یکیشون تند و فرز رفت پوزخندزنون سمت جایگاه رفتم و غریدم
+ دیشب کدومتون تا دیر وقت اینجا بود؟
کارگرها به هم نگاه کردن و با ترس خیرهام شدن. نیشخندی زدم و گفتم
+ مگه کرین؟ میخواین از نون خوردن بیوفتین؟ با شماهام…
حرفی نزدن و همین بدتر عصبیم میکرد و داشتم خودم رو کنترل میکردم آتیشون نزنم!
_ آقا با شماهاست کی توی کارخونه بوده؟ مگه لالید و دهنهاتون رو بستن؟ تخم کفتر بدم باز شه لباتون؟
یکی از کارگرها که مسن بود جلو اومد و با صدای تحلیل رفتهاس گفت
_ آقا محسن دیروز بود من دیدمش!
چشم ریز کردم. محسن همون پسره که تازه پشت لبش سبز شده بود؟ سری تکون دادم و هوار زدم
+ کجاست این توله سگ؟ پیداش کنید واسم حتما یه چیزهایی می دونه…
_ بابایی…
با دیدن لیندا چشمهام گرد شد. جلو رفتم و لیندا با تعجب به کارگرها خیره شد. لبش رو خیس کرد.
_ چیزی شده؟
بازوش رو گرفتم و سمت دفترم کشیدم. محسن داشت با یکی از کارگرها میومد رو به لیندا غریدم
+ اینجا چیکار میکنی تو؟ کی آوردتت؟ مدرست رو چیکار کردی؟
لب برچید
_ خودم اومدم و مدرسمم تعطیل شد!
عصبی به موهام دست کشیدم این دختره آخرش من رو می کشت سمت در هلش دادم و روی صندلیم نشست.
_ وایی چه خوبه! حس رئیس بودن بهم دست داد…
لبخند ریزی زدم و محسن با مش طاهر داخل شدن. لیندا خندید
_ بابا طاهر چه طوری؟
مش طاهر جلو رفت و سرش رو بوسید. محسن به لیندا خیره شد از نوع نگاهش خوشم نیومد و اخم کردم.
+ بیا جلو پسر!
محسن جلو اومد و لیندا با مش طاهر سرگرم شد.
+ تو دیشب تا دیر وقت اینجا بودی؟
محسن سری تکون داد و لیندا خیرهام شد
_ بابایی چیزی شده؟
پوفی کشیدم که محسن گفت
_ من چیزی ندیدم آقا میتونم برم؟
توی چشمهاش خیره شدم که ببینم راست میگه یا نه! نه گفتم که با حرص گفت
_ یعنی چی؟ مگه شما پلیسید و من مجرم؟ ننم مریضه باس برم پهلوش…
هوچی بازی درآورد. لبخندی زدم و یهویی یقهاش رو گرفتم.
+ ببر صدات رو بچه جون! سوالامو جواب بده وگرنه به خاک سیاه میشونمت!
محسن بی قید و مسخره گفت
_ به چپم! انگار الان تو بهشتم…
به دستم فشاری آورد تا یقهاش رو ول کنم ولی محکم گرفتم و مشت محکمی زیر چشمش کاشتم که خون از دماغش فوراه زد غریدم
+ عین آدم بنال تا نزدم لت و پارت نکردم !
لیندا اسمم رو گفت که رو به مش طاهر با صدایی که سعی داشتم بلند نشه گفتم
+ ببرش بیرون مش طاهر!
لیندا و مش طاهر که رفتن محسن خون دماغش رو پاک کرد و نیشخندی زد
_ همین؟ زورت به من رسید آره؟ باشه بهت میگم…
دستمالی برداشت و با نفرت گفت
_ دو نفر بودن کارگرهای همین جا ازتون بیذار بودن و با نفرت تمام کارشون رو کردن و لباسهاشون سیاه بود همین!
عصبی قدم رو رفتم و دستهام رو بهم قلاب زدم
+ خوب بقیهاش!
محسن خندید و سمت در رفت با نفرتی آشکار تو صداش گفت
_ کاری میکنم به پام بیوفتی تقاص این مشت رو بد پس میدی!
نیشخندی بهش زدم و پروندهها رو برداشتم. باید تله میذاشتم و اون دوتا موش کثیف رو گیر می انداختم.
لیندا توی حیاط داشت با گلها بازی میکرد و یه گربه نزدیک شده بود محسن داشت میرفت نگاهی به لیندا انداخت که ترس توی دلم افتاد.
سرش رو بلند کرد و چند لحظه نگاهم کرد و رفت. بلوایی توی دلم به پا شد به موهام چنگ زدم و پروندهها رو توی دستم فشردم.
داد زدم
+ عماددد کجایییی تو؟! زود بیا…
در باز شد و عماد سراسیمه توی چارچوب قرار گرفت داد زدم
+ اون پسره از همه چی خبر داره میخواد دخترمو ازم بگیره اون میدونه که…
با دیدن کارمندا داد زد
+ اینجا چه گوهی میخواین؟ برین سرکارتون!
عماد به تبعیت از من گفت
_ برید دیگه نمی بینید عصبیه میخواید تیرش به شما بخوره!
همه شون مبهوت رفتن و عماد توی لیوان آب ریخت و دستم داد. شونههام رو مالید آروم گفت
_ کی گفته اون اومده سراغ تو؟ بیخی داداش فقط…
آب رو لاجرعه خوردم و سرم رو پایین انداختم بشکنی زدم
+ برق نگاهش پرنفرت بود و ازش خشم چکه میکرد به لیندا نظر داره چندتا محافظ شخصی جور کن!
عماد باشه گفت و پروندههای پخش و پلا رو جمع کرد مرتب روی میز چید که تلفنم زنگ خورد درش آوردم که دیدم لینداس نیمچه لبخندی زدم.
+ جانم بابایی!
_ بابا میایی بریم خونهمون خیلی گرسنمه؟
لبخندی ریزی زدم و گفتم
+ یعنی توی یه شرکت به این بزرگی یه لقمه نون پیدا نمیشه تو بخوری سیر شی؟
از پشت پنجره دیدمش که به درخت تیکه داد و با غمزه به پنجره خیره شد.
_ ام بابایی شاید من دلم غذای خونگی بخواد و دستپخت بابایم رو…
خندیدم و باشه گفتم. لبهاش رو غنچه کرد و چشمکی زد. سمتش رفتم و با نزدیک شدنم بغلم کرد و گفت
_ بابایی من میدونم خیلی سختته خصوصا الان که اینجوری شده شرکت!
سری تکون دادم و با هم سمت ماشین رفتیم. سوار شدم که ذوق زده گفت
_ یادم میدی رانندگی؟
بهش خیره شدم که لبهاش رو جلو داد با کنجکاوی گفتم
+ واسه چیته؟ هنوز زوده بچه…
آروم به سرش ضربه زدم که با اخم گفت
_ بچه نیستم! میخوام هر روز خودم برسونمت شرکت تا بابامو ندزدیدن و جای مامانم رو نگرفتن!
لبخند بی صدایی زدم و لیندا خیره به بیرون گفت
_ ام بابایی وایسا!
ماشین رو گوشهای پارک کردم که فوری از ماشین پیاده شد و همون موقع بارون گرفت. رفت سمت گوشهای و یه گربه رو بغل کرد.