رمان وارث دل پارت ۶۳

4.2
(18)

 

 

 

آروم سمت خونه قدم برداشت نازنین در رو باز کرده و به استقبال شوهرش اومد با دیدن سرهنگ لبخند عمیق تری زد…

 

با دیدن بچه ای که توی دسته سرهنگ بود…

لبخند از روی لباش محو شد و با تعجب به سرهنگ خیره شد تا اینکه سرهنگ کامل بهش رسید و اون تونست فرصت سوال کردن پیدا کنه…

 

– این بچه کیه حاجی دست شما چیکار میکنه!؟؟

سرهنگ با لبخند خودش و سمته نازنین کشید و پیشونیش رو بوسید…

 

عقب رفت یک قدم زدن و توی چشمهای نازنین گفت : اولا سلام خانم دوماً این دختر هدیه خداست آوردم که از تنهایی درت بیاره اسمش پریاست بعد پریا رو سمت نازنین گرفت…

 

نازنین چشم های قهوه رنگش رو سمت پریا گرفت

با دیدن صورت سرخ شده و پر از زخم پریا قلب فشرده شد انگشت اشاره ای سمت صورت پریا کرد و گفت حاجی چرا صورت زخمیه!!؟

این بچه چه شده حاجی…

 

سرهنگ آهی عمیق کشید و گفت : اگه اجازه بدی بریم داخل حرف بزنیم هوا سرده میترسم پریا سرما بخوره…

 

نازنین تند سرش رو تکون داد و عقب کشید با دست اشاره کرد به داخل خونه و به حرف اومد…

 

-ببخشید حواسم نبود بفرمایید داخل تا برات چایی بیارم…

سرهنگ خنده‌ای کرد و چشمی گفت..

 

****

امیرسالار

 

باحاج قمبر و آرش اومده بودیم خونه حاجی آخر شب حدود دو ساعتی از موقعی که توی رختخواب بودم گذشته بود هر کار می کردم نمی شد که بخوابم از این پهلو به اون پهلو شدم ولی بازم خوابم نمی برد..

 

پوفی کشیدم و کلافه توی جام نشستم…

در همین حین اطراف رو هم نگاه کردم…همه جا تاریک بود.. و آرش هم عین خرس قطبی خوابیده بود و انگار نه انگار خُروپف

می کرد…

 

دستم رو بلند کردم و محکم کوبیدم توی دهنش

 

 

 

یهو از جاش بلند شد و با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد.. با اون چشم های خوابالو و پر از تعجب به صورتم زل زده بود و پلک عمیق میزد خیلی خنده دار شده بود نمی دونستم باید بخندم یا عصبی باشد بخاطر صدای نکره اش..

 

یهو لباش شروع کرد به سوختن چون دستی روی لباش گذاشت و کشید با صدای خماری گفت :

چرا لبام میسوزه!!!؟دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیر خنده حالا نخند که بخند..

 

دوباره با گیجی به حرف اومد…

 

-چرا لبام شروع کرد به سوختن چه بلایی سرم اومد!؟؟

با چشمهای خندان شروع کردم به نگاه کردنش به حرف اومدم و گفتم : آره بلای آسمونی سرت نازل شد داشتی خروپف میکردی..

 

دوباره پشت دستش رو روی لباش که منم کیف کردم از حرصم روی لباش زده بودم کلا حرصم خوابیده بود…

 

یهو با چشمهای ریز شده گفت : ببینم نکنه کار تو بود!؟؟

دستهام رو به حالت نه تکون دادم و گفتم :

نه بابا کار من چرا باشی مگه آزار دارم. درحالی که واقعاً آزار داشتم و زل زده بودم توی دهنش

 

خودش رو کشید جلو و دستش رو بلند کرد محکم کوبید پس کلم حالا من بودم که درد داشتم با غیض گفت : کار خود انترت بود چرا زدی تو دهنم!؟؟

– چون داشتی خروپف میکردی منم خواب نمی رفتم حرصی شدم چرا تو باید خواب بری من نباید خواب برم یکم زور داشت..

 

دستی توی موهاش کشید و تکیه ای به دیوار داد…

 

روشو کرد سمت من و با ابروهای بالا رفته گفت : چرا خواب نمیری چیزی شده!!؟

 

خودمم دلیل این بیخوابی رو نمیدونستم دستی به گردنم کشیدم و گفتم :نمی دونم…

-نمی دونی مگه میشه!!؟

– سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم حالا که شده..

– تشنمه میشه برم بیرون آب بخورم برگشت سمتم طوری نگام کرد که انگار داره به آدم عقب افتاده نگاه میکنه ابرویی بالا انداخت و گفت : برای چی نتونی اب بخوری پاشو برو اب بخور…

 

هیچی نگفتم تشنگی بهم فشار آورده بود از جام بلند شدم و به سمت در رفتم آروم در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم

 

 

از اتاق که اومدن بیرون همه جا تاریک بود مکث کوتاهی کردم و نگاهی به همه جا انداختن روشنایی..

از یک اتاق به چشمم رسید خودم رو کشیدم جلو فهمیدم که آشپزخونه اس قشنگ یادمه گل بانو از اون اتاق بیرون اومد و برامون چای آورد با قدم های آروم شده رفتم سمتش دلیل این تشنگی یهویی را نمی دونستم چیه به آشپزخانه که رسیدن سر و صداهای به گوشم رسید

 

با این حال تشنگی بدجور بهم فشار آورده بود و باعث شد که دلم رو بزنم به دریا و وارد آشپزخونه بشم فقط می خواستم یه لیوان آب بخورم وارد آشپزخونه که شدم دیدم یه زن داره

شیشه شیر خشک درست میکنه دقت کردم دیدم همون دختر است آروم سلام کردم که از صدای من برگشت

 

وحشت و ترس توی صورتش بیداد می کرد نگاه خیره بهم انداخت..

لباش شروع کرد به تکون خوردن با لحن ترسونی گفت : چی میخوای اینجا چیکار می کنی!!؟

 

فکر کردم که ترسید دستم رو بلند کردم و گفتم : من اومدم آب بخورم مزاحم کار شما نمیشم ببخشید اگه ترسوندمت اون اخم کمرنگی کرد و سرش رو برگردوند…

 

یه لیوان برداشت و رفت سمت یخچال و یه بطری آب ازش بیرون آورد نگاه خیره بهش انداختم دختره برام آشنا می‌سازد اما نمیدونستم کجا دیدمش من این دختر رو کجا دیدم..

هرچی فکر کردم به ذهنم نرسید تا اینکه جلوی روم یه لیوان قرار داده و نگاهم را بالا آوردم و به لیوان خیره شدم..

-بفرمایید آب…

 

لیوان رو گرفتم و تشکری کردم نشد که جلوی زبونم رو بگیرم قبل از اینکه آب بخورم ازش پرسیدم ببخشید من قبلا شما رو جایی ندیدم قدمی به عقب برداشت نگاه خیره بهم انداخت و با حالت ترسیده ای گفت : نه..

دهن کجی بهش کردم خودم رو کشیدم

جلو و انگشت اشاره سمتش گفتم :

ولی من مطمئنم که شما رو جایی دیدم شما مطمئنید که منو ندید!؟؟

 

اخمی کرد و لیوان رو از دست هم چنگی زد با حالت عصبی گفت : آره من مطمئنم که شما رو جایی ندیدم حالا اگه چیزی نیاز نداریم بفرمایید بگیرید بخوابید شبت بخیر..

 

لیوان رو گذاشت روی میز و دوباره برگشت و مثل باد از کنارم رد شد و در همین طور وایساده بودم و به جای خالیش خیره شدم…

چرا این کار رو کرده بود ؟؟؟

 

کلافه از فکرهای بی نتیجه برگشتم و از اشپزخونه بیرون زدم..

 

****

خودم رو به در تکیه دادم باورم نمیشد

چه بلایی سرم اومده بود

دستی گذاشتم روی سرم و با شدت فشار دادم

حالم داشت بد میشد..

امیر سالار منو نمی شناخت پس هر اتفاقی بود.افتاده بود..

 

که منو یادش نمی اومد…

 

 

 

اشک از چشمام جاری شد از یه طرف خوشحال بودم که منو نمی شناخت از طرف دیگه هم ناراحت بودم خوشحال برای اینکه اگه منو میشناخت حتماً بچه هام رو ازم میگرفت یک بلا سر خودم می‌آورد و حس ناراحتی از اینکه منی رو که این همه دوسش داشتم و چشم به انتظارش بودم به یاد نیورده بود..

بغضم رو قورت دادم و رفتم سمت بچه ها همه رواز نظر گذروندم همه چیش خوب بود شیشه شیر هر کدوم رو گذاشتم بالا سرشون و خودمم کنارشون خوابیدم…اشک از چشمام همینطور میومد نمیدونستم که قراره چه بلایی سر خودم و بچه هام بیاد..

این که امیر سالار چه بلایی سرش اومده بود که ما رو یادش نمیومد یا اینکه خودشو زده بود به نفهمی تا انتقام سخت ازم بگیره

همه و همه دست به دست هم داده بود تا فکر منو مشغول کنند و تا حدود دو ساعت نتونم بخوابم در آخرم خسته شدم از این همه فکر بیهوده و چشم هام رو گذاشتم روی هم و نفهمیدم کی خوابم برد..

صبح با تکون های دستی از از جام بلند شدم مامان گلی بود که بیدارم کرده بود..

یکی از بچه‌ها بیدار شده بود و داشت نارومی میکرد این دفعه دلارام بود دستی به چشمم کشیدم و از جام بلند شدم…

بچه داری خیلی سخت بود…

مامان گلی دلارام رو گذاشت روی پاهام و رو به من گفت :

دخترم بابا علی خواب بود من دلم نیومد که بیدارش کنم میرم نون تازه بگیرم و بیام همه خوابن تو فقط همین جا بمون تا من میام..

نرو بیرون باشه!!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم :چشم مامان گلی من جایی نمیرم مامان گلی سرم رو بوسید و بلند شد و از اتاق دوباره بیرون زد منم با فکر مشغول کردم به شیر دادن به دل آرام…

 

****

 

حدود نیم ساعت گذشت و مامان گلی از بیرون اومد دلارام خواب رفته بود مهرداد و مهرزاد هم آروم بودن همشون رو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم..

بیرون اومدنم از اتاق همزمان شد با باز شدن در روبه رویی و چشم تو چشم شدن من با امیر سالار..

هر دو مکس کرده بودیم و به هم نگاه می کردیم نگاه اون گنگ و غریبه بود و نگاه من آشنا و پر از غم و حرف باز بغض به گلوم رسوخ کرده بود نگاهم رو ازش گرفتم و آروم در رو بست..

سمت آشپزخونه رفتم تا رسیدم آشپزخونه سنگینی نگاه امیرسالار رو حس می کردم..

حس خفگی داشتم…

 

وارد آشپزخونه که شدم مامان گلی با خوشرویی برگشت سمتم و گفت : خوب شد اومدی دخترم بیا این وسایل و ببر به چین سر سفره

 

 

 

راوی

 

کتایون مریم و حاج علی اکبر نگاه عصبی به اسلان که خونسرد بهشون زل زده بود انداختن کتایون دسته عصا رو ازشدت حرص توی مشت و گرفت فشار داد قشنگ می دونست که اسلان برای چی اینجا سر و کله اش پیدا شده..

 

با دندونهای ساییده شده رو به اسلان گفت :

خوب پسرجان برای چی این همه خدمه و وسیله سمت عمارت من آوردی!؟؟

طوری رفتار کردی که انگار داری میای خواستگاری

 

حرفش رو غیر مستقیم به اسلان زد..

اسلان خندید و خودش رو توی جاش جابجا کرد با لحن شاد و خوشحالی گفت :

شما خیلی باهوش هستید کتایون خانم از هوش و ذکاوت شما خیلی شنیدم فکر میکردم که هم شایع است اما الان با چشم خودم دیدم باورم شد..

بله من اومدم خواستگاری خواستگاری هلنا خانم دختر بزرگ امیر سالار…

 

مریم واکنش شدیدی نشون داد با عصبانیت گفت :

خجالت بکش مرد..

نگاه به سنت کن هم سن با باشی بد دختر من سنی نداره که بخواد ازدواج کنه شما هم بی اجازه این همه خدم و هشر دنبال خودت راه انداختی و دنبال خودتون آوردید..

 

اصلان نیشخندی زد و گفت : دخترای همسن دختر شما الان آن بچه به دست دارد دختر شما سن ازدواجش نیست!!؟

بعد رسم روستاهای اطراف همه همینه شوهر چند سال باید از دختر بزرگتر باشه حتی همسر جدید امیر سالار بیست سال از خودش مگه کوچک تر نبود!!؟

مریم با شنیدن این حرف نتونست جواب بده از عصبانیت رو به موت بود دندوناش را به هم فشار داد..

 

کتایون نگاه تیزی به اسلان آن انداخت فهمیده بود که از نبود امیرسالار بوی برده و این خواستگاری هم برای این بود که روستا را به چنگ بگیره خودش رو کشید جلو و گفت : اولاً امیر سالار زندگی خودش رو داره و به کسی ربط نداره دومن ما دختری نداری به کسی بدیم سوما ماهرخ رعیت زاده بود و هلنا خان زاده رعیت و خانزاده ها در یک درجه نیستند و نمیشه هر رفتاری که با رعیت شد با خانزاده ام همون رفتار بشه شما هم از قبل اومدن باید اجازه می‌گرفتید این رفتار شما بی احترامی خیلی بزرگی به من و خانواده ام بود…

 

اسلان نفس بیرون داد

باید یه جوری نشون میداد که از نبوده امیرسالار خبر داره ..

دستی به صورتش کشید و گفت :

بله حق با شماست من معذرت می خوام با امیر سالار چند بار تماس گرفتم در دسترس نبود الانم اینجا نمی بینمش قصد اینکه بدون اجازه بیام نداشتم..

امیر سالار بیاد من براش توضیح می دم..

 

علی اکبر خان توی دلش گفت مردک حیله‌گر تو خوب میدونی امیر سالار گمشده این حرف رو زدی که کامل یقین پیدا کنیی..

 

اسلان داشت واکنش خانواده امیرسالار رو در مقابل حرف های خودش میسنجد با این حال خانم بزرگ طبق گفته خود خیلی باهوش و زیرک بود.

سرفه ای کرد و گفت : امیر سالار نشونه‌ای از زنش توی انگلیس پیدا کرده چند ماه رو رفته خارج از کشور تا زن و بچه اش رو پیدا کنه تا اومدن امیر سالار نمی‌تونیم جوابی در مورد این خواستگاری از پیش تعیین شده برای شما داشته باشیم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x