رمان وارث دل پارت ۶۷

4.7
(22)

 

 

 

 

می خواستم با پشت دستم بزنم توی دهنش

با دندون های ساییده بهش نگاه کردم

چشم هام رو گذاشتم روی هم و گفتم : به تو چه ربطی داره!؟

زندگی خودمه هرطور خواستم باهاش رفتار می کنم

من هیچی رو به تو نمی گم

دختر جنگل هم هفت کسو طایفته عوضی الاغ حال بهم زن..

تو زندگی من دخالت کنی می کشمت فهمیدی!!

-به کیان می گم قضیه چیه‌به خاک سیاه می نشونمت

اون سه تا بچه رو ازت می گیرم

تا بفهمی که بازی کردن و گول زدن یه مرد

یعنی چی…

 

بهش توجه نکردم نگاه مات شده ای بهش انداختم و خودم رو کشیدم عقب

شروع کردم به راه رفتن و اطراف رو نگاه کردن

می خواستم تاکسی بگیرم و برم

این پسره خیلی رو مخم رفته بود

 

یه ماشین کنارم نگه داشت منم سوار شدم

ادرس دادم راننده ام شروع کرد به حرکت کردن..

 

توی راه فکر کردم که باید چکار کنم اگه به امیر سالار می گفت

گورم کنده بود

اون اگه حافظه اش رو بدست می اورد

خیلی حالم خراب میشد

لعنتی نباید اجازه می دادم که بگن.

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و برای خودم

تاسف خوردم ‌‌.

بابا قمبر باید می فهمید این ارش که این همه ازش تعریف می کنه کیه…

و چه جونوریه

 

****

 

بابا قمبر که همه چی شنید عصبی شد

دندوناش رو قرار داد روی هم

دیگه و با دندون های ساییده گفت :

خود ارش این حرف رو زد!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم : اره خودش گفت..

بابا قمبر دستی به پا زد.

 

-غلط کرده پسره ی دیوونه مگه دست خودشه می دونم باهاش چکار کنم..

مگه می تونه هر غلطی خواست بکنه!؟

 

 

 

بعد دور خودش گشت داشت دنبال یه چیزی می گشت

با حالت سوالی گفتم :

دنبال چیزی می گردی بابا قمبر!؟

بابا قمبر دست هاش رو بلند کرد و لب زد :

گوشی…گوشی من کجاست!

مامان گلی که داشت بچه ها رو اروم می کرد

 

دست اشاره ای به گنجه کرد و گفت :

اونجاست ببین قمبر

روی گنجه..

بابا قمبر حرصی بهش نگاه کرد

و گفت :

اون اونجا چکار می کنه!؟ ای بابا

این که کنار من بود

 

مامان گلی پشت چشمی براش نازک کرد

و لب زد : وسط بود من جمع کردم

بابا قمبر زیر لب غری زد

و بعد گوشی رو برداشت و شروع کرد به شماره ی ارش رو گرفتن

چند لحظه گذشت که برداشت

و بعد با خونسردی شروع کرد به حرف زدن باهاش.

 

جیغ می زد..

منم هیچی نگفتم گذاشتم هرچی می خواد بشه بشه..

 

****

ارش

 

گوشی رو قطع کردم عصبی بودم..

با دندون های رو هم اومده

گفتم : دختزه ی دو قورتونیم باف…

حواسم نبود که توی اتاق کیانم

و دارم جیغ می زنم

 

حرف هام که تموم شد زیر لبی صدای

کیان رو شنیدم..

-کی بود!

داشتی با کی حرف می زدی!؟

چشم هام رو گذاشه بودم رو هم و گفت :

لعنتی ‌..

صدام اروم بود کسی چیزی نشنید

شنیده بودم که حاشون بهتر نشده بود

****

 

بابا قمبر که همه چی شنید عصبی شد

دندوناش رو قرار داد روی هم

دیگه و با دندون های ساییده گفت :

خود ارش این حرف رو زد!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم : اره خودش گفت..

بابا قمبر دستی به پا زد.

 

-غلط کرده پسره ی دیوونه مگه دست خودشه می دونم باهاش چکار کنم..

مگه می تونه هر غلطی خواست بکنه!؟

 

 

 

-داشتی با کی حرف می زدی!؟

چشم هاش رو گذاشته بود روی هم و با شدت فشار می داد

جواب کیان رو چی می دادم!؟

از الان باید جوابش رو می دادم وگرنه بعدش مخ منو می خورد

 

چشم هام رو کمی فشار دادم روی همه دیگه

و گفتم : حاج قمبر بود حرف خاصی نزد

داشت احوال تورو می پرسید

با چشم های زوم شده بهش نگاه کرد و گفت :

راست می گی!؟

سرم رو پایین انداختم و گفتم : اره

-ولی من حرفی در مورد خودم

از تو نشنیدم..

-فکر کنم توهم زدی توهم نزدی!؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه

مطمئنم که درست شنیدم من هیچ حرفی از اینکه من حالم بده یا خوب ازدهن تو نشنیدم

ای بابایی توی دلم گفتم میگفتم که هوشیار شده..

-حتما اشتباه فکر می کنی..

من حرف زدم تو دیر بیدارشدی درسته!؟

-همین الان

-خوب من چند دقیقه ای هست دارم با حاجی صحبت می کنم

حالا اینا رو ولش کن کن بگو خوبی!؟

نفسی بیرون داد

و لب زد: اره خوبم حال شما چطوره!؟

حالت خوبه!!؟

 

سرم رو پایین انداختم و لب هام رو فشردم روی هم..

جوابی نداد

-همین جا باش تا می رم

می یام..باشه!؟.

باید برم دکترت رو صدا کنم که بیاد

-باشه…

سرم رو بوسید و اروم گفت : قربون داداش خودم برم

الان می یام

 

****

 

دکتر نگاهی به کیان کرد از صورتش نمیشد هیچی فهمید

حس کردم که نگران شدم خودم رو بهش نزدیک کردم

 

و گفتم :

خوب اقای دکتر حال داداشم چطوره حالش خوبه

دکتر برگشت سمت من..

نگاه عمیق شده ای بهم انداخت و گفت : اره حالش خوبه برای چی باید بد باشه!؟

مرد به این گنگی سرومرو گنده اینجا نشسته برای چی

حالش بد باشه!؟

روم به خنده باز شد : یعنی میشه مرخصش کرد ؟؟

شروع کرد نوشتن چیزی.

 

-اره ولی من پیشنهاد می کنم قبل رفتن یه سر به دکتر سامانی بزنید

ایشون متخصص قلب و عروقه

بهترین کمک رو بهتون می کنه…

 

 

 

نگاهی به کیان کردم چندان تمایل نداشت چون به

محض اینکه این حرف رو شنید اخم کرد

توی این چند ماه فهمیدم از بدترین چیزی که بدش می یاد دکتره..

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای کشیدم

باید می بردمش دکتر برام خیلی عزیز شده بود

 

-بله حتما دکتر می برمش دیدم اخم امیر سالار غلیظ تر شد

دستم رو بلند کردم و گفتم : چیه

چرا اینطور نگاه می کنی!؟

خسته نشدن از این همه اما اگر!؟

بشین سر جات حرف اضافه ام نزن باشه!؟

باید این قلب دردت رو خوب کنی یانه همینطور که نمیشه پسر

پوفی کشید..

دکتر خندید و گفت : انگار زیاد خوشت نمی یاد از این کارا هوم!؟

چشم هاش رو گذاشت روی هم و با شدت فشار داد.

 

-اره خوشم نمی یاد الکی ادم خودش رو بندازه زیر دست دکتر مگه میشه

ادم باید احمق باشه این کاررو انجام بده

دکتر خندید و با چشمک گفت : اصلا بهم برنخورد

چشم هاش رو توی حلقه چرخوند و گفت :

راسته دیگه

-بله حتما که راسته حالا شما زیاد خودت رو ناراحت نکن استراحت کن تا من دکتر سامانی رو می یارم

پیشت حالا که نمی خوای همکار منو ببینی..

 

این حرف رو زد باهم شروع کردیم به خندیدن..

 

****

مریم

 

نگاهی به مادر جون کردم حس کردم کلافه اس

خودم رو کشیدم جلو و با چشم های

زوم شده بهش نگاه کردم

-حالتون خوبه مادر جون!!

مادر جون به خودش اومد و نگاه مات شده ای بهم انداخت

سرش رو بالا پایین کرد و گفت :

اره حالم خوبه..

منتظر امیر سالارم چشمم به در خشک شد چرا نمی یاد!؟

سرم رو پایین انداختم و نفس عمیق شده ای کشیدم

با حال زاری گفتم : مادرجون امیر سالار چند ماهه که نیست

حالتون خوبه ؟؟

حس می کنم خوب نیستید..

خودم رو کشیدم جلو و دستی گذاشتم روی پیشونیش داغ بود

 

با حالت مشنجی گفتم : چرا این همه داغی

 

 

 

مادر جون دست منو پس زد و گفت :

حالم خوبه

امیر سالار باید بیاد الان گفت که می یاد منتظرم که بیاد

فهمیدم حالش خوب نیست….

داشت هزیون می گفت داغ هم بود..

 

از جام بلند شدم سوز سرد داشت می اومد‌…

نگاهی به در انداختم

باز بود رفتم سمت در تا در رو ببندم

همین که در رو بستم

برگشتم و مامان رو صدا زدم با وحشت..

-مامان ماماااان هیچ صدایی نیومد..

خودم رفتم سمت مامان کتایون بهش که رسیدم

دوباره دستی گذاشتم روی پیشونیش

بیشتر شده بود تبش

مامان رو دوباره صدا زدم..

 

-مامان مامااان..

هیچ صدایی به گوشم نرسید چشم هام رو گذاشتم روی هم و‌کمی فشار دادم

نمی دونستم که باید چکار کنم..

مامان کجا بود

باید می بردمش توی اتاق تا اینکه صدای بابا به گوشم رسید.

 

-چی شده دخترم!؟ کتایون خانم چش شده چرا جیغ می کشی!؟

-حالش خوب نیست بابا داره هزیون می گه..

-هزیون !؟…

-اره باید ببریمش بالا کمک کن بابا

صدای مادر جون اومد :امیرم ‌..پسرم…کجایی…

بابا که دید این حال مادر جون رو سمتم قدم برداشت بعد یهو منو روی دست هاش بلند کرد و شروع کرد به حرکت کردن…

 

منم دنبال سرش رفتم..

 

****

 

بعد چند ساعت تب مادر جون پایین اومد جونم به لبم رسید

دستی جلوی دهنم قرار دادم و لب هام رو روی هم فشار دادم

نمی فهمیدم که باید چکار کنم…

بابا نفس عمیق شده ای کشید با حال خراب شده گفت :

خداروشکر به خیر گذشت این پسر با این خانواده چکار کرده!؟

با رفتنش!!

 

بغضم گرفته بود : دلم براش تنگ بابا

 

 

 

-دلم براش تنگه بابا کی میشه ببینمش..

بابا نگاه غمگینی بهم کرد خودش رو کشید جلو و با لب های فشرده شده بهم نگاه کرد…

-بابا جان همه چیز حل میشه

یه اتفاق خوب توی زندگیت می افته ‌.

نترس فقط همه چیز رو بسپر به خدا و از هیچی ام نترس عزیز من ‌‌.

هق هق ام اوج گرفت شروع کردم به گریه کردن..

 

بابا تنها کاری که ازش ساخته بود دلداری دادن بود ‌…ولی دلداری دادن

اصلا به درد من نمی خورد

من امیر سالار رو می خواستم که اونم نبود چرا نمی اومد گریه ام شدت گرفت

 

****

ماهرخ

 

امیر سالار نگاه خیره ای یهم کرد اومده بود خونه

از اون حالت نگاهش ترسیدم انگشت اشاره ای سمتش کردم

و خودم رو کشیدم عقب با لب های فشرده شده گفتم : چی می خوای!؟

 

-تو کی هستی من تورو می شناسم!؟

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و گفتم :

توهم زدی باز یبار این سوال رو پرسیدی ازم من گفتم نه…دوباره می پرسی

اصلا حرف ادمی زاد حالیت هست یانه!؟

 

اومد نزدیک تر دستی به کتفم زد و منو به خودش نزدیک کرد

با لب های فشرده شده گفت :

من تورو می شناسم!؟

تو کی هستی کی که توی گذشته ی من هستی ‌…

توی رویای من هستی کی هستی هاان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x