رمان هیلیر پارت۱۸

4.5
(23)

 

 

 

 

به هیچ کس نگفتم، حتی عادل هم نمیدونه.

 

با بچه های تیم صحبت کردم و گفتم این جا نمیتونم، بر میگردم ایران و اگه دیدم اون جا هم نمیتونم کاری از پیش ببرم انصراف میدم.

 

بگذریم که چقدر دوستای خوب و مثبتی پیدا کرده بودم، بگذریم که چقدر دلم نمی خواست برگردم. بگذریم چقدر ناراحت شدن و توی این یک ماه چقدر بهم عادت کرده بودیم….

ولی چاره ای نبود..

 

روح دلیار توی ایران جا مونده بود.

باید بر می گشتم پیش روحم.

 

عینکم رو تا کردم و گذاشتم توی جعبش. خودمم دلم برای اون جنگل سرسبز تنگ شده بود.

 

حتی تصورش رو هم که می کردم قلبم اکلیلی میشد! اون جا وسط اون جنگل دراندشت که تا کیلومتر ها هیچ آدم زنده ای پیدا نمی شد پیانو زدن و باله رقصیدن چقدر کیف می داد.

 

می رفتم اون جا قطعا میتونستم آهنگسازی انیمیشن رو با جون و دل شروع کنم.

انیمیشنی که به نظر من از همه انیمیشنای دیزنی قشنگ تر بود!

 

و جذاب ترین نکته اش کهذهمین برجسته و خاصش کرده بود این بود که پرنسس نداشت! شخصیت اولش یه پسر سیاه پوست آروم و خجالتی بود.

اسمش هم کاتایا بود و اسم انیمیشن هم همین بود.

 

از فکر کردن بهش هم لبخند می نشست روی لبم.

 

 

 

لپ تاپم رو جمع کردم و خیره شدم به تابلوی پرواز، هنوز وقت داشتم.

ته کافیمو سر کشیدم و از تلخیش چشمام باریک شد.

 

از کمپانی سه ماه وقت گرفته بودم. خودشون هم هنوز دنبال صداپیشه بودن و خیلی از کاراشون مونده بود. حتی نمایشنامه اشون هم کامل نبود و قسمت پایانی نداشت و قرارربود قسمت پایانی رو تا یک ماه دیگه برای من ایمیل کنن.

 

اما بعد از سه ماه باید حتما بر می گشتم امریکا.

برای کارای میکس و تنظیم به من احتیاج بود. گفته بودن باید توی اهنگا ساز دهنی ساز غالب باشه چون پسر قصه توی تنهاییاش ساز دهنی می زد.

 

هنوز مشخص نبود اما صداپیشگی یکی از شخصت هارو هم احتمالا قرار بود بدن به خودم.

 

هنوز مطمئن نیودم باید قبول کنم یا نه اما جسیکا، مسئول انتخاب صداپیشه ها کراش عجیبی روی صدای من زده بود و می گفت برای نینو، دختر بچه پنج ساله قصه خیلی مناسبه!

 

خلاصه که بعد از این سه ماه وقتی بر می گشتم دوباره امریکا حسابی سرم شلوغ می شد!

حتما آوازه دختر ایرانی ای که برای دیزنی آهنگ سازی و صداپیشگی کرده توی ایران می پیچید و دیگه هیچ وقت نمی تونستم برگردم.

 

شماره پروازم اعلام شد، برای این سه ماه تنهایی خیلی شوق و ذوق داشتم!

حسم می گفت خیلی قراره بهم خوش بگذره!

 

 

 

 

چمدونم رو تحویل دادم و سوار شدم.

تقریبا ده ساعت دیگه ایران بودم، اول می رفتم ژاپن، بعد از اون جا مستقیم فرودگاه امام خمینی!

 

مامان و بابا فکر می کردن کجام؟ هه!

اصلا براشون مهم نبود.

اگه خبری ازم نبود خب لابد زنده بودم دیگه! بقیه اش چه اهمیتی داشت؟

 

مامان پیش دوست پسرش… بابا پیش دوست دخترش… عادلم پیش دوست دختراش احتمالا…

فساد و گند و کثافت ازسر و کول خانواده ما می رفت بالا.

 

آهی کشیدم و با پوزخند به خودم یاد اور شدم منم به اندازه پدر و مادرم تنوع طلب و فاسدم!

به قول کامیار، اکس اکسم، قلبم بوی پا میده از بس هر روز با یه نفرم!

 

-چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟

 

به خودم اومدم و رو از پنجره گرفتم و به مهماندار سیاه پوستی که برام باکس خوراکی اورده بود لبخندی زدم و تقاضای بالش کردم.

 

می خواستم تا ژاپن و بعد از ژاپن تا ایران رو فقط بخوابم. خیلی خسته بودم. یازده ساعت پرواز هم احتمالاً دهنمو آسفالت می کرد.

 

توی این مدت هزار جا رفته بودم، از سفر به یه ایالت دیگه و دریا بگیر، تا رفتن به واشنگتن و گذروندن شب توی دل جنگلای پورتلند، تا دیزنی لند و پنت هاوس ساختمونای بلند، سالنای معروف و اجراهای قوی باله… همه راهی رو رفته بودم تا شاید یکم دلیارِ مرده رو بیدار کنم.

 

ولی نشده بود لامصب!

خیلی زور زده بودم ولی فقط خستگی و کلافگیش برام مونده بود.

 

 

 

 

چشمامو بستم و خیره شدم به هواپیمایی که کم کم داشت ارتفاع می گرفت.

 

یه دلیل دیگه هم داشت برگشتنم. دلم می خواست یه بار دیگه برم توی اون کلبه متروکه جلوی خونه ام.

عجیب بود اما اون خوابی که اخرین بار بعد از اومدن از اون خونه دیده بودم عجیب فکریم کرده بود.

یه چیز عجیبی توی اون کلبه بود، ذهن خیال پردازم منو به اون جا وصل می کرد. با یه سری پیوند های نامرئی ولی محکم.

تموم مدت توی امریکا فکرم پیش اون کلبه بود.

کاش یه دوربین مدار بسته نصب کرده بودم بالای در ورودی خونه و از دور اون کلبه رو زیر نظر می گرفتم تا ببینم کسی به اون جا رفت و آمد می کنه یا نه.

اگه میکنه کیه؟ چه شکلیه؟

 

آهی کشیدم و چشمامو بستم، امیدوار بودم دیگه خواب نبینم، به اندازه کافی روحم آشفته و گم و گور بود.

 

****

 

-کش و قوسی به تنم دادم و به شال روی سرم نیشخند زدم! با پیرهن چهارخونه تا سر زانو و جوراب شلواری سفید و موهای افشون دورم فقط یه شال انداخته بودم روی سرم! باسن حجابو پاره کرده بودم واقعا!

 

بلاخره رسیده بودم خونه، ساعت نه که از هواپیما پیاده شدم تا همین الان داشتم رانندگی می کردم.

ماشینمو توی پارکیگ فرودگاه برای چنین مواقعی پارک کرده بودم.

 

شالو شوت کردم و مستقیم رفتم بالا.

سگ خواب شده بودم، حالا وقتش بود یکم دراز بکشم!

 

خسته و نابود خواسم وارد اتاق بشم که یه آن متوقف شدم!. خیره شدم به گوشه سالن!

جای گیتار عوض شده بود؟

اخم کردم.

آره! مطمئن بودم جاش عوض شده بود!

من هیچ وقت این قدر شلخته و نا متقارن نمیذاشتمش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x