رمان وارث دل پادت ۶۸

4.4
(14)

 

 

 

می گفت و منو عقب می روند

منم حرف نمی تونستم بزنم لبام رو گذاشتم روی هم

و فشار عمیق بهش اوردم ‌‌…

اونقدر منو عقب روند که به دیوار برخورد کردم

نگاه خیره ای بهش انداختم..

باید یه کاری می کردم اگه می گذاشتم ادامه بده معلوم نبود چکار می کرد

 

دستش که روی کتفم بود رو عقب زدم

با دندون های ساییده شده

گفتم : چته اینطور رفتار می کنی!؟

حالیت نیست می گم من تورو نمی شناسم!؟

برای چی اینطور رفتار می کنی هان!؟

با صدای بلند داشت این حرف ها رو می زدم..

تا اینکه فک منو گرفت

و فشار داد با دندون های ساییده رو بهم گفت :

صدات رو واسه من بالا نبر بگو کی هستی..

خودش حافظه اش رو از یاد برده بود

بعد از من می خواست که

من بگم کی ام!؟یکم زیادی پرو نبود..

 

با شدت دستش رو پس زدم و گفتم :

برو اونور..

بهم دست نزن من تورو نمی شناسم توهم زدی..

یه ادمی که هیچی از گذشته اش نمی دونه حق سوال پرسیدن هم نداره..

-ولی تو توی گذشته ی منی…

-نیستم اشتباه می کنی..

توی دلم گفتم من هیچ کس نیستم جز زنت ولی تو فراموش کردی

نمی تونم اینو بهت یاد اوری کنم خودت باید یادت بیاد…

 

اینا رو همه توی دلم گفتم هیچی به زبونم نیوردم.

-تو توهم زدی همین وگرنه من اصلا تو رو نمی شناسم..

مگه این چند روز برای دیدن..

که دیدمت..لطفا این همه منو اذیت نکنید…

 

داشتم حرف می زدم که نشست روی زمین و سرش رو گرفت توی دست هاش..

-پس من کی ام!؟

تو کی هستی چی هستی که توی فکر من هستی

لااقل بگو منو می شناسی یانه

حالش داشت حال منو خراب می کرد

ولی کمکی از دست من ساخته نبود

سرم رو پایین انداختم

و گفتم : نه نمی شناسم من باید برم ببخشید ‌.

با قدم های بلند شده شروع کردم

به حرکت کردن‌…

خودم رو توی خونه انداختم و در رو بستم

از بهم کوبیده شدن در به خودم

اومدم…

 

مامان گلی رو به روم قرار گرفت

 

 

 

 

با چشم های زوم شده گفت : حالت خوبه دختر باز چرا هیجانی شدی!؟

چی شده این حالت هیجان برای چیه!؟

رنگ به رو نداری..

حس کردم که گرممه دستی به روسریم زدم و رو سریم رو از روی اوردم پایین..

روسری رو پرت کردم روی زمین مامان گلی نگران تر اومد سمتم

با لب های فشرده شده گفت :حالت خوبه!؟

چرا نمی گی چی شده.

 

نگاه گیجم رو کردم سمت مامان و گفتم :حالم خوبه مامان بچه ها کجان!؟

-خوابن دخترم تو بیا بشین انگار رنگ به رو نداری

بیا دخترم مچ دست منو گرفت و اروم دنبال خودش کشید..

 

منو برد سمت هال و بد روی صندلی که اونجا بود نشوند

نگاه عمیق شده ای بهم کرد..

-خوب الان بگو چی شده..

به مامان گلی می گفتم شاید یکم از این هیجانم کم میشد

-امیر سالار جلوم رو گرفت

-خوب گرفت چی گفت!؟

-هیچی حرف های الکی داشت به من می زد

می گفت من قبلا تورو جایی ندیدم

منم گفتم نه جایی ندیم…

باور که نمی کرد هی اصرار داشت که منو خودش رو بهم بچسبونه

بروز پیچوندمش بااینا کار دارم ها…

 

مامان گلی سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و گفت : دخترم

به نظرت باهاش حرف میزدی بهتر نبود!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه مامان گلی باید خودش بفهمه نه من ‌بگم

من بگم ممکنه که حافظه اش یادش بیاد بعدا اتفاقی بیوفته..

خودش باید سعی کنه خدا امان بده از روزی که یادش بیاد

یعنی چه بلایی سر من می یاره!؟

مامان گلی یه لیوان اب بهم داد و گفت : فعلا این لیوان اب رو بخور بعدا در مورد اون حرف می زنیم باشه!؟

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و گفتم : باشه…

 

****

ارش

 

نگاهی به حاج قمبر کردم و دیدم داره خونسرد به کارا ادامه می ده..

دستم رو جلو بردم و گذاشتم روی شونه اش..

پرید بالا و با حالت ترسیده ای بهم نگاه کرد..

-بابا جان کاری داری!؟

-بله حاجی یه لحظه دست نگه دار

حاج قمبر دستش رو نگه داشت و گفت :بفرمایید

 

 

 

 

نفس عمیق شده ای بیرون دادم خودم رو کشیدم جلو

نگاهی به حاجی کردم و گفتم : اخر این قضیه رو می خوای چکار کنی حاجی!؟

کی می خوای به کیان همه چیز رو بگی..

حاج قمبر خیلی خونسرد

گفت : هیچ وقت خودش یادش می یاد قضیه رو

 

دستی توی موهام کشیدم با حالت خفه ای گفتم :

حاجی نمیشه کیان کلافه اس

دنبال یه حقیقت یه نشونه از گذشته اشه

اگه چیزی پیدا نکنه که دیوونه میشه زنو سه تا بچه هاش اینجان خوب همه چیو بهش بگید خلاص شه

حاج قمبر سری تکون داد. : پسر تو فقط ظاهر قضیه رو می ببینی

باید اصل ماجرا رو نگاه کنی نمیشه که الکی کاری کرد دیوونه شدی..

باید اروم کاری کنیم که صحنه هایی یادش بیاد بعد

حافظه اش برگرده..

 

از جام بلند شدم دستی داخل جیب هام کردم

و گفتم : حاجی الان بگیم بهتر از فرداست کیان بیماری قلبی داره

بخدا می ترسم از روزی که حافظه برگرده ایست قلبی می کنه

حاج قمبر از جاش بلند شد دستی توی هوا تکون داد و گفت :

می برمش پیش روان شناس تو نگران نباش..

چشم هاو رو توی حلقه چرخوندم و گفت : باشه…

 

****

 

حاجی دستی به شونه ی کیان زد و گفت :خوب پسرم حالت چطوره؟ خوبی!؟

چشم هاش رو تو حلقه چرخوند و گفت :

من خوبم…حال شما چطوره حاجی!؟

-من خوبم شکر خدا ‌..

امروز می خوایم بریم یه جای خوب.

-کجا!؟

-یه جایی که بهت اجاره می ده حافظه ات برگرده پسرم…

روان شناس اون کاری می کنه که راحت فکر کنی

 

 

 

همه چیز یادت بیاد و بفهمی که گذشته ات چی بوده و چی شده

چشم هاش رو تو حلقه چرخوند و نفس عمیق شده ای کشید

لب زد :

مگه دیوونه ام که نیاز به روان شناس داشته باشم!؟

خودم فکر کنم یادم می یاد

انگار بهش بد بر خورده بود چشم هام رو گذاشتم روی هم و لبام رو با شدت فشار دادم

باید یه کار می کردم که کیان راضی میشد به رفتن..

 

خودم رو کشیدم جلو و دستی گذاشتم روی شونه اش سرم رو کج کردم و گفتم :

باید بری داداش این به نفع خودته

سرش رو پایین انداخت و گفت : داداش من معنی هر چیزی رو خوب می فهمم

روان شناس برای ادمای روانیه من که دیوونه نیستم

-بابا روان شناس برای اینکه کمکت کنه حافظه ات رو بدست بیاری ربطی به این نداره که چکار می کنی چکار نمی کنی..

فقط کمکت میکنه که حافظه ات رو بدست بیاری همین..

-باید فکر کنم

حاج قمبر گفت : فکر کردن لازم نیست ما وقت گرفتیم خ‌واهر زاده ی من خوب باهات حرف می زنه

با این حرف حاجی دیگه هیچ حرفی نزد..

 

****

 

حاجی دستی به کمر کیان زد و اون رو به جلو هدایت کرد

-برو پسرم برو جلو..

سلام حال شما چطوره فرزان جان!

 

دکتره از جاش بلند شد دستی روی قفسه ی سینه اش گذاشت

و گفت : سلام دایی جان مرسی ممنون حال شما چطوره حالتون خوبه!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم : مرسی پسرم..

فرزان با دستش به جلو اشاره کرد و گفت :

بفرمایید بشنید

 

 

مریم

 

با نگرانی خودم رو کشیدم جلو و نگاهی به مادرجون کردم و گفتم : چی شده بابا چرا مادرجون

اینطوری شده!؟

بابا برگشت سمت من و نگاه عمیق شده ای بهش کرد

و گفت :

نه بابا حالش خوبه الان شکر خدا چند دقیقه پیش بد بود الان بخیر گذشت..

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای کشیدم..

 

قلبم عین چی توی سینه می کوبید

خودم رو کشیدم سمتش

و با لب های فشرده شده بهش نگاه کردم

-بابا اگه حالش بده ببریمش بیمارستان!؟

بابا سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت :نه دخترم گفتم که خوبه الان

باید استراحت کنه…

-باشه..

بابا دستی روی بینیش گذاشت و لب زد : هیس حواسم نبود نباید سر و صدا کنیم

بریم بیرون دخترم ادامش رو اونجا می گم

باهم از اتاق رفتیم بیرون بابا اروم در اتاق رو بست

برگشت سمتم با سر اشاره گفت :

برو تو پذیرایی دخترم..

خواستم بگم باشه که صدای داد ازیتا بلند شد

پشت هم‌ صدای داد تیدا اومد

چی شده بود!؟

نفهمیدم چی شد سریع خودم رسوندم بالا..

بابا هم پشت سرم رسیدم به اتاقی که ازش صدا می اومد

دیدم هلنا روی زمین افتاده و داره تکون شدید می خوره

از دهنش هم کف می یاد…همینطور منگ ایستاده بودم

که بابا منو با شدت پس زد و از کنارم ردشد

بالا سر هلنا نشست و محکم نگهش داد

با داد گفت : بیا اینجا نگهش،دار

چرا همینطور وایسادی کاری نمی کنی..

با صدای داد بابا به خودم اومدم و رفتم سمت هلنا محکم نگهش داشتم..

 

****

 

از این وضعبت داشتم خسته میشدم

چه بلایی داشت سر ما می اومد

قلبم عین چی شروع کرد به زدن..

چرااین همه بلا سر من می اومد!؟

 

خودم رو کشیدم جلو و با چشم های گریون به بابا نگاه کردم :

بابا چرا این وضع تموم نمیشه چررااااا..

چرا تموم نمیشه بابا….

چرا امیر سالار نمی یاد!؟ کجاست چرا نیست..

این همه بلا سرمون اومده چرا تموم نمیشه..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
asim
asim
1 سال قبل

پروفسور اینقدر تو این رمان گفتن چشام تو حلقه چرخاندم که دیگه از این جمله متنفر شدم 😑😑😑

لمیا
لمیا
پاسخ به  asim
1 سال قبل

دقیقا منم داشتم به این میخندیدم 😂😂😂

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  asim
1 سال قبل

آخ گفتی😁

دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

روی پاشنه پا چرخیدم😂🤣

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x