رمان هیژا پارت 15

4.4
(32)

 

 

 

 

****

 

 

از لای باز مونده‌ی در اتاقی که دکتر همتی مشغول چکاپ بیمارش بود به داخل سرک کشیدم، دکتر پشتش به من بود و رعنا رو به من‌ و با استرس نگاهم می‌کرد،

لب زدم:

 

– من می‌رم.

 

چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و من با عجله سمت اتاق همتی که طبقه‌ی بالا بود راه افتادم.

 

از کنار اتاقک آسانسور رد شدم و انگار که وجود نداشت پله‌هارو در پیش گرفتم، سوار شدن تو اون قوطی آهنی که راه نفس نداشت آخرین چیزی بود که می‌تونست تو زندگیم اتفاق بیوفته.

 

مثلاً وقتی مُردم با اون من‌‌ و ببرن طبقه‌‌ی پایین بیمارستان تو سرد خونه، چون زنده که باشم پام اون تو هیچ وقت باز نمی‌شه برم هم زنده بیرون نمیام.

 

وارد راهرویی که آخرین اتاقش اتاق همتی بود شدم و از بخت بدم با خانوم میری سرپرستارمون سینه به سینه‌ شدم.

 

اینقدر پر از استرس بودم و اینقدر آنی اتفاق افتاد که صدای هین بلندم راهرو رو برداشت و خانوم میری با چشم‌های درشت شده گفت:

 

– چته دختر؟

 

آب دهنم رو پر صدا فرو دادم و سعی کردم آرامشم رو به دست بیارم.

 

– ببخشید هواسم نبود ترسیدم.

 

سرش رو تکون داد و جوگندمی‌های قشنگش که فرق وسط باز شده بود درخشید، من عاشق رنگ موهاش بودم.

 

– ایرادی نداره ماهلین جان، اینجا تو این طبقه کاری داری؟

 

با یه لبخند کج دقیقاً مثل سکته ای‌ها نگاهش کردم و چیزی به ذهنم نرسید که خودش ادامه داد:

 

– نکنه مثل بقیه می‌خو‌ای بری تو بالکن هوا بخوری؟

 

جا داشت بپرم و دستم رو دور گردنش حلقه کنم و یه ماچ گنده از اون صورت کشیده‌ش بگیرم که خودش تو دهنم حرف گذاشت.

 

– وای آره خانوم میری تورو خدا کسی نفهمه‌ها خیلی حالم بده گفتم برم یه هوایی بخورم.

 

چشم‌هاش رو روی هم گذاشت.

 

– برو دخترم فقط زود برگرد تا دکتر نیومده بالا می‌دونی که خوشش نمیاد پرسنل توی این طبقه رفت‌و آمد کنن زیاد.

 

– چشم… چشم.

 

 

 

 

 

نگاهش رو با لبخند ازم گرفت و وارد آسانسور شد و به محض بسته شدن درش سمت اتاق همتی دویدم.

 

درسته که آسانسور وسیله‌ی مزخرفی واسه من بود اما خب اینبار خوشحالم که وجود داشت و باعث شد زود از جلوی دیدم محو بشه.

 

نگاهم رو به سر تا سر راهرو چرخ دادم و با عجله وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.

اینجا زیاد اومده بودم، واسه دادن پرونده و گزارش.

 

با عجله سمت فایل بزرگ کنار دیوار رفتم، زیاد وقت نداشتم باید خیلی زود چیزی که می‌خواستم رو پیدا می‌کردم و می‌دونستم اینجاست نه جای دیگه.

 

اینکه کلید فایل دقیقاً بالا رو قفلش بود خوش شانسی بود دیگه غیره اینه؟

 

بازش کردم و برچسب تیتری که روی قفسه‌ی اول بود رو خوندم، شماره‌ی اتاق‌ها بود و بیمارهای بستری.

 

پرونده‌ها پنجاه تایی دسته بندی شده بودن توی هر طبقه.

از همون روزی که تأسیس شده بود تا امروز.

 

کشوهارو شمردم و کشوی پنج رو باز کردم، دویست، دونه دونه نگاه کردم دویست و یک، دویست و دو، دویست و سه… و دویست و هفت…..

 

چشم‌هام برق زد و با عجله بیرون کشیدمش و بازش کردم.

ضربان قلبم روی اوج خودش بود و دست‌هام از استرس می‌لرزید، باورم نمی‌شد که بالاخره داشتم ازش اطلاعاتی به دست میاوردم.

 

– صالح غلامی تبار چهل‌و هشت ساله… اخم کردم چهل‌و هشت سال؟!

عجیبه اصلاً بهش نمی‌خوره، ادامه دادم.

 

– مصدومیت به علت تصادف، آسیب شدید مغزی (آسیب تروماتیک به مغز)  کانکاشن ( concussion)، شکستگی جمجمه‌و جراحت پوست سر می‌باشد.

 

بیمار نه ماه در کما بوده‌و عوارض بی‌هوشی‌و ضربه به سر، از بین رفتن تمام عصب‌های حرکتی، لامسه‌و شنوایی.

بیمار قادر به تکلم نبوده‌و هیچ درکی از فضای بیرون ندارد.

 

نگاهی به تاریخ انداختم دو ماه بود که اینجا بستریه و تاریخ تصادف دقیقاً چهارده ماه پیش بود.

 

وارفته به میز تکیه دادم و چشم‌هام رو فشار دادم، بمیرم براش چقدر دلم به حالش سوخت چه بلایی سرش اومده؟

یعنی قبل اون تصادف سالم بوده وای…

 

ولی پس اون داروها چه لزومی داشت؟

با این وضعیتی که تو پرونده هست تنها دارویی که باید مصرف کنه شاید یه دز آرامبخش باشه و داروهای ضد تشنج.

 

این بیمار باید حتماً بعد اون کمای طولانی مدت فیزیوتراپی می‌شد، براش انجام دادن یا نه؟

 

خدایا باورم نمی‌شد تو همچین ماجرایی گیر افتادم که وجدانم یه لحظه هم ساکت نمی‌شه.

 

با یادآوری دکتر همتی با عجله از جا پریدم و پرونده رو سر جاش برگردونم و بعد قفل کردن فایل از اتاقش بیرون زدم.

 

 

 

****

 

 

 

مثل تمام اون چند باری که بهش سر زدم کنارش نشستم و با لبخند به صورت بی‌حالش و اون ریش و سیبیلای بلندی که دلم می‌خواست از ته بتراشمشون خیره شدم.

 

نگاه اونم مات سقف بود و امیدوار بودم اون چراغ بالای سرش که دقیقاً به چشم‌هاش تابیده بود عذابش نده.

سرم رو کمی جلو بردم و آروم گفتم:

 

– هی صالح خان نمی‌خوای یه نیم نگاه به ما بنداری؟

 

خودم ریز خندیدم‌و انگار که داشت باهام حرف می‌زد ادامه دادم:

 

– خب حالا نمی‌خواد بهت بربخوره، اسمت‌و از تو پرونده‌ت پیدا کردم ولی باور کن اصلاً انتظار نداشتم چهل‌و هشت سالت باشه.

حالا درسته با این یال‌و کوپال بلند سنت زیاد قابل تشخیص نیست اما اون رنگ مشکیشون بهم می‌گفت که فوقش باید سی‌و پنج اینا باشی ولی خب انگار اشتباه کردم.

 

مثل همیشه واکنشی نداشت و من پشت دستش و اون رگای زیادی کلفت روی ساعدش رو با نوک انگشت اشاره لمس کردم.

 

اینقدرا هم حق نداشتیم با هیچ بیماری صمیمی بشیم ولی خب من هر تلاش کوچیکی رو واسه گرفتن یه واکنش ازش می‌کردم.

 

– می‌دونی حس می‌کنم تو هم مثل من تنهایی البته من خیلی تنها نیستم اما خب بالاخره تو اون خونه‌ی بزرگ خیلی خیلی تنهام،

واسه همینه میام اینجا‌و باهات حرف می‌زنم امیدوارم وقتی حالت خوب شد نگی چقدر زیر گوشت حرف زدم.

 

نیم خیز شدم‌ و اکسیژن رو روی بینیش مرتب کردم و خواستم چیزی بگم که صدای چرخش کلید تو قفل من‌و کشت و اینبار فرصت فرار سمت سرویس رو نداشتم، چون راست تخت بودم و سرویس سمت چپ.

 

پس با عجله خم شدم و خودم رو زیر تخت کشیدم و دعا کردم اون شخص وارد شده نگاهش به منی که احمقانه زیر تخت به این بزرگی پنهان شدم نیوفته.

 

صدای تق‌ و توق کفش‌های پاشنه بلندش روی اعصاب بود و خیلی زود صدای عصبیش تو اتاق پیچید.

 

– خدا لعنتت کنه ایشالا آشغال که از زندگی انداختیم، اون سرم کوفیتو باز یادم رفت تزریق کنم حیوون وحشی.

 

چشم‌هام دیگه درشت تر از این نمی‌تونست بشه، کنار تخت اومد و به سرم روی میز چنگ زد و من فقط زانو به پایینش رو می‌دیدم، کفش پاشنه بلند مشکی و شلوار سفید.

چرا با مریض اینجوری حرف می‌زد؟

 

– امیدوارم دُزای اضافه‌ی دارو هرچه زودتر از روی زمین ورت داره خونخوار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x