رمان وارث دل فصل دوم پارت ۸

4
(8)

 

 

یکیشون تند و فرز رفت پوزخندزنون سمت جایگاه رفتم و غریدم

+ دیشب کدومتون تا دیر وقت اینجا بود؟

 

کارگرها به هم نگاه کردن و با ترس خیره‌ام شدن. نیشخندی زدم و گفتم

+ مگه کرین؟ میخواین از نون خوردن بیوفتین؟ با شماهام…

 

حرفی نزدن و همین بدتر عصبیم میکرد و داشتم خودم رو کنترل میکردم آتیشون نزنم!

 

_ آقا با شماهاست کی توی کارخونه بوده؟ مگه لالید و دهن‌هاتون رو بستن؟ تخم کفتر بدم باز شه لباتون؟

 

یکی از کارگرها که مسن بود جلو اومد و با صدای تحلیل رفته‌اس گفت

_ آقا محسن دیروز بود من دیدمش!

 

چشم ریز کردم. محسن همون پسره که تازه پشت لبش سبز شده بود؟ سری تکون دادم و هوار زدم

+ کجاست این توله سگ؟ پیداش کنید واسم حتما یه چیزهایی می دونه…

 

_ بابایی…

 

با دیدن لیندا چشم‌هام گرد شد. جلو رفتم و لیندا با تعجب به کارگرها خیره شد. لبش رو خیس کرد.

_ چیزی شده؟

 

بازوش رو گرفتم و سمت دفترم کشیدم. محسن داشت با یکی از کارگرها میومد رو به لیندا غریدم

+ اینجا چیکار میکنی تو؟ کی آوردتت؟ مدرست رو چیکار کردی؟

 

 

لب برچید

_ خودم اومدم و مدرسمم تعطیل شد!

 

عصبی به موهام دست کشیدم این دختره آخرش من رو می کشت سمت در هلش دادم و روی صندلیم نشست.

_ وایی چه خوبه! حس رئیس بودن بهم دست داد…

 

لبخند ریزی زدم و محسن با مش طاهر داخل شدن. لیندا خندید

_ بابا طاهر چه طوری؟

 

مش طاهر جلو رفت و سرش رو بوسید. محسن به لیندا خیره شد از نوع نگاهش خوشم نیومد و اخم کردم.

+ بیا جلو پسر!

 

محسن جلو اومد و لیندا با مش طاهر سرگرم شد.

+ تو دیشب تا دیر وقت اینجا بودی؟

 

محسن سری تکون داد و لیندا خیره‌ام شد

_ بابایی چیزی شده؟

 

پوفی کشیدم که محسن گفت

_ من چیزی ندیدم آقا میتونم برم؟

 

توی چشم‌هاش خیره شدم که ببینم راست میگه یا نه! نه گفتم که با حرص گفت

_ یعنی چی؟ مگه شما پلیسید و من مجرم؟ ننم مریضه باس برم پهلوش…

 

هوچی بازی درآورد. لبخندی زدم و یهویی یقه‌اش رو گرفتم.

+ ببر صدات رو بچه جون! سوالامو جواب بده وگرنه به خاک سیاه می‌شونمت!

 

 

 

محسن بی قید و مسخره گفت

 

_ به چپم! انگار الان تو بهشتم…

 

به دستم فشاری آورد تا یقه‌اش رو ول کنم ولی محکم گرفتم و مشت محکمی زیر چشمش کاشتم که خون از دماغش فوراه زد غریدم

 

+ عین آدم بنال تا نزدم لت و پارت نکردم !

 

لیندا اسمم رو گفت که رو به مش طاهر با صدایی که سعی داشتم بلند نشه گفتم

 

+ ببرش بیرون مش طاهر!

 

لیندا و مش طاهر که رفتن محسن خون دماغش رو پاک کرد و نیشخندی زد

 

_ همین؟ زورت به من رسید آره؟ باشه بهت میگم…

 

دستمالی برداشت و با نفرت گفت

 

_ دو نفر بودن کارگرهای همین جا ازتون بیذار بودن و با نفرت تمام کارشون رو کردن و لباس‌هاشون سیاه بود همین!

 

عصبی قدم رو رفتم و دست‌هام رو بهم قلاب زدم

 

+ خوب بقیه‌اش!

 

محسن خندید و سمت در رفت با نفرتی آشکار تو صداش گفت

 

_ کاری میکنم به پام بیوفتی تقاص این مشت رو بد پس میدی!

 

نیشخندی بهش زدم و پرونده‌ها رو برداشتم. باید تله میذاشتم و اون دوتا موش کثیف رو گیر می انداختم.

 

لیندا توی حیاط داشت با گل‌ها بازی میکرد و یه گربه نزدیک شده بود محسن داشت میرفت نگاهی به لیندا انداخت که ترس توی دلم افتاد.

 

 

 

سرش رو بلند کرد و چند لحظه نگاهم کرد و رفت. بلوایی توی دلم به پا شد به موهام چنگ زدم و پرونده‌ها رو توی دستم فشردم.

 

داد زدم

 

+ عماددد کجایییی تو؟! زود بیا…

 

در باز شد و عماد سراسیمه توی چارچوب قرار گرفت داد زدم

 

+ اون پسره از همه چی خبر داره میخواد دخترمو ازم بگیره اون میدونه که…

 

با دیدن کارمندا داد زد

 

+ اینجا چه گوهی میخواین؟ برین سرکارتون!

 

عماد به تبعیت از من گفت

 

_ برید دیگه نمی بینید عصبیه میخواید تیرش به شما بخوره!

 

همه شون مبهوت رفتن و عماد توی لیوان آب ریخت و دستم داد. شونه‌هام رو مالید آروم گفت

 

_ کی گفته اون اومده سراغ تو؟ بیخی داداش فقط…

 

آب رو لاجرعه خوردم و سرم رو پایین انداختم بشکنی زدم

 

+ برق نگاهش پرنفرت بود و ازش خشم چکه میکرد به لیندا نظر داره چندتا محافظ شخصی جور کن!

 

عماد باشه گفت و پرونده‌های پخش و پلا رو جمع کرد مرتب روی میز چید که تلفنم زنگ خورد درش آوردم که دیدم لینداس نیمچه لبخندی زدم.

 

+ جانم بابایی!

 

 

_ بابا میایی بریم خونه‌مون خیلی گرسنمه؟

 

لبخندی ریزی زدم و گفتم

 

+ یعنی توی یه شرکت به این بزرگی یه لقمه نون پیدا نمیشه تو بخوری سیر شی؟

 

از پشت پنجره دیدمش که به درخت تیکه داد و با غمزه به پنجره خیره شد.

 

_ ام بابایی شاید من دلم غذای خونگی بخواد و دستپخت بابایم رو…

 

خندیدم و باشه گفتم. لب‌هاش رو غنچه کرد و چشمکی زد. سمتش رفتم و با نزدیک شدنم بغلم کرد و گفت

 

_ بابایی من میدونم خیلی سختته خصوصا الان که اینجوری شده شرکت!

 

سری تکون دادم و با هم سمت ماشین رفتیم. سوار شدم که ذوق زده گفت

 

_ یادم میدی رانندگی؟

 

بهش خیره شدم که لب‌هاش رو جلو داد با کنجکاوی گفتم

 

+ واسه چیته؟ هنوز زوده بچه…

 

آروم به سرش ضربه زدم که با اخم گفت

 

_ بچه نیستم! میخوام هر روز خودم برسونمت شرکت تا بابامو ندزدیدن و جای مامانم رو نگرفتن!

 

لبخند بی صدایی زدم و لیندا خیره به بیرون گفت

 

_ ام بابایی وایسا!

 

ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم که فوری از ماشین پیاده شد و همون موقع بارون گرفت. رفت سمت گوشه‌ای و یه گربه رو بغل کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x