****
ساعت از نیمه شب گذشته بود و باز من پشت در اتاق دویست و هفت بودم.
بعد اون روز بارها خودم رو لعنت کردم که چرا اونکار رو کردم و آخرین بارم بود، اما الان بعد یه هفته به محض رفتن اون پرستار باز پشت درم و باز کلید انداختم تا وارد اتاقش بشم.
نگاهی به اطراف انداختم و دقیقاً مثل یه دزد وارد شدم، قلبم تند میکوبید، دقیقاً مثل آدمی بودم که از یه ماراتون سنگین پاش به اینجا باز شده.
نفس نفس میزدم و ضربان قلبم روی هزار بود، تند تند.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالت عادی به خودم بگیرم.
اون پردهی سفید رو کنار زدم و وارد شدم.
با دیدنش روی تخت و چشمهای بستهش یه کمی حالم گرفته شد، راستش انتظار داشتم بیدار باشه تا تلاش کنم به حرف بیارمش.
با قدمهای آروم سمت تختش رفتم تا نکنه بیدارش کنم.
خیره به صورتش روی صندلی مشکی رنگ کنارش نشستم، حجم زیادی از موهاش روی صورتش ریخته بود و یه سرمم بهش وصل بود اما چرا نکنه غذا هم نمیخورد؟
اما من میدیدم که پرستار هر روز غذای بیمار و خودش رو میگرفت.
چیزی که خیلی باعث تعجبم میشد، اکسیژنی بود که مدام بهش وصل بود.
یعنی مشکل تنفسی داشت که حالت عادی نمیتونست دمی از هوا بگیره؟!
متعجب نگاهم رو روی تخت و میز کنارش چرخ دادم و با دیدن چند تا شیشهی آمپول خالی که احتمالاً تو سرمش خالی شده بود از جام پا شدم.
به لطف درسی که خونده بودم و پست هر روزهم و دارو دادنم به مریضها بیشتر داروها رو می شناختم و با خوندن جلد یکیشون اخمهام توی هم شد.
چه نیازی به تجویز این دارو واسه مریضیه که اصلاً تکونی به اندامش نمیده؟
مصرف این دارو به خودیه خود اندامهارو فلج میکنه و اجازه نمیده بیمار کنترلی روی اندامش داشته باشه.
چرا باید یه بیمار داروهایی رو بگیره که تو اتاق عمل استفاده میشه؟
با عجله جلد بعدی رو برداشتم، آرام بخش قوی، اینقدر قوی که میتونست شخص رو وارد یه خلسهی مرگبار کنه و داروی بعدی هم همینطور.
چرا دکتر همچین دارویی واسش تجویز کرده واقعاً لازمه؟
یعنی اگه اینارو مصرف نکنه امکان تشنج یا آسیب رسوندن به خودش و بقیه هست؟
ولی اینا که داروی ضد تشنج نیست، اگه خیلی بدبین باشم اصلاً بدشون نمیاد که بیمارشون تشنج کنه و از اینی که هست بدتر بشه.
ذهنم درگیر بود و خیره به صورت زرد رنگش به همه چی فکر میکردم و ذهنم از منطق چیزهایی که میدیدم خالی بود.
هر بار که به دیدنش میومدم مشکوک تر میشدم، قطعاً یه چیزی بود که این بیمار توی این وضعیته.
با وزیدن نسیم خنکی که لرز به تنم انداخت نگاهم رو چرخوندم و پنجرهی نیمه باز بهم دهن کجی کرد.
چقدر اون عوضی میتونست سنگ دل باشه.
چرا چک نکرده پنجرههارو؟
اگه تا صبح باز میموند این بیچاره حتماً سینه پهلو میکرد و چه بسا مرگش نزدیک تر.
خواستم سمت پنجره برم و ببندمش که با یادآوری چیزی لعنتی فرستادم.
اون دونفری که اون روز واسه جا به جا کردنش وارد اتاق شدن دو تا از نگهبانها هستن البته بعد اون اینقدر زاغ سیاهه این اتاق رو چوب زدم که فهمیدم هر شب دو بار وارد اتاق میشن، نه شب و هفت صبح.
اتاق نگهبانی دقیقاً روبه روی پنجرههای این اتاق بود و اگه میرفتم جلو منو میدیدن.
کمی خودم رو سمت دیوار کشیدم و از لای پردهی کرکرهی ای سرک کشیدم.
از پایین کاملاً به اینجا دید داشتن و نمیشد سمت لنگهی پنجره که بسته میشد برم.
پس روی پام نشستم و همون جوری جلو رفتم و با احتیاط و نوک انگشت در رو روی هم فشار دادم و همون جوری برگشتم پیش بیمار مفلوک این اتاق.
از جام پا شدم و نگاهی به سرمش انداختم چیزی به پایانش نمونده بود.
عصبی دستی به صورتم کشیدم اگه ببندمش و سوزن رو بکشم میفهمید، اگه اینجوری میموند عذابش میداد و خونش برمیگشت تو سرم، لعنتی چه دوراهیه بدی.
اگه جوری وانمود میکردم که تکون خورده و سرم افتاده چی؟
خب این داروها این امکان رو میده که گاهی اوقات تن بیمار حرکت پرشی داشته باشه.
با یه نفس عمیق کاری که باید میکردم و شروع کردم.
خیلی آروم سوزن رو از دستش کشیدم و اجازه دادم خونش جاری بشه و چند قطرهای بچکه، پایهی سرم رو روی زمین گذاشتم و با یه صحنه سازی عالی جوری نشون دادم که انگار تکون خورده و اون پایه با سرم افتاده زمین.
لبخندی به اون همه انرژی که واسه این نمایش مسخره کشیدم زدم و با عجله از تو جیبم پنبه الکلی برداشتم و فقط جای سوراخ سرم روی دستش رو فشار دام تا خون بند بیاد.
حالا دیگه من از قبلم کنجکاو ترم، باید بفهمم چی به سر این بیمار اومده و چه بلایی سرش میارن که تو این حاله.
پنبه رو برداشتم و کمی پتو رو روش مرتب کردم و مثل قبل موهاش رو از روی صورتش کنار زدم.
ابروهای پهنش لرزید و من نگاهم روی رد زخمی که از پیشونی تا روی گونهی راستش ادامه داشت خیره موند، چه بلایی سرش اومده بود، رد خیلی کمرنگ بود اما خبر از یه اتفاق وحشتناک میداد.
با تکون سر بالاخره نگاهم رو از اون صورتی که انگار سحرم میکرد گرفتم و آروم تر از قبل از اتاقش بیرون زدم.
راهرو رو سمت اتاق استراحت طی کردم و قبل از رسیدن بهش، بازوم از پشت کشیده شد و با شتاب توی اتاق شهرام پرت شدم.
گیج و متعجب نگاهم رو بین تختی که افشین خواب بود و شهرامی که حین بستن در با لبخند سمتم چرخید چرخ دادم.
شهرام عصبی بود و اینو از تکون مداوم سرش به چپ و راست میشد حدس زد، لبش رو گزید و با همون لبخند گفت:
– چرا نمیای پیشم؟
تو… تو مگه، نگفتی زن… زن منی باید پیشم باشی.
سلام قاصدک جان خوبی
میگم تا اونجایی که میدونم کلمه هیژا یک اسم کردی هس و معنیش محترم ،گران بها ،شایسته میشه ولی با این حال که رمان تون کند جلو میره و با اینکه ۱۳ پارت دادین تا اینجاهم هیچ مفهومی نگرفتیم خواهشن روزی دوتا پارت بدین اگه امکانش باشه
سلام ،مرسی از نظرتون
رمان ها رو طبق برنامه یه روز درمیون میزارم حالا سعی میکنم پارتا طولانی تر باشه
بروی ماهتون عزیزم
ممنونم 😘