رمان وارث دل پارت ۱۱۵

4.6
(16)

 

 

 

حاجی با مکث سرش رو تکون داد و گفت : بله پسرم

ولی هرکی این راه رو مخفی نگه داشته پدرتون بهتون چیزی نگفته!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :نه

 

_نه پس یه راه داره که ممکنه ضربه بزنه نه ؟؟

سری بالا پایین کرد و گفت : اره..

باید اون راه رو پیدا کنیم بعد ببندیم اقا…

ممکنه در وارد وارد خونه بشه بعد بخواد ضربه ای بزنه

_اوکی به تموم ادمام بگو که تموم راه ها رو ببندن..

 

_چشم اقا…

وقت وقت رفتن بود که باید می رفتیم

نیشخند پررنگ شده ای زدم و گفتم : بریم

راه اومده رو که خیلی ام طولانی بود برگشتیم و با قدم های بلند شده از اونجا اومدیم بیرون

 

وقتی رسیدیم عمارت یه مردی رو دیدم از پشت که معلوم نمیشد کیه

اما وقتی برگشت دیدم که وکیلمونه

لبخند عمیق شده ای زد..

بهم سلام کرد

و من برام سوال پیش اومد که برای چی اومده اینجا..

 

 

****

 

وکیل که رفت انگشت اشاره ای به وکیله کردم و گفتم : مامان این برای چی اومده بود!؟

مامان لبخندی زد و با نفس عمیق شده گفت : این وکیل رو برای برگردوندن ماهرخ و بچه ها گفتم بیاد

همه چی براش تعریف کردم

گفت بله میشه برگردوند

 

این الان اهمیت نداشت اخم پررنگی کردم و دندونام رو گذاشتم روی هم دیگه و با شدت فشار دادم

_مامان الان وقت این کارا نیست

مامان با حالت سوالی گفت : یعنی چی!؟

_یعنی اینکه وقت این کارا نیست مامان…

اسلان فرار کرده باید دنبال اون باشیم…

 

 

 

_یعنی اینکه وقت این کارا نیست مامان…

اسلان فرار کرده باید دنبال اون باشیم

مامان با حالت گیجی گفت : یعنی چی فرار کرده می فهمی که چی می گی!؟

سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره باید پیداش کنیم..

 

مامان اخمی کرد و گفت : کجا!؟

بازم می خوای عمر خودت رو بذاری روی تعقیب و گریز بقیه!؟

اصلا مهم نیست حال منم من چند ماه برای نبودت پر پر شدم

اونا رو ولش کن به زندگیت برس اوکی الان هم بشین سر جات و چیزی نگو….می خوام

باهات حرف بزنم

 

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه….

بعد نشستم و کاری رو که مامان خواست انجام دادم..

 

****

ماهرخ

 

لباس هایی رو که خریده بودم با مامان گذاشتیم روی تخت

مامان چشم غره ای برام رفت و گفت : مامان تو چیکار می کنی!؟

_می رم به بچه ها سر بزنم

توام زود بیا باشه ؟؟

 

_باشه..

لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون همین که اومدم بیرون نریمان با من چشم تو چشم شد.خجالت کشیدم

صورتم از خجالت سرخ شد..

_سلام

 

اخه طوری که لباس پوشیده بودم منو خجالت زده می کرد

منم سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم..

اخه خیلی حالم داشت بد میشد

چیزی نداشتم که بگم فقط سکوت می کردم سکوتی تلخ…

 

 

سکوت تلخ…

_سلام دختر عمو چقدر خوشگل شدی از شدت خجالت لبم رو گاز گرفتم و خودم رو فرستادم جلو و گفتم : سلام نریمان خوبی!؟

چی شدیهو تو اینجا چکار می کنی!؟

سرم رو ‌پایین انداختم و لبخند مرموزی زدم..

 

_هیچی اماده شدم بریم پایین؟؟

_اره ببخشید تغییر کردین من نفهمیدم که چی به چی شد بریم

باهم از پله ها رفتیم پایین نریمان به معنای ‌واقعی خوب بود

چیزی که اگه واقعا امیر سالار هم بود من همراهش می رفتم..

 

اما امیر به فکر تنها کسی که نبود من بودم..

منم تصمیم گرفتم که زندگی خودم رو داشته باشم دیگه برام مهم نیست که چی شده و چی نشده …

مهم اینه که بتونیم زندگی کنیم اونم من و بچه هام به دور از هر تنش و استرسی..

 

وارد حال شدیم دیدم بابا کوروش و بابا قنبر دارن سر چیز هایی حرف می زنن…

منم کنجکاو شدم که بدونم چی شده.. رفتم جلو…

 

 

***

 

لبخند عمیقی زدم و گفتم : خوب بابا الان شما می خواید امروز بریم برای گردش!؟

سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره…دخترم یه جا می شناسم معرکه اس می خوام بریم اونجا ‌..

_باشه

 

 

نگاهی براق شده به همه جا کردم خیلی قشنگ بود

دستی ناباور گذاشتم روی دهنم و گفتم : وای خیلی قشنگه اینجا دیگه کجاست بابا!؟

مخاطبمم کوروش بود اومد کنارم ایستاد..

دست اشاره ای به همه جا کرد و گفت : اینجا رو برای مادرت خریده بودم..

قرار بود بعد بدنیا اومدن تو یه سفر بیایم اینجا که نشد..

عمر مادرت کفاف نداد الان تورو اوردم اینجا دخترم این عمارت برای توعه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

این رمان چرا اینقد بیخود پیش میره خب رادمان همون نریمانه؟
آسیه کجاست عقلش برنگشته هلنا قاتل مامانشه باید بدونه آرش و سهیل چرا غیب شدن سر اونا چه بلایی اومد امیر سالار باید بدونه ک از آسیه بچه داره یعنی چی ماهرخ صیغش بود الان باطله یان😂💔
آسیه رو ک طلاق نداده پس چرا نمیره دنبالش
این رمان خیلی بد پیش میره این امیر احمق زندگی سه نفر رو ب گند کشید هم مریم هم ماهرخ هم آسیه نویسنده امیر رو بکش از دستش راحت بشیم زندگی این آدمارو درست کن جان امیر😐💔

hadiseh.sahabi2000@gmail.com
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

ارباب ها همیشه ظلم می کردند. ا

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

منم گیجشدم

رحی
رحی
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

اصلا طبق مراحل حقوقی، وقتی که آسیه اون طور شد باید به امیرسالار که همسرش بود خبر میدادن ولی…کلا نویسنده یکم خامه باید کارش رو نقد کنیم تا با اشکالاتش آشنا شه.

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x