رمان هیلیر پارت16

4.6
(28)

 

 

از جا بلند شدم و رفتم بیرون، قیچی زنگ زده و داغونی که زیر بارون تقریبا به فاک رفته بود رو برداشتم.

 

جنگل توی تاریکی فرو رفته بود، قطره های بارون می ریختن روی موهام و خیسشون می کردن.

 

دو قسمتشون کردم و ریختمشون روی شونه هام، هه! یه روزی یه نفر بهم گفته بود موهام کراتینه خداییه!

نصف شب بود، یارو مست بود و چت کرده بود و فکر می کرد تا صبح کسی قرار نیست سر کشی کنه و تو برج مراقبت هم مشروب خورده بود هم گل کشیده بود. کصخل!

 

جدای از این که یک سال اضافه خدمت خورد و یک ماه هم رفت هلفدونی همون موقع ازش پرسیدم کراتینه دیگه چه کسشریه!؟

 

گفت مثل موهای دوست دخترم! صاف و لخت!

 

احمق! منم کاری کردم که اون قدر تو پادگان موند تا دوست دخترشو شوهر دادن!

تا عبرتی بشه برای بقیه و موهای فرمانده رو با موهای تخمی دوست دخترش مقایسه نکنه.

 

 

 

 

حالا می خواستم از شر همین موها خلاص بشم. دیگه کم کم داشتن عصبیم می کردن.

 

سمت راستو با دستام شونه کردم و بی توجه به اینکه صافه یا نه از بیخ به سختی با اون قیچی چیدمشون.

 

سمت چپم رو هم مثل سمت راستم همونطوری کوتاه کردم و ریختمشون همون جا روی زمین.

چره چره و داغون شده بودم احتمالا. نمیدونم! نمی خواستم که بدونم.

 

چند سال بود که خودمو توی آینه نگاه نکرده بودم؟صد سال؟ هزارسال؟

قیافه خودم از یادم رفته بود. از آینه ها بدم می اومد، چیز جذابی توی آینه نبود که بخوام نگاهش کنم.

از ادم توی آینه هم بدم می اومد. بزرگ ترین نقطه ضعفم توی آینه بود!

من بزرگترین نقطه ضعف خودم بودم.

 

*****

 

-حیف آقای چسبیده به اسمت رویین! واقعا از دخترا هم بی خایه تری….

 

تبرو بردم بالا و گردن اون آدمو زیر تبر تصور کردم!

 

– حروم زاده! به درد مردن میخوری فقط!

 

تبرو با حرص و با تموم زورم اوردم پایین!

 

 

 

 

هیزم دو نصف شد و خود تبر محکم فرو رفت توی تنه بریده شده درخت.

صداهای توی سرم کی می خواستن منو راحت بذارن؟

چرا نمی فهمیدن من وقتی تو پادگان نباشم، مشغول کار نباشم دیوونه میشم؟

 

-حرومی! باید زنگ بزنم یکی بیاد هر جفتمونو تا می خوریم بزنه!

 

لعنت به این صدا، میلیارد ها سال بود نشنیده بودمش اما ضمیر ناخودآگاه تخمیم بهتر و با کیفیت تر از هر وقتی اونو یادش بود! انگار که کنارم ایستاده بود و حرف می زد. داد کشیدم :

 

-خفه شو جنده ی روانی! خفه شو! کثافت! حروم زاده تویی! خفه شو…

 

صدای توی ذهنم زد زیر خنده، خودش گورشو گم کرده بود، صداش ولی هنوز که هنوز بود، بعد این همه سال داشت منو دیوونه می کرد.

 

-اینو نگاه… بهش میگن شلاق نه رشته… حالا که تو منو نمی زنی من می زنمت! دربیار لباساتو…

 

یه تیکه چوب دیگه گذاشتم روی تنه درخت و با تمام توان روش تبر زدم، با تمام توان داد کشیدم، با همه توانم فقط داد کشیدم تا نشنوم.

اما ذهن آشغالم با من سر جنگ داشت:

 

-بهت یاد میدم چطوری باهام رفتار کنی! از آسون ترینش شروع می کنم. جنسش از چرم اصله! تو بازار سیاه به زور پیداش کردم! خودِ جنسه!

 

 

 

 

تبرو باز بردم بالا، دوباره خواستم فرود بیارمش اما نتونستم… کمرم،بین دوتا کتفم، پهلوهام… یه دفعه همه باهم جوری سوختن که فغانمو به آسمون برد..

 

داد کشیدم و خم شدم روی زانوهام افتادم… آخ…

 

-درد داره نه؟ کوفتت بشه کثافت! من باید جای تو می بودم…

 

تموم تنم می سوخت، انگار آهن مذاب ریخته باشن روی کمرم…

کف دستامو گذاشتم روی زمین و داد کشیدم…. داد کشیدم… داد کشیدم…

 

-آره! کثافت اوبی! خایه اشو نداشتی بزنی…. حالا مثل سگ ناله کن برام! مثل سگ! پارس کن… یالا رویین! پارس کن…

 

-خفه شو… خفه شو… خفه شو…

 

درد داشت، تموم زخمای قدیمیم دوباره از اول درد داشت… انگار همون لحظه ایجاد شده بودن. انگار تازه اون کثافت…

 

دیوونه شده بودم، تنهایی این بلا رو سرم اورده بود.

صدایی میشنیدم که نبود، دردی می کشیدم که زاده ذهن مریضم بود.

من مریض بودم.

 

به زودی توی همین جنگل تاریک و سوت و کور می مردم.

هیچ کس نبود نجاتم بده، اصلا هیچ کس نمیتونست نجاتم بده…

من تا خرخره، تا گلو تو گه بودم!

 

ناجی وجود نداشت، برای روئین ایزدستا فقط مرگ راه حل بود!

کسی نمی تونست از این منجلاب منو بکشه بیرون!

 

 

 

 

همیشه همین بود و همین طوری هم قرار بود بمونه!

 

***

 

تفنگو نشونه رفتم سمتش، دقیقاً وسط پیشونیش. آروم و قشنگ داشت از لب برکه آب می خورد. پلکاشو هم نیمه بسته کرده بود!

 

پوزخندی زدم و بی درنگ شلیک کردم!

دقیقا خورد وسط پیشونیش.

همون جا افتاد و خونش برکه رو خونی کرد.

 

تنفگو جا ساز کردم و رفتم طرفش، با یه حرکت پاها و دستاشو گرفتم و انداختم روی شونه ام و راه افتادم سمت کلبه.

گرمی خونشو روی پیرهنم حس می کردم!

به جهنم.!

 

رفتم طرف خونه و از جلوی ویلای سفید رنگ تخمی رد شدم، چشم غره ای بهش رفتم!

مرتیکه آشغال، باید زود تر میومد تا کارشو یه سره می کردم! جا به جا کردن و خراب کردن یه ویلا خیلی طول می کشید، نمی خواستم وقت هدر بره.

 

دو هفته بود که من اومده بودم این جا، هر روزم مثل عقاب پاییده بودم که اگه کسی رفت اون جا بپرم بیرون و خفتش کنم.

اما خبری نبود و داشت حوصله امو سر می برد.

 

اگه می زد به سرم با کمال میل کار نا تمومم رو تموم می کردم.

 

 

 

آهو رو روی شونه ام جا به جا کردم و قدمامو بلند تر برداشتم.

 

دوباره آسمون ابری بود، ابری بودن باعث شده بود رنگای جنگل خودنمایی بیشتری بکنن اما نه برای کسی کسی کور رنگی داره.

 

کور رنگی داشتن به این معنی نبود که نمی تونستم هیچ رنگی رو ببینم.

 

من به خوبی می تونستم رنگا رو تشخیص بدم، می تونستم با اطمینان بگم رنگ برگای اون درخت سبز روشنه، یا اون بوته روی زمین گلای ارغوانی داره.

تشخیص رنگها برای من کار خیلی راحتی بود، از روی درجات خاکستری و مقایسه اشون با درجات خاکستری بقیه چیزا.

 

بعد از ده سال این طوری زندگی کردن دیگه حتی نیاز به فکر کردن هم نداشتم.

اما اون اوایل..

امان از اون اوایل…

که برن و هیچ وقت دیگه بر نگردن اون اوایل…

 

اون گذشته لعنتی!

من چرا آلزایمر نمی گرفتم؟

حتما باید پیر می شدم تا بگیرم؟

از این پیر تر؟ روح من چند سالش بود؟

صد و بیست سالش؟ هزار و دویست سالش؟

 

لاشه آهو رو انداختم روی زمین جلوی خونه ام. برای امروز و نهایتا امشب می شد بخورمش، فردا ولی باید یه چیز جدید شکار می کردم.

 

ذات یه شکارچی همین بود، از شکار و کشتن و خون لذت می برد حالا یا شکار یا آهو، یا آدم، یا صاحب ویلای رو به رویی!

هه!

منتظرم! بی صبرانه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Rezaei
10 ماه قبل

پس چرا دختره از سفر بر نمی گرده یه هفته س منتظرم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x