رمان وارث دل پارت ۱۰۰

4.4
(18)

 

 

 

 

_خوب چی شد!؟

_هیچی جواب مثبت بود..

مامان لبخند از رو لباش محو شد

_مثبت بود یعنی چی ؟؟

خیلی عادس گفتم : یعنی اون اقا پدر منه مامان..

الان هم چیزی نشده من گفتم که کاری نمی کنم پیش شما می مونم

مامان..

الان هم بچه ها کجان مامان

 

مامان ناراحت شده بود

اشک از چشم هاش اومد خودم رو کشیدم جلو

بغلش کردم و عمیق به خودم

فشارش دادم با خنده گفتم : اخ عزیزم…

من که جایی نمی رم مامانی

من بهش همه چیو گفتم گفتم من خودم خانواده دارم پس جای نگرانی نیست مامان

من گفتم مامان جایی نمی رم

عزیز دلم من خیلی دوستت دارم…

مامان توی بغلم گریه کرد

 

منم بزور ارومش کردم

 

***

 

بابا قمبر نگاهی بهم کرد و گفت :

ناراحت نشو دخترم گلی ترس از دادن تورو داره

پری رو همینطور از دست رفت

دوست نداره تورو از دست بده

یه مادره دیگه باید درکش کنی..

سرم رو تکون دادم و گفتم : چشم اقا جان قشنگ درک می کنم..

الان هم خواهش می کنم هیچی نگو

باشه!؟

 

سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه بابا…

_برو بخواب دخترم

منم برم بخوابم خواست بره که مچ دستش رو گرفتم و گفتم : حرف بزنیم بابا!؟.

 

بابا برگشت سمتم

_در مورد چی بابا

بابا قمبر خیلی قشنگ درد و دل می کرد..

_در مورد هرچی بابا

پدر دختری درد و دل کنیم ؟؟

 

 

 

نفسی بیرون داد و گفت : باشه بابا جان

لبخندی زدم و گفتم : مرسی من می رم به بچه ها سر بزنم بیام

شما رو تخت چوبی بشنید من می یام بابا..

بابا لبخندی زد و گفت : باشه

دخترم..

 

خودم رو کشیدم سمت بابا و گونه اش رو بوسیدم

_الان می یام بابایی.

بعد برگشتم و با قدم های بلند شده شروع کردم به حرکت کردن

رفتم اتاق بچه ها به بچه ها سر زدم

خواب خواب بودن

دوباره برگشتم پیش بابا و کنارش نشستم..

 

با لبخند عمیق شده گفتم : خوب من اومدم..

بابا برگشت سمتم و نگاه عمیقی بهم کرد و گفت :

خوب دخترم می شنوم از چی می خوای حرف بزنی!؟

نگاهی به اسمون کردم و گفتم : از مردای زندگیم بابا

از شما از امیر و تازگی ها از کوروش….

حوصله داری که حرف بزنم ؟؟

سری رو تکون داد و گفت : اره بگو.

منم خندیدم و شروع کردم به حرف زدن..

 

****

 

امیر سالار

 

مامان نگاهی بهم کرد و گفت : باورم نمیشه که اومدی اینجا پسرم

باورم نمیشه زنده ای واقعا باورم نمیشه

_از چه نظری باورت نمیشه مامان

مامان خودش رو تکون داد و کشید جلو..

 

_از نظر اینکه خیلی اذیت شدم

ولی تو همه چیز رو درست کردی

با اومدنت

می دونی چقدر خوشحال شدم!؟

خوشحال شدم از اینکه اومدی سالمی

دیگه کسی قرار نیست کسیو اذیت کنه اون اسلان عوضی

دلم می خواد دهنش رو پر از خون کنم همین فقط..

 

الان هم همه چیز خوبه همین برام کافیه..

 

 

 

خنده ام گرفته بود مامان اینجوری داشت حرف می زد..

خودم رو کشیدم جلو و با شیطنت گفتم : مامان این حرفام شمام بلدی!؟

دهنش روپر خون کنم

 

_اره دیگه پر خون کنم تو که نمی دونی چقدر بچه ام‌ رو اذیت کرد

اروم پیشونیش روبوسیدم و گفتم : همه چیز تموم شد مامان

شما نگران نباش..

مامان ازم فاصله گرفت : الان که همه چیز درست شده

باید بری بچه هات رو بیاری پسرم

اونا باید اینجا زندگی کنن.

 

با مکث گفتم : بیان اینجا!؟

_اره تو باید بری دنبالشون پسرم

نفس عمیق شده ای کشیدم و گفتم : مامان من اصلا حالم خوب نیست

اونا بذار..

مامان نگاه تیزی بهم کرد

_همینکه گفتم باید بری

دست هام رو بالا اوردم و گفتم : باشه حالا ترش نکن مامان

فعلا وقتش نشده مامان صبر کن

یکم جا بگیرم..

_امیر همین که گفتم برو دنبالشون برو پسرم

نفسم رو بیرون دادم و گفتم : باشه مامان..

 

مامان لبخندی زد و گفت : باشه

 

 

****

 

ارش با اخم گفت : اسکل کردی ما رو دوباره می خوای بری تهران چکار!؟

تو که همش می گفتی بیام بیام

دوباره بریم چکار کنم!؟

اخم پررنگ شده ای گفتم و خودم رو کشیدم جلو و گفتم : مامانم می خواد برم..

بچه هام رو باید بیارم اینجا

 

_مگه نگفتی ماهرخ گفته برنگرد دیگه!؟

نیشخند پررنگی زدم و گفتم : ماهرخ خیلی غلط،کرده

اون موقع اسکل بودم الان می دونم که چی به چیه.

بچه هامم باید پیش من باشن

مگه می تونن که بگن نه

 

 

 

 

آرش نگاه چپ چپی به من کرد و گفت :.چه خوب هم به خر بودن خودش اعتراف می کنه.

دستمو مشت کردم و زدم روی شونش و گفتم : زهرمار مسخره نکن من واقعاً جدی ام..

باید برم بچه هام رو بیارم ولی تو رو اینجا میزارم که باشی

 

چشماش گرد شد با چشمای گرد شده گفت :

من اینجا وایسم چه غلطی کنم دقیقا!!؟

بعد تو تنهایی برس چه کار کنی!؟

من و تو این همه مدت با هم بودیم و به هم عادت کردیم..

 

ریلکس چشمام رو توی حلقه چرخوندم دست به کمر زدن و خودم رو کشیدم جلو..

_ تو رو میذارم اینجا چه مواظب همه چیز باشی..

تو اینجا باشی خیالم راحته که هیچ اتفاقی نمیفته..من خودم تنها میرم می تونم کارمو انجام بدم..

_ آدرس خونه حاج قنبر رو یادت هست!؟

اون روزا مخت تاب داشت ها..

 

خندیدم و گفتم : نه یادم نیست ولی از تو میگیرم

_ آقا رو نچایی یه وقت…

آدرس هم از من میخواد خودت فقط به کار بنداز و آدرس رو پیدا کند من حرفی به تو نمی زنم مگه اینکه که منو به خودت ببری..

 

نفس عمیق ول دادم و گفتم : نه نمیشه آرش تو باید اینجا باشی..

 

به هر زوری بود آرش رو اینجا نگه داشتم و خودم برای آوردن بچه ها و ماهرخ راهی تهران شدم..

استرس داشتن الان داشتم به عنوان امیر سالار قبل به تهران می‌رفتم امیر سالاری که همه چیزی یادش اومده بود.

 

نمیدونستم واکنش ماهرخ بعد از اینکه بفهمم من حافظه ام رو به دست آوردم چیه.

واقعا نمی دونستم که چه کاری انجام بدم..

دنده رو جا زدم و حرکت ماشین رو زیاد کردم…..بالاخره یه کاری انجام می دادم

 

****

ماهرخ

 

از صبح که بلند شده بودم حس بدی داشتم..

حس می کردم که قراره یه اتفاق بد بیفته..

توی جام نشستم و نگاهی به بچه‌ها انداختم حالشون خوب بود جایی برای نگرانی نبود

ولی چرا من این حس رو داشتم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x