انگار خیلی عصبی بود که صداش رو واسه یه بیمار ناتوان مثل این مرد بالا برده بود.
از سر و صداها میتونستم بفهمم داره چیکار میکنه و احتمالاً سرم رو تزریق میکرد.
صورتم جمع شد با اون عصبانیت لابد واسه فرو کردن اون سوزن هم مرحمتی به خرج نمیداد.
انگار کارش تموم شد که کیفش رو برداشت و خواست سمت در بره که باز برگشت و با نفرت ادامه داد:
– البته میدونی که بدون تنبیه نمیرم، منو تا اینجا کشوندی توی این سرما چرا تو طعمشو نچشی؟
چراغ رو خاموش کرد و دیدم که تو این تاریک روشن اتاق سمت پنجرهها رفت و چهارطاق بازشون کرد.
باد جوری میوزید که آنی تنم به لرز نشست و اون عوضی پتوی روی بیمار رو کشید که از تخت آویزون شد و حالا دیگه اگه میخواست هم نمیتونست منو ببینه و من نفس راحت کشیدم، چرا بیرون نمیرفت؟
الان این مرد یخ میزد.
صدای قدمهاش رو شنیدم و جملهی منفورش.
– رادیاتورم خاموش کردم امیدوارم از سرما یخ بزنی آشغال…
انگار از فراموشیه تزریق اون سرم خیلی عصبی بود که این بیچاره رو اینجوری مجازات میکرد و از اون گذشته رفت و منو ندید، منی که قبل از اون پتو کاملاً تو دید بودم و انگار خدا هم باهام یار بود.
از زیر تخت بیرون اومدم و با عجله پتو رو تا گردنش بالا کشیدم، لعنتی نمیشد پنجرههارو ببندم نه تا وقتی اون نگهبانا دقیقاً به این پنجرهها دید داشتن و الان قطعاً اون دختر آمار و بهشون داده بود.
باد به سختی میوزید و برف شروع به باریدن کرده بود، اینجوری قطعاً تا صبح یخ میزد.
باید یه فکری میکردم.
سمت رادیاتورا رفتم و تا آخرین درجه زیادشون کردم تا اتاق گرم بشه، اما بعید بود بیرون دما خیلی پایین بود و برف هر لحظه بیشتر میبارید.
نگاهش کردم چقدر بیچاره بود.
چرا دلم براش میسوخت؟
چرا حس میکردم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست؟
اون دختر بهش چی گفت؟ خونخوار؟
نکنه این مرد یه قاتله و تو زندان خودشو زده به این حال و الان اینجاست؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
لعنتی تو این موقعیت وقت این حرفها نبود نه تا وقتی سوز سرما صدای چلیک چلیک دندونهام رو درآورده بود.
چه موزیک اعصاب خورد کنی بود واسه یه مریض حاد اعصاب و روان.
نگاهی به اطراف انداختم، شاید با چند تا پتو میتونستم گرمش کنم.
پس با عجله سمت در رفتم تا بیرون برم و از رعنا کمک بگیرم اما کلید که داخل قفل نشد چشمهام درشت شد، لعنتی دختره کلید و جا گذاشته پشت در، لعنت خدا بهش حواسش کجاست که اینجوری گند زده حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟ وای خدا گوشیمو چرا از تو شارژ برنداشتم؟ الان اینجا گیر افتادم و اون دختره صبح منو میبینه بیچاره میشم که.
چند باری امتحان کردم و ناامید به در چسبیدم دست خودم نبود که از ترس زیر گریه زدم هیچ کاری نمیتونستم بکنم و به محض در زدن همه متوجه میشدن.
سعی کردم نفس عمیق بکشم و آروم بشم بالاخره که رعنا وقتی بفهمه من نیومدم میاد سراغم.
لبم رو با خشم گزیدم و سمت اون مرد راه افتادم باید اونو از سرما نجات میدادم.
کنار تختش ایستادم و پشت دستم رو روی صورتش گذاشتم رسماً یه تیکه یخ روی تخت بود، کاش میشد تخت رو از پنجره دورتر کنم و به رادیاتور نزدیک اما اونم امکان نداشت.
خدایا خودت کمک کن، با یادآوری اکسیژنی که بهش وصل بود تصمیمم رو گرفتم و پتو رو روی سرش کشیدم قطعاً اون زیر گرم تر بود البته اگه این پتوی نازک توانایی جلوگیری از ورود سرما رو داشت.
منزجر از سرمایی که داشت وارد استخونام میشد شروع کردم به راه رفتن تو اون فضای کوچیک… تحرک میتونست تنم رو گرم کنه.
قدم میزدم و هر چند دقیقه پتو رو کمی پایین میکشیدم تا خیالم راحت بشه زندهست و میتونه نفس بکشه.
تنم داشت منجمد میشد و دمای به شدت پایین تن صالح وحشتم رو دو برابر میکرد.
خسته از راه رفتن مداوم روی صندلی کنار تخت نشستم و با دستهای لرزونم پتو رو کمی پایین دادم، چشمهاش نیمه باز بود و مشخص بود سرمی که هر چند ثانیه فقط یه قطره وارد خونش میشد هنوز کارش رو نکرده بود.
– صالح خان” مکث میکنم و خیره به انبوه ریش مشکیش ادامه میدم” من چرا به تو میگم صالح خان؟
حس میکنم دارم با یه خان روستا حرف میزنم البته بهتم میاد، ببین من رسماً دارم یخ میزنم تو خوبی یعنی اون زیر گرمه؟
میدونم که جوابی در کار نیست و لبم رو میگزم.
– باید یه کاری بکنیم اینجوری جفتمونم منجمد میشیم.
صدای زوزهی باد توجهم رو جلب کرد و دیدم که درگاه پنجره پوشیده از برف شده و رگهی باریک آب تا تو اتاق جاری شده.
دندون قروچه ای کردم و حین تکون دادن خودم واسه گرم شدن صدام رو فقط کمی بلند کردم و غر زدم:
– لعنت بهت دختر این مرد باهات چه کرده که لایق این عذابه؟
دستهام رو روی سینه قلاب کردم و خودم رو بیشتر تکون دادم، اما این راه حلش نبود.
نگاهی به اتاق انداختم خالی بود، اینقدر خالی که نزدیک بود بزنم زیر گریه.
از سرما متنفرم، از این لرزی که تمام اعضای درونیم رو به رعشه انداخته متنفرم، از این صدای بهم خوردن دندونام متنفرم.
من به طرز عجیبی دلم میخواست همین الان چشمهام رو ببندم و توی تابستون و گرمای شدیدش بازشون کنم.
یه باره دیگه به همه جا نگاه کردم به امید پیدا کردن چیزی واسه گرم شدن، اما تنها وسیلهی گرمایشی پتوی صالح خان بود، چون رادیاتور اینقدر ضعیف بود که سرمای زیر صفر بیرون بهش اجازهی خود نمایی نمیداد.
لعنت به اون موتور خونهی قدیمی…
اصلاً لعنت به همتی که سیستم گرمایشی اینجا رو قوی تر نمیکرد.