن که نباید متین و در بند و پای طنابِ دار ببینن اگه همونا کمکش کنن من چی کار کنم؟ مگه همین من نبودم نتونستم تا یه شهر دیگه برم ؟چون چند تا نفوذی داشتیم… اگه مراقبای اینم نفوذی باشن چی؟

با این فکر مور مورم شد و موی تنم سیخ شد. خدا نکنه. اونوقت من بدبختم و باید فاتحه ام و بخونم.

خدایا کی میشه این پرونده قضیه اش برای همیشه تموم شه؟ همچین اشخاصی باید روشون اسید بپاشی تا کلاً از بین برن هفت بار اعدام هم کمِشونِ. البته گویا خانم حرف زده و خیلی ها رو لو داده اما سخت تونستن ازش اقرار بگیرن تا پای جرم هایی که انجام داده و امضا کنه.در هر صورت اینکار و کرده و این حتی برای فرزام هم جای تعجب داره. اونم به اندازه من کلافه بود.

ـ بریم کفشت و بخریم بعد می ریم دنبالِ سخندون.

ـ ای بابا فرانک بیخیال تو روخدا…

ـ اِ ساتی به خدا داری اعصابم و بهم می ریزی. تمومش کن دیگه. هیچی نمی شه چرا انقدر می ترسی؟ تازه من می خواستم بگم بریم آرایشگاهم ببینیم.

چشم غره ای بهش رفتم و دیگه حرفی نزدم. این بشر عینِ خیالش نیست.

ـ ببینم تو مگه نباید الان سرکارت باشی؟ مگه منتقلت نکردن پلیسِ فـَتـا؟!

ـ چرا اما امروز چون منم باید تو این دادگاه حضور داشته باشم مرخصیم. از فردا می رم.

چون که مرتضی تو آگاهیِ و اگاهی کنارِ پلیسِ فتاست. فرانک تونسته با کمکِ سرهنگ و سفارش پدرِ فرزام انتفالی بگیره به اونجا.

ـ ساتی بیا بریم حالا که آزادگانیم تا لاوین بریم تا تو کارش و ببینی…

ـ نه فرانک نه ویدارز میام نه لاوین. کارِ جفتشون و یه جورایی دیدم.. دیدی ویدارز ناخناش و چه جوری می کاره؟ انگار سرِ هر ناخنت دسته بیل گذاشتن.

بلند خندید و گفت:

ـ خیلی خوب…بیا بریم حداقل مه سمیر و ببین. من عروسیم اونجا رفتم.

***

ـ نه به خدا فرانک کارش قشنگ بود. اما عزیزم. ببین هر آرایشگری بخوای نخوای یه سبک خاص داره. اگر من می رفتم اینجا همون کاری و که رو صورتت انجام داد رو من هم انجام می ده و این خوب نیست. بهتره برم جایی که سبکش متفاوت باشه. آخه دیدی تمومِ عروساش سایه ها یه مدلِ خلیجی داشت..؟

ـ خیلی خوب راست می گی… خانم چه سبک سبکی هم می کنه. حالا کجا بریم؟

ـ من نمی دونم باور کن من تا حالا پام هم تو آرایشگاهی جز واسه بتول نذاشتم. اون ویدارز و لاوین هم کارشون و بیرون از آرایشگاه دیدم.

ـ خوب عزیزم می ریم و پیدا می کنیم.

ـ آتلیه هم هست…

فرانک دوربرگردون و دور زد و گفت:

ـ آره اما دیدی که از فرزام اجازه گرفتیم گفت فقط آرایشگاه با شما. می دونم چرا چون براش مهمِ کجا می رید واسه عکس و فیلم و اینکه می خواد جایی باشه که یه وقت عکاستون آقا نباشه.

با سر حرفاش و تایید کردم و گفتم:

ـ آره خودم ازش اینجوری خواستم… آخه خوب نیست عکاس مرد باشه… فکر کن مرد بیاد بهت بگه چه ژستی بگیری و شوهرت و چجوری بغل کنی تا عکست و بگیره… وااای اصلاً دوست ندارم…

ـ اما عکاسِ من و مرتضی مرد بود…

بهش نگاه کردم:

ـ جداً؟ بهت نمیاد … نه به چادرت نه به عکاست…

ـ خانم جان قضاوت نکن. چون ما با خانم هماهنگ کرده بودیم خانم باهامون قرار گذاشت اما روزِ عروسی متوجه شدیم دو تا فیلمبردارِ خانم داریم و یه آقا… دیگه فکر کن مرتضی رگِ غیرتش زده بود بیرون با جدیت می گفت نامردم اگه اینجا عکس بگیرم..!

خنده ای کرد و ادامه داد:

ـ روزِ عروسی دوره می گشتیم دنبالِ اتلیه… آخر هم پیدا کردیم… سرِ جهانشر همه پرسنلش خانم بودن…

ـ من آتلیه و می ذارم به عهده فرزام… می دونم حواسش هست که یه جای خوب انتخاب کنه.

ـ کارِ خوبی می کنی…

قبلِ اینکه حرفش و ادامه بده گوشیم زنگ خورد. فرزام بود… فوری جواب دادم:

ـ بله؟

ـ سلـــام نازدار خانم…

لبخندی زدم و تکونی به خودم دادم و با خوشحالی گفتم:

ـ سلام… تبریک می گم عزیزم. بلاخره موفق شدی متین و ناک اوت کنی… نشد ببینمت…

ـ البته با کمکِ شما خـــانم… کجایی؟

ـ بیرونم با فرانکم.

ـ خب؟ کجا می ری؟ کی میری خونه؟

ـ هیچی یکم آرایشگاه ببینیم. کفش عروسی و بخرم می ریم خونه.

ـ اکی حواست باشه آرایشگاهش خوب باشه. یه جای درست و انتخاب کن. تو خوشگلی آرایشت تند نباشه بهتره… حالا باز سلیقه خودته…

ـ مرسی… نه باشه حواسم هست…

ـ سرویست و آتلیه و باقیِ کارها هم من برگشتم با هم انجام می دیم. مراقب خودت باش. کار نداری؟

ـ نه گلم. توام مراقب خودت باش…

ـ ترس نداره که خانمم… حالا بیا…

دستم و تو دستِ دراز شد? فرزام گذاشتم و گفتم:

ـ مطمئنی هیچی نباشه؟

ـ تا با منی در یمنی! بیا گلم…

حالا الان معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد ها… الان می ذارنمون تو دیگ جای ته دیگ می فروشنمون به مردم اونوقت یَـمَنِ آقا هم معنیش معلم میشه…

به سخندون که با نیشِ باز داشت می رفت تو رستوران نگاه کردم. این بچه غذا که می بینه دل و دینش و می بازه.

اما من دست و پام داشت می لرزید. برگشتم عقب به فرانک و مرتضی که دست تو دستِ هم، به همدیگه کیلویی دل می دادن نگاه کردم. نکنه جلو اینا آبروم بره… آخه داریم می ریم همون رستوران…

همون رستورانِ لبِ جاده ای که رفته بودیم دزدی و حدود یه تومن ازشون به زور گرفته بودیم… همون که شرفم و گرو گذاشتم پولشون و برگردونم…

نفسم و سخت دادم بیرون و پشت بندِ سخندون که داشت با نیشِ باز وارد می شد همراهِ فرزام وارد شدیم…

اون دختری که رضایت داد پول و بهمون بدن پشتِ کامپیوتر نشسته بود و داشت با یکی از مشتری ها حساب و کتاب می کرد اون پسر هم بالاسرش ایستاده بود و با اخم به پسری که برای پول دادن ایستاده بود نگاه می کرد… آخیش حداقل حواسشون به ما نیست…

رو میز شماره 4 که روش تلقی مثلثی شکل بود و نوشته شده بود رزرو نشستیم. فرانک با ذوق به اطراف نگاه کرد و گفت :

ـ من که خیلی گرسنه ام. برگ می خوام…

فرزام چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

ـ تحمل کن نذار اینجا بفهمن از قحطی برگشتی..!

فرانک خواست چیزی بگه که یهو همون پسرِ که بهمون پول وداد اومد سرِ میز و بهمون خوش آمد گفت… با دیدنِ فرزام هیچ عکس العملی نشون داد…

اما نگاهش بینِ من و سخندون در گردش بود… چشمم و بستم و سخت نفس کشیدم… تموم شد… جلو مرتضی آبروم رفت…

منو ها رو داد به همه و سمتِ من که گرفت با التماس نگاهم کرد… و آروم گفت:

ـ بهتره به توافق برسیم امشب اینجا شلوغِ…

پرتقال پرتقال حرص از گلوم پایین می رفت…فکر کرده بود اومدم دزدی… چه ساده هم هستن… خوبه دید اوندفعه از تفنگم پرچمِ آمریکا درومد بیرون اما بازم می خواد به توافق برسیم!

به فرزام نگاه کردم… که خیلی ریلکس بود و ته چهره اش هم می خندید… لبخندِ خجولی زدم و چیزی نگفتم اما می دونستم که حسابی قرمز شدم…

آروم کمی کج شدم سمتِ فرزام و طوری که خودمون بشنویم گفتم:

ـ حالا به صد و ده زنگ نزنه قوزِ بالا قوز شه؟

سرش و به نشونه نه تکون داد و گفت:

ـ من که برگ می خوام…

فرانک تند تند گفت:

ـ منم که زودتر گفتم…

منم رو به سخندون کردم و گفتم:

ـ ما دو تا هم یه پرس کافیمونه…

سخندون نیم نگاهی به همه انداخت و گفت:

ـ دولوغ نگو… من پنج تا می خوام…

این بچه کلاً آبرو ببرِ… فرزام قبل اینکه حرفی بزنم گفت:

ـ برگِ مخصوص… زیتون… ماست… سالاد… نوشابه… از هر کدوم پنج تا!

پسرِ منوها رو جمع کرد و رفت. فرزام رو به من گفت:

ـ می خوای بری پیشِ اون دوستت؟!

با گفتنِ ” آره حتماً” بلند شدم و به بچه ها گفتیم که آشپزِ اینجا دوستمونِ و سری بهشون می زنیم و زود برمی گردیم.

با هم رفتیم سمتِ آشپزخونه… اون پسر و دختر با چشم هایی از حدقه درومده دنبالمون می کردن. همینکه رسیدیم دمِ در جفتشون اومدن سمتمون و هر دو با هم گفتن:

ـ سلام…

معلوم بود ترسیدن… بیچاره ها فکر کردن بازم اومدیم دزدی… البته بیشتر به من نگاه می کردن. آخه فرزام کلی تغییر کرده بود. رفتم نزدیکِ دختر و دستهاش و گرفتم و آروم گفتم:

ـ دیدی گفتم میام… اومدم… میشه بریم داخل؟

دختر فقط سرش و تکون داد همگی با هم رفتیم داخلِ آشپزخونه…

همینکه وارد شدیم… پسرِ آشپز داشت یه تیکه کباب می ذاشت تو دهنِ دخترِ. فرزام تک سرفه ای کرد… پسرِ آشپز بقیه کباب و جای اینکه بذاره تو دهنِ دخترِ برگردوند و گذاشت تو دهنِ خودش.

بیچاره ترسید مثل اینکه… با این کارش همگی با هم زدیم زیرِ خنده. پسر همونطور که خودش هم از کارش می خندید اومد سمتِ فرزام و گفت:

ـ هی پسر… چقدر دیر کردی زودتر از این منتظرت بودیم…

با تعجب به صمیمیتشون نگاه کردم… فرزام همونطور که دست انداخته بود دورِ گردنِ اون پسر گفت:

ـ ساتیا… ایشون سپهرداد دوست و همسایه قدیمیِ ماست… اون روزکه ما اومدیم این رستوران سپهرداد از همه چیز خبر داشت و آماده این بود که ما بیاییم… اما بینِ خودمون بود…

سپهرداد خندید و رو به زنش و اون دختر و پسر گفت:

ـ آره مهداد… ببخش اما ایشون از نیروهای پلیس هستن و برای انجامِ یه ماموریتی باید اون کار و انجام می دادن اگه می گفتم خیلی ضایع می شد… این شد که چیزی نگفتم…

مهداد مشتی به بازوی سپهرداد زد و گفت:

ـ الحق که روباهی..!

اون دختر خندید و گفت:

ـ اوه خدایِ من ای کاش حداقل در مقابلِ دوربین مخفی قرار گرفته بودیم!

مهداد خم شد سمتِ دختر و گفت:

ـ نیشام باز تو شیرین شدی؟!!

دختر خنده ای کرد و گفت:

ـ راست می گم به خدا…

و به شیطنت رو به من گفت:

ـ خانمِ شرف دار پولِ مارو رد کن بیاد که از پارسال تاحالا کلی حساب کتابام بهم ریخته..!

اون دختر که حالا دیگه زنِ سپهرداد شده بود خندید و گفت:

ـ ای خدا باز خساستت گل کرد؟

و با خنده رو به من گفت:

ـ خوشحالم که دوباره می بینمتون… من و سپهر یه تشکرِ بزرگ بهتون بدهکاریم…

وبعد با چشم هایی که خط و نشون می کشید به سپهرداد نگاه کرد و ادامه داد:

ـ باید بهم می گفتی دوستاتن… با اون نقشه ات…

قبلِ اینکه توضیحی بده گفتم:

ـ نه اون نقشه از پیش تعیین شده نبود ابتکارِ خودم بود…

فرزام آروم تو گوشم گفت:

ـ خانم شما فقط واسه خودمون از این ابتکارا به خرج نمی دی؟ ای بابا…

سرم و کردم تو کیفم تا نبینه خجالت کشیدم. و پاکتِ پول و که فرزام با سودش آماده کرده بود بیرون آوردم و به همراه کارت عروسی به سمتِ اون پسر که اسمش مهداد بود و نیشام گرفتم…

دوباره رو کارت و نگاه کردم که مطمئن شم اشتباه نیاوردم : ” اعضای رستورانِ اهورا”

خوب می تونستیم دو تا کارت بنویسیم… اما خوب قناعت کردن و باید از همین کارهای جزئی و کوچیک یاد بگیریم.

ـ اگر می بینی نمی تونی بلندش کنی بیدارش کنم…

این و گفتم و کنارِ درِ ماشین منتظر موندم…. فرزام خم شد و سخندون و گرفت تو بغل و اومد بیرون.

با چشم به دستش اشاره کرد و گفت:

ـ نه خانم می تونم. فقط سوئیچ و بگیر ماشین و قفل کن.

سویچش و گرفتم و درارو قفل کردم. مگ می خواست بیاد تو؟ ای سخندون ذلیل نمونی آخه بچه، نونت کم بود دونت کم بود الان وقتِ خوابِ مگه؟

امشب بعد از اینکه من نیشام اینا رو به عروسیم دعوت کردیم کلی برامون ابراز خوشحالی کردن و با توجه به یکم خسیس بودنِ نیشام خانم یه تخفیفِ جزئی هم بهمون برای غذا دادن. هر چند که ما راضی نبودیم و می خواستیم پولی که باید، و بدیم اما خوب لطفشون و رسوندن.

راستی گفتم نیشام. مثل اینکه اون دفعه هم تو دزدیمون اسماشون و یاد گرفته بودم اما متاسفانه من نه حواس دارم نه حافظه! البته شاید فکر نکردن بهش و اتفاقاتی که بعد از قضیه رستوران تو این یکسال افتاد باعث شده فراموش کنم. در کل الان مهمه که همه چیز یادمِ.

اوه راستی از سپهرداد و نازی قول گرفتیم که غذای عروسی توسطِ اونا پخته شه. و این یعنی عالی…

ـ خانم تشریف نمیارید داخل؟یعنی شما می خوای همونجا، وسطِ کوچه بایستی لبخند بزنی؟

به خودم اومدم و دیدم کنارِ ماشین ایستادم و دارم به چه چیزایی فکر می کنم. فوری رفتم سمتِ در اصلی تا بازش کنم. فرزام سخندون و تو جایی که انداختم خوابوند و گفت:

ـ ماشاالله چه خوشخوابِ…

ـ آره توپ و تانکم بیدارش نمی کنه…

فرزام شیطون اومد سمتم و گفت:

ـ جداً؟ چــه خوب؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x