رمان وارث دل پارت ۶۰

4.2
(18)

 

 

 

مامان دستی گذاشت روی بازوم

با

چشم های گرد شده

گفت‌ : تو برای چی گریه می کنی دخترم!!؟

این بچه اروم شد

حالا تورو باید اروم کنم!!

 

دست مامان رو پس زدم

با داد گفتم :برای چی گریه می کنم مامان!!؟

یعنی شما

نمی دونید من برای چی گریه می کنم!!؟

اررره مامان!!؟

شما نمی دونید حرف بزن مامان ‌.

چرا دارم اشک می ریزم

چون شوهر من چهار ماه نیست

ولی شما هنوز

حاضر نیستید بگید کجاست..

بگید

چه بلایی سرش اومده که چرا نیست

من

بچه هام ازم سوال می پرسن

ولی جواب نمی تونم بدم بهشون

بگید

امیر سالار من کجاست!!؟

مرده!!؟ زنده اس ‌‌.

زنده به گور شده کشتنش…ناپدید شده..

چی شده مامان

یکی برا من توصیح بده که از این دل نگرانی بیام

بیرون…

 

مامان با ناراحتی بهم نگاه کرد

خودش رو کشید جلو

پیشونیم رو بوسید و گفت : باشه دخترم..

صبر کن..

برم تیدا رو خواب کنم

می یام برات توصیخ می دم باشه!!؟

 

بعد از جاش بلند شد

از

اتاق بیرون رفت..

منم دوباره نشستم روی زمین و‌از

ته دل

شروع کردم به

گریه کردن…

 

****

 

مامان و بابا نگاهی بهم کردن

بابا اخم

کرده بود…

مامان هم با ناراحتی بهم زل زده بودن..

 

منم کنجکاو بودم ببینم به حرف می یان

یانه..

خودم رو کشیدم جلو با اون

چشم های

لوچ شده گفتم : خوب مامان

بابا

یکتون حرف بزنه

بخدا خسته شدم از این همه

فرار..

بگید چی شده..چه بلایی سر

امیرم‌اومده!!؟

بابا اهی عمیق کشید..

 

دستی به گردنش زد نمی دونست چی

بگه

 

-بابا ممکنه برات سم باشه و نتونی دووم بیاری

 

 

 

بابا ممکنه برات سم باشه و‌نتونی دووم بیاری

نگاه اخم الویی به دوتاشون انداختم

و‌دندونام رو گذاشتم

روی هم ساییدم این ندونستن بیشتر برای من درد بود ‌‌

 

با اخم های تو هم رفته گفتم : نه این ندونستن

بیشتر حال

منو بد میکنه…

لطفا بگو بابا چی شده من از این ندونستن دارم کلافه میشم امیر سالار شوهر منه ولی

تنها کسی که نمی دونه چی شده منم

چه بلایی سر شوهرم اومده!!؟

 

هنوز حرفم تموم مشده بود که بابا‌ سریع گفت :

مرده با شایدم گم شده..

درک نکردم چی گفت…یا اینکه درک کردم

نمی خواستم بفهمم چی گفت..

 

با حالت گیجی گفتم : چی شد!!

نفهمیدم..

بابا با نگاه خونسردی گفت : هیچی دارم

بهت می گم چه بلایی سر شوهرت اومده

شوهرت گم شده یا اینکه مرده..

چهارماهه

داریم همه جا رو می گردیم اثری ازش

نیست..

 

باورم نمیشد نمی دونم چه حرکتی از خودم

نشون بدم

امیر من گم شده بود یا مرده بود..

خندیدم‌‌

 

-امکان نداره

یعمی چی که مرده مگه الکیه بابا!؟.

 

بابا

از جاش بلند شد اومد سمتم

شونه ام رو گرفت نگاه عمیقی بهم کرد

و لبش رو فرستاد زیر..

-حالت خوبه دخترم!؟؟

گفتم حالت بد میشه این هنوز اولشه..

 

بابا حرف که می زد من می خواستم گریه بشم..

 

-چی شده بابا سر امیر سالارمن چی اومده!؟؟

حرف بزنید تورو خدا حالم

خوب نیست..

بابا نفسی بیرون داد و شروع کرد به تعریف کردن

 

 

****

 

نفسم بالا نمی اومد بسکه گریه کردم بودم

باورم نمیشد

این بلا‌سر امیر سالار من اومده باشه

 

هق هق ام دوباره‌اوج گرفت تا حدی که

مامان منو گرفت

توی اغوشش عمیق به خودش فسار داد..

دستی روی سرم

گذاشت و گفت : اروم باش دخترم

اروم باش

هنوز هیچی معلوم نیست

امیدت رو از دست نده من خدا بزرگه

 

 

 

مامان حرف می زد بازم ساز دلداریش گرفته بود

اما من نمی تونستم هیچی بگم..

داشتم گریه می کردم دلم برای

امیر سالام می سوخت..

 

چه بلایی سرش اومده بود!!؟

دستی گذاشتم روی دهنم و فشار دادم..

نخواسنم صدای گریه ام بلند بشه

اما نمیشد

بلند میشد….

 

دلم برای امیر سالارم کباب بود با شدت گریه می کردم..

تا جایی که از جام بلند شدم..

 

-خودم پیداش می کنم امیرسالارم زنده اس..

خودم رو پیداش می کنم..

 

یه قدم رفتم جلو همینطور سمت در می رفتم که بابا بازوم

رو گرفت و فشار داد با دندون های

ساییده شده گفت : کجا می خوای بری!؟؟

قلبم داشت می اومد تو دهنم

 

-می خوام برم دنبال امیر سالارم ولم کن

بابا….

بابا منو کشید سمت خودش با چشمهای زوم شده گفت : قرار بود اروم باشی

این کارا برای چیه!؟؟

گفتم برات تعریف می کنم اروم باش قول دادی دیگه این کارا برای چیه هوم!؟…

تعریف کردم این شلن شور رو زور کردی!؟.

 

نمی خواستم چیزی بشنوم‌..

 

-ولم کن بابا..

حس کردم پاهام داره خم میشه تا به خودم

بفهمم چی شده افتادم روی زمین

و دیگه چیزی نفهمیدم..

 

****

ارش

 

دستی جلوی چشم های کیان تکون دادم..

 

-صدای منو‌می شنوی کیان

انتظار داشتم هیچ واکنشی نشون نده

اما مردمک

چشم هاش به چپ و راست چرخید..

 

این هم اتفاق خوبی بود با

خوشحالی خودم رو کشیدم جلو..

 

-چشم هات تکون خورد مطمئنم تکون خورد

صدام رو می شنوی کیان!؟.

کیان واکنشی نشون نداد دپرس شدم

اینم

حرکات موزون انجام می داد..

 

دوباره دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم

و‌اونم بلاخره یه حرکت

نشون داد …

 

نیشم باز شد دستی گذاشتم روی شونه اش و فشار دادم

 

-بالاخره بعد دوهفته جواب دادی

 

 

 

خندیدم عین مجسمه به جلو خیره شده بود

انگار نه انگار الان مردمکش چرخید خودم رو کشیدم جلو ولبام رو گذاشتم روی موهاش…

و از ته دل بوسیدم دم گوشش اروم گفتم : هیس اروم بودن تو مثل هیس وقتی که از مرگ نجات پیدا کردی از این خیره بودن دوساعته هم نجات پیدا میکنی..

من مطمئنم داداش تو داداش منی..

 

گونه اش رو هم بوسیدم و خودم رو عقب کشیدم..

همون موقع دکتر اومد داخل

نگاهی بهم انداخت…

با خنده گفت : خوبی داری چکار میکنی پسر !؟؟

نفس عمیقی کشیدم و از کیان فاصله گرفتم..

 

-داشتم با داداشم حرف می زدم اقاق دکتر..

حرف خوش حالکننده اینکه

واکنش نشون داد‌..‌..

خیلی خوبه نه….مردمک چشمش رو تکون داد..

 

دکتر خندید سرش رو تکون داد و گفت : اره خیلی خوبه..

این پسر خوب بشه مدیون توعه..

لبخند عمیقی زدم..

-وظیفه اس برادرمه…

 

****

 

کتایون

 

نگاهی به مامور رو به روم انداختم این مامورا اینجا

چکار می کردن!!؟ برگشتم سمت خدیجه و‌شوهرش..

 

-شما ها مامور خبر کردین برای چی!؟؟

دوتاشون گفتن خبر ندارن…

-پس کار کیه!!؟

 

هنوز حرفم تموم نشده بود که صدایی از پشت سرم

شنیدم..

-من…

صدای مریم بود اومد برگشتم سمتش…

با تعجب گفتم : برای چی مامور خبر کردی مریم!؟

 

حس کردم حال و روز خوبی نداره..

با چشم های سرد شده گفت : برای وپیدا کردن امیر سالارم

 

 

با این حرف مریم سکوت کردم..

علی اکبر خان به حرف اومد

-چرا این کارو کردی دختر دنبال دردسری!!؟

خبر کردن مامور باعث دردسره چرا این کارو کردی!!؟

 

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و پوف کشیدم..

 

-چون می خوام امیرسالارم رو پیدا کنم

گشتن شما به تنهایی کار ساز نیست ‌من شوهرم رو می خوام

طوری حرف می زد انگار من نگشتم دنبال پسرم..

نگاه بدی بهش کردم که خودش فهمید..

 

همینطور خیره به مریم بودم

رو به علی اکبر خان گفتم : این مامورا رو رد کن برن حاجی.

 

حاجی چشمی گفت و رفت..

مریم با حرص نگاهی بهم انداخت با لحن بدی گفت : مادرجون چرا برن

باید دنبال شوهرم بگردن..

دست هام از خشم مشت شد..

خدیجه با ترس بهم نگاه می کرد..

 

عصا رو زدم روی زمین و با غیض گفتم : شوهر تو قبل اینکه زنش شی

پسر من بوده..

من هستم هنوز صاحب این عمارت منم‌.

من تصمیم می گیرم که چی به چی بشه..

پس برای من تعیین تکلیف نکن عین سابق رفتار نکن که کلاهمون بره تو هم..

اوکی!؟؟

مریم سرش رو انداخت پایین بغض کرد..

 

-نمی خوام طوری رفتار کنم که باعث شه

شما بد اشتباه کنید…من فقط‌..

صدای خفه ی گریه اش باعث شد دیگه نتونه ادامه بده

دستی گذاشت روی دهنش و گریه کرد..

 

خدیجه رفت سمتش تا ارومش کنه

منم از حرکت

ایستادم عصا رو گرفتم توی دستم و فشارش دادم..

حاج علی اکبر هم پیداش شد..

 

بهمون که رسید دست اشاره ای سمت

مریم کرد..

 

-ای بابا اینم همیشه در حال گریه اس بابا این

همه گریه نکن اگه قسمت به پیدا شدنش باشه پیدا میشه..

اگه هم نباشه خوب پیدا نمیشه دیگه…

با خدا میشه جنگید!؟؟

این چه کاری بود کردی!!؟هان چرا مامور خبر کردی

به ما اعتماد نداری!؟ بزور فرستادم رفتن..

دختر قبل اینکه بقیه رو

به خطر بندازی یکم فکر کن

 

 

مریم سرش رو انداخت پایین و نفس عمیقی کشید.

نمی دونست چکار باید بکنه‌.

حالش اصلا خوب نبود سرش پایین بود و چیزی ام نمی گفت..

 

اول من سرزنشش کردم بعد پدرش بعدم

خدیجه خواست شروع کنه که نذاشتم

پریدم به وسط حرفش باابرو های

توهم رفته گفتم :

بسه دیگه اون یه اشتباه بچگانه کرد دیگه تکرار نمیشه

راحتش بذارید نپرید بهش..

بسه..

 

رفتم سمت مریم بااینکه بد حرف زده بود و با اینکه من ازش خیلی دلخور بودم…

اما مریم امانت امیرم بود‌.

دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم..

-بیا دخترم بیا..

مریم با کمری خمیده دنبالم کشیده شد..

 

روی مبل نشوندمش نگاه ماتی بهش انداختم

اشک هاش رو با دستم پاک کردم

و خیلی غمگین گفتم : ببین دخترم کارت اشتباه بود خبر کردن

یعنی شروع مشکلات….باید قبل از خبر کردن مامورا به ما اطلاع می دادی.اینطوری بهتر بود..

 

مریم با لب های فشرده شده گفت :مادرجون من می خواستم امیر سالار رو پیدا کنم..

دلم براش تنگ شده این که کجاست

الان داره

چکار می کنه مثل خوره داره منو می خوره..‌‌

 

گرفتمش توی بغلم حق داشت عاسق شدن

بد دردی بود…

با گذشت چند سال از مرگ پدر امیر سالار هنوز

عاشقش بودم مریم گریه اش بلند شد

 

خدیجه و حاج علی اکبرخواستن بیان سمتمون که اشاره

کردم صبر کنن از حرکت ایستادن

و فهمیدن که باید برن

منم موندم تا مریم رو دلداری بدم و بفهونمش باید صبر داشته باشه..

 

***

 

امیرسالار..

 

با گیجی سرم رو چرخوندم خیره به مردی بودم

که چندین هفته می دیدمش اما هبچ‌ اشنایتی باهاش نداشتم

روپوش رو کنار زدم حس کردم باید وایسم..

 

پاهام رو اروم از تخت پایین دادم و وایسادم

حس کردم پاهام جون نداره بزور خودم رو‌نگه داشتم

که نیوفتم..

 

اروم اروم قدم برداشتم فکر می کردم راه رفتن رو یاد ندارم

اما چند قدم که رفتم حس کردم

خوبم..

قلبم عین چی تو سینه می زد…

 

حس اون بچه هایی رو داشتم که اولین به راه می افتادن

بازم حتی این حمله برام گنگ و نامفهوم بود ‌‌‌

 

 

به سختی خودم رو رسوندم به دیوار دستی به دیوار

زدم و خودم رو نگه داشتم…

پاهام از راه رفتن روش درد اومده بود ‌.

با صورتی جمع شده روی صندلی نشستم..

 

که نمی دونم چی شد صندلی روی زمین خزید و من با شدت روی زمین افتادم

از افتادنم صدای بدی ایجاد شد..

مثل یه صدای گرومپ…

از درد ناله ای سر دادم حس می کردم که اصلا توان ندارم ‌‌‌…لبام رو فرستادم زیر…

از صدای افتادنم اون مردی که برام اشنا بود

 

از خوای بیدار شد نگاهی با گنگی به تخت انداخت

یهو حالت نگرانی از جاش بلند شد

 

-کیان

نگاهش که به افتاد نفسی بیرون داد

یهو چشم هاش گرد..

با چشم های گرد شده به من نگاه کرد..

 

-تو…تو از بلند شدی چطوری این کار رو انجام دادی

توجه ای به خرف هاش نکردم با صورتی پر از درد گفتم :

درد..‌ دارم..خیلی…

اومد سمتم بازوم رو گرفت و بلندم کرد..

 

-کی گفت بلند شی پسر خوب!؟؟

منو برد سمت تخت

زانوم درد گرفته بود چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم خیلی حالم بد بود..

 

بزور روی تخت نشستم بعد بهم زل زد

-ببینم می دونی من کی ام!!؟

نگاه خیره ای بهش انداختم و سرم رو به حالت

منفی تکون دادم..

 

-نه من تورو نمی شناسم..

– خوب خودت چی؟؟ اسم خودت چیه..

-اسم خودم!!؟

کمی فکر کردم اسم خودم چی بود!؟؟

حتی اینم یادم نمی اومد سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نمی دونم اسمم چیه..

 

چشم هاش غمگین شد و حالت عجیبی به خودش گرفت..

 

-چیزی شده!؟؟ شما اسم منو می دونید!؟؟

-من توی چند ماه تورو کیان صدا می زدم

اما این اسم واقعی تو نیست

پس تو حافظت رو از دست دادی

باید دکتر رو خبر کنم..همین جا باش..

 

حافظه ام رو از دست دادم!؟؟ یعنی چی…

صدای کوبیده شدن در اومد

نگاهم سمت در کشیده شد…اون پسره از اتاق رفت بیرون…

منم گیج به جلو زل زدم و هرچی به سوالش فکر کردم تا ببینم من کیم

اما چیزی یادم نیومد

 

****

 

دکتره ارم فاصله گرفت سری تکون داد

پسره با حالت هیجانی گفت : خوب دکتر چی شده!؟؟

دکتر نیم نگاهی بهش انداخت و سرش رو به عنوان نه تکون داد

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x