رمان وارث دل پارت ۶۶

4.8
(18)

 

 

 

چند دقیقه ای گذشت که کامل خودش رو فرستاد جلو..

دقیق شده بهم زل زد و گفت : کیان بهوش اومدی کیان الان درد نداری!؟

سرم رو به حالت منفی تکون دادم و گفتم : نه..

درد داشتم فقط نمی خواستم ناراحتشون کنم

چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم…

 

کیان این حالت منو بد برداشت و نگاه عمیق شده ای سمت من کرد

با حالت برانگیخه ای گفت : اگه درد نداری پس این صورت کجی برای چیه!؟

جوابی ندادم اونم پوفی کشید و رفت سمت در

رفت دکتر رو بیاره!؟

 

چند دقیقه بعد دکتر رو اومد ‌‌

و معایینه ام کرد خیلی تاکید کرد که مواظب خودم باشم..

ارش هم برام چشم غره می رفت ‌…

دکتر که بیرون رفت ارش با تشر گفت : شنیدی!؟

باید مواظب خودت باشی حالا هم تو شدی این واقعا متاسفم برات…

 

حوصله نداشتم چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم.

 

-ولم کن خسته ام…

کیان نفس عمیقی کشید روپوش رو زد روم..

-بخواب بعدا باهم حرف می زنیم ‌‌

 

***

کتایون

 

همه گی جلوی در عمارت اسلان ایستاده بودیم

فقط منتظر یه اشاره از من بودن که اینجا رو با خاک یکسان کنند..

 

حاج علی اکبر نگران بود برگشت سمت من و گفت : خانم این کار درسته!!؟

فکر کنم با حرف زدن بشه حلش

کرد‌..

-منم اومدم باهاش حرف بزنم عین خودش لشکر کشی کردم

که بفهمه چی به چیه ‌‌..

-خانم شما خواید باهاش حرف بزنید ‌!؟

 

نگاه خونسردی بهش کردم

-اره اشکالی داره!!

تند تند سرش رو تکون دادو گفت :

بله خیلی ام اشکال داره…

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و گفتم : هیچ اشکالی نداره

من می خوام بااین مرد صحبت کنم..

-خانم این مردی که شما دارید می گید یکی از کثیف ترین مردهاست

 

 

– اینکه تنهایی برید و بخواین باهاش صحبت کنید، ممکن اتفاقی براتون بیفته و بلایی سرتون بیاره اصلاً کسی نیست که بشه باهاش تنها جای موند..

اون حتی اونقدر بی ناموسه که به شما شاید به نگاهت بد زل بزنه به نظر من اگه قصد صحبت دارین بگید اون بیاد بیرون و باهاش حرف بزنید…

 

علی اکبر از چی میترسید من هیچ ترسی از اون اسلان از خود راضی نداشتم..

 

درس درستی بهش می دادم که برای من لشکرکشی نکنه برای خواستگاری اومدن برگشتم سمت حاج علی اکبر و گفتم : حاجی از چی میترسی اون مردک به خودش این جسارت رو داد که با اون همه خدمه وارد خونه من بشه…

منم به خودم این جرات رو میدم که با این همه آدم اسلحه به دست وارد خونش بشم اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه..

 

برگشتم سمت جمشید که روی اسب بود با چشم های عصبی شده بهش گفتم :

جمشید آدم تو آدما رو ببر سمت عمارت..

در رو بزور باز کن همه رو بفرست تو..

 

جمشید نگاهی به علی اکبر خان انداخت اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم :

برای چی منتظری برو دیگه…

 

چشم گفت بعد اسب رو چرخوند سمت همه و شروع کرد به حرف زدن چند دقیقه ای گذشت و همه سمت عمارت روونه شدند من میدونستم با این اسلان..

 

یک ساعت بعد اسلان رو دست بسته سمت من بیرون آوردند…

توی عمارت توی حیاط نشسته بودم به من که رسید یکی از آدما زد به زانوش اون مجبور شد که جلوم زانو بزنه با عصبانیت بهم نگاه میکرد…

 

خودم رو کشیدم جلو و با خنده گفتم :

سلام اسلان خان مشتاق دیدار شما بودیم..

دندوناشو سایید روی هم با صدای خفه گفت :

این کارها یعنی چی برای چی آدم اونم با اسلحه روونه خونه‌من کردی قصدتت از این کارا چیه!!

 

پا روی پا انداخت قهوه‌ای که برام آورده بود رو مزه کردم و گفتم :

قهوه خوبی داری خوشم اومد ..

 

حرصی ترشد با داد گفت :

با توام خانوم توی خونه من چیکار داری!؟

داری عصبیم می کنی دست از خوردن کشیدم با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کردم کمی خودم رو کشیدم سمتش و گفتم :

مثلاً اگه عصبی بشه چه غلطی می کنی!؟

اصلا میتونی کاری انجام بدی !!

هیچ کاری از دست ساخته است !!!

توی دست و بال منی پسرجان ادب داشته باش و با بزرگترت درست رفتار کن…

اومدم ادبت کنم انگار پدر و مادر بالا سر تو نبوده

جمشید..

 

جمشید سریع گفت : بله خانم..

-این خان زیادی بی ادبه فلکش کنید..

صدتا ضربه بزنید کف پاش..

 

چشم های جمشید گرد شد با چشم های گرد شده

گفت : چی خانم!؟

برگشتم سمتش با عصبانیت…

 

-کری می گم فلکش کن صدتا ضربه ‌.

-اما خانم ایشون..

-ایشون برای من ایشون نیست من فقط باید ادبش کنم

 

 

جمشید کاری رو که گفتم انجام داد اسلان رو روی زمین خوابوندن و پاهاش رو فلک کردن ۱۰۰ تا ضربه به کف پایش زدن منم با ریلکسی بهش نگاه میکردم…

 

حاج علی اکبر هرچی میگفت بسته خانم ولی من تا صدتا کامل نشد ول کن نبودم..

 

صدتا که تموم شده جمشید خودش رو عقب کشید از خستگی به نفس نفس افتاده بود‌‌‌‌‌…

اسلان هم از درد جیغ زدن و داد کشیدن نا نداشت حقش بود لبخند ژکوندی زدم و از جام بلند شدم سمتش رفتم…

بالا سرش ایستادم سایه من که روش افتاد چشم های دردمندش رو باز کرد…

 

با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم :

خوب پسر جان فکر کنم که ادب شده باشی و یاد گرفته باشی که نباید با کتایون هر طوری صحبت کرد وقتی که کتایون روبروته باید سرتو خم کنی و فقط به حرف هاش گوش بدی در آخر هم باید چشم تمومش کنی..

باید بدونی که چشم داشتن بهداموال پسر من و هر غلط اضافه کردن کتایون رو بی جواب نمیزاره…

 

نگاهی به عمارتش انداختم ..

 

– همین الان میتونم این عمارت رو ازت بگیرم یا همینجا زنده به گورت کنم و این عمارت بشه قبرستوتی برای تو افرادت ولی خوب من این کار رو انجام نمیدم

چون ضعف پول ندارم..

اومدم اینجا فقط اینو بهت بگم که از این به بعد از حد فراتر نری این کوچکترین جواب من بود…

من عصبی بشم دیگه هیچی جلودارم نیست فکر نکن زنم نمیتونم کاری انجام بدم از خان های سن بالا بپرس که کتایون کی بود و با شوهرش چیکارا میکرد…

کسی حق نداشت بدون اجازه وارد روستای من بشه ولی تو این قانون رو شکستی امروز هم با این فلک کردن خیلی تاوان ها رو پس دادی ولی اگه دوباره کار اشتباهی انجام بدی گفتم که دیگه چیزی جلو داره من نیست و من بهت هیچ رحمی نمیکنم…

 

نگاه پر تنفری بهش انداختم و حاج علی اکبر رو صدا زدم‌..

 

– حاج علی اکبر!؟؟

حاج علی اکبر خودش رو کشید جلو و گفت :

بله خانم…

اشاره به اسلان کردم و گفتم :

این پسر رو ببر عمارتش بچه ها رو جمع کن برمی‌گردیم روستای خودمون فکر کنم که زهر چشم گرفته شده باشه که کتایون با خان روستا پایین چه کرده..

 

حاج علی اکبر چشمی گفت و برگشت سمت جمشید و گفت :

اسلان رو از اینجا ببرید و بقیه رو هم متفرق کن جمشید چند تا محافظ هم برای خانم نگهدار..

 

جمشید با صدای بلند چشمی گفت و کاری رو که حاج علی اکبر گفت انجام داد…

 

****

اسلان

 

از شدت درد نمیتونستم هیچ کار انجام بدم…

کف پاهام می سوخت و پر از درد بود..

فقط تونستم پام رو به زور تکون بدم ناله آروم سر دادم دکتر نگاهی بهم کرد و گفت :

خانم باید تحمل کنید الان تموم میشه..

باید پاهاتون رو باندپیچی کنم چند روزی رو نباید روی پاهاتون راه برید تا کمی این زخم ها کهنه بشه

 

 

چشم هام رو گذاشتم روی هم از عصبانیت داشتم

می مردم..اون زنک این بلا رو سر پاهای من اورده زود

چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم..

 

حالت تهوع بهم دست داده بود نمی دونستم باید چکار کنم

دکتره کارش رو انجام داد باورم نمیشد یه پیر زن با من اینکارو کرده باشه..

-اقا باید مواظب خودتون باشید

یادتون نره که نباید

همینطور داشت ادامه می داد که با شدت پسش زدم

و گفتم : خفه شو برو ردت کارت گمشو..

از صدای دادم تعجب کرد چشم هاش گرد شد..

 

-اقا زاده من منظوری نداشتم..

با حرص پسش زدم و گفتم : گمشو برو..

نمی خوام صدات رو بشنوم..

صدام به حدی زیاد بود سر و کله ی

فیض پیدا شد…

-چی شده اقا!؟انگشت اشاره ای سمت این مردک احمق کردم

و گفتم :

اینو از اینجا ببر چی استخدام کردی

عوضی لاشخور‌..

فیض اخم غلیظی کرد و گفت :

چی شده مگه چکار کردی با ارباب مردک..

 

صدای داد فیض بلند بود دکتره با لب های خشک شده به تته پته افتاد..

-هیچی اقا..

-هیس خفه شو گمشو بد به حسابت می رسم

دکتره رفت بیرون محمد فیض خودش رو سمت من رسوند و با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد…

 

-حالتون خوبه اقا!؟

درد داشتم سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :

پاهام داره می سوزه این چه بلایی بود سرم اون پیرزن احمق ‌.

از خشم نشد ادامه بدم دست هام رو توی هم فرو بردم

و نفس عمیق شده ای کشیدم..

 

-اقا اروم باشید…چیزیتون شده!؟

سرم رو تند تکون دادم و گفتم : اره

درد دارم این عوضی بامن چکار کرده!؟

نشست کنار تخت و گفت :

هیچی اقا استراحت کنید من ببینم این مردک باهاتون چکار کرده..

 

 

****

امیرسالار

 

سایه ای روی سرم افتاد که باعث شد چشم هام رو اروم باز کنم

با دیدن ماهرخ که اومده بالا سرم حس خوبی بهم دست داد

حس می کردم که ارومم خودم رو کشیدم جلو..

 

با چشم های براق شده نگاهش کردم..

توی اون حالت حس خوبی داشتم

پلک عمیقی زدم و گفتم :

سلام..

لبخند عمیقی زد و گفت : سلام عزیزم

 

 

شک زده شده بهش نگاه کردم بهم گفت سلام عزیزم..

من عزیزش بودم!؟

خودش رو خم کرد سمتم و دم گوشم گفت : چیه تعجب کردی که عزیز منی ؟؟

زیاد فکر نکن فکری میشی

نمی فهمیدم برای چی داره این کارا رو میکنه..

 

-برو عقب نفس تنگی بهم دست می ده

بااین حرفم خودش رو کشید جلو

و شروع کرد خودش رو تکون دادن

-ببخشید خواستم کمی

حال هوات عوض شه امیر سالار.

 

با حالت گنگی بهش خیره شدم…

با چشم های زوم شده رو بهش گفتم :

امیر سالار دیگه کیه

مکثی کرد چند لحظه همینطور خیره بهم بود

خندید..

-گفتم امیر سالار!؟ منظورم کیان بود..

اشتباه کردم تورو با داداشم

اشتباه گرفتم…

حس کردم این اسم رو قبلا شنیدم.

داشت چه اتفاقی می افتاد!؟

چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت تکون دادم

حالم خیلی خراب بود چکار می کردم!؟

 

-تو کی هستی!؟ چرا حس میکنم تو رو قبلا جایی دیدم

حس می کنم تورو می شناسم

یه جایی دیدمت خوب می شناسمت این حس رو دارم..من تورو می شناسم ..

کی هستی!؟

هیچی نمی گفت و فقط با حالت خاصی به من خیره شده بود

همین خیره بودن داشت منو از درون می سوز‌ند‌.

اینکه هیچی نمی گفت و فقط سکوت کرده بود چشم هام

رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم

نمی دونستم باید چکار کنم..

 

-حرف بزن..

سرش رو پایین انداخت و گفت : هیچی گفتم اشتباه کردم بعد داری اشتباه می کنی..

من شما رو نمی شناسم رفتار الانم برای این بود شما رو عین دادلشم دیدم

ولی فهمیدم یکم زیاده روی کردم ببخشید..

نگاه اخم الویی بهش کردم اونم نشست روی صندلی و باهام حرف زد حرف های چرت و پرت می زد…

ولی حرف هاش ادمو به وجد می اورد..

باعث میشد که جذب حرف هاش بشم.

 

****

ماهرخ

 

پرستار اومد منو بزور از اتاق امیر سالار کرد بیرون اومدم

توی دلم به این مزاحم بیشعوری گفتم نگذاشت منو شوهرم باهم اختلات کنیم.

 

 

از لفظ شوهرم حس خوبی بهم دست داده بود

لبخند عمیقی زدم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم..

همینطور خوشحال بودم

که یهو با ارش چشم تو چشم شدم

با دیدنش لبخند از رو لبام محو شد و من توی جام

متوقف شدم اون اومد سمت من

بهم که رسید از بالا بهم نگاه کرد..

 

قدش بلند بود خوب :همون موقع باید می فهمیدم

که تو یه کلکی توی سرت خانم کوچک

از حرفش ترسیدم پس

بابا قمبر همه چیز رو بهش گفته بود

لبام رو روی هم

فشردم و گفتم : چی می خوای!؟

حالا که چی!؟

-برای چی دروغ گفتی!!

هااان برای چی دروع گفتی..

 

از صدای دادش بازم یه قدم عقب برداشتم..

همه جا رو نگاه کردم کسی نبود

-چیه چرا داری اطراف رو نگاه می کنی!؟

کمک می خوای اره!؟

با عصبانیت این حرف ها رو می زد …

 

-کسی نیست کمکت کنه تو ادم عوضی هستی

با عصبانیت داشت حرف می زد

تا اینکه منم تحمل از دست دادم و گفتم :

چمرگته این کارا برای چیه!؟

چرا داد می کشی ؟؟

 

خندید لباش رو زیر فرستاد و گفت :

چرا داد می کشم تو چقد پرویی

دختر..

واقعا پرو تر از تو ندیدم تو خیلی پرویی..

– برای چی پروام..

– چرا من پروام!؟

تو چقد رو داری بشر

نمی فهمیدم داره چی می گه

با دندون های فشرده شده گفتم :

دست ازسرم بردار.

به تو ربط نداره که چی شده به خودم و زندگی که داشتم

حق نداری سر من داد بزنی

 

بعد با کیف پسش زدم و با قدم های بلند شده شروع کردم

به حرکت کردن..

ارش هم پشت سر من می اومد..

 

-اره فرار کن مثل همیشه فرار کن…

حرف نزن تو یه ترسویی

که هیچی برای خودت نداری هرچی داری

برای زبون چاخانت و زبون مارموزته..

وگرنه کسی ام یه توف توی صورت تو نمی ندازه..

عوضی دروغگو حال بهم زن

 

حرف هاش رو که می شنیدم بیشتر حرص می خوردم

با قدم های بلند شدم به حرکت کردن

باید چکار می کردم!؟

چرا ولم نمی کرد

 

-چرا فرار می کنی دختر جنگل

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x