رمان هیلیر پارت ۲۳

4.5
(42)

 

 

 

 

 

اصلا به حرف من توجهی نکرد، تبرشو برد بالا و این بار کوبید به نرده ها، بلند بلند داد زد:

 

-خفه شین! می کشمش! خفه شین! لال شین…!

 

ترس ریشه دوند تو بند بند تنم. این آدم چش بود؟ من که حرفی نمی زدم… به کیا می گفت خفه شین؟ مخاطبش کی بود؟

نرده لق شده بود!

تبرو پرت کرد کنار و با دستاش یه دفعه نرده به اون محکمی گرفت و اون قدر تکونش داد و اون قدر گفت “خفه شید” که نرده از جاش دراومد.

 

مثل تسخیر شده ها بود، مثل کسایی که اختیار جسمشون دست خودشون نیست.

دیگه این وسط موندن جایز نبود!

هر چی رو سر راهش می دید خورد می کرد، اصلا نمی دید چیه! به گلدون و پله های سیمانی و حتی آویز دریم کچر کنار در، به هیچ کدوم رحم نمی کرد!

 

آروم آروم رفتم عقب.

از ترس می لرزیدم.

اون آدم با تبری که دوباره بر داشته بود این بار می کوبید به در وردی و داشت خوردش می کرد…

 

نشستم و با دستای لرزون چهار دست و پا رفتم زیر پیانو. تنها جایی بود که می تونستم مخفی بشم!

 

با هر صدای شکستن و خورد شدنی، با هر فریادی که مرد می کشید تموم خونه، تموم تن من می لرزید.

 

 

 

 

یه صدای شکستن بلند اومد، گلدون آگلونمای محبوبم بود… تیکه های آبی رنگش تا زیر پیانو هم پخش شد!

 

سرمو فرو کردم تو فضای بین زانوها و سینه ام و مثل جنین توی خودم جمع شدم. صدای قلبم، صدای لرزشای تنم، صدای نفسای ترسیده ام جامو لو می دادن.

 

-خفه شو! می بینی که من قاتلم! یادته می بهم می گفتی ریقو؟ یادته هرزه..؟ حالا ببینمت جرت میدم! تیکه تیکه ات می کنم تا قشنگ ارضا شی! خفه شوووووووووو!

 

آن چنان دادش بلند بود، آن چنان از ته دل بود که مطمئن بودم گلوش زخم شده…

مخاطبش من نبودم…

حمله هیستریک بهش دست داده بود.

 

آروم سرک کشیدم.

دم در، نشسته بود روی زمین و سرشو گرفته بود بین دستاش… موهاشو چنگ کرده بود و زیر لب با بیچارگی می گفت:

 

-ولم کنید… تورو مقدساتتون ولم کنید… ولم کنید… ولم کنید…

 

حالش خیلی بد بود، اون آدمی که همه چیزو کوبید و خورد کرد حالا سرشو گرفته بود بین دستاش و التماس می کرد…

 

 

 

 

 

می ترسیدم، چهار ستون تنم می لرزید از ترس اما چهار دست و پا از زیر پیانو اومدم بیرون.

 

-حروم زاده تویی! ولم کن… دست از سرم بردار… دست از سرم بردارید… ولم کنید کثافتا… ولم کنید…

 

این آدم صبح منو با تیر زد و بیهوش وسط یه عالمه کلاغ و لاشخور، توی جنگل ول کرد.

 

حالا هم ورودی و شیشه های خونمو خورد کرده بود. وسایلو شکسته بود، تا حد مرگ منو ترسونده بود و تهدیدم کرده بود به مرگ. اما…

 

بلند شدم، خیلی سخت بود با این زانو های سست روی پا ایستادن اما بلند شدم و با قدمای بی جون… رفتم طرفش..!! طرف مردی که تموم عقل و منطق و همه چیزم فریاد می کشید ازش دوری کنم…

 

مرد رو به روم قطعا دیوونه بود، قطعا یه زنجیری بود! شاید از تیمارستان فرار کرده و این جا مخفی شده بود…

 

من چرا حماقت می کردم؟ چرا داشتم می رفتم طرفش؟ چرا دلم براش سوخته بود؟ چه مرگم بود؟ فرار کن دلیار…!

 

یه صدایی که نه مرد بود نه زن، شایدم هم مرد بود و هم زن… توی سرم التماس می کرد… ” نجاتم بده…نرو…نرو… دلیار… دل آ…! ”

 

 

 

 

نشستم کنارش.

اون قدر موهاشو محکم کشیده بود که شقیقه هاش سرخ شده بودن.

چشماشو محکم بهم فشار داده بود و پاندول وار خودشو تکون می داد.

 

نگاهم افتاد به زخم روی بازوش، یه سوختگی بد، مشخص بود خیلی طول کشیده تا خوب بشه و دیگه درد نداشته باشه…

 

پایینش یه زخم بزرگ و عجیب بود… زخمی که انگار عمدی کشیده شده باشه! شبیه رعد و برق…!

جای بخیه های روی زخم نشون می داد عمیق بوده و خون ریزی زیادی داشته…

 

متعجب خیره شدم بهش، خود زدنی می کنه؟

اون سوختگی باعث شد دلم ضعف بره و چشمامو ببندم… احتمالا خیلی درد داشته…

چه بلایی سرش اومده؟

چی باعت شده این طوری باشه؟ تنها توی یه جنگل، با این وضعیت روانی حاد و تنی که… اگه خود زنی می کرد و می میرد چی؟ کی می فهمید…؟

 

زیر لب با خودش التماس می کرد دست از سرش بردارن، متوجه منی که کنارش نشسته بودم نبود.

 

آروم دستمو بردم جلو و توی یه وجبی بازوش متوقف کردم… جای سالمی نداشت که لمسش کنم…

لبمو گزیدم، می ترسیدم لمسش کنم…

از عکس العملش می ترسیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x