رمان وارث دل پارت ۱۱

4.7
(25)

 

 

 

لبخندی زدم ‌.

این پیرمرد چقدر باوقار بود.

من باید شرمنده می بودم اما انگار که برعکس بود.

-دشمنت مش ابراهیم.

استراحت کن دخترت و سهیل تو راهن دارن میان.

-ممنون ارباب انشالله بتونم جبران کنم.

رفتم جلو و بوسه ای روی سرش نشوندم.

نبود پدرم رو قشنگ حس کردم.

-اینقدر تعارف نکن مش ابراهیم.

دیگه ظلم تموم شد تو با حرفات منو به‌ خودم آوردی و باعث شد یکمم یه رعیتم توجه کنم..

پدری رو در حقم تموم کردی مش ابراهیم تموم کردی

 

****

 

با غیض مشت محکمی توی صورت مهران زدم که روی زمین افتاد.

نفسم از شدت خشم بالا و پایین میشد.

رفتم سمتش و یقه اش رو گرفتمو سمت خودم کشیدم و گفتم :

-کثافت عوضی چطور تونستی اینقدر عوضی باشی که به رعیت من چشم داشته باشی.

اگه زن می خواستی می یومدی به خودم می گفتی مثل ادم می رفتم برات خواستگاری گوه خوردی این پیشنهاد بی شرفانه رو به اون پیرمرد دادی هااان.

مهران نیشخندی زد و گفت :

-مگه چکار کردم ارباب.

بد بود که داشتم طلب شما رو وصول می کردم.

پول نداشت من پول شما رو می دادم اونم دخترش رو دراختیار من می گذاشت.

کثافت از کارش پشیمون نبود هیچ داشت با افتخار هم حرف می زد.

دستمو بلند کردم و سیلی به صورتش زدم.

عقده هام خالی نشد.

شروع کردم با پا به پهلو و صورتش زدن.

سهیل منو عقب کشید و گفت :

-آروم باشین ارباب.

الان میمیره.

تقلایی کردم و غریدم :

-ولم کن سهیل بذار وجود این سگ رو از رو زمین پاک کنم.

کثافت از اعتماد من سواستفاده کرده حالا زر اضافه هم می زنه .

سهیل منو عقب برد و از مهران دور کرد.

ولی در همون حال بس نکردم و‌ شروع کردم به فحش دادنش .

مهران بااینکه صورتش کبود و‌پر از زخم بود اما اون پوزخند روی صورتش خیلی روی مخم بود.

 

 

به هر طوری بود سهیل تونست منو از اون مردک عوضی دور کنه.

من رو نشوند روی صندلی و لب زد :

-آروم ارباب خدایی نکرده اینقد عصبی هستین ممکن است سکته کنین‌

بعد لیوان آب رو از رو میز برداشت و سمتم گرفت و ادامه داد :

-لطفا این آب رو بخورین من برم این مردک رو ازاینجا بندازم بیرون.

کمی از آب رو خوردم و با غیض گفتم :

-از اینجا بندازش بیرون و تموم مدراک و هرچی از صدقه سری من توی این روستا برای خودش راست ریست کرده رو ازش بگیر باید برگرده به همون سگی دونی که قبلا بود که غذای شبش نون خشک باشه.

سهیل باشه ای گفت و بعد روی پاشنه ی پا چرخید و سمت مهران رفت.

دلم نمی خواست نگاه مهران لعنتی روی من باشه.

برق توی نگاهش بیشتر عصبیم میکرد ‌.

از جام بلند شدم و با قدم های بلند از اون اتاق لعنتی زدم بیرون.

 

 

****

 

سهیل

 

 

توی خاکی زدم کنار و ترمز دستی رو کشیدم.

نگاهی به حالو روز مهران انداختم.

نیشخندی بهش زدم و گفتم :

-پیاده شو

نگاه دردمندش رو بهم دوخت ‌.

سرفه ای کرد و با صدای خشداری گفت :

-اینجا!؟

توی بر و بیابون.

از اینجا هیچ بنی بشری رد نمیشه.

سری تکون دادم و خنده ی ارومی کردم.

از ادم بودن حرف می زد در حالی که هیچ بویی از ادم بودن نبرده بود بعدم انتظار داشت بقیه مثل آدم باهاش رفتار کنن.

-تو دیگه چقدر پرویی مهران.

پیاده شو.

خداروشکر کن که تا همینجا آوردمت‌.دیدی که ارباب نزدیک بود بکشتت.

شانس آوردی من بودم جون بی ارزشت رو نجات دادم.

مهران عصبی شد ‌

خواست دستش رو بیاره جلو که دستش رو تو هوا گرفتم و فشاری دادم که از درد فریادی کشید.

با خونسردی گفتم :

-نکنه دستتم باید بشکنم تا بفهمی من ارباب نیستم و‌اینجا هم کسی جلو دارم نیست و می تونم راحت بکشمت و اینجا چالت کنم

 

 

ترس رو که توی چشم هاش دیدم دست کثیفش رو ول کردم و خودمو خم کردم طرفش و در ماشین رو باز کردم :

-پیاده شو‌ یالا.

حوصله ات رو ندارم حضور نحست باعث آزار همه اس

نگاه پر از التماسی بهم کرد.

-من اینجا میمیرم سهیل.

ازاینجا هیچ کس رد نمیشه.

-بدرک

از قصد آوردمت اینجا که جون سالم بدر نبری.

توی رزل باید همینطوری جون بدی و بدنت بشه غذای سگ و توره های بیابون

سزای ادمای هوسبازی مثل تو همینه حالا گمشو پایین.

نگاه کینه ای بهم کرد.

سری تکون داد و گفت :

-مطمئن باش که تلافی می کنم.

منتظر روزی که روی سر تو و اربابت آوار شم باش سهیل .

عصبی شدم.با دستم هلش دادم که از ماشین بیرون افتاد.

 

-خفه شو الدنگ اگه ازاینجا زنده بیرون اومدی آوار شو.

به یه شب نمی رسه که حیوونا دریدنت.

 

اینو که گفتم در ماشین رو محکم بستم و بعد پامو محکم روی پدال گاز فشار دادم

ماشین از جا کنده شد ‌

 

****

 

تقه ای به در زدم که صدای مش ابراهیم به گوشم رسید.

-بله!!؟

-منم سهیل مش ابراهیم براتون غذا آوردم می تونم بیام تو‌!!

-بیا تو پسرم.

همین حرفش کافی بود که در رو باز کنم و وارد خونه بشم.

یا اللهی گفتم.

نازگل رو سریش رو درست کرد و با خجالت سلام ارومی گفت.

جواب سلامش رو دادم .

مش ابراهیم از جاش بلند شد و گفت :

-دستت درد نکنه پسرم باعث زحمت شدم.

دستی به کمرش کشیدمو گفتم :

-چه زحمتی شما‌هم جای پدرم.

سینی رو‌ گذاشتم روی میز و کاسه ی سوپ رو برداشتم و سمت مش ابراهیم رفتم.

نازگل نگاه خیره ای بهم کرد.

خیلی مظلوم بود.

پشیمون شدم و اول کاسه سوپ رو دست نازگل دادم.

از خجالت سرخ شد.

-ممنون.

-نوش جونتون.

دوباره کاسه ی سوپ دومی رو برداشتم‌

کنار مش ابراهیم نشستم ‌با مهربونی گفتم :

-من بهتون غذا میدم مش ابراهیم با این دست نمی تونین غذا بخورین

مش ابراهیم با چشم های مهربون زل تو چشم هام و گفت :

-از جوونیت خیر ببینی پسرم

 

 

ماهرخ

 

 

داشتم خورشت می ریختم توی دیس تا ببرم سرمیز که صدای حال بهم زنه مرضیه اومد.

-زود باش دیگه دختره ی دستو پا جلفتی خانم اینا منتظرن.

به حرفش توجه نکردم و‌ به کارم ادامه دادم.

تصمیم گرفتم دیگه بااین آدما دهن به دهن نشم.

هرچی کمتر کم توجهی بهشون میکردی حرص بیشتر می خوردن.

کارمو‌که تموم کردم ریلکس از کنار مرضیه رد شدم انگار که اصلا برام‌ وجود نداره.

به پذیرایی که رسیدم دیس رو وسط میز گذاشتم.

نگاه کینه ای هلنا روم بود ‌.

ابرویی بالا انداختم.این بچه هم سن خودم بود می تونستم باهاش راه بیام.

بهش لبخندی زدم که کپ کرد.

البته بهش حق میدادم که از من بدش بیاد من اومده بودم وسط زندگی مادرش.

دشمنی با هلنا نداشتم ازاین به بعد سعی می کردم که باهاش خوب بشم.

با لبخند عمیق تری نگاهم رو ازش گرفتم و رو به خانم گفتم :

 

-چیز دیگه ای لازم ندارین خانم!؟

 

خانم‌نگاه کلی به میز کرد و گفت :

-نه.

سری تکون دادم و گفتم :

-پس نوش جونتون.

روی پاشنه ی پا چرخیدم و خواستم برم که صدای محکم ارباب اومد.

-کجا!؟

تو جام متوقف شدم.

برگشتم و سوالی گفتم :

-بله ارباب.

-من اجازه دادم بری!؟

حرص تو چشم هاش ترسوند منو.

خیلی ازش حساب می بردم.

خودمو جمع و جور کردم و با لرز گفتم :

-ببخش..ین ارباب.

بفرمایین.

اصلا حواسم پی ارباب نبود انگار که حضورش رو فراموش کرده بودم.

سنگینی نگاهش داشت اذیتم می کرد.

-همین جا‌ وایسا شاید چیزی نیاز داشتیم

ناباور پلکی زدم.

می خواست من اینجا وایسم تا غذاشون تموم شه.

بغضم گرفت ‌.

با ناراحتی لب زدم :

-چشم.

نیشخندی زد و مشغول غذا خوردنش شد.

مریم هم با خونسردی بشقاب ارباب رو از جلوش برداشت و شروع کرد براش غذا ریختن.

ازاین همه چاپلوسیش بدم اومد.

این زن آروم آروم داشت ذات کثیف خودش رو‌نشون میداد.

همینطور خیره به مریم بودم که با صدای خانم نگاهم سمتش کشیده شد.

-بیا بشین توام غذا بخور.

تا آخر غذا همینطوری وایسی غذا به دل همه زهر میشه.

نمی دونستم‌ چکار کنم.

نامطمئن بهش زل زدم که با اخم ادامه داد :

-باتوام ماهرخ بیا بشین غذاتو بخور.

 

نیم نگاهی به ارباب کردم که با عصبانیت به خانم زل زده بود اما جرات حرف زدن روی حرف خانم رو نداشت.

 

لبمو با زبونم تر کردمو گفتم :

-چشم

بعد کنار خانم نشستم.

هلنا روبه روی من بود همینکه که من نشستم هلنا از سر میز بلند شد و با حرص گفت :

-مادرجون من با این گدا سر یه میز غذا نمی خورم.

می رم اتاقم بخاطر غذا ممنون.

اولین قدم رو که برداشت صدای داد خانم بلند شد.

-بشین سرجات دختره ی بی ادب.

کی بهت اجازه حرف زدن داد!؟

گستاخ شدی

هلنا تو جاش متوقف شد ‌ناباور به خانم خیره شد.

کم کم اشک توی چشم هاش حلقه بست

خانم بدون توجه به چشم های اشکیش ادامه داد :

-بشین سرجات یالا.

یه حرف رو یبار تکرار می کنم.

هلنا سرش رو پایین انداخت و قدم رفته رو برگشت و دوباره سرجاش نشست.

دلم براش سوخت.

بازم ناخواسته مقصر شدم.

ارباب نگاه بدی بهم کرد.ازنگاهش ترسیدم فهمیدم که بازم من باید تاوان بقیه رو پس بدم.

 

-مامان آروم باش اون فقط یه بچه اس.

خانم اخم غلیظی کرد رو به ارباب گفت :

-بچه تیداس نه هلنا.

هلنا ۱۵سال سنشه هنوز اونقدر عقل نداره که بفهمه شخصیت یه ادم رو نباید خورد کرد.

ارباب کلافه دستی تو موهاش کشید.

هلنا اروم اشک می ریخت.

مریم هم تیز به من خیره بود.

اوضاع مشتجی درست شده بود

سرم رو پایین انداختم.قلبم به درد اومده بود.اینطور می خواستم با این دختر راه بیام.

اما چی شد

صدای خانم باز فضا رو پر کرد.

 

-مریم به این دخترت یاد بده بار اخرش باشه که به ماهرخ توهین میکنه.

درسته ماهرخ کارای عمارت رو انجام میده اما هرچی باشه زن امیره حق نداره بهش توهین کنه.

اگه یکبار دیگه بددهنی بکنه مجبورم یا به ازدواج یه نفر درش بیارم یا تو و دخترت رو بفرستم روستای بالا پیش پدرت فهمیدی چی شد!!؟

مریم با تنفر و کینه نگاهش رو ازم گرفت و با صدای ضعیفی گفت :

-چشم

 

خانم با پوزخند خوبه ای گفت و بعد رو به من ادامه داد :

-توام نشین همینطوری منو نگاه کن بکش یه چیزی بخور باید بدنت قوی باشه تا بتونی وارث رو بدنیا بیاری.

لبمو گاز گرفتم و زیر لب چشمی گفتم.

از اینکه خانم پشتم بود حس خوبی داشتم اول فکر می کردم مریم پشتمه و‌هوامو‌ داره اما کم کم که گذشت فهمیدم تموم دل سوزیش برای اینه که‌خودش رو پیش خانم و ارباب شیرین کنه.

دستمو جلو بردم و بشقاب رو برداشتم یکم برنج برای خودم کشیدم.

ارباب نامحسوس سری برام تکون داد.

معنی این سرتکون دادن رو خوب می دونستم یعنی باید منتظر تنبیه باشم

 

****

 

مریم

 

هلنا خودش رو تو بغلم انداخت و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن‌.

دستمو روی سرش گذاشتم و گفتم :

-هیش اروم دخترم.

چیزی نیست

-یعنی چی چیزی نیست مامان.

دیدی مادرجون چطور طرف اون رو گرفت.

اون‌جادوگر نیومده مادرجون رو سمت خودش کشید و بعدا هم حتما نوبت باباست.

مطمئنم به یه سال نکشیده مارو از خونه‌ می ندازه بیرون.

از حرف های هلنا حس بدی بهم دست میداد. هیچ وقت یادم نمی یاد مادر امیر اینطوری طرف منو گرفته باشه.

تو چندسالی که زن امیر بودم هیچ وقت روی خوش بهم نشون نداد و همیشه در حال جبهه گرفتن بود.

همیشه سعی کردم بهش نزدیک بشم اما اون خودش رو ازم فاصله میداد.

حالا با اومدن ماهرخ و این همه پشتش بودن زیادی برام عجیب بود.

قلبم پراز کینه شد.دیگه حسی نسبت به مادرجون نداشتم

 

 

 

امیرسالار

 

 

از قصد غذا خوردنمو لفت دادم تا همه بلند شن برن.

انتظارم خیلی طول نکشید و همه رفتن.

الان فقط من مونده بودم و ماهرخ.

با چشم های پر از حرص خیره شدم بهش.

زیادی دور برداشته بود.

با غیض گفتم :

-همه ی این میز رو تنهایی جمع می کنی کسی حق کمک کردن بهت نداره.

کارت که تموم شد میری جای هاسکی رو تمیز می کنی اونم تنهایی.

کل خونه تی و دستمال میکشی.

قشنگ میام چک می کنم وای به حالت اگه کوچکترین لکه ای ببینم خودت گورت رو بکن.

بعد از اینم تا ساعت هشت خودت رو اماده کنی امشب شب پرکاری داریم.

 

با تعجب بهم زل زده.

 

می دونستم قشنگ هنگ کرده و داره فکر می کنه این همه کار رو تنهایی چطور انجام بده.

خوب از اونجایی که بازم امروز اشک هلنای منو در اورده بود حقش بود که بیشتر تنبیه بشه.

از جام بلند شدم و قبل رفتنم ساعت رو با دستم نشون دادم و گفتم :

 

-ببین الان ساعت دو بعدظهره بهتره شروع کنی روز پر کاری داری تا قبل ساعت هشت باید کارات تموم شده باشه.

بعد نیشخندی بهش زدم و بدون توجه به بغض توی چشم هاش با قدم های بلند از اونجا دور شدم.

 

 

****

 

 

آخرین پنجره رو دستمال کشیدم و اومدم پایین.

کمرم از حجم این همه کار داشت می شکست.

دستی به‌کمرم زدم و روی صندلی نشستم.

نمی دونم چطوری تونستم این همه کار رو تنهایی انجام بدم.

وقتی که مرضیه فهمید قراره این همه کار رو من تنهایی انجام بدم خوشحال شد.

اسیه هم که تو باسنش عروسی بود.

الان هم داشتم از خستگی می مردم.

نگاهی به ساعت انداختم ساعت شش و نیم بود.

فقط یکونیم ساعت وقت داشتم که اماده بشم.

چقدر بدبخت بودم.

چونه ام شروع کرد به لرزیدن.

واقعا هرچی فکر می کردم من کار بدی نکرده بودم و مستحق این همه مجازات نبودم.

از هرکی انتظار داشتم از خدا انتظار نداشتم که زندگی من توی لجن بود بیشتر منو توی لجن فرو ببره.

فین فینی کردم و سطل اب با تی رو چنگی زدم و رفتم سمت آشپزخونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

این ارباب زیادی شور شو درآورده یعنی چی اینقد خشونت ب خرج میده در قبال زنش
فک میکنه ماهرخ بخاطر پول باهاش ازدواج کرده خدا کنه زود بفهمه اینجوری نیس حداقل دست برداره ازین کارای احمقانش😏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x