رمان هیلیر پارت ۲۱

4.6
(31)

 

 

 

 

-چوب خطت داره پر میشه!

 

صدای بم و خشددارش بود که به گوشم رسید، عمیق، بَم، انگار صدای یه مرد جا افتاده ی چهل ساله باشه نه صدای این آدمی که رو به روم می بینم…

 

سرمو بلند کردم، با یه رکابی سفید و یه عالم اخم ایستاده بود تو چهارچوب در.

بی جون گفتم:

 

-هی… پسر! اصلا… مهمو… ن نواز… نیستی…!

 

با خشم سرشو انداخت پایین، خنده پر حرصی کرد و بعد سر بلند کرد و غرید:

 

-گمشو خونه ات! دوازده ساعت از زمانت گذشته…

 

نیشخندی زدم و تلو تلو خوران یه قدم رفتم عقب، می دونستم قیافه ام چقدر رقت انگیز شده!

با جدیت تمام درحالی که سعی می کردم نیوفتم گفتم:

 

-من از این… جا… نمیرم!

 

به آنسی دیدم که چشماش شعله کشید. می خواست پاره ام کنه.

دستامو باز کردم و زیر شلاق بی امان بارون ایستادم و گفتم:

 

-برو تفنگتو…. بیار…!

 

انگشتمو زدم به پیشونیم و گفتم:

 

-برو … بیارش و… شلیک کن…. این… جا! تنها… راهیه… که از شر من خلاص میشی!

 

دو قدم عقب عقب رفتم و بعد بهش پشت کردم…

می دونستم رفته تفنگ بیاره!

یه شلیک از پشت به مغزم! به ثانیه نمی کشید که میمیردم!

 

آره خب! حماقت شاخ و دم نداشت!

 

 

 

 

واقعا منتظر شلیک بودم، واقعا خودمو سپرده بودم دست شانس…

 

نمیدونم چرا اما با این که خیلی احتمالش بود از پشت بزنه یه حسی از درون بهم می گفت شلیک نمی کنه. همون طور که آروم آروم می رفتم سمت خونه ام سنگینی نگاهشو حس کردم و حتی حاضرم قسم بخورم صدای کشیدن ماشه رو هم شنیدم.

اما مطمئن بودم…

شلیک نمی کرد…!

 

همین طور هم شد، رسیدم جلوی خونه، برگشتم طرفش و نگاهش کردم.چهره اش از این فاصله معلوم نبود اما واقعا تفنگش روی شونه اش بود و اماده شلیک.

 

شونه ای بالا انداختم و در چوبی جلوی خونه رو باز کردم، تا جلوی در اصلی یکم دیگه راه رفتم و بعد از چند ثانیه مکث خودمو انداختم توی خونه!

 

مردم و زنده شدم!

نفس حبس شده و بی رمقم با شتاب از ریه ام خارج شد و زانو های نحیفم تاب نیاوردن، همون جا پشت در نشستم.

تموم طول مسیر ترس داشتم، تموم طول مسیر منتظر صدای شلیک بودم.

امروز زیادی با مرگ دست و پنجه نرم کرده بودم.

بسم بود.

 

روح ظریف و کم طاقتم توانایی این حجم از خشونت رو نداشت.

توی تموم عمرم این قدر استرس و ترس به سراغم نیومده بود که حالا توی یک روز این قدر باهاش دست و پنجه نرم کرده بودم.

 

اشکام بی وقفه می چکیدن روی گونه ام، باور نمی کردم در امانم.

حتی همین الان هم می تونست بهم آسیب برسونه.

 

 

 

برگشتنم از آمریکا به ایران با این فکر که تنها باشم و در ارامش کامل روی پروژه دیزنی کار کنم خیال خامی بیش نبود.

 

اگه قرار بود همه چیز با این اوصاف پیش بره بیچاره بودم.

 

از جا بلند شدم، بسه دلیار. قدی باش!

قرار نیست از تهدیداش بترسی.

هیچ اتفاقی نمی افته.

این جا حق منه، خریدمش و سند محضری دارم. اگه بخواد زرت و پرت اضافه کنه میرم از دستش شکایت می کنم.

 

با همین افکار جرئت گرفتم، از جا بلند شدم و با ته مونده جونی که برام مونده بود خودمو رسوندم آشپزخونه.

قند خونم افتاده بود، چیزی نمونده بود بیهوش بشم.

 

****

 

حالا که موهام خشک و حلقه حلقه روی شونه هام ریخته بود، لباسای تمیز تنم بود و بوی بهارنارنج می دادم می تونستم بلاخره حس خوبی داشته باشم و یکم به آرامش برسم!

 

لبخندی زدم و رفتم پایین، ساعت هشت شب بود.

تموم چراغای خونه رو روشن کردم، دفتر نُتم رو برداشتم و رفتم طرف پیانوم.

 

با لبخند شروع کردم برای دست گرمی بداهه نواختن. سرمو آروم آروم تکون می دادم و یکی یکی ایده ها توی ذهنم جون می گرفتن.

کاتایا… پسر بچه سیاهپوست تنها… یه شروع غم انگیز با ساز دهنی…

کاتایا… اون پسر گوشه گیره، اما نابغه ست… تنهاست با این که هزاران نفر دور و برشن…

کاتایا… چقدر کاتایا منه… چقدر….

 

با صدای ضربه های پی در پی و بلندی از جا پریدم و جیغ ارومی کشیدم.

سر که برگردوندم همون پسرو دیدم که با مشتای گره کرده می کوبید شیشه!

 

جنگ شروع شده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x