رمان هیژا پارت 14

4.6
(18)

 

 

 

لبخند زدم و یه قدم جلو رفتم.

حین گرفتن بازوش از روی همون لباس فرم آسایشگاه سمت تخت هدایتش کردم و با نیم نگاهی به افشین که صدای خر‌خرش کل اتاق رو برداشته بود، صدام رو پایین آوردم:

 

– اولاً که صدات‌و بیار پایین افشین خوابه مزاحمش می‌شیم، دوماً زنا که همیشه نمی‌تونن پیش مرداشون باشن، باید به کارشون برسن مثل منکه الان کلی کار دارم.

 

روی تخت نشوندمش.

نگاه خیره‌ش بین چشم‌هام در گردش بود و بی‌قرار صورتش جمع شد.

 

– ولی من دوست دارم تو پیشم باشی، من موهاتو دوست دارم تو خیلی بوی خوبی می‌دی.

چشم‌هات…

 

مسخره بود ولی یه لحظه حرف رعنا تو سرم چرخ خورد و اخم کردم، این حرف‌ها جدید بود و کمی ترسناک.

 

(دو روز دیگه می‌گه بیا بچه درست کنیم)

 

لبم رو تر کردم و سعی ‌کردم با آرامش این موضوع رو حل کنم، کافی بود از اینجا برم بعداً می‌تونستم حلش کنم.

 

ولی الان نه، الان که تمام فکرم روی اون داروهای کنار تخت اون بیمار بود نه.

 

– شهرام تو خیلی مهربونی اما الان لطفاً بخواب من خیلی کار دارم باشه؟

قول می‌دم از این به بعد بیشتر بیام پیشت.

 

سرش رو خیلی آروم‌ تکون داد و خودش رو روی تخت بالا کشید، آروم دراز کشید و من پتو رو تا گردنش بالا کشیدم.

همیشه نگاهش روی چشم‌هام اینقدر خیره بود که واسم عادی شده بود.

 

– چشم‌هات سرخ شده خسته‌ای؟

 

تو جوابش فقط لبخند زدم، من نمی‌خواستم این مکالمه کش پیدا کنه، از وابسته شدنش می‌ترسیدم.

 

– خوب بخوابی عزیزم.

 

بهش پشت کردم تا از اتاقش بیرون برم اما صدام کرد و من باز سمتش چرخیدم.

 

– هی؟

 

با یه نیم چرخ نگاهش کردم.

 

– بله؟

 

لبخند زد مثل همیشه.

 

– من دیوونه نیستم می‌دونی دیگه؟

 

لبم‌ رو گزیدم و سعی کردم لبخند بزنم، تقریباً تمام بیمارهای اینجا روی اینکه دیوونه نیستن تأکید دارن اما در واقع همشون با مشکلات روانی حاد اینجا بودن.

آسایشگاه ما جزء وی آی پی‌ها حساب می‌شد گرون قیمت با بیمارهای خاص.

 

سری به تأیید واسه خلاصی ازش تکون دادم.

 

– می‌دونم شب بخیر.

 

ناراضی بود اما دیگه حرفی نزد و من از اتاقش بیرون رفتم تا خیلی زود موضوع رو به رعنا بگم و فکرامون رو بریزیم روی هم.

 

 

 

 

****

 

 

– الان می‌خوای چیکار کنی؟

 

باز قدم زدن رو از سر گرفتم و فضای کوچیک اتاق استراحت رو طی کردم.

 

– باید اطلاعات به دست بیارم بالاخره این بیمار یه اسمی داره یه خانواده ای چیزی.

 

سرش رو به تأسف تکون داد و با انگشت به سرم اشاره کرد.

 

– تقصیر خودت نیست بالاخونه رو اجاره دادی. یادت رفته تو آسایشگاه قبلی به خاطر این کنجکاوی‌هات چه بلایی سرت آوردن؟

 

پوفی کشیدم.

با یادآوری چیزی که از سر گذروندم و هیچ کس به جز عمو حسام ازش خبر نداشت سرم تیر کشید، یه رگ دقیقاً پشت گردنم تا شقیقه‌م دردناک و طاقت فرسا.

 

این پیشنهاد عمو حسام بود گفت به همه بگو کنجکاوی کردی نه اینکه رئیس اون آسایشگاه با نگاه هرزه‌ش باعث فرارت شده.

 

– نه یادمه اما اینو نمی‌تونم بی‌خیال بشم چه لزومی به اون حجم‌و دز دارو به یه بیمارِ بی‌آزار وجود داره؟

 

سرش رو با تأسف تکون داد و روی میز خم شد انگار عصبیش کرده بودم ولی خب چیکار کنم نمی‌تونستم بی‌خیال بشم.

 

– خدایا عجب غلطی کردم گفتم ببینیم اون لعنتی‌و، آخه تو از کجا می‌دونی بی‌آزاره؟ شاید

اگه اون داروها نباشه وحشی بشه، کم نداریم از این این بیمارا به وفورم دیدیم.

 

کلافه صندلی رو عقب کشیدم و رو به روش پشت میز فلزی که با رو میزی زرشکی پوشونده شده بود نشستم.

 

– رعنا به من بگو این بیمار چند وقته اینجاست؟

 

شونه ای بالا انداخت.

 

– تقریباً دو ماه.

 

– خب توی این دو ماه کی وحشی گری کرده؟

کی صداشو شنیدی؟

من یه ماهه اومدم اینجا اما تو خیلی وقته اینجایی، چی دیدی از این بیمار که نیاز به همچین داروهای قوی داشته باشه؟

مگه همین تو، چند وقت پیش مثل ابر بهار اشک نمی‌ریختی که دلم واسه این بدبخت می‌سوزه همیشه توی اتاقشه، بیرون نمیاد، هوا نمی‌خوره‌و فلان؟

 

تو فکر فرو رفت و با چشم‌های ریز شده گفت:

 

– یعنی داری می‌گی از قصد دارن اینجوری تو حالت نباتی نگهش می‌دارن؟

 

دستی به صورت خسته‌م کشیدم و نالیدم:

 

– نمی‌دونم فقط دارم حدس می‌زنم، می‌خوام اگه اینجوری باشه کمکش کنم همین.

 

با دستش ضربه‌ی آرومی روی میز کوبید و سرش رو جلو تر کشید.

 

– خب می‌خوای چیکار کنی؟

 

نگاهش ‌کردم و لب‌هام رو به هم فشار دادم، منم سرم رو جلو بردم و آروم گفتم:

 

– می‌خوام سر دکتر همتی‌و گرم کنی تا من برم اتاقش باید یه چیزی از این بیمار پیدا کنم یه پرونده ای داره قطعاً که دست ما بهش نمی‌رسه.

 

 

 

 

 

چشم‌هاش درشت شد و انگار نفسش رفت که رنگش پرید و من و من کرد.

 

– وای خدا… سخت‌ ترین کار ممکن… چطوری سر همتی‌و گرم کنم آخه؟

 

لبخند زدم، وحشتش از همتی خنده دار بود، اسمش که میومد تند شدن ضربان قلبش رو حس می‌کردم.

 

– کار سختی نیست رعنا، ببین عزیزم امروز که می‌ره واسه چکاپ مریضا باهاش برو، تو پرستاری قبولت می‌کنه، امروز شیف کیه؟

باهاش هماهنگ کن، فقط نیم ساعت معطلش کنی کافیه من کل اتاقش‌و می‌گردم.

 

– وای ماهی میمیرم از ترس.

 

– نترس هیچی نمی‌شه نمی‌ذارم بشه، راه افتاد سمت اتاق زنگ بزن میام بیرون نمی‌فهمه.

 

تقه ای که به در خورد جوری شونه‌هامون رو پروند که صدای هین بلند هر دومون فضای اتاق رو پر کرد.

 

با عجله سمت در رفتم، سروش پشت در بود و با دیدنم و احتمالاً رنگ پریده‌م گفت:

 

– جن دیدی خانوم سام؟

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و سعی کردنم لبخند بزنم.

 

– چیزی شده؟

 

سرکی تو اتاق کشید و ابرویی بالا انداخت.

 

– نه، داروی همه رو دادم شهرام نمی‌خوره‌.

می‌گه فقط تو باید بدی، برس جون عزیزت روانیم کرد، الان همتی صداش در میاد.

 

لعنت به همتی که همه ازش می‌ترسیدن، با وجود همتی هیچ کدوممون امنیت شغلی نداشتیم و کوچیکترین خطا آخرین خطای کاریمون بود.

چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و سرم رو تکون دادم.

 

– باشه الان می‌رم شما به کارت برس.

 

با قدر دانی نگاهم کرد‌ و حین خاروندن پشت سرش گفت:

 

– جبران می‌کنم ماهلین خانوم یادم نمی‌ره همیشه هوامو داشتی.

 

با لبخند جوابش رو می‌دم.

 

– کاری نکردم حالا برو تا همتی ندیده.

 

سرش رو به نشونه‌ی باشه تکون داد و باز گفت:

 

– مطمئنی چیزی نشده دیگه؟

اگه کاری باشه من هستم.

 

با لبخند جوابش رو دادم.

 

– نه نیست اگه بود می‌گفتم.

 

دیگه چیزی نگفت و نگاه مشکوش رو از صورتم گرفت، سروش که رفت نیم نگاهی به رعنا که سمت در میومد انداختم‌.

 

– من برم ببینم باز شهرام چشه.

 

– برو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x