رمان همکارم میشی پارت 3

5.4
(9)

 

سری تکون دادم و ازش جدا شدم. واقعاً تا کی می خواستم با دزدی زندگیم و بچرخونم؟ اینجوری سخندون می تونه دکتر شه؟ اگه نشد چی؟ حس می کنم به آرامش نیاز دارم. آرامشی که هیچ وقت تو این محل حس نکردم. کسی نمی فهمه چی می گم. اینکه خونه بغلیت قاتل باشه و اون یکی شیره ای و مواد فروش. خوب خیلی سخته. من هر چقدرم که خودم و محکم نشون بدم بازم می دونم که یه جا زندگی می کنم که مرداش بیشترشون دندون تیز کردن. دندون تیز می کنن واسه ناموسِ مردم. خدایا بچه ام اینجا بزرگ شه چیزی ازش نمی مونه. یه کاری کن نبینه. خواهرش و نبینه. نبینه چطور می رم واسه شکمکش در میارم. یه کار کن بیبینه دوسش دارم. خوبی و بیبینه و بدی و نه.

نفسم و اه مانند دادم بیرون و کلیتام و در آوردم. خواستم در و باز کنم که صدای جمیله من و متوقف کرد.

ـ دخترم.

همچین موندم. دخترم؟! اولین بار بود اینجوری صدام می کرد. نمی دونم چرا حس کردم دلم می خواد برای یه بارم که شده همچی مثل آدم چاق سلامتی کنم. با لبخند برگشتم سمتش و شروع کردم:

ـ به به جمیله خانم. شوما خوبی؟ بهتری ؟ چه کار می کنی با محبتایِ ما؟! دخترِ گلتون خوبه؟ حاجی خوب هستن؟ پسرای چلتون خُلَن؟!

یهو خودم خفه شدم. قبل اینکه با مشت بیاد تو حلقم دهنم و بستم و با چشم های گرد شده نیگاهش کردم. بیا انقدر تو خونه خل و چل و خر نصیبِ این پسر? بوزینه کردم که حالا جلویِ مادرشم خجالت نمی کشم.

ـ یه جوری نگاهم کرد که دلم برا خودم کباب شد.

چشمام و براش لوچ کردم که بیشتر به شنقل بودنم پی ببره و همینطور از هر گونه زد و خورد احتمالی جلوگیری بشه. آخه جمیله خر دست معروفِ. دستش خیلی سنگینِ یه بار زد تو گوشِ یکی از مردای محل بدبخت پرد? گوشش پاره شد. با این فرک کمی سرم و کج کردم و مظلوم نماییم بیشتر شد.

یهو من و پرتاب کرد تو بغلش:

ـ دخترم ممنون که کمک کردی قصدِمون و بدیم.

آنچنان محکم می کوبید پشتم که اگه اینقدر مهربون ازم تشکر نمی کرد فرک می کردم داره اون صفتِ خل و چِلی که به پسرش دادم و تلافی می کنه. با اومدنِ حمــال ازم تند تند خدافظی کرد و رفت. منم نگاهی به حمال انداختم که دیدم اونم به من خیره شده.

ـ سلام. چقدر دیر کردی.

چشم از حمال گرفتم و به هاویار دوختم که با لبخند ایستاده بود و نگاهم می کرد. دسی خودش نیست در هر شرایطی آرومِ.

ـ بیبینم شوما کار و زندگی نداری؟

ـ اختیار داری. کارِ من اینجاست. زندگیِ منم کمک به شماها.

ـ ما کمک نخواستیم. بهتره شومام بری به بقیه کار و زندگی هات برسی.

معلوم بود عصبیِ این و از دندونایی که معلوم بود رویِ هم ساییده می شن می فهمیدم.

ـ یه کارِ ضروری دارم.

و بدونِ اینکه منتظرِ تعارفِ من باشه اومد تو خونه.

یه نگاه دیگه به ساعت انداختم… هشت و نیم. نیم ساعت دیگه میاد. دستمال به دست تند تند تلوزیون و تمیس می کردم و به هاویار و حرفاش فرک می کردم. بش نمی خورد پلیس باشه. آخه اون دکتر بود. یادِ حرفِ حمــال افتادم: ” یه پلیس می تونه هر مدلی باشه.” اما اون اومد و از من خواست که مستمند های این محل و بهش معرفی کنم، حالا چطور ممکنه؟ گفته بود اونایی و که احتیاج به درمان دارن و معرفی کنم. یه چند نفری و خودش منتقل کرده بود بیمارستان و حالا… اه گورِ باباش مخمون دیگه تیلیت شد انقدر فرک کردیم.

ـ سخندون پاشو باس بری پیشِ جمیله.

ـ آزی زَمیله به من کم غاذا می ده. به من می گه خیکیِ گونده. می گه خبِل.

هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست جمیله و خفه کنم. گفتم:

ـ بلند شو عزیزم. بلند شو از خونه برات غذا می کشم.

با این حرفم بلند شد و اومد سمتم و خودش و پرت کرد روم. به رویِ خودم نیاوردم اما فکر کنم شبیهِ کتلتِ له شده بودم که خندید و گفت:

ـ به انداز? یــه عالــمه بیلینج دوستت دالم. پس بَلام عصلونه هم بزال…

ـ اون عصرونه نیست خواهر اون شبونه می شه که تو بعد از شام می خوری.

دستی به موهای بهم ریخته اش کشیدم و پیشونیش و بوسیدم. و لباسام و تنم کردم. فردا صبح قرار بود این پسرِ هاویار بیاد خونمون. یه لیست از نیازمندای محل تهیه کرده بود و می خواست من تاییدشون کنم. البته بهم گفته یه پیشنهاد هایی هم واسه من داره. حالا نمی دونم قضیه چیه… هنوز نگفته.

صدای زنگ اومد. این پسرِ رسید. از بودنِ همه وسیله هام مطمئن شدم و سخندون و بردم بیرون. قبلِ اینکه ببرتش گفتم:

ـ مامانت بش غذا نمی ده این ظرفم بده. بهش بگو خیکی شوهرتِ.

چشم غره ای بهم رفت و دستِ سخندون و گرفت که ببره. سخندون همونطور که می رفت برگشت و گفت:

ـ آزی شووو لِش خِبِلم هست.

خندیدم و گفتم:

ـ آره هست. موراقب خودت باش.

دیگه هیچی نگفت نگاهی به دمپاییاش که برعکس پوشیده بود انداختم و درِ خونه و بستم. بی هوا برگشتم سمتِ خونه هاویار. حس کردم از پشتِ پنجره داشت نگاهم می کرد. این و از پرده که ناگهانی افتاد می شد تشخیص داد. دروغ چرا عقب مونده ذهنی هم با این همه محبت می فهمید طرف یه حسی بهش داره و بعد از یه مدت عاشق می شد.

الان اون و نمی دونم اما خوب دلم می خواد باهاش تنها برم سینما از تو پاکت پفیلا بردارم نصفش بیریزه زیمین نصفشم بیریزم تو حلقم. تخمه بخورم و آشغالش و تف کنم زیمین. اونم با عشق به کارهای قشنگِ من خیره بشه! هـــی روزگار… ما هم شاید انسان نباشیم اما آدم که هستیم. یهویی قلبمون یه جوری می شه تا می بینیمش.

ـ بریم؟

چشم از پنجره گرفتم و به حمال که حالا اونم داشت به پنجره نگاه می کرد، نگاه کردم:

ـ بریم.

ـ بهش اعتماد نکن.

راه افتادم سمتِ ماشینی که کنارِ خونه اشون پارک بود و سوار شدم. اونم نشست و سوئیچ و داد بهم و ادامه داد:

ـ برو سمتِ جهانشهر. خونه دوبلکسای معروف.

چند ثانیه ای ساکت شد و ادامه داد:

ـ هم محلی ها می گن دیروز ریختن خونه علی… همون که صیار پخش می کنه.

ـ نـــــــــــــــه؟! بگو به اَبِرفرض؟ چطـــور؟ اون که خیلی دم کلفت بود.

چشم غره ای نثارِ من کرد. وا اینم با ما لجِ ها. نکنه از ما خوشش اومده به هاویار حسودیش می شه؟

ـ مثل اینکه پلیسا گفتن یه آقای دکتری لو داده.

ـ آه بیا خودِ پلیسا هم می گفتن دکتر.

ـ به نظرت خودِ پلیسا میان بگن مثلاً سرگرد اطلاع داده؟!

ـ یعنــی سرگـردِ؟

نفسش و سخت داد بیرون و گفت:

ـ وااای خـــدایا من چه گناهی کرده بودم؟ ساتی، ساتی، ســاتــی من فقط احتمالات و گفتم.

بیچاره داره یه جور حرف می زنه انگار آرزوی مرگ داره. مگه چی گفتم؟

ـ می دونی الان فهمیدم که تو قدِ یه جلبک هم نمی فهمی. آخه سیب زمینی پلیس ها که نمیان لو بدن کسی که لو داده و شکایت کرده کی بوده؟ پس چرا می خوایید دکترِ مملکت و پیشِ من خراب کنی؟ ها؟

پوفی کشید و چیزی نگفت.

ـ ولش کن تو رو باید وقتی پشتِ میله های زندان داری برای سخندون آشپزی می کنی ببینمت تا حالم جا بیاد.

ـ یعنی انقدر از دستِ من دق کردی؟

ـ ولش کن مهم نیست. همینجا پارک کن. این دستکشارو هم بکن تو دستت.

جهانشهر که همیشه خدا خلوت هست. انگار خاکِ مرده ریختن توش. الانم که حدودِ ساعت نه و نیمِ شب هیچ خبری نیست.

من: می تونی از دیوارِ خونه اش بری تو در و باز کنی؟

سری تکون داد و دوید سمتِ دیوارهایی با نمایِ سنگیِ سفید. دستش و گیر داده بود به لبه دیوار و با پاش سعی داشت بره بالا اما نمی تونست. چشمام و برای پاهای آویزون و بلندش که هی از رو دیوار سر می خورد لوچ کردم و دوییدم سمتِ دیوار. پریدم بالا. دستم که به لبه های دیوار رسید یکی از پاهام و کج هُل دادم بالا و بندش کردم به دیوار و با یه صدای عجیب غریبی خودم و کشیدم بالا و نشستم رو دیوار. با آرنجم زدم رو انگشتاش که دستش ول شد و خورد زمین. از همون بالا گفتم:

ـ این و زدم تا دفعه بعد الکی نگی بَـلَـتـم بَـلَـتـم.

این و گفتم و پریدم پایین اما با صدای سگ جام و خیس کردم. صداها خیلی نزدیک بود. سرِ جام ایستادم و آبِ دهنم و سخت قورت دادم.

قبلِ اینکه سگ بیاد و تیکه تیکه ام کنه دوباره درختِ کنارِ دیوار و گرفتم بالا و مثل میمون رو دیوار نشستم. چشمم خورد به حمــال دلش و گرفته بود و رو زمین از خنده قلت می خورد.

ـ هندونه.

همونجور که دهنش قدِ اسبِ آبی باز کرده بود و می خندید گفت:

ـ سگاشون بسته هست.

اوفــــ مثلِ سگِ پا کوتاه ترسیده بودما. دوباره پریدم پایین و اینبار در و باز کردم. چه با حالن خونه به این بزرگی نه نگهبان داره. نه وقتی می رن بیرون درش و قفل می کنن تازه سگشم بسته هست. چه همه چی مشکوکِ. تا اومدم حرفی بزنم حمال گفت:

ـ همه چیز مشکوک امنِ….

منم حرفش و تایید کردم. چه عجب یه بار این افغانی درست و حسابی فرک کرد. دوباره گفتم:

ـ کسی می دونه داریم میاییم اینجا؟

ـ هیچ کس. کسی که آدرس و بهم داد گفت یه پدر و دختر اینجا زندگی می کنن. نمی دونست چه روزی قراره بیاییم. اما امروز صبح زنگ زد گفت که پدرِ بیمارستانِ دخترِ با عجله و خونه ترک کرده. من گفتم امروز نمی آییم که پاپوش ندوخته باشه.

دستم و آوردم بالا و گفتم:

ـ آخه جلبک زودتر بگو دیگه. خوب معلومه تو بهت خبر بدن جمیله داره از هستی ساقط می شه وا میستی درِ خونه زِپِرتیت و قفل می کنی یا با کله می ری بیمارستان؟

چشم غره ای بهم رفت و ” دور از جون” پر حرصی گفت. و با گفتنِ ” حالا چی کار کنیم؟ ” به من خیره شد.

بهش نزدیکتر شدم و انگشتام و اوردم بالا و گفتم:

ـ به جدِ سادات قسم اگه یه روز به خاطرِ همین دو هزاری کَجِت که هیچ وقت آنتن نمی ده چشمات و از کاسه در نیاوردیم ساتی نیستم. حالا بیبین.

چیزی نگفت و همونطور خیره نگاهم کرد:

ـ خوب همه چی مشکوک امنِ چون دختره سیستمِ امنیتی و روشن نکرده بره. یادش رفته عجله داشته.

سری به نشونه فهمیدن تکون داد. دیگه وا نستادم قیافه توجیه شده کج و کوله اش و نگاه کنم و از گوشه دیوار درست طرفِ مخالفِ سگا رفتم سمتِ در ورودیِ اصلی. امیدوار بودم همسایه ها صدای وَق وَقِ اینا رو بذارن به حسابِ چیزِ دیگه.

درِ خونه قفل بود. یه مدلی بود که سنجاق قفلی و سیخ جواب نمی داد. من اولین بارم بود همچین دری می دیدم.

ـ این درها بر عکسِ ظاهرشون راحت تر از بقیه باز می شن.

صدای حمال بود که باعث شد چشم از در بگیرم و بش نگاه کنم.

ـ این در وقتی از اینور قفل می شه از اونر چندین گیره تو هم گره می خورن و فرو میرن تو دیوار که توسطِ قفل ساز جاهاش از قبل درست شده. اما اگه بتونی بری توی خونه از همون ور فقط یه دکمه و بزنی بدونِ وجودِ کلیت دوباره باز می شه.

با ذوق گفتم باشه پس برو باز کن.

ـ ما نیازی به باز کردنِ در نداریم.

این و گفت و با ساعدش جلوی صورتش و گرفت و با یکی از گلدونای رو نرده ها زد تو شیشه. اما شیشه هیچیش نشد. انگار چند تا ترک خورده بود. با ضربه دوم گلدون شیکست و خاک و گل ریخت پایین و یه تیکه از سفالِ گلدون تو دستِ این جلبک موند.

نفسم و سخت دادم بیرون و هُلِش دادم اونور. شالم و پیچیدم دورِ گردن و صورتم و از شیشه ها دور شدم با پهلو محکم از دور دویدم سمتِ در. صدای نــــهِ بلندش با شکستنِ شیشه های خیلی محکمِ اون خونه و ناله من از درد تو هم گم شد.

رو زمین افتاده بودم که دستش و گذاشت رو بازوی سالمم و گفت:

ـ خوبی؟

ـ آه دهنِ بازوم سرویس شد. فکر نمی کردم تا این حد محکم باشه.

ـ تو یه دختری، من که مردم از این کله کلفت بازیاد در نمیارم. می تونی بلند شی؟

با اینکه درد بدی تو بازوم داشتم و استخونام کلاً ضعف می رفتن اما از رو زیمین بلند شدم و چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

ـ کجا رو باس بگردیم؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:

ـ جای دقیقی ندارم. فقط رفیقم گفته تو اتاق خوابا رو بگردیم.

ـ دهنِ خودت و رفیقت، با هم صلوات…. من میرم بالا توام پایین و بگرد.

این و گفتم و پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا. آخه حالا من کجا رو بگردم؟ برای اطمینان گوشه کنارایِ خونه و حتی تو هالوژن ها رو هم نگاه می کردم که مطمئن شم دوربینی نباشه. اما وقتی درِ اصلی و درِ ورودی هیچی نداشت یعنی بقیه تعطیل. مخصوصا که می دونم گربه از کنار این خونه ها رد شه آژیرشون بلند میشه چه برسه که بخوای مثل وحشی ها شیشه هم بشکنی. گونیِ تا شده و از جیبم در آوردم و مشغولِ جست و جو تو اولین اتاق شدم.

تو دو سه تا اتاقِ اول هیچ خبری نبود. رو تخت نشسته بودم و به گونیِ تو دستم نگاه می کردم. چی شد که فکر کردم یه گونی پر از اینجا گیرم میاد؟ واقعا که خرم. آخرین کشویِ پا تختی هم که کنارِ تخت بود و باز کردم و پر حرص لباس زیرارو مشت کردم و ریختمشون بیرون. احساس کردم یه صدایی دادن. دقیق نگاه کردم. دیدم زیرِ لباس های شخصی گوگول جیگولیِ دخترِ خونه جعبه طلا هست. با ذوق طلا ها رو از جعبه در آوردم و ریختم تو گونی. حداقل ته گونی و که گرفتن. چند تا تراول پنجاه تومنی هم بود که اونا رو هم ریختم تو جیبم.

دو تا اتاقِ باقیمونده به جز چند دست لباس که من واقعاً برای اولین بار نمی تونستم ازشون چشم بگیرم چیزی نداشت. امیدوارم من و ببخشن اما اونا می تونن بازم از این لباسای جیگیلی تیتیشی بخرن دیگه، نــه؟ آخه راستش خیلی ناز بودن. هر چند شاید تا آخرِ عمرم هم نتونم اون لباسا رو بپوشم. چرا واسه عروسیِ سخندون که یه مجلسِ با کلاس گرفتیم می پوشم. همینجور ذوق زده یه قسمت که مثلِ پذیرایی می موند و از یه طرفم شکلِ اتاقِ عکس بود گذروندم و خواستم برم پایین که گلدوناش بدجور چشمم و گرفت. گلدونا رو دقیق رو نزده های چوبیِ مارپیچش تا پایین چیده بودن. با اینکه من و یادِ خونه قدیمیا می انداخت اما اینا با سیکِ جدید درستش کرده بودن. مخصوصاً گل هایی که تا به حال تو عمرم ندیدم.

دستی بردم و با یه دست گلدون و از جا برش داشتم. اما انقدر سنگین بود که از بین انگشتِ اشاره و شصیتم درومد و افتاد پایین. با صدای دادِ حمـــال چشم ها گرد شده ام بیشتر گرد شد. یا خـــدا مطمئنم که مرده.

نمی دونم چجوری از پله ها گذشتم و اومدم پایین. کنارش زانو زدم:

ـ خــــوبی جلبک؟

زیری لب داشت فحشم می داد. خوب به من چه این هم دست و پا چلفتیِ هم بد شانس؟ من چه می دونستم گلدون سنگینِ قرارِ از دستم در بره. دوباره نگاهش کردم و گفتم:

ـ با توام؟ خورد تو کله ات؟ هــوی یابو؟

ـ یابو هفت پشت و آبادته. شونه ام خورد شده حالا دختر? بی سر و پا می گه خوبی؟

یدونه محکم زدم تو کله اش که دیگه صدای ناله اش نیومد.

ـ بی سر و پا هیکلتِ. حالا که گذاشتمت اینجا حالیت میشه.

این و گفتم و گونی و برداشتم و رفتم بیرون. صدای قدم هاش و می شنیدم پشتِ سرم. بلاخره تحمل نکرد و پرسید:

ـ چقدر کاسب شدی؟

برگشتم و با اخم نیگاش کردم و با تشر بش گفتم:

ـ خجالت نمی کشی؟ من به قولِ تو دختر یا ضعیفه یه شیشه هفت، هشت لایه و با اون هیبت و زدم ترکوندم اونوقت یه گلدون افتاده رو شونه ات مثلِ زنی که داره زایمان می کنه آه و ناله راه انداختی؟

ـ حالا تو هم هی بکوب تو سرِ ما. ای بــابــا خوب چه کنم شانس ندارم. سنگین بود بابا به مولا به جدم قسم سنگین بود.

ـ بپا نفس کم نیاری قرمز شدی.

این و گفتم و از خونه زدم بیرون و حمـــال هم دنبالم اومد. نیشستم تو ماشین و در جوابش که می گفت تو گونی چیه و چی نصیبت شده گفتم:

ـ دو دست لباسِ ایونی. کلی طلا و سیصد چهار صد تو من پول.

با داد گفت:

ـ چــــــــــــــی؟

ـ زهرِ حلاحل با اون صدای داغونت. شبیه گوینده رازِ بقا می مونه سکته ام دادی. فکر کردی صدات قشنگِ که اینجوری می ندازی رو سرت؟ چته؟

و بعد اداش و در آوردم:

ـ چـــی؟

پر حرص گفت:

ـ میمونی دیگه..

وقتی دید حوصله کل کل ندارم گفت:

ـ یعنی تو نتونستی از اون بالا پنج، شش تومنم دراری؟

پوزخندی زدم:

ـ هــه! پنج شش تومن از کجایِ مبارکم در می آوردم؟

نالید:

ـ آخه چرا طلا برداشتی. چطو می خوای آبش کنی؟

ـ یه کی هست واسه همه اینایی که جمع کردم یه تومن و میده.

با داد و تعجب گفت:

ـ اینهمه طلا، یه تومن؟

ـ نکنه انتظار داری بیشتر بدن؟

دستش و که هنوز رو شونه اش بود برداشت و به پیشونیش کشید و تکیه داد به ماشین و چشماش و بست:

ـ بذار خودم برات آبش می کنم. بیشتر از اینا می ارزه.

بخارِ اینکه بخواد بکشه بالا و نداره. ئاسه همین بیخیال گفتم:

ـ باشه.

****

ـ ممنون زحمت کشیدی. اما باس دعوتِ مارو قبول کنی ببریمت سَتار کبابی. همه اش نمی شه شوما ما رو مهمون کنید.

سینیِ چای رو ازم گرفت و گذاشت رو تخت. نشستم رو به روش و نیم نگاهی به سخندون انداختم. پارچه پهن کرده بود کفِ حیات نشسته بود داشت با عروسکایی که هاویار براش خریده بازی می کرد. دوباره به هاویار نگاه کردم. حواسش به من نبود. به درِ زیرزمین بود.

ـ من : چی شده؟

ـ نمی ترسی یه وقت شب کسی بره اینجا؟ درش همیشه بازِ؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

ـ با ما کار نداشته باشه. بره بخوابه ما که بخیل نیستیم. اما هیچیکی اینجا نمیاد خیالت تخت.

ـ خیالم تخت نیست ساتی. شما دو تا دخترِ تنها…

حرفش و قطع کردم:

ـ انقدردست نذار رو احساسِ ما. ما از پسِ خودمون بر می آییم.

اومد نزدیکتر و سینی و داد کنار.

ـ تا کی ساتی؟ تا کی از پسِ خودتون بر می آیید؟ تا کی قرارِ تو ستونِ یه خونه باشی؟ تو خودت پر از نیازی تو خودت یه حسِ لطیفی که نیاز به همراه داره. به یه همدم. تو چطور فکر کردی می تونی جوابِ اون دختر و بدی؟ فکر کردی تا کی دنیایِ سخندون خلاصه میشه به ساندویچ و برنج؟ هــوم؟

نمی دونم کی دستم رفته بود تو دستاش و اون داشت دستای کشیده و سفیدم و گرم می کرد. حس می کردم حقیقت و می گه. دلم نمی خواست دستم و از دستش بیارم بیرون. می دونم واسه ما عیب داشت. اما دلم می خواست منم حس کنم که کسی خاطرم و می خواد. با اینحال با اخم گفتم:

ـ مثل اینکه دنده شما جا نمیره.

ـ چی ؟ دنده ام؟ نمی فهمم؟!

با کلافگی گفتم :

ـ منظورم اینه که دو هزاریت آنتن نمی ده. نمی گیری. بیبین آق دکی اینهمه حرف می زنی که من چی کار کنم؟ من این و نمی فهمم.

ـ بذار کمکت کنم از این محله بیای بیرون. صبر کن حرف نزن. من نگرانتم ساتی. تو روز به روز داری زیبا تر و خواستنی تر می شی. تو روز به روز بیشتر به اوج می رسی. دارم می بینم دندونایی که با زیباییِ روز افزونی تو تیز می شن. لطــفاً

ـ ننه ام، ننه اش، ننـ? ننه اش همه تو این محله زندگی کردن هیچی نشده. واسه ما هم نمی شه.

ـ ساتی تو حتی نباید به چشمات هم اعتماد کنی. این دوره با دور? ننه ات و ننه اش خیلی فرق داره.

ـ یه کار نکن دوباره دعوامون بشه و کلامون بره تو هم دکی. الانم بهتره بری. مثل اینکه دوباره زیاد خوردی. زده رو دلت.

زمزمه کردم:

ـ خوشی زده رو دلت.

خواستم بلند شم که دوباره من و محکم تر گرفت:

ـ چرا نمی ذاری؟!

چشمام و بستم و دیگه هم بازشون نکردم.

ـ بیبین دکی دس از سرِ ما وردار. ما به این کهنه نشینی و فقیر نشینی عادتی دیرینه داریم. هواییمون نکن.

ـ دختر انقدر غد بازی در نیار. اصن من این خونه و از تو اجاره می کنم. تو با پولش جای دیگه خونه بگیر. خــوب؟ بعدم تو دفترِ خودم منشی باش.

چشمام و باز کردم و اینبار دستام و محکم از دستاش کشیدم بیرون.

ـ می خوام تنها باشم دکی. شبت بخیر.

ـ چرا نمی خوای بفهمی که توام می تونی یه دلواپس داشته باشی؟ چرا می خواد احساساتت و مخفی کنی؟

ـ دکتــر شبت بخیر.

نمی دونم چی شد که عوض شد. پر حرص نگاهم کرد و محکم دستش و زد به سینی دادی زد و با گفتنِ لعنتی رفت بیرون.

بدونِ اینکه به استکانا و قندونِ خورد شده نگاهی بندازم. همونجا رو تخت دراز کشیدم. خسته بودم. خسته تر از همیشه. سخندون دنبالِ هاویار رفته بود و دستاش و گذاشته بود پشتِ کمرش و از همونجا سرش و از لایِ در کرده بود بیرون.

چشمام و بستم. سرنوشتِ من آغازش واسه هر جا بود همونجا هم تموم می شه. دو تا آدم از دو دنیایِ مختلف نه نمی شه.

اونکه به تو ابراز عشق نکرد فقط گفت می خواد بهت کمک کنه.

همینم نگرانم می کنه. اون می خواد من و بکشه سمتِ خوشی ها. اون داره به تشنگیم دامن می زنه. اون فهمیده من تشن? محبتم.

بیشتر تو خودم جمع شدم. یه چیزی تو چشمام سنگینی می کرد. زیرِ لب واسه سخندون که حالا کنارم بود و انگشتِ کوچولوش و رو گونه ام می کشید گفتم:

ـ بازم هوا داغونِ. چشمم و می سوزونه…

ـ خدا رو شُکل چشمِ من نمی سوزه آزی.

خندیدم و کمی رفتم عقب تر… خودش فهمید اومد و کنارم خوابید. انگار فهمید که امشب دیگه نباید پرخوری کنه.

چرا جوابِ اس ام اس نمی دی؟ دو ساعتِ منتظرم.

خیز خیت بود جلو این بچه مفنگی بگیم بلت نیستیم با گوشی کار کنیم. واس همین گفتم:

ـ اس ام اسای بی ارزش و باز نمی کنیم.

صدای نفسِ محکم و عصبیش و از پشتِ گوشی شنفتم خند? ریزی کردم و گفتم:

ـ حالا بنال.

ـ خیلی بی ادبی.

ـ اوه اوه مامانم اینا. بچه فوفول.

چیزی نگفت. فقط با ذوق گفت:

ـ یه کاری برامون افتاده خفن، خیت و خول پر مایه. هستی امشب؟

نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم:

ـ همه اش یه تومن دیگه کم دارم. پر دردسر نباشه ها. یه جایی هم ما رو ببر که ارزش داشته باشه. تا حالا هر جا بردیمون گوزِ تو خالی بوده.

ـ یه رستورانِ. شنفتم کارشون بدجور گرفته. تو جاده. رستورانِ اهـــورا.

سری تکون دادم و گفتم:

ـ باشه منتظرم. فقط تفنگ داری بیار. رستوران صد در صد آدم توشه.

ـ باشه. ساعت نه جلو در باش.

تو فکر بودم که سخندون گفت:

ـ آزی من پیشِ زَمیله نمی لَمــا…

ـ چرا؟

ـ اونزا به من خوش نمی گذره. من می تلسم بلم اونزا.

اخمِ ریزی صورتم و پوشوند. رفتم نزدیکتر و گفتم:

ـ چرا؟ مگه چی شده؟

ـ زَمیله به من میگه بچه مفنگی. به من می گه خودت و هقت زَدت خُلید. تازه به تو هم گفت شلنگِ قلیون.

خنده ام گرفته بود. تلافیِ اون خل و چلی که به پسرشون گفتم و سرِ بچه ام در آورده. به قولِ بتول اینا چه می دونن مانکن یعنی چی؟ من شلنگم؟ آخه نه اینکه خودم می دونم مانکن چیه؟!

ـ باور کن خوشگلِ ساتی این آخریشِ. بعدش یه بار دیگه بری تمومِ تمومِ. امشب دارم می رم رستوران برات یه عــالم غذا بیارما. بازم نمی ری؟ تو نری من نمی رم رستوران ها.

*****

یه بار دیگه تفنگم و امتحان کردم. سالم بود. رو به سخندون گفتم:

ـ بچه تو چرا تفنگت و برداشتی؟

ـ هیچی آزی به زدِ سادات قسم می خوام بازی تونم.

ببین دیگه این چسونه هم از ما قسم خوردن یاد گرفته.

ـ خیلی خوب آماده شو می خواییم بریم خونه جمیله. گشنه ات نیستی؟

ـ نه نیست.

این و گفت و کتونیش و پوشید. جایِ تعجب داره. این بچه گشنه نیست. جای دمپایی کتونی می پوشه. حتما نوه دختریِ جمیله اومده خونه اشون. اینم می خواد خوشتیپ بره.

قابلم? پنجاه نفره ام و برداشتم و رفتم بیرون. سخندون جلو در داشت با حمال حرف می زد. در و که بستم حمال با تعجب نگاهم کرد:

ـ این قابلمه چیه؟

ـ مگه نمی ریم رستوران؟

چشماش هر کدوم شد قدِ شکمِ سخندون:

ـ مگه داریم می ریم پیک نیک که غذا آوردی؟

پـــوفـــــ جمیله سرِ این جلبک چی خورده که این اینجوری جرقه زده واقعاً؟! همونطور که قابلمه و می ذاشتم یه جور نگاهش کردم که یعنی همون جلبکم برات زیادِ.

ـ دارم میام رستوران اونوقت چرا باس غذا بیارم؟ این و دارم می آرم اونجا واسم غذا بکشن.

چشمام گرد تر شد:

ـ ســـاتی.

ـ مرض و ساتی. این و گفتم و قابلمه و گذاشتم پشتِ ماشین.

به درِ بسته خونه جمیله نگاه کردم.

ـ سخندون رفت؟

سری تکون داد و نشست. منم ماشین و روشن کردم و راه افتادم.

ـ حداقل یه قابلمه کوچکتر می آوردی.

ـ این قابلمه بهتر بود.

بدبخت هنوز هنگ بود. دیگه چیزی نگفت تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم. ساعت ده بود. ماشین و یه جایی پارک کردیم که خیلی به رستوران نزدیک بود اما جلو درش نبود که متوجه ورودِ ما بشن. همینکه پریدیم پایین قابلمه و برداشتیم که بریم. اما هر دو با دیدنِ سخندون پشتِ ماشین با داد گفتیم:

ـ تــــــو ؟!

سخندون یه لبخند زد که لباش تا پشتِ گوشش کش اومد و با هزار زور جلوی چشمایِ متعجب ما از ماشین پیاده شد.

ـ بــــیـــلـــیم؟!

ـ حـناق و بیلیم. تو اینجا چی کار می کنی بچه؟

ـ آزی می خواستی تَهنایی غاذا بوخولی؟

هر کار کردیم ننشست تو ماشین و تفنگ به دست زودتر از ما راه افتاد سمتِ رستوران. حمال در حالی که قابلمه و تو دستش جابه جا می کرد گفت:

ـ بهتره بدی اول این قابلمه بی صاحاب و پر کنن بعد دخل و خالی کنی. تو و خواهرت هر دو دردسرین.

چیزی نگفتم. بیشتر نگرانِ سخندون بودم. یعنی برای غذا اومده بود؟ نکنه از دزدی خوشش میاد.

اطرافِ رستوران پر از گل و گیاه بود. بر عکسِ بقیه جاها که همه خاکی بود اینجا انقدر تمیس و روشن بود که آدم اشتهاش باز می شد. از بیرون دیدم که یکی پشتِ دخل اون ته نشسته و داره پول می شماره و یه پسرِ هیزی هم بالا سرش ایستاده و با لبخند بهش نگاه می کنه. دستش رو شونه های دختره هست و داره ماساژشون میده. آخـــی شایدم هیز نباشه. آخه چه با احساس داره به پول شمردنِ دختره نگاه می کنه. چشمام و برای خودم لوچ کردم. آخه پول شمردنم عشق می خواد؟. به حمال نگاه کردم. اونم لبخند می زد. سخندون در و هل داد و به خاطرِ هیکلش در کامل باز شد. صدای جیلینگ جیلینگِ آویزِ جلویِ درِ رستوران باعث شد اونا سرشون وبیارن بالا و به ما نگاه کنن.

سخندون تفنگش و گرفت بالا و با صدای بلند گفت:

ـ دستا بــالا… شـولتـا پـایـیـن… غـاذاها کوجاست؟ دوخم می خوام.

دختره که دست از شمردن کشیده بود با پسره که زودی همون اول دستش و از یقه دختره آورده بود بیرون با چشمای گرد به سخندون نگاه می کردن. کم کم تعجب جاش و داد به خنده و به ما نگاه کردن. سر و وضعم انقدر افتضاح بود که حس کردم اومدم گدایی. اما اون دختره با روی خوش گفت:

ـ بفــرمائید می تونم کمکتون کنم؟

قابلمه تو دستِ حمال و نشون دادم و گفتم:

ـ میشه پرش کنید.

با تعجب به قابلمه نگاه کرد. اما یِکم بعد چشماش برقی زد و گفت:

ـ شانس آوردید چون شب هایی که غذایِ ما بمونه انگشت شمارن و امشب از اون شباست.

ـ خوب خدا رو شرک. این قابلمه و تا خرخره پر کنید.

دختر با تعجب به لحنِ حرف زدنِ من نگاه می کرد.

سخندون نزدیکِ یه یخچال کنارِ این دختره ایستاده بود و سعی داشت بپره تا دستش به یه کلاه بوقی که روی یخچال بود برسه. اون پسرِ رفت نزدیکش و خم شد تا بغلش کنه. من و حمال جفتمون با هم گفتیم:

ـ یا اَبِرفرض…

پسرِ که قرمز شده بود. سخندون و گذاشت زمین و دوباره بلندش کرد. سخندون کلاه و برداشت و گذاشت رو سرِ پسر و با ذوق گفت:

ـ از این گِلدالوها می خوام.

دخترِ با ذوق بلند شد و گفت:

ـ آخــــی مهداد عزیزم زیتون می خواد . می شه سفارش بگیری؟ من بهش می دم.

پسرِ که اسمش مهداد بود با لبخند به دخترِ نگاه کرد و گفت:

ـ باشه خـــانوم.

ما چنجه و کوبیده سفارش دادیم و منتظر موندیم. آروم درِ گوشِ حمال گفتم:

ـ نکنه زیرش و قیمه بریزن ما نفهمیم؟

چشم غره ای بهم رفت و حرفی نزد. رفتم نزدیکتر و گفتم:

ـ میشه کارِ آشپزتون و بیبینم؟

پسرِ با تردید نگاهم کرد. فوری گفتم:

ـ اخه یه مهمونی داریم. می خواستم ببینم تو چه فضایی غذاها درست می شن.

دخترِ با اطمینان اومد جلو و گفت:

ـ همراهِ من بیایید.

با این حرف به حمال اشاره کردم تا سخندون و ظرفِ زیتون و ببره نزدیکِ خودش. با دختره رفتیم تو آشپزخونه که انگار بازسازی شده بود و خیلی تمیس بود. یه آقایی بود که این دخترِ بهش گفت علی آقا. یه کنار نشسته بود و مثل گرگ به پسر و دختری که کار می کردن نگاه می کرد. وا این مردِ چرا انقدر شکار بود؟ دخترِ خیلی خوشگل بود و انگار که لپاش گل انداخته بود. پسرِ خوشتیپ و باوقار بود و خیلی با احترام با دخترِ حرف می زد. و گاهی نیم نگاهایی به این دخترِ می انداخت که انقدر پر از احساس و عشق بود که این مرد هِی نوچ نوچ می کرد و می گفت ” استغفرالله “.

ـ دختر: خانومی ایشون سپهرداد هستن آشپزِ ما. تازه از مــارسی اومدن و همونجا هم تو رشت? پزشکی فارغ التحصیل شدن. و نازی خانوم هم نامزدشون هستن.

خــدایِ من. عجب جلبکایی پیدا می شن. ننه آقای ما همینجوری هم می تونه آشپزی کنه جوری که ادم شصتِ پاشم می خوره. اونوخت چه کاریِ؟ به قیافه پسرِ نمیومد شنقل باشه. به حقِ رشته های نشنیده. سعی کردم لبخند بزنم. اما نمی شد.

ـ مرد: نیشام خانوم. هنوز که جواب ندادیم این حرف و نزنید. خوبیت نداره.

سپهرداد سلامی به من کرد و کلافه گفت:

ـ علی آقا انقدر ما رو اذیت نکن.

علی کلافه نچ نچی کرد و سرش و انداخت پایین تا لبخندش دیده نشه. اما ما که دیدیم. پس این فامیلِ دختره هست و داره اذیت می کنه. نگاهی دوباره به اون دو تا انداختم. الهی جفتشون یکم غمگین بودن. حتی می تونستم ببینم دخترِ زیر چشمی پسره و نگاه می کنه. انقدر قشنگ مثل مارمولک به هم ابرازِ احساسات می کردن که من داشتم جای عـــق زدن غش می کردم.

. قابلمه ام که پر شد. اون مردِ که اسمش علی بود با اون آق پسرِ آوردنش بیرون گذاشتن کنارِ پایِ حمال که کنارِ سخندون رو یه میز نیشسته بودن.

دلم نمیومد تفنگ بکشم بیرون. خیلی مهربون بودن. اما نمی شد. ما به پول احتیاج داشتیم. نمی دونم تو همین چند دقیقه چی شد که حس می کنم خجالت می کشم. اما… سعی کردم احساساتی بازی و بذارم کنار.

حالا همه اشون دورِ هم بودن. اون پسرِ مهدادم اومد به اینا کمک کرد. تفنگم و در آوردم هنوز زیرِ شالم بود. حمال فهمید ماموریت شروع شده. جلوی سخندون ایستادم تا یه وقت نخوان ازش استفاده کنن. مهداد و اون دخترِ که اسمش نیشام بود کنارِ هم ایستاده بودن. سپهرداد و نازی هم همینطور و علی هم با کمی فاصله ایستاده بود و با چشم براشون خط و نشون می کشید. ای بابا معلومه این علی سیبیل کلفت همیشه واسه اینا سر خرِ. واستا آق علی یه حالی بهت بــــــدم.

اسلحه و کشیدم بیرون و با صدای بلند گفتم:

ـ هیچکی از جاش تکون نخوره!

نیشام که تا حالا داشت با لبخند نگاهم می کرد. چنگی به بازوی مهداد زد و با ترس به من خیره شد. و مهداد کمی خودش و کشید جلو و سعی کرد نیشام و بفرسته پشتِ خودش و محکم دستش و گرفته بود. علی خواست تکونی به خودش بده که حمـــال هم اسلحه اش رو در آورد و حرفِ من و تکرار کرد.

همه اشون از زورِ ترس چشماشون گشاد شده بود. اما مهداد با خونسردی به ما نگاه می کرد. سخندون تا کمر تو قابلمه بود و به ما نگاه نمی کرد.

ـ هر چی تو دخل دارید خالی کن. هِی تو.

مهداد که تا حالا حس می کردم بی چَک و چونه بهمون پول و می ده بریم، شکار شد:

ـ درست صحبت کن. الحق که بی چشم و رویید.

چند قدم تند برداشتم که نیشام تو بغلِ مهداد مچاله شد و نازی تو بغلِ سپهرداد. نیشام جیغی کشید و گفت:

ـ مهداد عزیزم هیچی نگو. خواهش می کنم.

مهداد کلافه دستی تو موهاش کشید. خواست حرفی بزنه که علی بلند گفت:

ـ استغفرالله. هی ما هیچی نمی گیم. از خواهر زنِ ما فاصله بگیر. شما هنوز محرم نیستید خوبیت نداره.

سپهرداد وسطِ دعوا گفت:

ـ شِـت… وسطِ دعوا هم بیخیال نمی شه. خوب مگه نمی بینی ترسیده؟

ـ علی: می گم ولش کن. نازی خانم شما هم روسریت و بکش جلو برو اونورتر واستا.

نازی که سر به زیر بود و معلوم بود حسابی ترسیده و داشت با لرز از سپهرداد جدا می شد و از نظر گذروندم و به سپهرداد که عصبی نفس می کشید و غمگین به نازی نگاه می کرد، خیره شده. نه اینجوری نمی شد. انقدر همدیگه و دوست داشتن که من که تو رشته احساس گاگولم فهمیدم اونوقت این سبیل کلفت نمی فهمه؟

با عصبانیت و صدای بلندم گفتم:

ـ واســــتــا سرِ جات.

سپهرداد گارد گرفت. نازی که نمی تونست بره سمتِ سپهرداد لرزش بیشتر شد و با دستاش که افتاده بود کنارش چنگ زد به گوشه های لباسش. بقیه هم با نگرانی نگام می کردن. با داد گفتم:

ـ بــرگرد تو بغلش بینم!

با تعجب بهم نگاه می کردن. نازی با چشم های گرد شده سعی داشت بفهمه من چی می گم. علی کلافه بود و سپهرداد هم از تهِ چشماش می خوندم که می گفت الــهی دورت بگــردم، نخـــواستی بر مـــی گردم …

پام و کوبیدم رو زمین و گفتم:

ـ د مگه با تو نیستم؟

نازی ترسیده مثل موش تو بغلِ سپهرداد گم شد. سپهرداد چشماش و بسته بود و محکم نازی و از ته دل بغل کرده بود. و یه چیزایی زیرِ لب زمزمه می کرد. شایدم می گفت دوستت دارم. یا می گفت نترس. عمقِ چشاش نشون نمی داد حرفای خاک بر سری بزنه.

گفته بودن این ایران نبوده ها. نگاه تو روخدا چه بی جنبه هم هست. دخترِ مردم و چلوند.

نگاهی به مهداد و نیشام انداختم. نگاه کن تو رو اَبِرفرض. این دو تا هم دستِ کمی از اون دو تا نداشتن. مهداد همچنان نیشام و بغل کرده بود انگار بعدِ سیصد و بیست سال خدا قسمت کرده همدیگه و ببینن. پـــوف اومده بودم سینما فیلم هندی نیگاه کنم. اینا چایی معطلِ قندن که بپرن بغلِ هم.

ـ من کی گفتم شما دو تا هم همدیگه و بغل کنید؟

با این حرفم مهداد به حمــال اخم کرد و رو به من گفت:

ـ ما نیاز به مجوزِ شما نداریم.

صدای استغفرالله… استغفراللهِ علی که تو مخم بود نذاشت دیگه جوابِ این پسره رو بدم. با عصبانیت گفتم:

ـ مثل اینکه ادب نشدی شوما؟ پس خودت خواستی. بیبین خوشت میاد.

تکونی به اسلحه ام دادم و رو به سپهرداد گفتم:

ـ ببوسش.

ـ خـــانـــم هرزگیت و ببر جای دیگه… اینجا خونه خرابایی نیست که همیشه می ری.

با این حرفش خیلی ناراحت شدم. خواستم حرفی بزنم که حمال رفت نزدیک و یدونه کوبوند پسِ کله اش. چشمام و بستم و نفسِ عمیق کشیدم.. دوباره چشمام و باز کردم و با صدایی که ضعیف شده بود گفتم:

ـ یا می بوسیش یا می گم حمــال بوسش کنه.

رصت و از دست نداد. فوری رفت تو صورتش. این داشت چی کار می کرد؟ یه لپ بوسیدن که اینهمه فشار و حرکت نداره.

اوه یاخدا. این داره چی کار می کنه؟ من کی گفتم لب بگیر؟ این چرا اینجوری می بوسش؟

سخندون کله اش و آورده بود بالا و بهشون نگاه می کرد.

ـ آزی اینا دالَن چی کال می کنن؟ اینزا غاذا هست. آدم خولا همدیگه و نخولید. بیایید اینزا غاذا هست.

ـ تو غذات و بخور. این آقا دارن دندونِ خانم و می کشن.

ـ دون دون؟

ـ دنــــدون سخندووون. کاریت نباشه بچه.

دیگه چیزی نگفت . سپهرداد دست انداختم بود دورِ گردنِ نازی و محکم و عمیق می بوسیدش. مهداد و نیشام ریز ریز می خندیدن. علی می کوبید تو سرش و می گفت:

ـ یا خـــدا. یا خــــدا .

رو به علی فتم:

ـ یه بار دیگه حرف بزنی. این دو تا می شن سه تا. شی فهم شد؟

کمی فکر کرد و یهو چشماش گرد شد خواست حرفی بزنه که دهنش و بست. فکر کنم فهمید جدی حرف می زنم. بلند گفتم:

ـ بسه. آخه جلبک من گفتم ببوسش. این تف تف بازیا چیه در آوردی؟ اه کثــافت.

نازی سرش پایین بود و قرمزِ قرمز شده بود. یادِ ربِ گوجه افتادم. سپهردادم هر چقدر سعی می کرد نمی تونست لبخندِ گشادش و جمع کنه. و لباش تا پشتِ گوشش کش اومده بود. از همون اول می تونستم حسرتی که تو چشمای جفتشون برای داشتنِ هم هست و بیبینم واس همین نتونستم بی خیال شم. اصن نمی شد. وگرنه مارو چه به این کارا.

بلند گفتم:

ـ خوبیت نداره این دختر دیگه مجرد بمونه. چش و گوشش باز شده دیگه. فردا جوابِ بله و بهش بدید. هر کی چوب لا چرختون کرد کافیه یه تارِ مویِ نازی و آتیش بزنی تا برسم.

پهرداد با ذوق سری تکون داد. با جدیت گفتم:

ـحمــــــال بیا این قابلمه و بذار تو ماشین این بچه هم ببر.

حما گوش داد و رفت. یه داد زدم همه ترسیدن. جلبکای بی بخار. رو به نیشام گفتم:

ـ خل و خالی کن دیگه داره حوصله ام سر می ره.

مداد اینبار بدونی حرفی رفت سمتِ دخل و پول و خالی کرد. همه اش و ریخت تو کیسه و برام آورد ازش گرفتم.

ـ خیلی خوب. همه اتون بشینید پشتِ یکی از میز ها. زود بــاشیــد.

همه نشستن پشتِ یه میز. رفتم نزدیکِ درِ رستوران. ماشین آماده بود. شروع کردم:

ـ باور کنید بعد از اینکه از اون آشپزخونه اومدم بیرون دلم نمی خواست. اما نمی شد مجبور بودیم. دنبالمون نیایید. یه روز این پول و بر می گردونم. مطئنم که برمی گردونم. به یه تارِ موی سخندون قسم که حاضر نیستم همون یه تارم از رو موهاش کم شه.

ماش? تفنگ و کشیدم. همه با ترس نگاهم کردن. انگار انتظار نداشتن بعد از این حرفا قصد داشته باشم بکشمشون. شلیک کردم. نیشام وا رفت رو صندلی.

به پرچمِ کوچیک آمریکا که از لوله تفنگ اومده بود بیرون نگاه کردم و تلخ خندیدم.

ـ اسباب بازی بود.

پام نمی کشید از تو رستوران بیام بیرون. اصلاً دلم نمیومد پول و ببرم. از بچگی همین بوده تو جیب بُریام هم از هر کسی نمی زدم.

دستام شل شد. کیسه هم با تفنگِ اسباب بازیم افتاد زمین. بازی… برگشتم که برم.

ـ خــانوم…

با صدای اون دخترِ. احتمالاً نیشام برگشتم. چه مهربون بود. این ادما انقدر صادق بودن از وقتی اومده بودم نیاز نبود از احساسشون حرف بزنن چون از چشاشون می خوندم.

ـ بهتره این پول و ببرید.

برگشتم که برم و با اخم گفتم:

ـ برگرد سرِ جات تا یه تیر مختِ خالی نکردم.

نخودی خندید و ادامه داد:

ـ این که اسباب بازی بود. فقط یه قرضِ.

 

برگشتم به اون دختر که معلوم بود چقدر پول دوستِ نگاه کردم. اشک تو چشماش بود و در همون حالت سری به نشونه تایید تکون داد.

مهداد هم اومد کنارش و دستش و انداخت دورِ شونه دخترِ و محکم به خودش فشرد. نیشام بش نگاه کرد. مهداد تو چشماش خیره شد. نمی دونم انگار می خواست مطمئن شه که دخترِ از تهِ دل حرف می زنه. یه قطره اشک از چشمای نیشام اومد پایین. مهداد خندید و خم شد و رو چشمش و بوسید.

هر دو اومدن نزدیک و با هم پول و گرفتن سمتم. حالا مطمئن بودم راضی هستن. ازشون گرفتم. چیزی که زیاد رو دلم مونده بود عشقی بود که تو این رستوران موج می زد و من هیچ وقت نتونستم تجربه اش کنم. حتی عشق و محبت مادری هم اونجور که باید درک نکردم.

دوباره یه نگاهی به همه انداختم. زیرِ لب زمزمه کردم :

ـ به شرفم قسم بر می گردونم.

همه اشون راضی بودن. اما نگاهِ مهداد با همه فرق می کرد. دنبالِ معنیِ نگاهش نگشتم چون بر عکسِ همه این و نمی فهمیدم. زدم بیرون و نشستم تو ماشین. حالم گرفته بود. حمال نگاهی بهم انداخت :

ـ چی شده؟

ـ هیچی.

ـ از حرفِ مردِ ناراحت شدی؟ می خواستم یه تیر بزنم تو پاش. به خاطرِ سخندون خودم و کنترل کردم.

ـ خوب حالا همچین اولدُرم اولدُرم می کنه هر کی ندونه فرک می کنه آقا تفنگش واقعی بوده.

با افتخار گفت:

ـ بله که بوده.

ـ من: چـــی؟

ـ فرک کردی با تفنگِ الکی میام تو رستوران؟

خدایِ من. این روانــــیِ.

ـ از کجا آوردی؟

ـ. تو یکی از دزدیا کش رفتم.

یکی کوبیدم تو کله اش.

ـ بار آخرت بود با ما از این غلطا کردی. افتاد؟

سخندون که بحثِ ما رو دید. از پشت دست انداخت دورِ گردنِ حمـــال و محکم گرفتش رو به من با هیجان گفتـ

ـ آزی من گرفتمش. یالا بیا مثل اون آقا دون دونش و بیتیش. بدو آزی. بزال خون بپاسه. بیا. این کباثتِ بی پَدَل و بزن. آآآآآی نَفس تیش..

من و حمال دیگه نتونستیم خودمون و کنترل کنیم و غش غش زدیم زیرِ خنده.

معلوم نبود کی بر می گردیم گفته بود که اینبار معلوم نیست. اه چرا این پسر دِیقه نود می گه قرارِ چی کار کنیم؟ فقط می دونستم داریم می ریم یه جایِ مهم. یه جایی که هنوز نمی دونستم قرارِ چی و بدزدم؟؟. فقط می دونستم شوخی نیست. من فقط دویست تومن دیگه کم دارم. اما برای عملِ جمیله یکی دو جا دیگه باس بریم. از پریشب که از رستوران برگشتیم یه کم دپرس شدم و بعد که دید دیگه سگ نیستم پاچه نمی گیرم گفت آماده باشم امشب می ریم.

محضِ احتیاط چاقوهام و به پام گیر دادم و لباسایی که از خشک شوئیِ آقا صادق قرض گرفته بودم چک کردم. سه مانتویِ کوتاهِ سفید. با یه شلوارِ جینِ مشکی. کفشه پاشنه بلندِ مشکی سفید که مالِ بتولِ. و یه سالِ سفید مشکی. موهای خیس و بلندم و که می بستم یادِ حرفِ دشبِ حمــال افتادم:

ـ لباسایِ مناسب تری بپوش. جایی که می ریم یه مجلسِ. جشن. نباید با تیپ های ضایعِ من و تو باعثِ خرابکاری بشه.

می گفت زیاد پول توش نیست اما به خاطرِ رسمِ وفاداری و این حرفا کاری و باس برای دوستش انجام بده. من نمی دونم چرا باس هم پایِ آقا می شدم؟ فعلاً که سوژه های خوبی داشت و مجبور بودم. مخصوصاً که قولِ یه نونِ چند ملیونی و برای این دو سه روز داده بود.

با این افکار. موهام و که جلوش زودتر از پشتش خشک شده بود کج ریختم و بعد از همون کرمِ معروفِ بتول زدم و رژِ مکه ایِ عزیزم. غذای سخندون و ریختم تو یه ظرف و بعد از قفل کردنِ درِ خونه و مطمئن شدن از اینکه هر کی بیاد با اولین ضربه می تونه در و باز کنه رفتم سمتِ خونه جمیله اینا.

هاویار ماشینِ خوشگلش و داده بود براش درست کنن و جدیداً با یه ماشینِ مشکیِ خیلی ناز می یومد. اونم بیرون بود. پس یعنی خونه هست. خودِ شنقل یعنی همون حمال در و باز کرد. یه جوری نگاهم کرد. اوفــ ندید بدیدن دیگه. اما خوب من پاهاش خوش تراشی دارم و با این جینِ تنگ و مانتویِ کوتاه صد در صد جلبِ توجه می کنه. سخندون و سپردم دستش و گفتم:

ـ به جمیله بگو حداقل با غذایی که از خونه اش آورده کار نداشته باشه.

چیزی نگفت. غذارو از دستم گرفت و سخندون و که نصف و نیمه پشتِ من بود و کشید بیرون و رفت تو خونه. چند دقیقه بعد اومد و با گفتنِ تو برو منم میام در و محکم بست.

وا چه بیشعور. همینجور که می رفتمو از محل دور می شدم با خودم فرک کردم: ـ مرتیک? پشمالو. فرک کرده کیه؟

بیخیالش شدم و به هاویار فرک کردم. دیشب تا رسیدم هاویار بم زنگ زد و گفت که از دستم ناراحتِ گفت من براش کار کنم بهم پول میده. می گفت نباس با این پسرِ قلچماغِ زندان رفته که هیچ اعتباری هم بش نیست همکار باشم. و یه حرفایی راجع به خونه می زد. می گفت که باس تعمیر بشه و حتما هم باس قبول کنم. یه جور قرضِ. می گفت به انداز? چند روز خونه و خالی کنم تا کلی تعمیرش کنه.

رفتم به سمتِ خیابون یه ماشین که بش نمی خورد خیلی هم مدل بالا باشه اومد کنارم و هی بوق بوق می کرد. سابقه نداشت تو محلِ ما از این اتفاقا بیفته البته نه واسه اینکه کسی ناموس سرش شه، نه این حرفا نبود اما خوب هیچ پسری عقلش کم نبود که واسه دختر بازی تو این محله ها بیاد. حتی زنای اونجوری هم واسه کار و کاسبی اینجا اتراق نمی کردن که بگیم ما رو با اونا اشتباه گرفته. شیشه و داد پایین و گفت:

ـ د ساتی بتمرگ دیگه.

با این صدا عصبانی برگشتم سمتش و گفتم:

ـ همین مونده تو به ما تشر بزنی. گلابی بارِ آخرت بودا.

بی حوصله سری تکون داد و همونطور که به رو به رو خیره بود گفت:

ـ سوار شو.

ـ بلند شو برو اونور اینجا دنده عقب بری لباسِ زیرت و پرچم می کنن دورِ کله ات، بلند شو.

چشم غره ای به من رفت و همونطور که عصبانی و بلند نفس می کشید بدونی اینکه پیاده شه رفت رو صندلیِ بغل نشست. حالا ما بش می گیم گلابی بهش بر می خوره. خجالتم نمی کشه به خودش زحمت نمی ده پیاده شه. نشستم و فوری گازش و گرفتم و از محل دور شدم.

ـ برو سمتِ جاده چالوس.

حرصی شدم. این یارو چرا با ما اینجوری حرف می زد. با عصبانیت گفتم:

ـ نکنه باید سکه بندازم تو دهنت تا مثلِ آدم حرف بزنی؟

صورتش و تو دستاش گرفت و با عصبانیتی که تا حالا توش ندیده بودم گفت:

ـ دختر تو خیلی حرف می زنی. اه مخم و خوردی. خدایا این چه گهی بود من خوردم؟

منم که حرصی شده بودم و اعصابم تُفی بود. سری تکون دادم و گفتم:

ـ نوش جونت بیشتر نصیب شه ان شـــا الله!

حرصی موهاش و که کوتاه بود و نه بلند چنگ زد و نفسش و سخت داد بیرون. دوباره گفتم:

ـ موهات و چنگ نزن. به ریش و پشمت چنگ بزنی بیشتر جواب می ده!

یه مشتی به داشبور کوبید و گفت:

ـ حیف… حیف که بات کار دارم و گرنه همین امشب پرتت می کردم تو آب.

با اینکه از صدای بلندش وحشت کرده بودم گفتم:

ـ شما دنده های ماشین و شناسایی کن کشتنِ من پیش کِشِت.

صدای ساییده شدنِ دندوناش و می شنیدم این عصبانیتش باعث شد لبخندی رو لبم جا خوش کنه. نمی فهمیدم چرا انقدر عصبیِ؟ یعنی من انقدر تو مخی بودم؟!

خبیث و عصبی، زیرِ لب برای خودش زمزمه کرد: ” بخند… گریه هاتم مونده ” با اینکه ترسیدم اما به رو خودم نیاوردم. چند لحظه ای گذشت که گفت:

ـ یه مجلسِ عروسیِ. من و تو دختر و پسرِ آقای میرزایی صاحبِ رستورانِ میرزاییِ معروفیم. میشناسیش که؟

با هیجان گفتم:

ـ کیه که میرزایی و نشناسه؟ مخصوصاً اون ماشینِ قناری رنگِ پسرِ خوشگلش رو.

اما هنوز حرفام تموم نشده بود که با صدای بلندی گفتم:

ـ چـــی؟

سری تکون داد و مانع از ادامه داد و بیدادم شد. گفت:

ـ خدا رو شکر که میشناسیشون. خوب ما امشب اونجا مهمونیم و مامان و بابا به خاطرِ سفرشون که ناخواسته پیش اومده نتونستن بیان. تو زیاد حرف نمی زنی.

ـ بگو خفه خون بگیرم دیگه؟ برای چی باس الان یه همچین چیز و بفهمم.

ـ دقیقاً.

نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم:

ـ اونوقت نمی گن پسری میرزایی که کلِ کرج از خوشگلیش حرف می زنن چرا شبیهِ گوسفندِ؟

ـ نه.

لبخندِ شیطونی رو لبم جا خوش کرد انگار نفهمیده بود چی گفتم. یهو تند و تیز برگشت سمتم و این دفعه مشتی که قرار بود نثارِ داشبور بشه تو بازوی من فرود اومد. نالیدم:

ـ دستت بکشنه بیشرف. عملیِ بی عرضه. شنقل…

سعی کردم ماشین و که کمی تو لاینِ مخالف رفته بود و کنترل کنم. عینِ خیالش نبود که هر لحظه دعوامون می شد. چرا حس می کردم امشب فرق داره؟ دوباره بی خیال از همین چند دقیقه پیش ادامه داد:

ـ تو کارِ خاصی اینجا نداشتی و نداری. مجبور بودم یه همراه به عنوانِ دختر میرزایی بیارم. دخترِ میرزایی و برای پسرشون می خوان و من هم باید تو رو میاوردم تا تو به یه بهونه ای پسرشون و بکشی تو ویلا.

با غیض برگشتم سمتش و گفتم:

ـ من لاس خشکه با کسی نمی زنما. بعدم به نظرِ اون مغزِ کلنگیت این کارِ خاصی نیست؟

بیخیال درِ داشبرد و باز کرد و گفت:

ـ مجبورم ساده بگیرم تا سخت نگیری! چیزی ازت کم نمی شه. فکر کن یه بچه همسن و سالِ سخندون دستِ اینا اسیرِ. بچه همون دوستم.

می دونست که چجور راضیم کنه.

ـ باس چی کار کنم؟ اونا دخترِ میرزایی و دیدن که واسه پسرشون نشون کردن الان متوجه این تغییر نمی شن؟

ـ روزی که دخترِ میرزایی و دیدن من اونجا بودم. البته به عنوانِ مشتری. پسرشون خارج از ایران بود. پس هیچ کدوم از بچه ها دیده نشدن.

ادامه داد:

ـ دخترِ افتاده بود و کثیف بود. رفته طبقه بالای رستوران و دیگه هم پایین نیومد. کمی خل وضع. با این کارایِ تو مطمئن می شن همون دخترِ اونروزی هستی. بپیچ تو فرعی. باید ماشین با به قولِ تو قناریِ پسرِ میرزایی عوض شه. فرعیِ بعدی باغِ. اسمت مبیناست. فامیلیتم که مشخصِ. منم ماهان. فهمیدی؟

چشم غر? دیگه ای نصیبش کردم. می خواستم بپرسم تو اونجا چی کار می کردی؟ اما چون بهم گفته بود خل وضع اعصابم خورد بود. عصبی گفتم:

ـ اصن اگه سوال دیگه بپرسن چی؟ دفعه بعد کار به این مهمی رو اینجوری بهم توضیح بدی هیچ جای باهات نمی یام شی فهم شد؟

ـ بی فکر نیاوردمت ساتی. بیا این ساعت و بذار تو دستت. در ضمن تو سعی کن زود اون پسر و بکِشی تو ویلا بقیه اش حلِ.

وقتی دید محلش نمی کنم پرسید:

ـ اگه بت می گفتم پول توش نیست. اگه می گفتم که قرارِ کجا بریم، میومدی؟!

حالا جاهامون عوض شده بود. اون پشتِ یه ماشینِ رنگِ قناری نشسته بود نذاشت من رانندگی کنم. تو فرک بود. نمی دونم به چی. از یه طرف می ترسیدم این روانی که بلت نیست رانندگی کنه بندازتمون تو آب و از یه طرف این پسرِ که قرار بود گولش بزنم من و می ترسوند. اولین بار بود که فکر می کردم این موجود می تونه فرک کنه. سرش و تکون داد انگار داشت با خودش بحث می کرد کلافه بود. بلاخره دهن باز کرد و آروم گفت:

ـ نمی دونم چرا فکر کردم تو با عرضه ای و می تونی بیشتر از کسی دیگه کمکم کنی.

ـ معلومه که هستم.

درسته تا امروز با خنگ بازیاش کلافه ام می کرد و امروز با قیافه ای که شکلِ دانای کل ها بود و همه اش من و مسخره می کرد. اما باز فرک کردم که از ترسِ زیاد قاط زده واسه همین گفتم:

ـ شما باس به ما اعتماد کنی تا کارمون و درست انجام بدیم. مطمئن باش که فرک می کنم رفتم دنبالِ خواهرِ خودم.

لبخندِ محوی زد. البته شاید چون من از رو ریش و پشم این لبخند و دیدم معلوم نبود. و یه لبخندِ گشاد بوده.

ـ سعی کن پسره رو یه جای خلوت گیر بندازی. ما باس امشب با خودمون ببریمش.

با داد گفتم:

ـ چــــــــــی؟

ـ آرومتر. پلیس که هیچ مدرکی نداره کاری کنه. پسرِ رو باید ببریم.

ـ چرا؟ من نمی فهمم. من نمی فهمم…

ـ ببینم حسابِ تو و صفر می تونه بر پیشِ پلیس؟!

یاد حرفِ صفر افتادم: ” حسابِ ما بینِ ماست “. زمزمه کردم:

ـ نه نمی تونه.

ـ اگه یک در صدم حس کردی سوتی دادی باید جل و پلاسمون و جمع کنیم و فرار. این خانواده اصلاً رحم ندارن. انقدر هم نگو نمی فهمم بیشتر از این نمی شه توضیح داد.

ـ تو سعی داری من و بترسونی.

ـ من فقط دارم واقعیت ها رو بهت می گم. چیه می ترسی؟

عصبی گفتم :

ـ نه.

کنار پارک کرد و کمی به رو به رو خیره شد.

ـ مشکلی پیش اومد بهم تک بنداز شمارم و که داری.

اوه حالا چجوری بهش بگم بلت نیستم با این گوشیِ کار کنم. این چرا یجوری حرف می زنه که آدم حس می کنه قرار همه اش تنها باشه؟

ـ من گوشیم خرابِ. بعدم مگه قرارِ اتفاقی بیفته؟

یه گوشی از جیبش درآورد. از این معمولیا بود از اینا که من دوست دارم. نیشم تا گوشم باز شد و گفتم:

ـ آخی. از اینـــا.

لبخندی زد و گفت:

ـ تو دخترِ بی ریایی هستی. می تونی با این کار کنی؟

یه جوری پرسید که از تعریفش گذشتم و به این فکر کردم که فهمید من بلت نیستم با اون کار کنم. سرم و تکون دادم و گوشی و از دستش گرفتم و گذاشتمش تو جیبم.

دوباره حرکت کرد:

ـ اون گوشیت و بذار تو ماشین. نگران نباش. اون بچه اینجا نیست. اگه بود ممکن بود که خطری تهدیدمون کنه اما نیست. بعدم ممکن نیست اونا این جشنِ عروسی و خرابش کنن. هر چی باشه جشنی عروسیِ پسرِ اول و جانشینشِ باید به بهترین نحو برگزار شه. ما فقط قرارِ پسرشون و از این باغ بیاریم بیرون و بعد تحویلِ یه سری آدم بدیم دیگه نباس به بعدش کاری داشته باشیم که تو دردسر بیفتیم.

ـ یعنی نمی فهمیم اون بچه چی می شه؟ بیبین اصن اینا چی کاره هستن که جانشین و از این غلط کاریا دارن؟

ـ خبرش بهمون می رسه. توام زیاد کنجکاوی نکن چون خودمم خیلی نمی دونم.

ـ اگه چیزیم شد. خواهرم… نمی شه من برم؟ دلم شور می زنه.

اولین بار بود که حس کردم ضعیفم و صدام می لرزه. حس کردم دارم خواهش می کنم. نه برای اینکه این پسرِ در بند رفت? پیشِ روم من و ترسونده باشه یا با این خواهش بخوام دلش و به رحم بیارم. یه جور خواهش بود برای اینکه اون بهم بگه بهتره نیای و با اینکه من یه خواهرِ تنها دارم توجیهم کنه که هیچ عذابِ وجدانی در برابرِ پدر و مادرِ یه بچه نداشته باشم. نگاهم کرد و گفت:

ـ ساتی مطمئن باش اونقدر که فکر می کنی خطرناک نیست. ما به عنوانِ دختر و پسرِ یکی از میلیونر های کرج داریم تو این جشن حاضر می شیم. خیالت راحت هیچ چیز پیش نمیاد. خواهرت هم هیچوقت تنها نیست. تو نباشی من هستم.

با خودم فکر کردم: ـ همین مونده تو از خواهرم مراقبت کنی.

همون جلوی در خواستن که ما وارد شیم و خودشون ماشین و برای پارک کردن بذارن. وقتی کارتِ مخصوص به ما توسطِ حمــال اونم با ژستِ خاصی تحویل داده شد و درخواست کرد که خودش ماشین و پارک کنه مرده انقدر در برابرمون دولا شد که انگار داره زاویه نود درجه نشونمون می ده و بعد هم با کمالِ میل راهنماییمون کرد سمتِ پارکینگ. همونطور که لبم و به دندون گرفته بودم گفتم:

ـ تو مطمئنی نمی فهمن ما بچه های میرزایی نیستیم؟ بابا آخه باز تیپِ من اکیِ. اما تو چی؟ نمی گن پسرِ میرزایی چرا دندوناش این رنگیِ؟؟!

آنچنان خمصانه نگاهم کرد که دلم می خواست از شیشه ماشین بیام بیرون و خودم و لایِ تَرک های دیوار مخفی کنم. جوابم و نداد پارک کرد و بییخیال تر از قبل به یه در اشاره کرد و گفت:

ـ بیبین! درِ پشتی داره. ببینم می تونی از اینجا بکشیش بیرون؟ درِ ماشین بازِ.

این و گفت و پیاده شد. نفسم و سخت دادم بیرون. خودم می سپرم به خدا و جدِ سادات منتظرم بود دستش و گذاشت رو تقریباً معده اش و یه حلقه درست کرد و ازم خواست دستم و بندازم تو این حقه که یعنی مثلاً با کلاس بنظر بیاییم و دستِ هم و گرفته باشیم. به حرفش گوش دادم. بر عکسِ قیاف? ضیغی اش لباسای قشنگی پوشیده بود و بنظرم هیکلش هم قشنگ بود. البته اگر چربی نباشه و عضله باشن. فرک کنم اونم لباساش و از خشک شوئی گرفته!

ـ کجا زدی تو گوشِ این لباسا؟

خندید و گفت:

ـ چند روز پیش تو بالا شهر با عماد یکی و لخت کردیم!

یعنی من با همچین جلبکایی به خودم افتخار می کنم.

ـ خاک تو مخم ما حداقل کسی و بی عفت نمی کنیم.

ـ نه در اون حد. شورتش پاش بود!

چشم غره ای بهش رفتم. داشت غش غش می خندید:

ـ یارتاقان. باز من به تو رو دادم؟!

ـ گفتم شورت. مگه چیزِ بدی گفتم؟ مثلِ آقای دکتر که تا کمر روت خم نشدم؟! هوم؟ یا مثلا نخواستم کار دستت بدم که!

مگه دکتر می خواست کار دستم بده؟ نتونستم جوابش و دم. یکی اومد رو به رومون واستاد و دوباره تا کمر خم شد:

ـ خیلی خوش اومدید ماهان جان. من امیر ارسلان هستم. دایی می خوان شما رو ببینن.

حمـــال خیلی آروم با جذبه سری تکون داد و گفت:

ـ بفرمایید ما هم می آییم.

چه جدی. آروم زیرِ گوشش گفتم:

ـ نمیاد بت این جذبه.

آنچنان چشم غره ای بهم رفت که صدا تو حلقم خفه شد. خواستم دستم و از دستش بکشم بیرون که دستِ دیگه اش و رو دستام نشوند و یه فشارِ محکم بهش آورد و آروم گفت:

ـ قسم نمی خورم اما یادت نره در هر صورت شنقل یا هر چیز من پنج سال زندون بودم. کاری نکن اینجا برنامه درست پیش نره چون اونوقت پات و از این باغ بذاری بیرون استخونات و خورد می کنم.

واقعا ترسیدم. چون دیگه اون شنقلی نبود که هی می زدم تو سرش. می تونستم کاملاً بفهمم که گولم زده و این مهمونی که من توش حضور دارم چقدر می تونه خطرناک باشه.

باغِ بزرگی بود که میز هاش چیزی بالاسرشون داشت و مثل آلاچیقش کرده بود. رو هر میزی چند نفر خانواده نشسته بودن. چند نفری وسط بودن قری به قسمت های مبارکِ بدن می دادن. دورِ یکی دو تا میز هم جدا از آدم ها یه سری سیاه پوش شکلِ بادیگارد ایستاده بودن. عجب جلبکابب روزِ عروسیشون چرا اینجوریِ؟ ما نزدیکِ یه میز شدیم که بادیگارداش از همه بیشتر بود. پسری که راهنماییمون می کرد بلند گفت:

ـ دایــی جان این هم دسته گل های میرزاییِ بزرگ.

با این حرف چند نفری که جلوی دایی بودن رفتن کنار. با دیدنش تقریباً چشم ها گرد شد. نزدیک بود پس بیفتم. می دونستم که رنگم هم پریده. مگه می تونستم فراموشش کنم؟ آب دهنم و سخت قورت دادم و سرم و انداختم پایین..

هنوز شروع نشده همه چیز به هم ریخت. اگه دست های محکمِ حمال من و نگه نداشته بود حتما الان وا رفته بودم.

به به ماهان جان… مبینا خانم خیلی خوش اومدید.

حالا دیگه مقابلمون قرار داشت. تا برسیم به همدیگه چندباری من و نگاه کرد اما هیچ تغییرِ حالتی نداد. یعنی نشناخته؟ یادمِ خوب یادمِ. من به خاطرِ همین آدم قدمِ گنده برداشتن و بوسیدم و گذاشتم کنار. همین من و ترسوند و من شدم آفتابه دزد. حالا منو نشناخته؟ البته شاید طبیعی باشه اونروز من لباسام خیلی افتضاح بود. چطور ممکنه من و با اون کلاهِ کهنه شناخته باشه؟ یادمِ همین بود. همین چند ماه پیش بود که با محمود قفل گشا رفتیم خونه اینا. گاوصندوقشون و خالی کردم. موقع ای که از اتاقش بیرون اومدم داشت میومد تو، اونشب تنها بود. با گوشی می گفت که بادیگارداش و بفرستن خونه که من و دید و گوشی از دستش افتاد. با دست? چاقو زدم تو گردنش بی حس شد اما غش نکرد. همونطور که رو زمین افتاده بود گفت که قیافه ات یادمِ. خدایِ من یعنی نشناخت؟

ـ با سقلمه ای که حمال بهم زد به خودم اومدم مردِ منتظر ایستاده بود و به من نگاه می کرد. لبم و به دندون گرفتم. عجب آدمِ هیزیِ چشماش رو لبم ثابت مونده. لبخندی زدم و گفتم:

ـ مبارک باشه. به پا هم توله اشون….

آنچنان کوبید تو پهلوم که از زندگی سیر شدم. حرفِ تو دهنم و قورتش دادم و گفتم:

ـ به پای هم… پیر شــن.

خندید و با منظور گفت:

ـ به زودی نوبتِ خودت می شه مبینا جون.

چیزی نگفتم لبخندی زدم و همراهش به میز نزدیکتر شدیم. یکی از اون بادیگارد ها صندلی و برای من عقب کشید و کمک کرد بشینم. حالا انگار خودم نمی تونم. خواستم بگم دستت و بکش این سوسول بازیا یعنی چی اما با نگاهِ جدی حمال خفه خون گرفتم.

فوری روی میز برامون پر شد از انواعی خوراکیا. دلم می خواست همه اش و بردارم بریزم تو حلقم اما نمی شد. یعنی تا دستم یکم حرکت می کرد این حمالِ بی کار با پا می کوبید رو پام. داشتن با این مردِ راجع به کار و بار و تجارت حرف می زدن. ما که نمی فهمیم. خدا کنه حمال سوتی نده. نگاهی به اطراف انداختم.

یه گوشه باغ کلی ارگ و دم و دستگاه بود که فعلا نمی زد و همونجا یه سیستمِ بزرگ روشن بود. عروس و دوماد هنوز نیومده بودن فکر کنم واسه همین بر و بچ آهنگ نمی خوندن و ضبط روشن کردن. یه اهنگای چرتی هم می زد. خوب می گفتن دو تا کاست می آوردیم حال می کردن.

یه عکسِ بزرگ از عروس و دوماد بود. من و یادِ یه جمله ای می انداخت امیدوارم فرصت بشه که این جمله و بهشون بگم. با این فکر لبخندِ شیطانی زدم و چشم از تابلو گرفتم.

فراهانی همین مردِ که اتفاقاً خوب هم میشناسمش قدِ بلند و هیکلِ چهارشونه داشت. لاغر نبود. اما بش نمی خورد چربیِ اضافه هم داشته باشه. موهای مشکی و سفید داشت. اما بیشتریا سفید شده بودن. با اقتدارِ خاصی سر تکون می داد و به حرف های حمالِ ما گوش می داد. سر چرخوندم بقیه و نگاه کنم که دیدم یکی از بادیگاردا بدجوری رو من زومِ. یه اخم بهش کردم و گمشوی زیر لبی بهش گفتم. روش و ازم گرفت. از نگاهش چندشم نشد بیشتر ترسیدم. نمی دونم حالا شاید ما اشتباه می کردیم.

ـ دخترم چرا ساکتی؟ نمی خوای لباسات و عوض کنی؟

تا اومدم دهن باز کنم حمــال جواب داد:

ـ راستش به عقیده ام بی ادبی بود که نمی اومدیم می دونید که بابا و مامان نیستن ما باید زودتر بریم.

فراهانی با اینکه خیلی خوشش نیومد اما لبخندی زد و گفت:

ـ پس بهتره این دختر با پسرِ من چند دقیقه ای صحبت کنن. اونبار که قسمت نشد.

چه پررو ، بهتره؟ الان باید از مثلاً برادرِ ما اجازه بگیره. حمال از چغند بودن استعفا داده شده مثلِ سیب زمینی.

ـ حتمــا.

صدای حمال بود که تایید کرد و پشت بندش پسرِ رو به رویِ من بلند شد. اه اه این پسرشِ؟ این چی چی لبخندِ این زده؟ چرا انقدر کج و کوله می زنه؟ خدایا یعنی حیفِ من نی برم زیر دستِ این؟ اوه تصادفی برا یه دِیقه اشِ.

حمال زیری گوشم گفت:

ـ بهتره همه چیز بی سر و صدا باشه.

با راهنماییش از میز ها دور شدیم و رفتیم سمتِ اون ورا.کمی که راه رفتیم دیگه داشتم فکر می کردم از این یُبس حرفی خارج نمی شه که شروع کرد:

ـ خوب دیگه از جمع دور شدیم بهتره راحت باشیم! فکرشم نمی کردم اون دخترِ از تو لجن درومده شما باشید. حقیقتاً جا خوردم.

عجبا. عمه ات از لجن درومده. منم الان خیلی دلم می خواد فَکِت و مرخص کنم. خند? مجبوری کردم و گفتم:

ـ اونروز روزِ خوبی برای من نبود. چرا جا خوردید؟

ـ اونروز فکر می کردم حتی رغبت نکنم بهت نگاه کنم چه برسه اینکه زنم و عروسم باشی. اما حالا می بینم تمومِ مرد ها با اینکه انچنانی به خودتون نرسیدید دارن می خورنتون. و این واقعاً خوشحالم می کنه.

اوه اینکه بقیه دارن من و می خورن؟ این عجب بی رگیِ. بیچاره زنش. اصن غیرت نداره. می خواستم حالش و بگیرم اما نمی شد. خدایا جور کن ما این و بگیریم خیلی دلم می خواد حالش و جا بیارم.

ـ الان می تونم بپرسم دقیقاً چرا خوشحالید؟!

این و گفتم و جلوش ایستادم و با چشم های لوچ شده نگاهش کردم. کثافتِ مرض. اونم به من زل زد و گفت:

ـ اینکه جذاب و س…

حرفش و قطع کردم و گفتم:

ـ آها فهمیدم…

یه قدم بهش نزدیکتر شدم. الان به اندازه کافی از جمعیت دور بودیم. دستام و گذاشتم زیرِ بغلم و کمی خودم و جمع کردم و آروم گفتم:

ـ می گم بیرون خیلی سردِ چرا عروسی رو داخل نگرفتید؟ حداقل اگه کسی خسته می شد می تونست بره تو اتاقا و استراحت کنه.

با این حرفم گفت:

ـ المیرا دوست نداشت عزیزم.

و بعد دستش و گذاشت تو گودیِ کمرم و به سمتِ ویلاشون هُل داد:

ـ می تونیم بریم داخل.

با اینکه خوشم نمیومد حداقل این به ما دست بزنه خودم و کنترل کردم و سرِ جام ایستادم و پر سوال پرسیدم:

ـ المیرا؟!

خنده ای کرد و دندونای کج و کوله اش و به رخ کشید:

ـ عروس خانمِ امشب.

سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و باهاش همقدم شدم. از کنارِ ارگ و اینا که می گذشتیم چشمم خورد به بلندگو. یکیش با سیم بود یکیش بی سیم. با ذوق گفتم:

ـ ای وای من عاشقِ بلندگو هستم می شه این واسه من باشه؟ یه وقت تو دستشویی کنسرت اجرا می کنم لازم می شه.

بلند خندید.

ـ دختر همچین حرف می زنی آدم فکر می کنه به یه چیزِ دست نیافتنی رسیدی.

اوه خدایا یعنی سوتی دادم؟ خدا رو شکر حمال اینجا نیست. سرم و کج کردم و به جایی که نشسته بودن نگاه کردم. اما فوری از ترس چشمام و برگردوندم. یا جدِ سادات چه وحشتناک نگاهم می کرد. یعنی به غیرتش بر خورده با این تنهام؟ اما اونکه احتمالِ ل ا س زدنم به من داده بود.

دوباره من و به سمتِ ویلا هل داد. منم که دیدم چیزی نگفت بلند گویِ کوچیک و تو جیبم گذاشتم و البته از خاموش بودنش مطمئن شدم.

همینکه پا گذاشتیم تو ویلا چهار، پنج تا نره قول هم باما اومدن زیرِ لبی گفتم:

ـ بر سرِ خر لعنت.

اونم شنید. انگار خودشم دوست نداشت کسی همراهمون باشه. چون برگشت سمتِ نوچه هاش و گفت:

ـ می تونید برید و البته تا صداتون نکردم اینوری نمی آیید.

یکیشون که از همه گنده تر بود گفت:

ـ اما قربان…

ـ به کارت نیاز نداری یا حرفِ من نا مفهموم بود؟ شایدم سرت رو تنت سنگینی می کنه؟

اوه اوه یا قَمرِ بنی هاشم. این چه سگ شد. اون مردا گفتن:

ـ چشم اما به پدرتون چی بگیم؟

ـ جلوی چشم بابا نمی رید. وای به حالتون اگه بفهمه که من شماها رو از خودم دور کردم.

اون ها سری تکون دادن و از در رفتن بیرون . با تعجب پرسیدم:

ـ چرا آقا فراهانی نباس بفهمن؟

اون یکم گنگ به من نگاه کردو گفت:

ـ دختر تو اونروز گریه می کردی متوجه صدات نشدم اما لحنت این مدلی نبود.

لبخندی زدم و سعی کردم دیگه گند نزنم.

ـ چه مدلی بود عزیـــزم؟

ـ هیچی بیخیال. چند باری با رد کردنِ بادیگاردام دردسر درست کردم.

ـ اوه این خیلی بدِ. فکر کن بخوای دو دقیقه با زنت ا ختلات کنی اونوخ چی؟

اه گند زدی ساتی. خاک تو سرت. این چه حرفی بود؟ با یه خنده کثیف اومد سمتم و گفت:

ـ مثلِ همین الان دکشون می کنم.

رفتم عقب تر و گفتم:

ـ من هنوز سردمِ بهتره یه نوشیدنیِ گرم بخوریم تو آشپزخونه چیزی پیدا می شه؟

این و گفتم و با قدمای تند رفتم سمتِ آشپزخونه. ای خدا عجب غلطی کردما. الان می گه دخترِ چه پررواِ. اما نه، چه کنه ایِ. حالا ما واس خودمون که نگفتیم واس خاطرِ زنِ فلک زده اش گفتیم. حالا ما چی کار کنیم؟

از پشت بغلم کرد. چشمم و بستم و یه نفسِ عمیق و آروم کشیدم. خدا به دادمون برسه.

ـ بزار چایی بریزم. آماده است؟

ـ عزیزم چایی لازم نیست. بیا بریم خودم گرمت می کنم.

ـ نه اونقدرام سردم نی! چایی کفایت می کنه.

اما اون هوش نبود وقتی دستش پستم و لمس کرد و به سمتِ سینه هام اومد… نتونستم تحمل کنم.

با دستم چاقویِ تو جیبم و لمس کردم. کشیدمش بیرون و با آرنجِ دستم زدم تو دلش و فوری برگشتم سمتش. اون مرد بود. از من قوی تر بود. خیلی قوی تر. دستِ کوچیکم و تو دستای بزرگش گرفته بود و داشت له می کرد.

آروم گفتم ولم کن. انگار هنوز باورش نشده بود که من چاقو تو دستم گرفتم؟ صدام و بغض دار کردم و گفتم:

ـ الان می رم به داداشم می گم می خواستی بهم تجاوز کنی. به بابامم می گم. اوه به بابای توام می گم. اصن گورِ بابایِ آبروت به همه می گم.

این و که گفتم دستش شل شد. من و کشید تو بغلش و گفت:

ـ اخ عزیزم تو چقدر شکننده ای. یه لحظه شک کردم اون دخترِ زر زرویِ اون روزی رو بروم باشه مخصوصاً که چاقو دستت بود.

دیگه ادای گریه و در نیاوردم. صدام قطع شد. این به من گفت زر زرو؟ ای بابا. همونطور که تو بغلش بودم و داشت من و له می کرد گفتم:

ـ عمه ات زر زرو هستش.

خندید. و زیرِ گوشم گفت من که می دونم خودت دلت می خواد. تازه تو از اونور اومدی. منم فرهنگایِ اونور و قبول دارم لازم نیست تا عروسیمون صبر کنیم. قول میدم بینِ خودمون بمونه.

وا این که باز قاطی کرد. خدایا حمال گفت این و زنده می خواد یا مرده؟! یادمِ گفت می خوادش دیگه نگفت چجوری؟!

با احساسِ اینکه لبش روی گردنمِ چندشم شد و شونه هام و چسبوندم به گردنم.

ـ اه کثافتِ نجس حالم و بهم زدی. گمشو اینور.

با چهر? در هم گفت:

ـ بی ذوق.

خخخ از قیافه اش خنده ام گرفته بود. اما خودم و کنترل کردم و با عصبانیت رفتم سمتِ در:

ـ اصلا من با تو ازدواج نمی کنم تموم. خوبه بابات گفت حرف بزنید. کی بابات گفت دو نفر برید و سه نفر بگردید که این گه ها رو می خوری؟

این کوش؟ وا ؟ اگه اجازه می داد برم بیرون چی؟ این غلطای اضافه چیه من می کنم؟ من باید بکشمش سمتِ آشپزخونه که بتونیم از اون در بریم بیرون حالا دارم ناز می کنم؟ تو روخدا بیا برو ازدواج کن.

یهو مثل کوالا چسبید بهم. انگار یکی دیگه بود. با صدای خشنش گفتم:

ـ اصلا همین الان زنِ خودم می کنمت. چجور دلت میاد با بهم زدنِ ما باباهامون پولاشون و از دست بدن؟ اصلا تو اول ببین خوشت نیومد ولت می کنم.

با خنگی گفتم :

ـ چیو ببینم؟!

نجس خندید. اوه خاک به گورم. تازه فهمیدم چی شد. بهم فرصتِ فرکِ بیشتر نداد و اومد نزدیکم و چنگ انداخت به گلوم. شاید می خواست لباسام و پاره کنه اما اشتباهی گلوم با ناخونای اژدهائیش خراش برداشته بود. واسه بارِ دوم که چنگ انداخت لباسم پاره شد. انگار باس باور می کردم قرارِ زنش بشم. خدایا چی کار کنم؟ اون چاقوم موند تو آشپزخونه. الانم که اعتبار نیست دوالا شم اون یکی ها رو بردارم!

فوری خودم و انداختم روز زمین. که شاید اینطوری بتونم چاقوم و از پام بکشم بیرون.خوبه شلوارش از این پاچه خانوادگیا بود. اون وحشی هم مثل دراکولا افتاد سرم و روم خیمه زد. بعدم انگار من تختِ خوابشم کامل خوابید روم.

تمومِ گلوم از بس این روانی میکش زده بود می سوخت. خودمم که نمی تونستم جیغ بزنم. با دندونش می کشید رو گلوم و لبم. از درد ناله ای کردم. دیگه مانتوم کامل باز بود و پیراهنم پاره شده بود. چشمام از درد خمارِ خمار بود. می دونستم که می خوام تیکه تیکه اش کنم. یه چیزِ دیگه ام می دونستم اینکه برام مهم نیست بکشمش. اون به من دست درازی کرده بود.

ـ عزیزم بهتره بریم تو اتاق خواب. اینجا کمرم درد می گیره! باس منم بهت جوابِ اینهمه محبت و که کردی تو پاچه ام بدم یا نه؟

این من بودم که با صدای خش دار و بی حالم این حرف و می زدم. از بس خمار بود که باورش شد. بلند شد و منم همراهیش کردم. وقتی خیالش راحت شد قصد ندارم کاری کنم جلوتر از من راه افتاد. فوری خم شدم و چاقوم و از تو پاچه ام در آوردم نفهمیدم چی شد که بردمش بالا و داشتم فرود می آوردم تو کمرش که برگشت. و چاقو جای کمرش رفت تو بازوش و کامل تا کنارِ آرنجش و جر داد. خواست داد بزنه که یهو یکی من و پرت کرد و یه چیزی گرفت جلوی دماغِ اون.

هنوز ندیده بودم اون شخص کیه. با عصبانیت برگشت سمتِ من.

ـ بهتره همون کاری و بکنی که بهت گفتن. زنده اش و می خواهیم. مرد? این تنه لش به دردمون نمی خوره. این و گفت و بلند شد.

اه این همون مرد بادیگاردِ بود که گفتم از نگاهش ترسیدما. با خنده گفتم:

ـ دستت طلا. نبودی ما این و کشته بودیم معلوم نبود حمال چه بلایی سرِ ما می آره.

یه چسب پرت کرد سمتم و گفت:

ـ ببندش. فقط پنج دقیقه فرصت داری که از این باغ بری بیرون. پنج دقیقه. حتی شده تنها بدونِ رفیقت.

ـ یعنی حمال گیر افتاد؟

دوباره تکرار کرد :

ـ حتی شده تنها…

ـ اما این سنگینِ من چطور تا ماشین ببرمش.

در و باز کرد. برگشت سمتِ من و گفت:

ـ می تونی.

در و بست صدای دوبار? قفل شدن و می شنیدم.

یه نگاه به دستم که خونی بود و یه نگاه به این پسرِ که حتی اسمشم نمی دونستم انداختم. نمی دونستم باس چی کار کنم. هم گیج بودم. هم هُل. من نمی تونستم این و بلند کنم. مخصوصاً که حس می کردم ضعیفم. خودم و تموم شده می دیدم. تمومِ تموم. بلاخره گیر افتادم.

ستام و به زانوم تکیه دادمو همونطور که خم بودم تند تند نفس می کشیدم.

مثل بچه گوریل می مونه معلوم نی چقدر می خورده که انقدر سنگینه. با مشت کوبیدم تو دلش که باعث شد آروم ناله کنه.

ـ دردِ یه روزه. دعا کن حمال نرسه تا بسپارمت دستِ سخندون. خپل. خرســی.

عرق از سر و صورتم می ریخت پایین. رو لبم می سوخت و جاهایی که این جلبک میک زده بود به امرِ خدا نبض داشتن و می زدن. مردکِ نجِس. هوسباز. بیچاره دخترِ میرزایی اگه بود امشب انقدر این روانی میکش می زد که تجزیه می شد.

درِ آشپزخونه و باز کردم. بلاخره رسیدم این دم. یه بار دیگه به ساعتِ گوشیم نگاه کردم. همه اش یک دقیقه دیگه وقت داشتم. بعدش عروس و داماد می رسیدن و اونا صد در صد می اومدن دنبالِ برادرِ دوماد.

یه اس ام اس زدم واسه حمال.

ـ خودت و برسون.

همینکه گوشی و گذاشتم تو جیبم یکی از پشت من و هُل داد کنار. جیغِ خفه کشیدم و خواستم گارد بگیرم که دیدم حمالِ.

ـ خفه شو بابا منم. گند زدی.

ـ تو ک..ونِ خر چپه شو. به اوس کریم قسم از اینجا برم بیرون انقدر می زنمت که مثلِ خر عر بزنی.

با غیض نگام کرد. اوه امشب چرا رنگِ چشماش تغییر کرده. مشکیِ ها یا شایدم نوک مدادی! نمی دونم. اما بش میاد. یادم افتاد که من باید عصبی باشم. عصبی تر از اون. تو یه حرکت این پسر? لش و گذاشت تو ماشین . دوباره گفتم:

ـ بزار بریم بیرون به مولا دهنت و جر می زدم.

برگشت سمتم. یه لحظه حس کردم دنیا دورِ سرم می چرخه. تو همین چرخیدنا من و پرت کرد تو ماشین و نشست. حس می کردم دندونام تو دهنم خورد شد. این و از خونی هم که اویزونِ دهنم بود می شد فهمید. این چی کار کرد؟

یکی تو وجودم گفت. زد دهنت و صاف کرد حالا خفه شو چون هیچ غلطی نمی تونی بکنی. نگاهی به دورِ ماشین انداختم. یعنی دلم می خواست کله ام و بکوبم به داشبور. روانـــی.

ماشین و روشن کرد و دنده عقب گرفت. از اونور صدای سوت و جیغ میومد انگار که عروس و دوماد تشریف آوردن. اه حیف شد اون جمله ام و که اماده کرده بودم بهشون نگفتم. وقتی از کنارِ درِ آشپزخونه رد شدیم دیدم که بادیگاردا همه تو خونه ان آروم گفتم:

ـ فهمیدن.

ـ بادیگارداش فهمیدن و سعی دارن بدونِ اینکه کسی بفهمه نجاتش بدن چون خونشون حلالِ. همه اشم تو با خرابکاریات مقصری.

با این حرف پاش و گذاشت رو گاز. یه لحظه یادِ یه چیز افتادم . ول کن این و بعداً هم می شه ازش انتقام گرفت. میکروفن و از جیبم در آوردم و بلند گوش و روشن کردم. لبخندِ شیطونی زدم و شیشه و آوردم پایین و رفتم بیرون. با داد گفتم:

ـ بیا تو ساتی البته حقتِ یه تیر تو اون مخِ نداشته ات خالی کنن.

اما من باس کرمم و می ریختم. کسی من و نمی دیدید اما مطمئن بودم صدام و می شنونن با صدای بلند گفتم:

ـ خانما آقایون ساکت.

چند بار این و گفتم. تا همه ساکت شدن. بعد با ذوق وجیغ گفتم:

ـ حالا همه با هم: دومـــاد چقدر انــتـــــرِ عـــروس از اون بــــد تـــرِ…

دوباره:

ـ دومـــاد چقدر انــتـــــرِ عـــروس از اون بــــد تـــرِ….

یه ذوقی کردم و خواستم دوباره تکرار کنم که با صدای چیزی که به ماشین خورد حمال من و کشید تو. حالا دیگه بیرونِ ویلا بودیم. انقدر سرخوش بودم که نمی خواستم فرک کنم اون چی بود که خورد به ماشین. خواستم برگردم ببینم چی بود که با دادش حواسم پرت شد:

ـ مثل اینکه اون مشت کار ساز نبوده، ها؟ مگه نگفتم بی سر و صدا؟!

حالا که از اونجا اومده بودیم بیرون خیالم راحت شده بود. دستم و مشت کردم و کوبیدم تو گوشِ حمال:

ـ اینم جوابِ اون مشتت… برای تو چی کارساز بوده؟

بعد به گردنم اشاره کردم و گفتم:

ـ جوابِ این گازهایی هم که این سگِ هار ازم گرفت و اون کریپسی هم که تو سرم خورد شد و بعداً باها حساب می کنم.

دستش و گذرا رو گوشش کشید و خواست جواب بده که دوباره یه چیز به ماشینمون خورد. از تو آینه به عقب نگاه کرد. با مشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x