رمان وارث دل پارت ۲۵

4.4
(28)

 

 

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم :

-باشه بابا.

بابا اخمی کرد و گفت :

-زن یه لیوان چایی برام بیار.

وای اگه الان می فهمید مامان کجاست فتنه شروع میشد.

بابا دوباره گفت :

-خدیجه هستی باتوام یه‌چایی برام بیار.

خودمو تکون میدم و قدمی جلو‌ برمی دارم و میگم :

-من میارم بابا.

بابا اخمی کرد و گفت :

-زنجبیلم‌ کنارش باشه‌ دختر.

-چشم.

نفسمو فوت کردم و رفتم سمت اشپزخونه اما فکرم همش پی مامان بود که قرار بود چطوری بیاد خونه اونم با وجود امیرسالار که دم در بود.

چایی برای بابا ریختم و‌همونطور که گفته بود زنجبیلم کنارش گذاشتم و از اشپزخونه رفتم بیرون.

 

بابا نشسته بود و داشت توتون دود می کرد.

این کاراش یعنی عصبیه…

چایی رو گذاشتم کنارش و گفتم :

-چیز دیگه ای لازم نداری بابا!!؟

-نه می تونی بری فقط نمی دونم این مادرت کجاست.

لبمو گاز گرفتم.

می گفتم بهتر نبود!!؟

-راستش بابا مامان رفت یه سر به ننه بابا بزنه انگار حالش خوش نیست.

بابا اخمش غلیظ تر شد.

-این‌ موقع!!؟

این زن همیشه مایع دردسره.

الان چطوری بااین وضع می خواد بیاد تو!؟

والا موندم تو کار خلقت این زن.

روزایی که باید بره بیرون نمیره.

روزایی که نباید بره میره.

-حالا شما حرص نخور زنگ می زنم الان بهش میگم از در پشتی بیاد.

چیزی که نشده.

-اره برو زنگ برن نیاد از این در این پسره ممکنه بیاد تو..

چشمی گفتم و سمت تلفن رفتم و شماره ی خونه ننه بابا رو‌گرفتم.

 

****

 

امیرسالار

 

نگاهی به ساعت انداختم‌

ساعت دوازده شب بود.

فکری به ذهنم رسیده بود اول می خواستم انجام ندم اما فکر که کردم این تنها راه بود.

اما علی اکبر خان خیلی زود نمی خوابید باید صبر می کردم که قشنگ بخوابه.

ساعت دو بهترین موقع بود.

گوشیمو در اوردم تا ساعت دو میشد قشنگ باهاش سرگرم شد.

بلاخره این دوساعت هم گذشت.

از ماشین اروم پیاده شدم.همه جا ساکت بود فقط صدای جیرجیرکا به گوش می رسید

 

 

 

فقط صدای جیرجیرکا به گوش می رسید‌.

این سکوت شاید بهترین فرصت من بود.

اروم اروم پشت ساختمون رفتم.

از در پشتی وارد می شدم بهتر بود.

اون سگ مزاحم نگهبان شاید باعث دردسر میشد.

دوتا دستمو لبه ی دیوار گذاشتم و‌ خودم رو کشیدم بالا.

اروم پریدم روی زمین.صورتم از درد جمع شد.

کمی پام درد گرفت اما توجه ای نکردم و‌ خیلی زود از جام بلند شدم.

اروم قدم برداشتم سمت خونه‌

تو دلم دعا دعا می کردم که در قفل نباشه.

با اب دهن قورت داده اروم از پله های چوبی بالا رفتم.

پشت دیوار خودمو تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.

بسم الله ای گفتم و اروم دستگیره رو پایین کشیدم.

با صدای تیکی که به گوشم رسید خوشحال شدم.

در رو باز کردم و پریدم داخل خونه.

خوبیش این بود که اتاق مریم پایین بود و اتاق بابا ‌و مامانش بالا.

راحت میشد تیدا رو برداشت و رفت.

در اتاق مریم هم بازکردم.

وارد اتاق شدم.

مریم غرق خواب بود…

نگاهی به صورتش انداختم چقدر دلم براش تنگ شده بود.

لبخند تلخی زدم خواستم دستمو ببرم که صورتش رو‌نوازش کنم اما پشیمون شد.نگاهم سمت تیدا کشیده‌ شد که کنارش خوابیده بود.

چه ناز بود.

تیدا رو بلند کردم.

زیر لب اروم گفتم :

-متاسفم مریم اما مجبور بودم.

بعد از اتاق زدم بیرون.

تیدا رو به هر سختی بود گذاشتم تو ماشین.

ازیتا رو هم اوردم سختی هلنا بود.

خوابش خیلی سبک بود.

خوبیش این بود در پشتی ساختمون رو باز کرده بودم.

یه پارچه که توی ماشین بود چنگی زدم و دوباره رفتم تو خونه.

هلنا سخت بود.با نفس حبس شده رفتم سمت هلنا اروم رو دست هاش بلندش کردم.

کمی تکون خورد تو جام ایستادم.

دوباره خواب رفت سریع از خونه زدم بیرون.

هلنا رو که توی ماشین نشوندم اما چشم هاش باز شد.

با دیدن من اول تعجب کرد بعد گفت :

-بابا!!؟

با وحشت نگاهی به اطراف کرد.

-اره منم بابا.

حالا بخواب.

حرفم که تموم شد در رو‌محکم بستم و‌خودمم پشت رل نشستم.

هلنا شروع کرد به داد و بیداد کردن.

-بابا داری چکار میکنی مارو کجا می بری پس مامان کو!!؟

استارت ماشین رو زدم و گفتم :

-میریم خونه مامانتم شماها رو بخواد میاد خونه.حالا ساکت باش بچه ها رو بیدار نکن.

هلنا شروع کرد اشک ریختن.

منم بدون توجه به گریه ی هلنا ماشین رو روشن کردم و رفتم.

 

****

 

مریم

 

با تابیدن نور چشم هام رو باز کردم.

نگاهی به کنارم انداختم تیدا نبود.

پس کجا بود!!؟

حتما رفته بود پیش بچه ها.

روپوش رو کنار زدم و از جام بلند شدم.

بعد اینکه دستو صورتم رو شستم اب اتاق زدم بیرون و یه راست رفتم سمت اتاق دخترا.

 

 

 

 

اما با دیدن در باز یکم جا خوردم.

خنده ای کردم حتما کار تیدا بود.

وارد اتاق شدم.

خواستم دخترا رو صدا بزنم اما با دیدن اتاق و تخت های خالی چشم هام گرد شد.

 

حس خوبی نداشتم.

از اتاق زدم بیرون.همون موقع مامان از پله ها اومد پایین.

نگاهی بهم انداخت و‌گفت :

-دخترا رو بیدار کن بیان صبحانه بخورن مریم.

با تنه پته گفتم :

-نی..ستن مام..ان..

مامان گفت :

-چی!!؟

-مامان بچه هام نیستن شما ندیدینشون!!؟

مامان چشم هاش گرد شد.

سمت اتاق بچه ها رفت و در همون حال گفت :

-چی میگی دختر دیوونه شدی!!؟

کجا می تونن باشن!!؟

دیگه تو همین خونه ان..

نگاه کلافه ای به کل خونه انداختم و با داد گفتم :

-تیدا!!؟ازیتا!!هلنا!!

کجایین دخترا بیاین صبحانه..

مامان از اتاق اومد بیرون.

اخمی داشت وسط ابروهاش.

-تو برو بیرون رو بگرد منم برم طبقه ی بالا‌

سری تکون دادم و سمت حیاط رفتم.

کل حیاط رو‌گشتم نبود.

حتی تو کوچه ام گشتم ،پشت خونه نبودن که نبودن‌

داشت اشکم در می اومد.

بچه هام کجا غیبشون زده بود!!؟

سمت خونه رفتم.

وارد خونه که شدم مامان و بابا ایندفعه پایین بودن.

با قلبی پر از هیجان گفتم :

-مامان بالا بودن!!؟

مامان سری به عنوان نه تکون داد.

سرگیجه بهم دست داد.

یعنی چی نه پس کجا بودن

بابا به حرف اومد :

-کل خونه رو‌گشتین که نبودن!!؟

-اره مرد انگار اب شدن رفتن تو زمین.

-یعنی چی!!؟

از خونه که نرفتن بیرون.

-نه دیشب سر شب هرسه تاشون خوابیدن.

هق هق ام بلند شد.

-بچه هام.

بچه هام کجان بابا.

بابا اومد سمتم شونه ام رو گرفت و گفت :

-هیس اروم باش دخترم.

حتما همین اطرافن میان.

-نبودن بابا من کل حیاط و کوچه رو گشتم نبودن.

چکار کنم بابا بچه هام من جواب امیرسالار رو چی بدم.

منو میکشه.

بابا انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه.

-امیرسالار!!؟

شاید کار خودشه…

 

 

 

نگاهمو بالا کشیدم.امیرسالار!؟.

چطور می تونست این کار رو کرده باشه!!؟

باورم نمیشد.

اب دهنم رو بزور قورت دادم و نگاه اشکیمو بالا اوردم.

-امیرسالار!!؟

ممکن نیست بابا…

-چرا کار خود حروم زاده اشه..

-بابا من میمیرم بدون بچه هام…

میمیرم…

هق هق ام بلند شد.

مامان منو تو بغلش کشید و‌گفت :

-هیس اروم چه حرفا میزنی دختر اگه پیش باباشون باشن که خوبه.

پیش کس غریب نیستن دلم هزار راه رفت ‌

بابا با غیض گفت :

-چی میگی زن چی چی رو خداروشکر کنه!!؟

این مرد تا تو خونه ی من اومده.

دعا کن پیشش نباشن وگرنه من به خاک سیاه می نشونمش.

مردک دزدکی وارد خونه ی من شده.

برین کنار زنگ بزنم به اون مردک عوضی.

مامان سری به عنوان تاسف تکون داد و‌ خودش و من رو کشید عقب.

بابا رفت سمت تلفن.

به گوشی چنگی زد و‌به گمونم شماره ی امیرسالار رو گرفت.

چند دقیقه ای گذشت صدای داد بابا بلند شد :

-مردک با بچه های دخترم چه کردی!!؟

حالا کارت به جایی رسیده که پاتو خونه ی من می ذاری!!؟

-….

-دلت خواست!!؟

دلت خیلی غلط کرد مردک ازت شکایت می کنم….

بچه هامو دزدیدی!!؟

-…

-بچه های خودت بودن!!؟

تو اگه پدر بودی که برای مادرشون هوو نمی یوردی…

بچه ها رو با زبون خوش برگردون خونه‌

-..

-ازت شکایت می کنم امیرسالار…منتظرباش..

بابا داد می کشید.

بابا گوشی رو گذاشت از ترس لباس مامان روچنگی زدم..

-دیدی کار خود نامردشه..

حالا براش دارم ازش شکایت می کنم.

اشکمم روون شد‌.

-بابا بچه هام..

-نامرد میگه کسی بچه هاش رو خواست میاد سر خونه زندگیش.

بچه ها رو برده تا باج بگیره ازت منم نمی ذارم جایی بری

نمی ذارم به خواسته شومش برسه.

ناباوری به خودم دادم‌

باورم نمیشد اینکارو کرده باشه.

یعنی بااین کارش میخواست بچه هامو پیش خودش برگردونه!!؟

 

****

 

امیرسالار

 

با خونسردی گوشی رو گذاشتم روی میز.

مامان با اخم گفت :

-می خوای شر به پا کنی!!؟

این چه کاری بود کردی!!؟

– من کار بدی نکردم قانون طرف منه مامان من فقط بچه هامو اوردم.

بزور ازم گرفته بودنشون…

بعدم دارم زندگیمو نجات میدم.

مریم بااین کار برمی گرده سر خونه زندگیش.

مامان پوزخندی زد و گفت :

-علی اکبر خان رو دست کم گرفتی ها!؟

فکر کردی می ذاره دیگه مریم بیاد اینجا!!؟

گازی از خیارسبزه ای که برای خودم پوست گرفته بودم زدم و گفتم :

-مریم اگه بچه هاشو بخواد میاد وگرنه قید بچه هاش رو باید بزنه…

 

-مریم اگه بچه هاشو بخواد میاد وگرنه قید بچه هاش رو باید بزنه…

وردل باباش باشه تایکی بیاد بگیرش وگرنه من از بچه هام نمی تونم بگذرم مامان‌..

دخترا مال منن.

مامان پوزخندی زد و‌لب زد :

-این دختراتم رگ و ریشه همون زنتن فردا سوار سرت میشن.

نگاه خونسردم رو از مامان گرفتم.

میوه ی بعدی رو چنگی زدم..

سیب سرخ دوست داشتم گازی محکم ازش گرفتم.

-مهم نیست مامان کنار خودم باشن خیالم راحته.

-مریم چی!!؟

شونه ام رو بالا انداختم…

-ازش گذشتم گفتم که بچه هاش رو‌خواست میاد سر خونه زندگیش.

 

در غیر این صورت بچه هاش رو فراموش کنه‌..

کنار ننه باباش زندگی کنه.

مامان سری تکون داد منم اصلا هیچی نگفتم.

صدای پایی شنیدم سرمو که بلند کردم آسیه بود.

خیلی خانومانه از پله ها داشت می یومد پایین.

حالا من بودم که اخم می کردم‌.

اسیه اومد سمت ما.

مامان هم اخمش غلیظ ترشد ‌.

کنار من نشست و‌گفت :

-سلام مادرجون..

چی مادرجون!!؟

چه زود دختر خاله شد تموم زندگیم بهم خورد مقصر اصلیش ماهرخ بعد این دختره ی نکبت بود.

مامان با غیض گفت :

-حد خودتو بدون من هنوز همون خانمم برات.

فکر نکن زن امیرسالار شدی چیزی فرق کرده…

من برای تو هنوز خانمم حالا اینجا نشین پاشو برو برای من و‌اقا چایی بیار.

با رضایت به مامان خیره شدم.

اسیه با تعجب و مات شده به مامان خیره شد.

ابروهامو دادم بالا و گفتم :

-نفهمیدی مادرم چی گفت!!؟

پاشو…

اسیه سری تکون دادو از جاش بلند شد و سمت اشپزخونه رفت.

مامان رفتنش رو نظاره گر شد…

-دختره ی مارموز این بدتر از مریمه..

فکرکرده نفهمیدم چطوری خودش رو انداخت به تو.

با یاداوری گذشته اخم غلیظی کردم.

از جام بلند شدم.

باید به بچه ها سر میزدم…

-میرم به دخترا سر بزنم…

مامان باشه ای گفت منم قدم برداشتم و‌سمت پله ها رفتم.

از پله ها بالا رفتم.

سمت اتاق هلنا رفتم تیدا ناارومی می کرد تیدا رو کنار خودش نگه داشته بود…

در رو باز کردم وارد اتاق شدم.

با دیدن هلنا و تیدا که خوابن کنار هم لبخند عمیقی زدم..

به ازیتا هم سر زدم‌اونم خواب بود..

اهی کشیدم.

بی مریم سخت بود اما باید تحمل می کردم..

 

****

 

ماهرخ

 

حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون.

همون موقع در باز شد.

انتظار خانم رو داشتم اما با دیدن امیرسالار نفسم رفت‌

تحمل دریده شدن دیگه ای رو‌نداشتم.

امیرسالار باخونسردی اومد داخل.

قدمی عقب برداشتم.

نگاهی از سرتا پابهم کرد و‌بعد پوزخندی زد…

-لباس بپوش چرا همینطوری حیرون وایسادی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sarina Davoodi
1 سال قبل

پارت بعدی زودتر بزار

پرنیان
پرنیان
1 سال قبل

این پارتم خیلی عالی بود مرسی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x