رمان وارث دل پارت ۲۶

4.6
(23)

 

 

تکونی به خودم دادم.

قدم جلو برداشتم.با خونسردی شروع کردم جلوی امیرسالار لباس پوشیدن اصلا برام مهم نبود‌..

بسکه تجاوز کرده بود و از حدش فراتر رفته بود دیگه برام مهم نبود.

زیر نگاه سنگین امیرسالار لباس پوشیدم.

خونسرد بودم زیادی عجیب.

برگشتم…

ابرویی بالا انداخت و گفت :

-خوبی!!؟

نشخندی زدمو گفتم :

-انتظار نداشتم حال کلفت خونتو بپرسی.

ممنون ارباب خوبم.

حاضر جواب شده بودم نه!!؟

گستاخ..

گستاخی برای اینطور افراد لازم بود.

دستش رفت سمت دکمه ی پیراهنش..

-حموم رو برام اماده کن.

دهن کجی کردم بهش‌

دستی به شکمم کشیدم و گفتم :

-خانم گفتن کاری انجام ندم و‌فشار به خودم نیارم اخه وارث ارباب تو‌ شکممه.

این حاضر جوابی باعث شد از حرکت وایسه.

نگاهش رو دوخت به چشم هام که مطمئن بود گستاخی داخلش موج می زد.

شده بود همون ماهرخی که تو روی آسیه و‌مرضیه گستاخ بود.

-خوب پس بگیر بخواب..

بچم طوریش بشه من می دونمو تو.

بعد با حرص سمت حموم رفت

ازاینکه حرصیش کرده بودم دلم خنک شد.

خودم رو اروم روی تخت انداختم و بعد نیم خیز شدم به سقف.

ازاین به بعد می دونستم‌چکار کنم.

 

****

 

مریم

 

سرم رو توی دستام گرفتم.

داشتم دیوونه میشدم.

بدون بچه هام من هیچی نبودم.

اشکم چکید.

سه روز گذشته بود.

یعنی تیدای من بدون من داشت چکار می کرد.

اخ امیرسالار بد باهام تا کردی بد..

دست گذاشتی روی باارزش ترین چیزای زندگیم.

هق هق ام بلند شد.

توی این سه روز کارم شده بود فقط اشک ریختن و‌گریه کردن.

از صدای گریه ام در باز شد

طبق معلوم یا مامان بود یا بابا..

نگاه اشکیمو بالااوردم.

مامان بود.با بغض نگاهی بهم کرد و سمتم اومد‌

با یه حرکت منو کشید توی بغلش.

-اخ مادر فدات شه چرا این همه بی طاقتی می کنی.

سرمو به سینش فشردم و گفتم :

-مامان تیدای من خیلی کوچکه اون منو میخواد.

اخ خدا لعنتت کنه امیرسالار.

مامان سرمو بوسید وگفت :

-همه چی درست میشه دخترم تو خودت رو ناراحت نکن

 

 

 

 

-همه چی درست میشه دخترم تو خودت رو ناراحت نکن..

پوزخندی زدم.همه چی درست میشد!!؟

چطوری!!؟

بااین کارای امیرسالار و بابا امکان نداشت همه چی درست بشه‌

فقط تنها کسی که این وسط تلف میشد من بودمو بچه هام.

از بغل مامان اومدم بیرون و با اون چشم‌های سرخ شده گفتم‌ :

-مامان میشه با بابا حرف بزنی.

من حاضرم بخاطر بچه هام همه کار بکنم.

تورو خدا با بابا حرف بزن بگو من طلاق نمی خوام می خوام برم سر خونه زندگیم.

مامان نگاه غمگینی بهم کرد.

-چی میگی مریم جان!!

من قدرت سوال کردن ندارم حالا ازش بخوام بذاره تو بری.

بفهمه منو میکشه دختر.

تو که میدونی من فقط یه زنم اونم اعتقادی نداره که زن ابراز وجود کنه‌

اینم بگم میگه تو می خوای زندگی بچمو خراب کنی‌

ازمن نخواه‌مریم.

پدرتو که خوب میشناسی اخلاقش خیلی بده.

اروم اروم باز گریه کردم.

مامان دستی به شونه ام زد و گفت :

-مگه اینکه خودت بگی مادر.

خودت بگی حرفی نمی زنه.

جرات حرف نداشتم از بابا می ترسیدم.

-می ترسم مامان

-نترس دخترم بابات تورو دوست داره از گل نازک تر بهت نمیگه منم چون انتخاب مادرش بودم این همه باهام بده‌اگه‌انتخاب خودش بودم از گل نازک تر بهم نمی گفت مادر.

توام نباید زندگیتو ول می کردی دخترم.

پدرتو می شناختی دنبال دردسره همش دنبال شره اینکه شر به پا کنه‌

تو دختر منی من دارم بااین طور مردی این همه سال بااین اخلاق بدش زندگی می کنم دیگه انتظار از تو نداشتم که زندگیتو ول کنی‌

حالا دختر که به اشتباهت پی بردی خودت باید با پدرت حرف بزنی بگی من زندگیمو می خوام می خوام برم پیش شوهرم وگرنه از من نخواه من بگم گردنمو میزنه دختر.

 

 

****

 

بابا داشت قلیون میکشید.

خیلی عصبی بود امروز هم وکیل انگار نتونسته بود کاری انجام بده‌

کف دستام از استرس عرق کرده بود.

می تونستم به بابا بگم!!؟

بابا سرش رو بلند کرد منو که دید ابرویی بالا انداخت و گفت :

-چیه خیره شدی به من چیزی میخوای بگی!!؟

با قلبی فشرده شده گفتم‌:

-می خواستم باهاتون حرف بزنم بابا.

بابا سری تکون داد و‌گفت :

-باشه اما قبلش دوتا چایی بریز بیار ..

چشمی گفتم و سمت اشپزخونه رفتم.

مامان گوش وایساده بود

 

 

همین که رفتم دستی رو بینیش گذاشت و‌ گفت :

-حس می کنم الا موقعه اش نیست‌ خیلی عصبیه..

لبمو گاز گرفتمو گفتم :

-مجبورم مامان..

اروم باهاش حرف می زنم…

مامان سری تکون داد و لب زد :

-باشه بذار چایی بریزم براش ببر

نفسمو ول دادمو گفتم :

-فقط زودتر مامان استرس دارم..

مامان سری تکون داد و سمت سماور رفت.

دوتا چایی ریخت و‌گذاشت‌توی سینی.

سینی رو چنگی زدم و از اشپزخونه رفتم بیرون.

بابا داشت هم قلیون می کشید این نشونه ی عصبی بودن بیش از حدش بود.

 

با نفسی حبس شده سینی چایی رو جلوی بابا گذاشتم

خودمم نشستم.

نگاهش بالا اومد

لبخند کمرنگی زد.همیشه با من وخواهر برادرام خوب اما با مامان!!!

یا شایدم حق با مامان بود.

دلیلش به حق بود.

بابا سرش رو بلند کرد.

-خوب بابا می خواستی چی بگی به من!؟؟

خنده ارومی کردم البته از استرس.

-خوب می خواستم ببینم وکیل تونست کاری انجام بده!!؟

بابا اخم شدیدی کرد و با غیض گفت :

-نه مردک فقط پول مفت این همه سال خرج این بی مصرف کردم.

حق یه حضانت ساده رو نمی تونه بگیره.

دارم میگم اون مردک اومده بچه هامو از خونه دزدیده میگه.

میگه هیچ پدری نمی تونه بچه هاش رو بدزده…

میگه حق حضانت تا هفت سالگی با مادره فقط بتونه حضانت تیدا رو بگیره اون دوتا رو عمرا.

لبمو گازی گرفتم‌.

-بابا من بدون بچه هام نمی تونم..

تیدا و ازیتا خیلی کوچکن..

هلنا تو سنیه که خیلی به من احتیاج داره.

-بابا باید صبر کنی تا بچه هات رو برگردونم فقط به من فرصت بده.

اشکم روون شد.

-نمیشه بابا تا من وقت بدم خیلی اتفاقا می افته بچه های من اونجا غریبن..

من حاضرم برم با امیرسالار زندگی کنم فقط بخاطر بچه هام…

بابا نگاه بدی بهم کرد.

صورتش سرخ شده بود از خشم.

دستی زیر سینی چایی زد و پرتش کرد اونور..

-این حرفا رو کی یادت داده!!؟

نکنه اون مادر حروم زاده ات اره!!؟

تا دو روز پیش که فقط حرفت طلاق بود اما الان…

داد زد :

-بیا اینجا ببینم خدیجه…

مامان از ترس از اشپزخونه اومد بیرون.

نگاهی به من انداخت.

-تواین حرف ها رو یادش دادی اره!!!؟

می خوام بچمو از دست اون مرد روانی نجات بدم تو غلط می کنی دخالت میکنی..

به‌وسط حرف بابا پریدمو گفتم :

-مامان بی تقصیره بابا.

من خودم می خوام برم…

بابا با غیض صورتش رو‌گردوند و‌گفت :

-تو خیلی غلط کردی دختره ی سرتق..

پاشو برو تو اتاقت اومدی دیگه رفتنی وجود نداره.

حساب اون مادرتم می رسم از جلو چشم هام برو

مامان به حرف اومد :

-خوب مرد زندگیش رو میخواد بذار بره.

بابا دادی کشید.

قندون رو از سینی چنگی زد و سمت مامان پرتاب کرد

جیغی زدم.

قندون درست به بازوی مامان برخورد کرد.

-تو خفه شو زنیکه ی خراب میگم هرچی میکشم از نحس توئه..

توام گمشو ازاینجا رو مخم راه نرین دوتاتون رو اتیش می زنم.

 

 

از ترس دیگه نتونستم ادامه بدم.

مامان گریه اش بلند شد و‌سمت پله ها رفت.

بابا غری زد.

خیره شدم به چهره ی برافروخته اش.

تازه به اخلاق بابا پی برده بود.

چرا این‌همه سال این اخلاقش رو‌نشون نداده بود!؟؟

مامان داشت باکی زندگی میکرد.

یه مردی هزار برابر امیرسالار.

درست بود امیرسالار سرم هوو اورده بود اما هیچ وقت اینطوری باهام حرف نزد.

مگه اینکه اشتباهی ازم سر زده بود.

از جام بلند شدم.

بابا نگاهش همراه بامن به بالا‌کشیدن شد.

-تو جرات داری از این پس اسمی از اون پسره ببر من می دونمو تو حالا از جلو چشم هام گمشو…

حرفش که تموم شد اشکم چکید با سرعت منم سمت اتاقم رفتم..

 

****

 

ماهرخ

 

امیرسالار از حموم اومد بیرون.نگاهی بهش انداختم.

از موهای لختش داشت اب می چکید.

یه لحظه از ژست قشنگش دلم لرزید.

سمت ایینه رفت

اون حوله دور کمرش با بازوهای عضله ایش ژست نابی درست کرده بود.

نگاه خیره ام رو حس کرد و‌از ایینه زل زد بهم.

-چیه بهم خیره شدی!!؟

منم با پرویی گفتم :

-به کس غریبی زل نزدم شوهرمی.

ابروهاش پرید بالا

هیچی نگفت منم نیشخندی زدم و‌نگاهم رو ازش گرفتم.

امیرسالار شروع کرد با موهای ور رفتن.

که در به طور ناگهانی باز شد و‌صدای گریه ی تیدا بلند شد.

نگاهم سمت صورت سرخ تیدا افتاد.

ناخوداگاه از جام بلند شدم و رفتم سمتش.

کنارش نشستم و‌گفتم :

-چرا داری گریه میکنی عزیزم!!؟

با لحن بچگونه ای گفت :

-مامانم…

-مامانت چی!!؟

-مامانمو میخوام میخوام برم پیشش‌

گرفتمش تو بغلم

گیج بودم اگه مریم نبود پس این بچه چجوری اومده بود اینجا.

-مامانت زود میاد گریه نکن..

می خوای بازی کنیم تا مامانت میاد!!؟

گریه اش قطع شد‌

سایه ای بالا سرم حس کردم.

سرم رو بالا گرفتم امیرسالار بود‌

خم شد تیدا رو بلند کرد.

گونه اش رو بوسید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sarina Davoodi
1 سال قبل

میشه امشب یه پارت دیگه بزالری

Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

سلام اگه امکانش هست هر شب بی زحمت دوتا پارت بزارید
🔹

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x