رمان وارث دل فصل دوم پارت ۹

4.3
(12)

 

“لیندا”

 

 

آروم گربه رو بغل کردم و بابا گفت

 

+ اون گربه کثیفه بذارش سرجاش!

 

گربه تو بغلم می لرزید و آب ازش چکه میکرد با لجبازی خاص خودم گفتم

 

_ نه نمیخوام میارمش خونه درمونش میکنم…

 

سوار ماشین شدم و با دستمال شروع کردم به خشک کردنش و بابا با یه اخم عمیق بهم خیره شد و سمت خونه روند.

 

با رسیدن به نزدیکی خونه زود داخل شدم و گربه رو داخل پتو کنار شومینه گذاشتم. لباس‌هام رو با یه ست گربه گیتی عوض کردم و دنبال دامپزشک گشتم.

 

+ لیندا گربه رو بیار!

 

بابا گربه رو حموم کرد و سشوارش کشید. تموم کارش با اخم بود بعدش گذاشتش توی پتو و رفت شیر گرم کنه.

 

سمتش رفتم و با لبای برچیده گفتم

 

_ قهری بابا جونم؟

 

نه گفت و مشغول گرم کردن شیر شد. صدای میومیوی گربه همه جا رو پر کرد.

 

+ برو کنار تا نسوختی بچه!

 

بابا شیر رو داخل ظرفی گذاشت و ظرف رو جلوی دهن توله گربه نگه داشت که با صدای ضعیفش شروع کرد خوردن!

 

 

 

 

لبخند زنون دستم رو روی بدنش کشیدم و نازش کردم. رو به بابا گفتم

 

_ اسمش رو بذارم پشمک؟

 

بابا لبخندی زد و پرسید

 

+ پشمک؟ ابهتش زیر سوال نمیاد؟

 

اخم کردمو و بهش خیره شدم. گربه صورتش رو به دستم مالید که دستم مور مور شد.

تخس گفتم

 

_ نه خیرم پشمک خودمه از تو هم بیشتر دوستش دارم!

 

بابا عصبی داد زد

 

+ غلط کردی که از من بیشتر دوستش داری! بیجا میکنی دوستم نداری…

 

از صدای بلندش ترسیدم و با لبای برچیده پشمک رو بغل کردم. خندیدم و لپش رو کشیدم

 

_ بابای حسود خودمی! عاشقتم…

 

پوزخندی زد و بی حوصله رفت که وا رفته گفتم

 

_ نمیخوای مثل هر شب قلقلکم بدی؟! یعنی انقدر بدم؟

 

سرد گفت

 

+ گربه‌ی تو بغلت رو از من بیشتر دوست داری بگو گربه نازتو بخره!

 

 

زیر خنده زدم و پشمک رو روی کاناپه گذاشتم و سمت بابا رفتم و از پشت بغلش کردم و نالیدم

 

_ بابایی جونمم من که تنها بچتم دخترتم وارثم رو دیگه ناز نمیکنی؟

 

چشم‌هام رو گرد کردم و بهش نگاهی انداختم که زیر لب گفت

 

 

+

قری به گردنم دادم و آروم بلندم کرد و بوسیدم.

سمت اتاق خوابم رفتیم و بابا بعد گفتن قصه و گذاشتن پشمک توی یه جای گرم رفت.

 

***

 

صبح زود پاشدم و با خنده شروع کردم حموم و شستن تنم! دندون‌هام رو با مسواک و خمیر دندون بابا شستم. به سفیدی‌شون خیره شدم.

 

موهام رو فر کردم و با نشوندن آرایش ملیحی روی صورتم سمت بیرون رفتم.‌ میخواستم بابا رو غافل گیر کنم..

 

با اسنپ به محلی که خواستم رسیدم و صدای تلفنم باعث شد لب بگزم.

 

وصل کردم که عربده‌اش توی گوشم پیچ خورد

 

+ کجایی تو؟ سر صبح کجا رفتی پدرسگ؟

 

پوفی کشیدم و تند تند گفتم

 

_ رفتم یکم خرت و پرت واسه مدرسه بخرم زود میام قول میدم!

 

زود داخل جواهر فروشی و ساعت فروشی شدم و یه ساعت و دستبند ست واسه بابا گرفتم. یه حلقه هم گرفتم و زود پولش رو حساب کردم.

 

_ فال دارم بیا زندگیت رو بهت بگم!

 

سمت پیرزنه رفتم که دستم از پشت کشیده شد.

 

 

 

یه پسر با چشم‌های پر نفرت مشتی زیر چشمم زد

 

_ آیی…

 

ناله کردم و کیفم رو محکم گرفتم. مردم دورمون جمع شدن و پسره رو یکی گرفت زیر مشت و لگد!

 

پلکم رو باز کردم و با دیدن بابا هق هقم اوج گرفت.

 

_ بابایی؟

 

نعره‌ای کشید و یقه‌ی پسره رو ول کرد

 

+ دور و بر دخترم دیگه نبینمت حروم لقمه!

 

دستم رو گرفت و طوری فشار داد که از درد لب گزیدم. سمت ماشین که گوشه‌ای پارک شده بود رفتیم و داد زد

 

+ سوار شو!

 

هق هق کنان سوار شدم و در رو بستم که بابا پاش رو روی گاز فشرد. سرش رو سمتم چرخوند و هوار کشید

 

+ با کی قرار داشتی؟

 

دستم رو روی صورتم گذاشتم و سرعتش خیلی بالا بود نزدیکای خونه ماشین رو نگه داشت و گفت

 

+ گمشو پایین!

 

با گریه خواستم پیاده شم که بازوم رو گرفت

 

+ شب که اومدم جواب سوالاتم رو باید بدی!

 

کیفم رو بهش دادم و با گریه جیغ زدم

 

_ رفتم واست کادو گرفتم تا ازت بابت بودنت تشکر کنم… کاش منم عین مامان بم…

 

آروم توی دهنم کوبید که سرم به شیشه‌ی ماشین خورد و چیزی جز سیاهی نصیبم نشد…

 

 

 

حامین

 

نعره کنان یقه‌ی دکتر رو گرفتم

 

+ چرا دخترم به هوش نمیاد؟ چه بلایی سرش اومده؟!

 

دکتر دستم رو پس زد و با اخم گفت

 

_ فعلا بهش آرامشبخش زدیم چند ساعتی خوابه!

 

کلافه به موهام چنگ زدم و دور خودم چرخیدم. سمت بوفه رفتم و یه قهوه تلخ گرفتم و خوردم. کاش دستم می‌شکست و بهش سیلی نمی‌زدم.

 

صدای گریه‌ی دختری که از بیمارستان پرستارها بیرونش آورده بودن بدجور روی مخم بود.

 

– چه مرگته؟! برو یه جای دیگه عر بزن..

 

دختره‌ بلند شد و با نفرت نگاهی حواله‌ام کرد.

 

_ خودت چه مرگته؟ عین خر جفت میپرونی برو تو طویله‌ات!

 

جلو رفتم و یقه‌اش رو گرفتم و حرص و خشمم رو از خودم روش پیاده کردم

.

+ دخترم داره جون میده میفهمی؟

 

خندید و اشکی روی گونه‌اش سر خورد و ناله کرد

 

_ منم نامزدم رو از دست دادم الانم خانواده‌ام ولم کردن میفهمی دردمو؟

 

گونه‌اش خیس شده بود کلافه پوفی گفتم و رفتم واسش آب معدنی گرفتم. بهش دادم که ممنومی گفت.

 

پرسیدم

 

+ جایی داری بری؟

 

سری به طرفین تکون داد و بطری آب رو سر کشید

 

_ نه! مجبورم برم توی پارکی زیر پلی جایی…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ara
ara
1 سال قبل

دختر دوازده ساله آرایش میکنه؟؟؟؟
واقعا رمان چرتیه
خواهر من دوازده سالشه هنوز با باربی بازی میکنه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x