رمان وارث دل پارت ۱۵

4.4
(24)

 

 

کتایون نگاه بی حسی به مریم کرد اصلا ازاین زن خوشش نمی اومد.

مطمئن بود الانم خودش رو به موش مردگی زده بود تا نتونه بفرستش خونه ی باباش..

کتایون با اخم رو به حسام گفت :

-کی بهوش میاد!؟

-فکر نکنم تا فردا صبح بهوش بیاد خانم بزرگ..

خانم بزرگ اهی کشید و از حسام تشکر کرد.

حسام هم چنددقیقه بعد خداحافظی کرد و‌رفت.

کتایون رو به مریم گفت :

-تو دیگه چه جونوری هستی عروس.

یه جونور در قالب یه ادم مظلوم کم کم داری خوی سگ صفتیتو نشون میدی.

امیرسالار به‌وقتش خوب می شناستت فعلا بااین موش مردگی این دفعه تونستی خودتو نجات بدی..

 

کتایون این حرف رو زد از اتاق رفت بیرون.

صدای گریه ی تیدا می یومد.

با کنجکاوی سمت اتاق تیدا رفت در رو باز کرد.

تیدا با دیدن کتایون با اون پاهای کوچکش دوید سمتش و‌ زانو هاش رو بغل گرفت.

-مادرجون مامانم کجاست!؟

می خوام برم پیش مامانم آزیتا نمی ذاره…

آزیتا نگاه غمگینی به کتایون کرد.

اخ این دوتا بچه چقدر مظلوم بودن.حیف که مادرشون مریم بود اما هلنا همون خوی وحشی مادرش رو به ارث برده بود نمی گذاشت این دوتا بچه مثل هلنا بشن.

دستی به سر تیدا کشید و گفت :

-مامانت خوابیده دخترم فردا برو پشیش

امشب بیا پیش من بخواب..

 

****

 

ماهرخ

 

با حس سوزشی توی دستم تکونی خوردم چشم هامو باز کردم اما یکیش جلوش سیاه بود.

همه چی یادم اومد چشممو‌ کور کرده بودن لعنتی ها.

گلوم خشک خشک بود به سختی لب زدم

-اب….

چند دقیقه گذشت هیچ صدایی نیومد اما با سایه ای که بالاسرم افتاد فهمیدم یکی هست و اون کسی نبود جز امیرسالار..

امیرسالار دستی زیر سرم گذاشت و کمکم کرد اب بخورم…

لیوان رو سر کشیدم انگار که از کربلا برگشته باشم.

ارباب نگاهی بهم انداخت با یه چشم برام دیدن سخت بود یه حسی داشتم یه حس بد…

 

 

 

یه حسی مثل ضعیف بودن و حقیر بودن…

ارباب اومد و روبه روم نشست.نگاه دقیقی بهم کرد از اون ترحمی که تو نگاهش بود حالم بد شد.

 

انگار نه انگار که این مرد همون مرد چند روز پیش بود که بخاطر غذای یه سگ منو به باد کتک گرفت یا اون همه کار رو تنهایی رو دوشم گذاشت و مجبورم کرد همه رو انجام بدم..

سرمو برگردوندم اصلا دلم نمی خواست ببینمیش.

صدای حال بهم زن ارباب به‌گوشم رسید و من ارزو کردم ای کاش صدای عزرائیل رو بشنوم اما صدای این مرد رو نه..

-خوبی!؟

گرسنت نیست بهت غذا بدم!؟

خوب بودم!؟

نه! تو این چند هفته انقدر این خونواده بلا سرم اورده بودن و تحقیرم کرده بودن که اصلا نمی دونستم خوب بودن یعنی چی…

اشکم چکید از همون یه چشمی که اون زنیکه ی احمق برام سالم گذاشته بود

اگه به فکر رابطه باهام نبود اون زن وحشیش این بلاها رو سرم نیورده بود..

به پهلو‌چرخیدم و پشتمو بهش کردم. نمی خواستم نگاه کثیفش روی صورتم باشه.

صدای پوفی که کشید به گوشم رسید بهش توجه نکردم و‌اروم شروع کردم به اشک ریختن برای بخت نحسم..

 

****

 

امیرسالار

 

 

کلافه از اتاق زدم بیرون زیادی مظلوم بود این دختر.عذاب وجدان بدی به جونم افتاده بود.

این دختر چرا اینطوری بود چرا هیچ حرفی نمی زد!؟

کاش حداقل بهم بد بیراه می گفت ولی این سکوت رو نداشت ‌.

اخ مریم چه کردی بااین دختر…

خدا بگم چکارت کنه حالا من بین تو این دختر چکار می کردم!؟

باید با دکترش حرف می زدم دلم نمی خواست تا‌ اخر عمر این عذاب رو به دوش داشته باشم پس سمت اتاق دکتر رفتم.

وقتی به اتاقش رسیدم نفس عمیقی میکشم و با دست به در میزنم..

چند دقیقه ای میگذره و بعد صدای دکتر میاد.

-بله

 

 

در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.

دکتر که یه مرد حدودهای همسن خودم بود با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم.

-سلام شما بفرمایین بشیند تازه می خواستم بفرستم دنبالتون.

لبخندی زدم و نشستم.دکتر عینکش رو از رو چشم هاش برداشت.

-من هادی احمدی هستم متخصص چشم و دکتر معالج دخترتون.

با شنیدن اسم دختر لبخند از رو‌لبام محو شد.

دیگه داشت حالم بهم میخورد ازاین کلمه دختر پدر.

من یه غلطی کردم یه دختر هم سن هلنا گرفتم حالا تا اخر عمر باید چوبشو بخورم.

بزور لب زدم.

-بله منم بخاطر همین اومدم.

می خوام ببینم وضعیت چشم دخترم چطوره.

-دختر شما باید عمل شه الان انگار که یه چشمش نابیناست..

یعنی با ضربه ی شدیدی که خورده نابینا شده.

باید بعد ازاینکه کمی بهتر شد عمل شه و این عمل هم پنجاه پنجاه ممکنه خوب بشه ممکنه هم نه.

فقط باید دعا کرد.

 

اخمی کردم یعنی چی ممکن بود خوب بشه ممکن بود نه.

ماهرخ باید تا وقتی تو بیمارستان بود عمل میشد.

دلم وقتی اون غم توی نگاهش رو‌ میدید ریش میشد.

-می خوام همین فردا ماهرخ رو عمل کنین.دخترم داره خیلی رنج میکشه ‌.

دکتر عمیق نگاهم کرد.

-به شما افتخار می کنم.

دختر شما واقعا خوشبخته که پدری مثل شما داره.

ولی این عمل ریسکه و نمیشه همینطور انجام داد باید چند وقتی تا بهبودی بگذره.باید با همکارای دیگه ام مشورت کنم تا ببینم نظر اونا چیه.

اهی کشیدم و باشه ای گفتم.

 

 

****

 

مریم

 

با حس اینکه کسی خودش رو تو بغلم جا داد چشم هام رو باز کردم.

سرم سنگین بود نگاه گیجی به اطراف کردم اتاق خودم بودم.

با صدای تیدا نگاهم سمتش کشیده شد.

-سلام مامانی بیدار شدی!؟

تازه همچی یادم اومد.تیدا رو گرفتم تو بغلم و‌ محکم به خودم فشردمش.

دلم چقدر براش تنگ شده بود.

-وای قربون دلت برم دخترکم ‌.

تو این سه روز کجا بودی!؟

دلم برات پر میکشید.

تیدا نگاهی بهم انداخت و گفت :

-خوب می یومدم دم در اتاقت اما در قفل بود.الان دیدمت خوشحال شدم دیگه تنهام نذاری مامان.

باشه.

لبخند غمگینی زدمو گفتم :

-چشم تیدای من چشم.

 

 

تیدا بیشتر خودش رو بهم چسبوند.لبخندی زدم خداروشکر دخترم حالش خوب بود الکی نگران شدم.

نمی دونم چم‌شده بود وقتی هلنا اومد و از تیدا حرف زد فقط یادم اومد که روی زمین افتادم.

در باز شد نگاهم سمت در کشیده شد.

عصا رو که دیدم فهمیدم مادرجونه.

نگاهم کم کم بالا اومد و به صورتش بی حسش کشیده شد.

منم بی حس خیره شدم بهش.

اومد سمت تخت.

نگاهی به تیدا انداخت و‌نیشخندی زد.

صداش که اومد لرزی بهم وارد شد از تنهایی بااین زن می ترسیدم.

-تیدا دخترم منو مامانت رو تنها بذار می خوایم حرفای بزرگونه بزنیم.

تیدا با مظلومیت گفت:

-باشه مادرجون.

بعد ازم جدا شد و از رو تخت پایین رفت.

صدای باز شدن و بعد بسته شدن در که اومد فهمیدم که تیدا رفت.

مادر جون نگاه بدی بهم کرد و لب زد :

-خوب قائم‌ موشک راه انداختی عروس.

این بازیا چیه.

مگه نگفتم وسایلت رو جمع کنی بری.

سه روزه هم منو معطل کردی هم خودت رو.

سه روزه با بچه بازیت امیرسالار رنگ خونه‌رو ندیده.

حالا خوب تونستی به این بهونه خودت رو نگه داری.

اومدم بهت بگم ایندفعه رو تونستی خودت رو نجات بدی اما خوشحال نباش بزودی خودت با پای خودت ازاین خونه میری.

به زودی اون ذات کثیفت رو به همه نشون میدی و اونوقته که امیرسالار پرتت میکنه بیرون.

نگاهی بهش انداختم تو دلم خنده ای به این حرفاش زدم.

دیگه بس بود هرچی احترام این زن رو نگه داشته بودم.

-مادرجون یا نه بهتر بگم کتایون خانم زن بزرگ ارباب بزرگمهر کسی که ازاین خونه قراره بره اون دختره نه من.

من تموم سعیمو می کنم که پرتش کنم بیرون بسه دیگه هرچی با زندگیم بازی کردین دیگه ساکت نمیشینم هر بی احترامی صد بدتر جوابش رو میدم.

کتایون خنده ای سر داد یه خنده ی بلند و پر از عصبانیت ‌

توجه ای بهش نکردم

-اگه تونستی باشه‌..

من مثل کوه پشت اون دخترم.اون دختر کاری میکنه که عشق کثیف تو از دل امیرم بره.

امیدوارم که زنده باشم و اون روز رو بینیم ‌.

زل میزنم میشم تو چشم هاش و میگم :

-خیلی امیدوار نباشین مادرجون من کسی که بخواد امیر رو ازم بگیره نفس هاش رو قطع می کنم حالا هرکی باشه چه شما چه اون دختره ی عوضی.

غیر مستقیم بهش گفتم که می تونم از وسط برت دارم و بفرستمت به درک

 

 

پوزخندی زد و خم شد تو‌صورتم.

-الان داری منو تهدید می کنی که‌ جونمو میگیری!؟

حرفای جدید دارم ازت می شنوم عروس.

 

خنده ای ارومی کردم.

باید می شنید ۱۷سال خفه‌ خون گرفتم و هرچی تونست تازوند و من هیچی نگفتم‌ اگه سر قضیه ازدواج امیر هم لال مونی نگرفته بودم الان وضعم این نبود تا یه دختر بچه و یه پیرزن خرفت برام دور بردارن.

 

لب زدم :

-هرطور خودتون معنی کردین من یه بار یه حرف رو می زنم مادرجون‌

حرف اخر رو بزنم من دیگه ساکت نمی شینم‌ و از زندگیمو بچه هام دفاع می کنم نمی ذارم یه دختره پتیاره نرسیده از راه تموم زندگیمو به باد بده.

به شما غیر مستقیم گفتم که پاتونو از زندگی من بکشید بیرون.

تیز نگاهی بهم کرد.

می دونم انتظار این همه جوابگویی و تهدید رو نداشت.

سری تکون داد و گفت :

-باشه فعلا استراحت کن عروس.

استراحت کن تا نیرو داشته باشی در مقابل من و عروس جدید خاندان بزرگمهر.

ازاین جواب تعجبی نکردم.

به یه پوزخند بسنده کردم و دیگه هیچی نگفتم.

 

****

 

سهیل

 

گیج به در عمارت نگاه کردم من این همه راه رو پیاده اومده بودم!؟

کی رسیده بودم اینجا اصلا چرا هیچی نفهمیده بودم‌!؟

یعنی فکر به ماهرخ این همه عمیق بود که مسیرمو نفهمیدم!؟

با دردی که تو زانوهام و کف پاهام پیچید صورتم جمع شد.

دستی به پام کشیدم و اخی گفتم.

-ای لعنت بهت ماهرخ ببین با منو خودت چه کردی!!!

ای لعنت بهت.

بزور خودمو کنار در کشیدم‌ و روی سکو نشستم.

حس می کردم که پاهام بی حسه .

از بیمارستان تا اینجا رو راه اومده بودم حق داشت که درد بیاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zzز
Zzز
1 سال قبل

عالی

Zzز
Zzز
1 سال قبل

سریع پارت بعدی رو هم بزار

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x