رمان وارث دل پارت ۱۱۰

4.1
(15)

 

 

 

مامان گلی نگاه عمیق شده ای بهم کرد و گفت : دخترم حالت چطوره؟

برگشتم نگاهی به مامان کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم

و گفتم : نه مامان حالم چندان خوب نیست..

مامان خودش رو کشید جلو نگران شده بود

با حالت سوالی گفت ؛ چی شده دخترم..

جاییت درد می کنه!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه مامان..

 

مامان نفس عمیق شده ای کشید و‌خودش رو کشید جلو..

_اخ دخترم چرا این همه خودت رو اذیت می کنی!؟

شوهرت هم که رفت پس دیگه این همه خودت رو اذیت نکن باشه!؟

غمگین شده نفس عمیقی کشیدم و گفتم : اشکال نداره مامان

شما ببخشید کاری انجام ندادین

من همیشه در حال اذیت کردن شمام.

مامان لبخندی زد و دستی گذاشت روی گونه ام.

 

سرش رو به چپ و راست تکون داد و

گفت : نه عزیزم تو قشنگ ترین

اتفاق زندگی منی گلم.

هم تو هم من..

خودم رو بهش نزدیک کردم مامان رو بغل گرفتم..

_شمام همینطور مامان.

 

 

****

 

بابا نگاهی بهم کرد و با حالت سوالی گفت : چرا می خوای ازاینجا

بری ؟؟

اخم پررنگ شده ای کردم و گفتم :چون نگران بچه هام هستم مامان..

اشک از چشم هام اومد

از جام بلند شدم نگاه بدی بهش کردم و از جام بلند شدم.

 

رفتم سمتش و گفتم : بابا خواهش میکنم از اینجا بریم

من نمی خوام بچه هام رو از دست

بدم..

بابا اومد خودش رو کشید جلو و نگاه عمیق شده ای بهم کرد بهش کرد..

 

_ باشه دخترم از اینجا می ریم

بین اون همه اشک لبخندی زدم و گفتم : ممنونم بابا..

 

 

 

_ممنونم بابا..

بابا دست هاش رو دراز کرد و گفت : بیا اینجا دخترم بیا اینجا که توام عین مادرت خیلی بچه دوستی

اونم همیشه نگران داداشت بود

دست هاش رو دراز کرده بود

که من برم سمتش..

 

منم خودم رو تکون دادم و رفتم سمتش….

منو توی اغوش گرفت و‌منو عمیق و پر حرارت به اغوش گرفت

قلبم بد تو سینه می زد چنان بد که

نمی فهمیدم باید چکار کنم..

قلبم بد تو سینه می زد نمی فهمیدم که باید چکار کنم..

بابا حس خوبی بهم می داد

روی موهام رو بوسید و گفت : باورت نمیشه چقدر حالم خوبه…

تو اینجایی منو از زندگی به نام مرگ نجات دادی..

خیلی خوشحالم دخترم خیلی خوشحالم..

 

منم خوشحال بودم که هویت پیدا کرده پشت و پناه پیدا کرده بودم اما این پشت و پناه بودن حالم رو خوب می کرد

لبخند عمیق شده ای زدم و منم اون رو عمیق به خودم فشارش دادم..

 

مامان گلی که منو دید غمگین شده گفت : ما چی دخترم ما رو ول می کنی ؟؟

هر سری که مامان گلی این حرف

رو می زد دلم ریش میشد

خودم رو کشیدم و گفتم : نه مامان گلی..

تو و بابا قمبر هم همیشه همراه من می یاین..

لبخند عمیق شده ای زدم ..

برای شما هم بلیط می گیریم مامان گلی…مامان گلی با غمگینی بهم خیره شد..

 

_الان هم گریه نکن مامان

بیا اینجا..

مامان خودش رو کشید جلو منم دیگه چیزی نگفتم…

 

****

امیر

 

ماشین رو پارک کردم مامان با حالت کنجکاوی گفت : همین جاست پسرم ؟

سرم رو تکون دادم و گفتم : اره مامان

مامان نگاهی به خونه کرد

و گفت : وا اینجا چرا اینجوریه پسرم…

 

با حالت پر از اخمی گفتم : دیگه مامان همه مثل ما شاید پول ندارن

هرکی یه زندگی داره الان هم

پیاده شو مامان..

مامان نفس پر از اخمی بیرون داد و سرش رو بالا پایین کرد

و‌گفت : باشه

از ماشین پیاده شد منم پیاده شدم

 

 

رفتم سمت خونه هرچی در زدم کسی

جواب نداد‌

مامان با چشم های گرد

شده گفت : چرا کسی جواب نمیده!؟

حالت سوالی به خودم دادم و گفتم : نمی دونم مامان چی شده واقعا!؟

اخم  کردم و خودم رو کشیدم جلو

 

دوباره زنگ در رو فشار دادم

تا اینکه صدایی از پشت اومد : اقا درک نمی کنی واقعا!.

وقتی کسی جواب بده یعنی نیست

این همه روی مخ بودن خدایی کار درستیه!؟

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم

و با حالت خونسردی گفتم : به شما چه!؟

زنم اینجاست تا در رو باز نکنن جایی

نمی رم

پوفی کشید

_اون خانم نیست چند روز پیش دیدم دارن کلا از اینجا می رن

چشم هام گرد شد : از اینجا رفتن!؟

با حالت خونسردی گفت : اره باید

درک کنی یا نه!!؟

اخمی کردم و بعد اون مرده ام راهش رو کشید و رفت..

 

مامان با حالت عصبی

گفت : تهدیدشون کردی!؟

اهی کشیدم و گفتم : اره

پس برای همونه که راهشون رو کشیدن و رفتن.

ای داد از این بخت شوم من پوف…

مامان با داد گفت : پیداش میکنم

ادرس خونه اش رو بلدم

سوار شو.

 

با چشم های زوم شده گفتم : واقعا بلدی مامان!!

مامان سرش رو تکون داد و گفت : اره…

 

****

 

نگاهی به عمارت قدیمی رو‌به روم

انداختم مامان ادرس داده بود اومده بودیم

با حالت سوالی گفتم : همین

جاست!؟

مامان سرش رو تکون داد و گفت : اره پسرم..

_اینجام فکر کنم خالی باشه

_هرجا باشه پیداش میکنم..

 

دستگیره ی در رو کشید و پیاده شد

منم پشت سر مامان پیاده شدم

با چشم های متعجب بهش نگاه کردم و گفتم : مامان

 

 

 

مامان برگشت سمتم و با اخم های تو هم رفته بهم نگاه کرد و گفت : چیه پسرم ؟؟

_مامان مطمئنی همین جاست!؟

مامان سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره پسرم همین جاست این

عمارت رو خوب می شناسم….

_باشه مامان

 

مامان برگشت رفت جلو دستش رو جلو برد

زنگ در روزد چند دقیقه ای گذشت

تا اینکه یکی جواب داد

_کیه ؟!

_در رو باز کن

_شما کی هستین!؟

_من کتایونم به اربابت بگو منو می شناسه..

_به کوروش خان!!؟؟

سرم رو بالا اوردم و به مامان نگاه کردم…

 

مامان لبخند مرموزی زد و گفت : اره بگو بیاد پایین

_ارباب زاده کوروش خیلی وقته از اینجا رفتن منو شوهرم سرایه دار هستیم

اروم خندید و گفت : که اینطور…

ادرس خونه اش رو بهم بده

با مکث گفت :متاسفم من شما رو نمی شناسم که ادرس بدم

_یعنی چی..

_بفرمایید خانم لطفا مزاحم نشید

بعد گوشی زو گذاشت

مامان هم با حرص گفت : چقدر خوب سرایه دار ها رو فهمونده..

 

اخم کردم و گفتم : ولش کن مامان بیا بریم

مامان نگاهی به عمارت کرد و گفت : نه من باید پیداش کنم..

دنبالم بیا پسر امروز تا اخر هفته قرار باشه تموم وقتم رو بذارم پیداش میکنم

 

****

ماهرخ

 

 

حدود دو هفته گذشت بابا توی این دو هفته دنبال این بود که بریم انگلستان..

می خواست اقامت اونجا رو بدست بیاره.لبخندب زد

خودش رو تکون داد و از جاش بلند شد و با قدم های بلند شده حرکت کرد..

رفت سمت نریمان داشت باهاش حرف می زد.

 

مامان گلی خودش رو کشید جلو و گفت : دخترم

لبخندی زدم و گفتم : جونم مامان

مامان برگشت سمتم و گفت : جانت بی بلا

الان کوروش خان جدیه!؟

ما جدی جدی می خوایم بریم!؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
1 سال قبل

وااااااااااااااای پارت جدید

رحی
رحی
1 سال قبل

نریمان اسم دختره. بعد مگه رادمان نبود؟ 🤔

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x