رمان وارث دل پارت ۶۹

4.2
(18)

 

 

 

بابا دستی روی شونه ان گذاشت فشار ارومی داد و گفت :

اروم باش دختر جان چرا این همه شکوه و شکایت می کنی!؟

ناشکری نکن دختر جان خدا رو شکر

کن..

بچت ببین سالمه بچه هات سالمن

نگاهی به اتاق کردم

با گریه گفتم : شما به این می گید‌

سالم!؟

کجاش سالمه…

رنگ به رو نداره بچم فکر کردی دلیلش چیه بابا همش امیر شوهرم کجاست!؟

بچه ها دارن بهونه ی نبودنش رو می گیرن.

سری به عنوان تاسف تکون داد..

نمی دونست چی بگه تموم حرف هاش درست بود..

سرم رو انداختم پایین و نفس عمیق شده ای ول دادک

بغض داشت خفه ام می کرد ‌.

 

-بابا..

-دخترم یکم هم به فکر من باش

بفهم که فشار روی دوش منم هست

فشار روی دوشمه ولی حرف نمی زنم

چرا ؟

بخاطر شما دلیلش شما هستید

من خودمم دارم کم می یارم پس عوض اینکه پیش من بابا بابا کنی دعا کن شوهرت هرچه سریع تر پیدا شه..

 

چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم..

بابا راست می گفت من خیلی داشتم بهش فشار می اوردم

خودم رو کشیدم جلو دستی دور گردنش حلقه کردم

و‌به خودم فشارش دادم : ببخش بابا ببخش بهت فشار اوردم

از این به بعد بهت می گم هرچی شد رو بهت می گم…

ببخش بابایی..

 

بابا دستی روی شونه هام گذاشت و گفت :

هیس عزیزم تموم میشه عزیزم

 

****

امیر سالار

 

صدای گریه ی زن که اسمم رو صدا می زد باعث شد که توی جام

بشینم‌.

دستی روی قلبم فشار دادم و نفس عمیق شده ای ول دادم

ارش کنار من بود با بلند شدن من از جاش بلند شد

سیخ سر جاش نشست با

چشم های گرد شده گفت :چی شده کیان!؟؟

-بلاخره شناختمش

اسمش رو فهمیدم..اسمش مریم..

اسم اون زن مریم بود..

تعجب کردم داشت کی رو می گفت :

کی رو می گی!؟

برگشتم سمتش و لب زدم :

همین زنی که شب ها نمی ذاشت بخوابم هی توی خوابم بود…

 

 

نمی شناسم ارش فقط فهمیدم اسمش مریمه

صداش توی ذهنمه و من نمی شناسم کیه همین منو عصبی می کنه

چهره اش رو ندیدم می خوام بفهمم کیه….چیه…

ارش بهم یه لیوان اب بهم داد که بخورم حالم بهتر نشد

بدتر شد..

از جام بلند‌شدم کلافه بودم نگاهم رو همه جا چرخوندم

با غم عمیق شده گفتم : غمگینم…

پریشونم حالم بده ارش گذشته ی من چی بوده

دیدی حتی ملاقات با فرزان..

هم جواب نداد..

 

دیدی هیچی به هیچی نشد گذشته هنوز برای ابهامه..

از جاش بلند شد اومد سمتم

دستی روی بازوم قرار داد و گفت :

جواب داده که اسم اون دختره اومده سر زبونت….

یادت اومده اگه این نیست پس چیه!!؟

جواب داده باید دوباره بری پیش فرزان باید هرچه سریع تر بری…

فردا بازم می برمت حالا بیا بگیر بخواب..

 

سردرد بودم این خواب و کابوس چندان برام خوب نبود

سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه فعلا بخوابیم..

سرم درده..

-ای بابا این حافظه ی توام دردسر شده تا برگرده ما رو می کشه ‌…

بیا بخواب بیا بی خوابی زده به سرت توهمی شدی..

 

دست منو گرفت و دنبال خودش کشید

منو خوابوند خودش هم سر جام خوابید من گفتم :

ماهرخ هم برام غیر عادیه انگار می شناسمش..

اونم خیلی زیار ارش اخم کرد

-یادت می یاد پسر اصلا نگران نباش

حالا چشم هات رو ببند بخواب

هرچی بیشتر بخوابی حالم خواب بهتر یادت می یاد….

بخواب حالا داداش..

باشه ای گفتم چشم هام رو گذاشتم روی هم و اروم به خواب فرو رفتم

 

****

 

سر سفره نگاهی به ماهرخ انداختم و داشت غذا می خورد اما هر از چند گاهی به من هم نگاه می کرد

حال و حوصله ی چندانی نداشتم

 

بدون اینکه ذره ای دست به غذام بزنم خودم رو کشیدم

عقب و گفتم : دستتون درد نکنه

 

 

-دستتون درد نکنه…

خاله گلی گفت : چرا کشیدی عقب پسرم هیچی که نخوردی…

 

لبام رو گذاشتم روی هم و لب زدم :

میل ندارم ببخشید

ماهرخ نگاهی عجیب بهم کرد

انگار داشت می ترسید…

 

نگاهش پر ترس بود خودم رو کشیدم جلو و گفتم : چیزی شده شما چرا اینطوری نگاه می کنید!؟

انگار نگران هستی..

چشم توی حلقه چرخوند شکه شده بود..

-نه… من نگران چی باشم اخه..

از این حرفش نمی دونم چرا حالم بد شد..

برای چی واقعا نگران من باشه!؟

راست می گفت نیشخندی زدم و لب هام رو گذاشتم روی هم..

 

ماهرخ از جاش بلند شدو اروم شروع کردم به حرکت کردن…..

منم به رفتنش خیره شدم

هرچی می گذشت حسم نسبت بهش بیشتر میشد اینکه

این زن رو می شناسم..

 

****

ماهرخ

 

از اینکه این همه سردر گم بود قلبم بد تو سینه می کوبید..

قلبم فشرده میشد از این کاراش..

 

کاش میشد همه چی رو بهش می گفتم‌..

می گفتم من کی ام

اما ترس داشتم ترس اینکه از دستش بدم..

نگاهی به بچه ها کردم

هرکدومشون در حال بازی کردن بودن..

رفتم سمتش نگاهی به هر سه تا بچه ها کردم

 

 

 

هر سه شون اروم بودن دلم می خواست

امیر سالار الان اینجا بود و نگاه بهم می کردن چقدر قشنگ میشد..

اینکه دورشون می گشت و هرسه رو می گرفت بدست و باهاشون بازی می کرد

مخصوصا پسرا رو هیچ وقت پسر نداشت‌.

باید خوشحال میشد

لبخند عمیقی زدم فکرش هم قشنگ بود..‌‌‌..مهرداد رو برداشتم گرفتم به دستم

وقت شیر دادن بود..

 

از مهرداد شروع کردم گوشه ی دیوار نشستم و سینه ام رو بیرون

گذاشتم دهن مهرداد مهرداد شروع کردن

به خوردن ‌‌…

 

منم توی فکر فرو رفتم اینکه چکار باید بکنم ..

امیر سالار داشت هر روز واکنش نشون میداد اگه یهویی می فهمید گورم کنده بود….

 

 

****

 

امیر سالار باز اومده توی اتاق و داشت با بچه ها بازی می کرد

انگار چند دقیقه پیش بود که این

اتفاق افتاده بود..

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم نفس عمیق شده ای بیرون دادم

داشتم همین چند دقیقه پیش بهش فکر می کردم

که کاش می اومد با بچه ها بازی می کرد

چی شده بود!؟یهویی چطوری سرو کله اش پیدا شد!؟

یعنی بهش الهام شده بود!؟

 

 

 

همینطور داشتم فکر می کردم که یهویی گفت :

بابای این بچه ها کی ان!؟

تعجب کردم با حالت گنگی گفتم :

چی!؟

-این بچه ها پدر ندارن!؟

نفسم از این حرفش رفت با حالت ترسیده ای گفتم : چرا دارن…

-دارن خوب پدرشون کجاست چرا توی این چند وقت ندیدمش!؟

 

چی می گفتم به این سوال!؟

کاش میشد بگم که پدرشون خودت هستی ولی هیچی نمی فهمی….

ولی درک نداری

حافظه ات رو از دست دادی باید بترسم از اون زمانی که حافظه رو بدست می یاری..اون روز روز مرگ منه..

اب دهنم رو قورت دادم با نفس عمیق شده گفتم :مرده…

-مرده!؟

-اره…

-کی!؟

ای خدا این سوال ها رو برای چی داشت می پرسید!؟

نکنه حافظه اش رو بدست اورده بود..

با ترس گفتم : چرا می پرسی!؟

-تو چرا ترسیدی یه سواله خوب جواب بده..

 

خودم رو جمع و جور کردم و لب زدم :من نترسیدم…

جا خوردم خوب فکر کنم قبل اینکه بفهمم باردارم این اتفاق افتاد

و مرد..

-خدا رحمت کنه..

وای خدا یه حس بد داشتم اگه حافظه اش رو به دست می اورد و یادش می موند که من امروز چیکار کردم…

مطمئن بودم تلافی بدی در می اورد

خواستم خودم رو از این موقعیت نجات بدم اما نشد..

سوال بعدی رو پرسید

 

-اسمش چی بوده!؟

با حالت سوالی گفتم : اسمش!؟

-اره!؟

بدون هیچ ترسی گفتم : امیر…

-امیر!؟

-اره من برم کمک مامان گلی شما مواظب بچه ها هستین!؟

سرش رو تکون داد و گفت : اره..

شما برو..

لخند زوری زدم و تشکری کردم از جام بلند شدم

و شروع کردم به حرکت کردن

زود خودم رو به بیرون رسوندم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x